۴.۰۹.۱۳۸۶

چطور تصمیم بگیریم؟

وقتی آدما می خوان رشتشون رو انتخاب کنن، وقتی می خوان همسر انتخاب کنن، وقتی می خوان جایی رو واسه سفر انتخاب کنن، وقتی می خوان واسه یک ساعت دیگشون برنامه ریزی کنن، وقتی می خوان از ماشین جلویی سبقت بگیرن، وقتی می خوان بین دوگزینه تست انخاب کنن و وقتی می خوان ... باید تصمیم بگیرن و این موضوع در هر مقطع پیچیدگی و راه خاص خودش رو داره!

در همه مقاطع زندگی ما مدام داریم تصمیم می گیریم و این که بتونیم در هر لحظه بهترین تصمیم رو بگیریم واسه زندگی آیندمون خیلی تاثیرگذاره، تا حدی که می تونه مفهوم زندگی ما همین تصمیم گیری ها باشه، بعضی از اونا خیلی بزرگ و تاثیرگذارند و بعضی خیلی ساده و پیش پاافتاده اما در همه موراد وجه مشترک انتخاب کردن ماست!

اگه ما احیانا بتونیم در هر کارساده ای حتی نحوه صحبت کردن با یک رفیق حتی برای لحظه ای فکر کنیم و راهی را از میان هزاران راه ممکن انتخاب کنیم بی شک در زندگی خود راهی منطقی و صحیح را می توانیم انتخاب نماییم و تاثیر این تامل کوتاه را در کوتاه مدت و لندمدت خواهیم دید!

تصمیم ما هرچی بزرگتر باشه واسه انتخابش باید بیش تر فکر، تحقیق و مشورت کنیم تا بتونیم همه ابعاد موضوع رو در نظر بگیریم و هرچه این مراحل بهتر انجام بشه به قول یکی از رفقا مثل درختی است که داره ریشش رو واسه اون کار قوی تر می کنه و بالطبع بعدا می تونه در اون کار ساقه ها رو باقدرت تمام تا به اوج آسمون ببره! این که ماها بتونیم پای تصمیم هامون وایسیم و نخواهیم تند و تند محل ریشه دواندنمون (!) رو عوض کنیم هم فاکتور خیلی مهمیه!

این همه قصه گفتم تا بگم که مصداق یکی از اونا همین حکایت کار من هست که مدت هاست حتی چندین و چند سال هست که دارم مشورت می کنم و جز یه عده که به سخره می گیرن اما از مشورت با بقیه خیلی نکته های جدید یادگرفتم و نحوه تصمیم گیریم عوض شد!

اولین چیزی که به نظر من واسه یه همچین تصمیمات بلند مدتی لازمه اینه که آدم بلندمدت و با افق بالایی به قضیه فکر کنه، حتی به سال قبل از مرگش فکر کنه و بینه در اون مقطع هم اگه راه برگشت داشته باشه همین مسیر رو انتخاب می کنه یا نه؟! یه جورایی از پنجره اینده به انتخاب اکنونش فکر کنه!
خیلی مهمه که اگه آدم بتونه مصداق هایی از آدمایی که شرایط مشابهش رو داشتن پیدا کنه و از اونا همه پارامترهای تصمیم گیریشون رو بپرسه و تک تک اونا رو با پارامترهای اساسی واسه خودش مقایسه کنه و از تجربه هاشون استفاده کنه و خوب بالطبع باید در این موارد ترجیحا افرادی رو انتخاب کنه که کوله بار پرتری دارن، مثلا یکی که می خواد ازدواج کنه اگه بره سراغ یه آدم که چند هفته هست که ازدواج کرده گرچه می تونه تجربه های اون فرد رو به کا ببنده اما بالطبع کسی که 10 سال پیش ازدواج کرده افق های دید بیش تر ی می توه داشته باشه!

گذشته ادما و حتی خانواده آدم واسه هر تصمیم گیری می تونه مهم باشه و این که آدم بشینه فکر کنه همه چیز رو عوض می کنه خیلی رویایی فکر کردن هست، ما باید بدونیم بی شک در بسیاری موارد در آینده خواه ناخواه مانند گذشته مان عمل خواهیم کرد و این که بخواهیم رویه زندگیمان را به کل عوض کنیم به این سادگی ها مقدور نیست، در مورد خانواده نیز ما خوا ناخواه بسیاری از رفتارهامان مشابه والدین و بقیه اعضا و جو حاکم برخانواده است و نمی توان تصور کرد به صرف چندساعت تفکر در خلوت خود می توانیم بسیار متفاوت با خانواده برخورد کنیم.

گرچه اصلا ربطی به علت نوشتن این متن نداره اما بذارین یه مثال قشنگ واستون بزنم. یکی از رفقا می گفت رفیق داشتم از یک خانواده کاملا سنتی و توی دانشگاه تصمیم گرفت که ازدواج کنه و یک دختر رو خودش پیدا کرد و علی رغم نظر خانواده قدم جلوگذاشت و به خانواده هم خبر داد، از قضا یک بار شب برای یک جشت رفقاش دعوتش کرده بودم و علی رغم این که بچه مذهبی دانشگاهشون بود اون شب راضی شد و رفت و وقتی دید که در اون مراسم دخترهاشون هم هستند کمی به بچه ها گله مند شد اما خوب بعد از مدتی دید که دختر مورد علاقش هم به مراسم اومد و بعد از این که به یکی از اتاق ها رفت با لباس جدید به میون جمع برگشت، رفیقمون می گفت اون پسر دیگه افسرده شده بود و داشت دیوونه می شد، می گفت گرچه خودش از خانواده کاملا سنتی و مذهبی بود اما می خواست مثل باقیه رفقاش عمل کنه اما در عین حال هم نمی توانست همچین موضوعی رو هرگز تحمل کنه!
این قصه کوتاه رو که گفتم یکی واسه همون بحث بود که جوحاکم برخانواده شما در تصمیم گیری های شما پارامتری اساسی است و از طرف دیگر در همه حال سعی کنید با خانواده مشورت کنید و هیچ موضوعی رو از اونا پنهون نکنید چون هرچند طرز فکر شما و خانواده ممکنه متفاوت باشه اما بی شک بیش از هر کس دیگر خانواده نگران آینده شما هستند و اونا کسانی هستند که مصلحت شما را در هر حال در نظر می گیرند و اگر هم واقعا جومطلوبی برای بیان همه موضوعات در خانواده ندارید سعی کنید این جو را ایجاد کنید و حتما حتما در موضوعاتی که می خواهید تصمیماتی بگیرید که مهم هستند با خانواده مشورت کنید!

همیشه واسه هر آدمی یه شخصیت تاثیرگذار فکری وجود داره که آدم اونو قبوا داره، سعی کنید در تصمیم گیری های مهم با این افراد که نظرشون واستون مهمه حتما مشورت کنید و با استدلال هر چند مدت که شده با اونا بحث کنید تا به بتیجه برسید، گاهی نظر یکی از این افراد بیش از نظر چندین نفر می تونه واسه شما تاثیرگذار باشه!

ما معمولا با شرایط ایده آل فکر می کنیم اما سعی کنید یک تلورانس واسه هراتفاقی در نظر بگیرید و بحرانی ترین شریط رو هم لحاظ کنید، من تصمیم گرفته بودم یک سال بیش تر دانشگاه بمونم در اون یک سال تغییر گرایش از مخابرات به کنترل بدم و بعد سال بعد کامل بخونم تا بتونم دانشگاه تهران به دلیل استادی که شنیدم دید کاربردی در مسائل اجتماعی با کمک کنترل داره قبول شم و دکترا برم جامعه شناسی که واسه هر مرحله چندین و چند دلیل واسه خودم داشتم، یکی از رفقا به من گفت خوب فلانی اگه فرضا همه این شرایط همون طور که دوست داری اتفاق افتاد و همه هم تشویقت کردند اما یهو دکترا رفتی جامعه شناسی و در رقابت با ادمایی که 7 سال فقط جامعه شناسی خوندن ترم اول مشروط شدی واسه خودت استدلال کردی که به دلیل همون هفت ساله، ترم بعد هم و ... و بالاخره اخراج شدی و مجبور شدی بری سربازی و وقتی اومدی بیرون از دنیای برق سال ها فاصله گرفتی و دیگه واسه سنت خیلی جاها استخدام نشی و ... افسوس نخوری که ...

حرف اون رفیق خیلی منطقی بود و من باید واسه تصمیم گیری این گزینه رو هم لحاظ می ردم و گفتم که اصلا اونایی که ما می گیم الگوهامون هستند هیچ کودوم به اهدافشون کامل نرسیدم و اون رفیق گفت که معین پس سعی کن برای پیروزی تلاش نکنی که با شکست خرد بشی بلکه اونقدر هدفت برات متعالی و بزرگ باشه که اگه صدبار هم زمین خوردی باز با انگیزه بلند شی و دوباره تلاش کنی!
مشورت با هر آدمی می تونه یه افق دید جدید به ما بده و من در این مورد خاص این موضوع رو کاملا تجربه کردم و معتقدم آدم باید مشورت هاش رو کاملا کنه و همونطور که در سوره آل عمران بیان میشه بعد از مشورت کامل تصمیم بگیره و اون موقع دیگه به خدا توکل کنه و دیگه توی مسیر هرگز شک نکنه، مثل یک راننده که تصمیم گرفته سبقت بگیره و به لاین سمت چپ رفته و ماشین داره از طرف مقابل میاد حالا اگه شک کنه ممکنه همه زندگیش نابود بشه!

اگه همه مراحل استشاره تا جایی که به ذهن ادم میرسه تموم شد اگه آدم یه چهره باشه که اعتقادات مذهبی داره و هنوز هم شک داره می تونه استخاره از طریق آدمایی که این کارو بلدن بکنن، گرچه این مرحله قدم آخره اما خیلی وقت ها استخاره هم به آدما نصیحت می کنه و انتخاب نهایی رو به شما میده!

بالاخره در نهایت این شمایید که باید تصمیم نهایی رو بگیرید و یک گزینه رو انتخاب کنید!

من هنوز واسه اون نوشته قبلی در مورد تصمیم گیری از نظرات شما استقبال می کنم و منتظر اونا هستم!


رنگ دیروز

خرسندشدیم

ازاینکه امروز

رنگی دگراست

نه رنگ دیروز

تاشب نشده

رنگ دگرشد

گفتندازاین نکته

هزارنکته بیاموز

۴.۰۱.۱۳۸۶

مهندسی اجتماعی رویکردی فرارشته ای

وقتی آدما می خوان یه کار غیرمعموا انجام بدن معمولا میان و یه سری مصداق مشابه واسه خودشون پیدا می کنن تا به واسطه اونا اول بتونن به صورت شهودی خودشون رو قانع کنن و بعد بتونن به جامعشون این ایده رو القا کنن که کاری که می خوان انجام بدن درست هست!

وقتی به فکر تغییر رشته افتادم خیلی دنبال این گونه مصداق ها گشتم و به موارد زیادی رسیدم که خیلی هاشون رجال سیاسی مملکت بودن و اتفاقا جهش از مهندسی به سمت علوم انسانی در کارشناسی ارشد داشتن یا حتی مواردی که طرف فوق لیسانس فیزیک داشته و بعد واسه دکترا سراغ جامعه شناسی رفته!

بعد از اون نوشته قبلی خیلی ها با بحث کلامی، آفلاین، ایمیل و ... نظراتشون رو به من دادن که یه جورایی هیچ کودوم منو قانع نمی کرد، آخه من حالا واقعا هردو رشته رو دوست دارم و اعتقاد دارم حتی اگه به علوم انسانی برم این چهارسال مهندسی واسه علوم اجتماعی رفتن من هم می تونه خیلی مفید تر از چهارسال لیسانس علوم اجتماعی باشه، آخه یه جورایی دیدی که من نسبت به مهندسی و جامعه توی این چندسال پیدا کردم به نظر خودم خیلی کاربردی تر و عملی تر از چهار سال علوم اجتماعی واسه من میتونه باشه!

با یکی از رفقا که بحث می کردم گفتم مهندسی اصولا رویه ای اصطلاحا دست به آچار داره، یعنی سعی می کنه هرچند هم مبانی تئوری رو کامل ندونه اما به سوی عمل بره و این موضوع همون چیزی هست که به نظر من خلائی که در علوم انسانی هست رو می تونه بپوشونه و واسه مملکت ما بسیار کارساز باشه! اگه ما بتونیم علوم انسانی را اط تئوری به سمت کاربرد بکشونیم خیلی مفید است!

مرحوم دکتر حسین پور خودش و هم دوره ای هایش از دایل پیشرفتش این موضوع را مطرح می کردن که ایشون اولا از مهندسی شروع کرد و دیدی کاربردی پیدا کرد و سپس به سراغ علوم پایه رفت و با تقویت پایه علمی خودش به سمت مهندسی که عرصه کاربرد علوم بود بازگشت و این طور توانست تا حد زیادی مثمر ثمر باشه، حتی یکی از اساتید بخش فزیک بیان می کردند که روی آوردن از مهندسی به فیزیک زیاد داریم اما عموما این افراد از مباحث کاربردی خسته شده اند و به سراغ فیزیک آمده اند و برای همین گرایش های تئوری را انتخاب می کنند اما تفاوت دکتر به این بود که وقتی هم که به فیزیک رفت رویکرد کاربردی و عملی در برخورد با مسائل داشت که به ندرت چنین افرادی را می بینیم!
یکی از دلایل علاقه من به مهندسی همین موضوع می باشد و شاید یکی از دلایلی هم که ریاضی فیزیک رفتم این بود که اعتقاد داشتم اون گرایش ذهن آدمی رو بازتر می کنه و پرورش میده تا آدم بهتر بتونه فکر کنه، وقتی هم با افرادی صحبت می کردم که بعد از مهندسی تغییر رشته داده اند از تجربه مهندسی خود به نیکی یاد می کردند و از دلایل پیشرفت خود همان تجربه را می دانستند!

بی شک افرادی مثل من بسیار هستند که به دلایلی مشابه ریاضی فیزیک می روند و بعد به سوی مهندسی می آیند در حالی که علاقه خاصی به علوم انسانی دارند و شخصا با بسیاری از این افراد صحبت کرده ام، اما گفتم تجربه اون چند ترم علوم اجتماعی رغبت من رو برای تحصیل همزمان از بین برد!
خیلی فکر کردم که چکار میشه کرد که آدم به هدف هایش برسد و در عین حال هیچ فرصتی رو از دست نده، اما یک ایده خام به ذهنم رسیده که مدتی است ذهنم رو به خودش مشغول کرده، اون ایده رویکرد فرارشته ای و ایجاد یک رشته جدید در دانشگاه هست!

خیلی فکر کردم که اگه بتونیم ما رشته ای مثلا با عنوان مهندسی اجتماعی ایجاد کنیم و در اون مباحث مختلف مهندسی و علوم اجتماعی رو پوشش بدهیم میتونه شخصیت های فوق العاده جالبی تربیت کنه! این ایده مدت زیادی زمان خواهد برد اما اعتقاد دارم مخاطبان زیادی خواهد داشت!

در دانشگاه صنعتی شریف رشته فلسفه علم در دوره فوق لیسانس وجود دارد و با استقبال زیادی از سوی دانشجویان مهندسی برق و مکانیک اون دانشگاه که رتبه های برتر لیسانس بوده اند نیز روبرو شده و تا حد زیادی اعتقاد دارم این موضوع نیز می تواند مخاطبان بسیار زیادی را چه از علوم انسانی و چه ریاضی فیزیک جذب کند!

ایده من فعلا در حد یک جرقه در ذهن است اما به این موضوع فکر کردم که دوره برای کارشناسی ارشد پیوسته دانشجو بپذیرد و درس هایی چون علوم اجتماعی، فلسفه، ریاضیات مهندسی، آمار، روانشناسی، اقتصاد، کنترل (از مدرن تا فازی)، برنامه نویسی و ... رو پوشش بده فوق العاده نیروهایی قوی ای پرورش خواهد داد که می تونن واسه جامعه بسیار مفید باشن!

در جوامع دیگر عموما به ط.رمثال کاربرد مباحث کنترلی را در مسائل اجتماعی بسیار می بینیم ولی در کشور ما معمولا این موارد به ندرت دیده می شود و دلایل بسیار زیاد دیگری برای این امر دارم که نیاز به پردازش بسیار عمیقی خواهد داشت!

این ایده برای عملی شدن حداقل به چند نیروی متخصص و پیگیر نیاز خواهد داشت و احساس می کنم مخاطبان بسیار زیاد و کاربرد فراوان در جامعه فعلی ما خواهد داشت اما خوب سعی می کنم تحقیقاتی در این مورد انجام بدم و خیلی خوشحال می شم که نظرات شما رو بدونم!

اندک اندک ، اندک اندک ، جمع مستان مي رسند

اندک اندک ، اندک اندک ، مي پرستان مي رسند

اندک اندک جمع مستان مي رسند

اندک اندک مي پرستان مي رسند

دل نوازان ، ناز نازان در رهند

گل عذاران از گلستان مي رسند

اندک اندک زين جهان هست و نيست

نيستان رفتند و هستان مي رسند

دل نوازان ، ناز نازان در رهند

گل عذاران از گلستان مي رسند

سر خمش کردم که آمد خالق ، اي

نک بتان با آب دستان مي رسند

۳.۳۰.۱۳۸۶

کمکم کنید تا تصمیم بگیرم

آدما بعضی وقت ها سر دوراهی که می رسند راهشون رو می گیرد و بی هیچ توقفی می روند، اما بعضی ها سر دوراهی که می رسند با شک راهشون رو انتخاب می کنند و ادامه می دهند، بعضی ها هم یه توقف می کنند و بد راهی رو انتخاب می کنند. به دو راهی بعدی که می رسند دوباره ملاک هایی برای انتخاب آدما رو دسته بندی می کنه و این طوری هرآدمی واسه خودش یه مسیر رو انتخاب می کنه که شاید مقصد بعضی راه ها یکی باشه!

من سردوراهی های زیادی با شک رفتم اما این بار سر دوراهی وایسادم و نمی دونم به کودوم راه برام، واقعا دوست دارم کمکم کنید تا بتونم راهم رو انتخاب کنم!

دوراهی انتخاب رشته دبیرستان با شک رفتم ریاضی فیزیک گرچه عشقی از علوم انسانی داشتم، سر دوراهی کنکور اومدم برق و چون اون عشق هنوز زنده بود همزمان توی دانشگاه مدتی جامعه شناسی می خوندم اما با هزاران استدلال اونو رها کردم تا بشم آقای مهندس و نهایتا بعدها اگه خواستم اونو جدا ادامه بدم!

اما حالا واقعا سردوراهی گیرکردم و نمی دونم چه کار کنم، یه جورایی تازه لم برق توی دستم اومده و قصد داشتم تابستون جبران گذشته رو کامل بکنم و اگه خدا کمک کنه بخونم و ارشد برم تهرون اما این بار تصمیم گیری واسه من خیلی سخت شده!

دبیرستان که بودم مخصوصا سال سوم خیلی توی کارای جنب درسی بودم تا این که یه بار دیگه مامانم شبه اولتیماتومی داد که معین دیگه اینقدر روی شورا و این چیزا وقت نذار و بعد از مدرسه بیا خونه، صبح من بجای کلاس رفتم شورای ناحیه تا بتونم به موقع به خونه برگردم(!) اما خوب یه کاری فرمونداری داشتم و چون هنوز به تعطیلی مدرسه زمان داشتم(!) رفتم اونجا اما کارم گیر کرد و وقتی زنگ زدو خونه که بگم ممکنه طهر دیر برم فهمیدم از شورای ناحیه راپرتم به خونه رفته که تو اون جلسه صحبت کرد و ... . این خاطره رو گفتم که بگم همون موقع هم احساس می کردم گل مارو واسه ریاضی فیزیک نسرشتند اما خوب به خاطر این که به مدرسه علاقه داشتم و اونجا علوم انسانی نداشتیم و ... دیگه همون ریاضی موندیم!
وقتی تابستون پیش دانشگاهی اومد من یه دلیل ایجادانگیزه و جو در اون زمان بعد از مدت ها دوری از کتاب نشستم پای درس و قصد داشتم تهرون برم و خودم رو تا عید رسوندم به باقی بچه ها اما عید که خیلی ها مخم را خوردند که بچه جون مگه دیوونه ای که خانواده رو ول کنی بری دیار غربت، دیگه تقریبا درس خوندن رو نسبت به اون چند ماه تعطیل کردم تا این که اومدیم برق، که توی دانشگاه واسه خیلی ها که منو و کارای منو می شناختن خیلی تعجب داشت که مهندسی برق شیراز قبول شدم اما خوب دیگه این طور شده بود!
چند سالی درس نخوندم اما دوباره انگیزه منو ترغیب می کرد که برخلاف این سه سال دانشگاه که مثل دوران دبیرستان خوش گشته بودم این تابستون بشینم پای درس و شاید اگه خدا کمک کرد و تهرون قبول شدم با خانواده بریم اونجا، اما این بار دوباره بدجوری توی دوراهی گیر کردم که دنبال علوم انسانی برم یا نه؟!
آخه درسته که خیلی چیزا رو تجربه کردم که یه دنیا ارزش داشت و الان با هزاران کلنجاری که با خودم رفتم برق رو واسه خودم توی دلم کاملا جادادم، اما احساس می کنم من برای برق ساخته نشدم، راستش فکر می کنم می تونم فوق و دکترا را بگیرم و بعد نهایتا یه جورایی متفاوت با افراد فعلی جذب بازار کار شم اما این منو سیر نمی کنه!
من عشق کارگروهی روی جامعه انسانی هستم و این فاز بیش تر به علوم انسانی می خوره تا مهندسی!

اون روز توی گوگل گشتم دنبال وبلاگ و سایت های جامعه شناسی و وقتی اونا رو دیدم با خودم گفتم که خیلی از افراد هستند که از این عشق های که تو داری رو دارن، اما خوب چه فایده؟! اما بعدش که توی قضیه ریزتر شدم دیدم همه در حد تئوری و نظریه پردازی هستند، اما من به قول رفقا یه نیروی عملیاتی هستم و سعی می کنم اون چیزی رو که صحیح می دونم پیاده کنم و فکر می کنم ضعف مملکت ما در علوم انسانی همین جاست!
از نظر مبانی نظری ما افراد زیادی داریم اما اونا که راهکار ارائه بدن و پای پیاده سازی اون بمونن خیلی کمند و به نظر من واسه همینه که جامعه شناسا یا سیاسیون مملکت ما نمی تونن نقششون رو به خوبی ایفا کنند چون اکثرا یا تخصص ندارند یا عملیاتی نیستند.

با خودم فکر کردم که اگه راه علوم انسانی رو انتخاب کنم می تونم توی اون مسیر تا جایی که مقدورباشه جلو برم و اونطوری حسی که در ذات من هست بهتر میتونه ارضا بشه و شاید چون عشق گروه های اجتماعی رو دارم بهتر بتونم تاثیرگذار باشم اما اگه بخوام مهندسی رو ادامه بدم میشم یکی مثل باقی مهندسا که تاثیرگذاری کمتری و نامتناسب تری با روحیات خودم خواهم داشت!
یه جورایی من اونقدری که در روابط اجتماعی با افراد ذوق می کنم هرگز با بقیه چیزا حال نمی کنم و خلا حضور نیروهای عملیاتی رو توی اینخاک می بینم اما خوب برق هم جاذبه های خاصی واسم پیدا کرده!

می خواستم فوق را هم برق بخونم بعد مسیر رو عوض کنم اما فکر می کنم این طوری زمانی از دستم خواهد رفته که دیگه بر نمی گرده، و واسه همین تصمیم گیری واسه من سخت شده

در مورد برق هم خیلی چیزا رو دیدم که درصد بسیارزیادی از دانشجویان برق ندیدند و انگیزه زیادی هم برام ایجاد شده، اما خوب ... نمی دونم حتی فکر می کنم اونقدری که با بچه های مهندسی گشتن دید منو باز کرد هرگز در رشته های انسانی نمی تونستم به این دید برسم، از جهت دیگه احساس می کنم اگه آدم بتونه حتی در حوزه برق نیروهای مناسبی روپرورش داد از همین جا میشه به همه اهداف علوم انسانی رسید!

اونا که منو می شناسن و با تیریپ من آشنا هستند از همه خواهش می کنم نظرشون رو بدن تا بتونم زودتر تصمیم بگیرم که واسه فوق لیسانس تغییر مسیر بدم یا نه؟! شاید بقیه هم اگه یه ذره توی وبلاگ بگردن با بعضی روحیات من آشنا بشن و بتونن نظرات خودشون رو بدن!

حادثه

آن لحظه که از نیازانسان

دارد نه کم ازهوای حیوان

یک دانه ی گندم طلایی

ازتشت طلا گران بهاتر

درحادثه های ناگهانی

سالم زمریض مبتلاتر

آسوده مباش که بی نیازی

یک آن دگرپرازنیازی

آنجاکه تو فرعون زمانی

درتیررس باد خزانی

۳.۲۸.۱۳۸۶

فاطمه، فاطمه است

چند ساعتی گذشته بود و هنوز صفحه از هر کلامی پاک بود و توانی برای نوشتن در سالروز مرگ دختر پیامبر نبود. هزاران کلام ناگفته بود و هزاران ابهام در بیان، اما این چنین راه به پیش نمی رفت و باید از هرجایی شروع می کرد.

می گویند فاطمه دختر رسول خدایی بود که در عصر جاهلیت آمده بود، رسولی که تعصبات غیرمنطقی را در زنده به گور کردن دختران با بوسیدن دستان فاطمه آشکارا نهی کرد و دخترش را ام ابیها نامید! می گویند فاطمه همسر علی بود و مادر حسن ، حسین و زینب! می گویند فاطمه مادر سادات و از برترین زنان بهشت است! شنیده بود که بعد از فاطمه، علی در چاه گریه می کرد و برای چاه سخن می گفت ...

شنیده بود فاطمه که چنین بود شبانه در آنجا که کسی نمی داندبه خاک سپرده شده بود، شنیده بود که فاطمه رنج های فراوان برای کار در خانه کشیده بود و شنیده بود که پهلوی او را شکسته بودند ...

عجب روزگار غریبی است، چه می توانست بنویسد؟! بهت زده نشسته بود و برای خودش فکر می کرد که اگر یکی از جایگاه های فاطمه را داشت چه می کرد؟!

روزگار غریبی است، فاطمه که فاطمه بود آن گونه با هزاران مشکل زیست و نماز شب هایش التیام بخش غم و رنجش بود و حال امروز ما دم زمسلمانی می زنیم!

می خواست بنویسد که فاطمه الگویی برای مسلمانان همه تاریخ است، اما کدام مسلمانی؟! می گویند نماز بی توجه به خدا هیچ نیست و ظاهر بی باطنی با عزم راسخ شیوه مسلمانی نیست، او که هنوز این الفبای مسلمانی را نداشت از الگوی فاطمه چه می نوشت؟!

شب عجیبی بود، شنیده بود یادگار فاطمه حجاب است و می خواست از حجاب بنویسد اما چون کمی پیش از نوشتن مطالعه کرد، فهمید که الفبای حجاب را هم نمی داند، گر چه به دلش رفتار زاهدان ظاهرپرست را نمی پسندید اما انگار خود نیز طفلی بیسواد در این راه بیش نبود پس آن را به بعد موکول کرد.

زمان می گذشت و او نتوانسته بود هیچ بنویسد، فاطمه زن بود و نماد اجتماعی از زنی که در مسجد برای مردم سخن می گفت و شاید با چنین استدلالی می توانست از الگویی برای ارتباط زن و مرد بنویسد اما چون در آن نیز دقیق تر شد، دریافت که انجا هم غافل تز از آن ات که بتواند برای دیگران بنویسد.

با خود چنین قرارگذاشته بود که چیزی بنویسد اما چون چنین بر اوگذشت، فقط از دلیل سکوتش در شب وفات فاطمه نوشت تا بتواند بعد از آن با مطالعه ای کامل و با استدلال منطقی از فاطمه بنویسد.

سخن آن شب کوتاه بود، پیامی نداشت جز این که هنوز بزرگوارترین زنان تشیع را نشناخته است و به یقین می دانست اعتراف به جهالتش در این امر بهتر از هرکلام سبک و کم مغزی خواهد بود.

“مريم، مادر عيسي است”.

و من خواستم با چنين شيوه‌اي از فاطمه بگويم. باز درماندم:

خواستم بگويم، فاطمه دختر خديجه ‌ي بزرگ است.

ديدم فاطمه نيست.

خواستم بگويم، كه فاطمه دختر محمد است.

ديدم كه فاطمه نيست.

خواستم بگويم، كه فاطمه همسر علي است.

ديدم كه فاطمه نيست.

خواستم بگويم، كه فاطمه مادر حسين است.

ديدم كه فاطمه نيست.

خواستم بگويم، كه فاطمه مادر زينب است.

باز ديدم كه فاطمه نيست.

نه، اين‌ها همه هست و اين همه فاطمه نيست.

فاطمه، فاطمه است».

دکتر علی شریعتی

۳.۲۶.۱۳۸۶

سفر به اصفهون

شب ساعت یک یا دو بود که رفتم آخر اتوبوس و تنها نشستم و دومین بار بود که در دوره دانشگاه تا این حد از بعضی صحبت ها و عکس العمل ها متعجب و سردرگم بودم و وقتی دیدم این سکوت و تنهایی به هیچ نتیجه ای من رو نخواهد رسوند یک ردیف جلوتر نشستم و با یکی از رفقا سر صحبت رو باز کردم تا شاید بتوانم نتیجه گیری بهتری داشته باشم!

آخه فکرش داشت دیوونم می کرد که واسه یه کار با حساسیت تمام همه جوانب رو درنظر بگیری و اقدام کنی و فکر کنی که هیچ خطایی در ایفای کارت نداشتی اما بعد ببینی دقیقا نتیجه معکوس گرفتی و حتی قضاوت ها به کمک یک سری قرینه های اشتباه مساله رو برای دیگرون عکس واقعیت نشون بده و ...!

شروع این صحبت از اون شب شروع شد و در 48 ساعتی که با بچه ها بودیم ساعت ها بحث می کردیم و شاید اون وضعیت روحی باعث شد که واقعا به واسطه بحث های بعدی چیزهایی یادبگیرم که مدت های مدیدی به زمان نیاز داشتند تا به اونها رسم!

اون روز من تا نیم ساعتی قبل از اذون صبح داشتم با بچه ها بحث می کردم و خوب بالطبع اقلیتی هم که دوست داشتند بخوابند براشون مقدور نبود و بعد از اذون که بیدار شدند همه شاکی بودند اما ما تازه گرم بحث شده بودیم!

قرار بود با دوبازدید علمی از مراکز صنعتی اصفهان داشته باشیم اما بیش از هر چیزی بحث های ما برای من مفید بود و در انتها نیز با یکی از هم دوره ای های دکتر حسین پور به سرخاک دکتر رفتیم که خودش واسه من اونقدر ارزش داشت که یکاره واسه اون به اصفهان برم، گرچه خودم هم هرگز فکر نمی کردم چنین باشد و یک سری بحث های پیرامون هدف از تحصیل، انتخاب رشته، مدت زمان تحصیل، علت جهت گیری دکتر در بسیاری مسائل و ... مطرح شد که در اون جو صمیمی حاکم موشکافانه بررسی شد و شاید هرگز جواب بسیاری سوالات رو در مورد زندگی دکتر نمی تونستیم در موقعیت های دیگه پیدا کنیم

بحث های ما واقعا در بسیاری موارد در نوع خودش بی نظیر بود و مخصوصا وقتی مشکلات مدیریتی مملکت، مشکلات صنعت، مشکلات دانشگاه ها و جهت گیری آن و ... رو از یک دیدگاه دیگه و برخاسته از افرادی بی نظیر بررسی می کردیم خیلی چیزها یادگرفتم که در انتخاب مسیر آینده واسه من خیلی مفید خواهد بود که سرفرصت با سانسور کمی اینجا براتون می نویسم!

این دو شبانه روز که بی وقفه با بچه ها در مباحثه بودیم حداقل چند تصمیم گرفتیم در مورد ایجاد رویکرد جدیدی در ارتباط دانشجویان و اساتید که طبق حرف های اولیه که پیش از این نیز با اساتید داشتیم با استقبال شدید اونها روبرو شدیم و واقعا یه جورایی یه حس امیدواری خاصی به ما می داد که شاید نه برای ما که واسه ورودی های بعد فوق العاده مفید خواهد بود!

مورد دیگه که واسه من خیلی خیلی جالب بود موضع گیری شدید بچه های مذهبی در مورد اقداماتی که ناپخته و واقعا با نیات مذهی برگزار میشه که منجر به بحث های نسبتا تندی شد و جالب بود که متفق القول در مورد بعضی از اونها انتقادات شد و قرار بر اقدام اون بچه ها در جهت تصحیح اون حرکات و یا تعطیلی اونها شد، چون از نظر اکثر بچه ها تاثیر معکوس اون حرکات بیش از تاثیر مثبت اونها بود!
یه بحث دیگه که به صورت انفرادی با افراد بود بحث بر سر ارتباطات با جنس مخالف علی الخصوص در جو فعلی جامعه ما و در دانشکده بود که اینها بیشتر بحث های شخصی بود و من نه تنها در این سفر که در مجموعه هایی که چند ساعت با رفقا هستم اونها رو مطرح می کنم تا از دیدگاه های مختلف بچه ها اگاه بشم که در سری مطالب مربوط به جنس مخالف اونها رو خواهم نوشت.

البته بحث شخصی دیگه که واسه من سال هاست سردرگمی ایجاد کرده و اون بحث تغییر رشته و فاز زندگی هست را هم مطرح کردم و گرچه چندماه پیش دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم اما باز همه مسائل دوباره با دلایل جدیدی واسه من مطرح می شدند و باز منو به شک می انداختند که در آینده چه می خواهم بکنم و طبق معمول ماه های اخیر با یک سری دلایل ابتدا برای خودم استدلال می کردم و بعد از چندین ساعت بحث با بچه ها اون دلیل کمرنگ می شد و تصمیم گیری رو به بعد موکول می کردم!

بحث دیگه ای که منحصر به بچه های ورودی خودمون بود روش ایجاد پویایی و تحرک مثبت در بچه ها بود تا سیر قهقرایی حاکم رو بشه حداقل واسه ورودی های بعدی به سمت مطلوب هدایت کرد! این مبحث میون ما خوب خیلی بحث برانگیز بود و حتی در بسیاری موارد مقدمه چینی بحث ما ساعت ها طول می کشید و تا رسیدن به نتیجه اولیه چندین نوبت چند ساعته بحث نمودیم، متاسفانه جو مرده ای در ورودی 81 حاکم بود، در ورودی 82 پویایی در حواشی بعضی موارد از حریم خود خیلی عبور کرده بود و خیلی اهداف اولیه دانشجویی فراموش شده بود و ورودی ما نیز مدتی است مقلد صرف شده و حتی زحمت فکر کردن را به خود نمی دهد و ان طور که شنیدیم ورودی 84 نیز جوی مرده دارد و هیچ حرکت و جنبشی نداردو ... و برای همین بحث ارتباط با اساتید و ... مطرح شد که شاید بعدا کامل تر به آن پرداختم!

محل اسکان ما در این بازدید دانشگاه صنعتی اصفهان بود که گفته می شه قرار بوده تبعیدگاه دانشجویان فعال سیاسی در زمان شاه باشه و می خواسته اند که اونو بزرگترین دانشگاه خاورمیانه بکنند. جو سیاسی و مذهبی چندصدایی اون و اخلاقیات خاص مردم اصفهان خودش برای ما جالب بود و خوب بعضی چیزها مثل جنگلی که با حضور حیواناتی چون کبک، خرگوش، روباه و ... و پوشش گیاهی غنی در وسط اون ود برای ما جلب توجه می کرد.
من به استادی که در این بازدید آمده بود یه جورایی علاقه خیلی خاصی دارم و حتی زمانی که مرحوم دکتر حسین پور زنده بود و من از اوشون انتقاد می کردم نوچه های دکتر که دیده بودند من از این استاد تعریف می کنم به نقد متقابل این استاد می پرداختند، اما در این سفر حقایقی برای اونها روشن شد که فکر می کنم علاقه اونها هم به این استاد عزیز خیلی افزایش پیدا کرد.

یک چیزی که جدیدا در نوشته های من شدیدا حاکم شده، سانسور اسمی اماکن، اساتید، ارگان ها و ... هست که بعضا مورد نقد بعضی رفقا بود اما هدف من فقط یک چیزی هست و اون اینه که ما از وقایع نتیجه گیری کنیم و نه این که به خاطر یک سری پیش زمینه های فکری در مورد این افراد یا جریانات یا ... قضاوت کنیم و یا بالعکس با خوندن ان مطالب در مورد اونها پیش زمینه ای واسه شما ایجاد بشه که شاید صحیح نباشه!

جالبه که بهم در دوجا یه حس دلپذیر دست میده، یکی در دارالرحمه، یکی هم توی اتوبوس سفر (!!!) بگذریم

انشاالله در مورد تک تک موارد که کلی گویی کردم سر فرصت با هم بحث می کنیم!

راستی یه نکته جالب دیگه این بود که وسط سفر داشتم کاری انجام می دادم که یهو آب دهنم پرید توی گلوم و چون نمی خواستم کارم رو ناتموم بذارم سعی بر ادامه کار بدون توجه به این اتفاق کردم که بعد از چند ثانیه احساس خفگی کامل کردم و خوب بعد از یک دقیقه که کارم رو تموم کردم تا ساعتی سرفه می کردم و یک روز تمام صدام گرفته بود!

مردخدا

خرسند شدیم ازاین که امروز

رنگی دگراست نه رنگ دیروز

تاشب نشده رنگ دگرشد

گفتندازاین نکته هزارنکته بیاموز

فریاد زدیم که چرخ گردون

لیلا تونداده ای به مجنون

فریاد برآمدآن که خاموش

کم داداگرنگیردافزون

خاموش شدیم ودرخموشی

رفتیم سراغ می فروشی

فریاد زدیم دوای ماکو؟

گویند دواست باده نوشی

هوشیارنشد مگرکه مدهوش

این بارگران بگیرم ازدوش

آرام کنارگوش ما گفت

این بارگران تومفت مفروش

ازخود به کجا شوی تو پنهان

ازخود به کجا شوی گریزان

بیداری دل چنین مخوابان

سخت آمده است مبخش آسان

هوشیارشدیم ازاین که هستیم

رفتیم ودرمیکده بستیم

باخود به سخن چنین نشستیم

ماباده نخورده ایم ومستیم؟!

مسجد سرراه ازآن گذشتیم

برروی درش چنین نوشتیم

درمیکده هم خدای بینی

بامرد خدا اگر نشینی

۳.۲۲.۱۳۸۶

مدیریت

تصور کنید توی یه مجموعه یه مدیر فقط از فرادست دستور بگیره و به فرودست دستور بده، به نظر شما تا چه حد این مدیر می تونه مجموعه رو به خوبی اداره کنه و تا چه حد احتمال داره با بحران روبرو بشه؟! این ها موضوعاتی هست که در عرصه های مختلف مدیریت کشور ما مشکل ساز میشه و باعث میشه خیلی از مجموعه ها به بیراهه برن!

یکی از مسئولین مثال قشنگی می زد که این روال دستر گیری از فرادست و امر به فرودست گاهی به این منجر می شود که ما مجبور باشیم به کشاورز بگوییم که باید گاو خود را مجبور کنی با خوردن این میزان علوفه دوبرابر مقدار کنونی شیر بدهد!!! و خوب این امر نتیجه مدیریت های ناصحیح ما می باشد که در بعضی موضوعات واقعا به چنین نتایجی می رسیم!

با یکی از مدیران که متاسفانه به دلیل سومدیریت ها و شاید حواشی ساسی یا ... برکنار شد و محبوبیت خاصی در میان زیردستان داشت ارتباط داشتم و برای من خیلی جالب بود که از کارگران جز تا کارمتدان رسمی و مدیران و سایر افراد از او رضایت داشتند و وقتی در کار او دقیق شدم دیدم که این فرد دو خصوصیت منحصر به فرد داشت که یکی ارتباط قوی و موثر با همه مجموعه هایی بود که با او در ارتباط بودند یا می توانستند باشند و ثانیا او در بازخوردگیری یا به قول بعضی ها فیدبک گیری از مجموعه فرودست واقعا متبهر بود

وقتی بررسی می کردیم متوجه شدیم که او گاه نیمه شب به میان کارگران جز رفته و با خوردن یک چایی در همان استکان هایی که غباری از خاک اره را داشتند (بی آنکه اجازه شستن استکان ها را برای خودش به انها دهد) از مسائل ان ها با خبر می شد و همیشه در راه افرادی را که در مجموعه کار می کردند را سوار می کرد تا هر چند یک دقیقه زمان داشته باشد تا بی هیچ تکلفی اوضاع را برای او از درون سیستم تشریح کنند.

همان فرد تعریف می کرد که یک بار در هواپیما که به قصد تهران می رفته است فردی مایه دار(!) کنار او نشسته بود و از فعالیت های پژوهشی مجموعه خود و اعتبار آن با او سخن گفته بود و در پایان سفر آن فرد سی ملیون در وجه مجموعه کمک کرده بود (ببینید تا چه حد از فرصت ها استفاده مفید می کرده است!)

یک بار با این مرد نازنین در مورد مدیریت صحبت می کردیم و می گفت که من اعتقاد دارم از هر چیزی برای یک مدیر لازم تر این است که فکری باز داشته باشد و شخص من سعی کردم این راه تفکر را از مراوده هایی که در اقصی نقاط جهان از کانادا گرفته تا شرق آسیا بدست آورم و آن جا ارتباطات مجموعه های علمی، پژوهشی را با محیط های صنعتی الگوبرداری کردم تا امروز بتوانم در خاک مملکتم پیاده کنم.

واسه یه مدیر موفق مثل اون مرد پارامتر اساسی اینه که با هر مخاطبی به زبون خودش ارتباط برقرار می کرد و سعی می کرد از همه استفاده کنه و باهاشون جدای از مدیریتش یه رابطه صمیمی داشته باشه، در حالی که اونطور با کارگرها می جوشید در محیط های اداری و رسمی همه آداب مخصوص اونها رو رعایت می کرد و جالب بود گرچه خودش افکار و تعصبات خاصی داشت اما در سیستم مدیریتیش همه با همه نوع افکار رو حمایت می کرد و واسه همین اونا که از نطر موضع گیری سیاسی یا فرهنگی یا ... در گروه مخالفش بودن از مدیریت او رضایت داشتن.

اون می گفت می معمولا نمی تونم به کسی نه بگم و به نظر من این هنر اون بود و اگر با موضوعی کاملا مخالف بود سعی می کرد کاری کنه که فرودستاش به این نتیجه خودشون برسند که اون کار درست نیست! این عمل اون هم شاید از کمال اندیشی و بزرگ اندیشی او ناشی می شد!

خیلی عجیب بود که مسئولی فرادست بی هیچ مراسم تودیع و هیچ تشکر ساده ای این مدیر را برکنار کرد و در نامه ای چند سطری مسئول جایگزین را به او معرفی کرده بود!!! گرچه این بنده خدا به او گفته بود که بی شک هنوز هفته ای از برکناری من نگذشته تو خود نیز برکنار خواهی شد و چنین نیز شد و نتیجه این جریان فقط حذف یک مدیر بی هیچ بزرگداشتی بود و حتی بعد از آن پرونده او بارها بررسی شد اما هیچ مورد قابل ایراد گیری پیدا نشد و به طور مثال در بعد اقتصادی او دو تا سه برابر بودجه اختصاص یافته را از مجموعه های مختلف جذب کرده بود و در مجموعه خرج کرده بود که موجب تعجب فراوان شد.

نمی دانم چرا چنین شد اما وقتی خبرهایی می شنیدم که آن مدیر آن قدر خسته و دل شکسته شده که قصد رفتن از ایران را دارد در مورد شعارهایی که در مورد فرارمغزها داده می شود حس بدی پیدا می کردم!

البته بعید می دانم چنین چهره ای که از همه چیز در راه مملت خود گذشته به این سادگی ها دل از این خاک بکند اما من فقط سعی کردم کمی شیوه های مدیریتی را از او یاد بگیرم تا شاید فردای روزگار بتوانیم در راه او و امثال او قدم برداریم.

مشکلی که در مدیریت های مملکتی ما وجود دارد این است که اختصاص بدجه ها مشروط به شروطی هست که بسیاری مواقع برای عاملین آن مقدور نیست، این فرد اعتقاد داشت که بودجه ها را با ارتباط با ارگان های مختلق باید جذب نمود ولی بجای قوانین دست و پاگیر ما باید به همه زمین ها آب دهیم تا درختان تناور رشد کنند، هرچند در این میان خار و خاشاکی هم ممکن است سبز شود، اما اگر با این قوانین دستو پاگیر ما پیش رویم هرگز به درجات عالی و پیشرفت نمی رسیم، کما این که بعد از رفتن این مدیر از مجموعه و تصویب قوانین دست و پاگیر برای همه فرودستان بسیاری از فعالیت های علمی تعطیل شد و حتی در بعضی مراتب تبلیغات جای تحقیقات را گرفت و مجموعه به سمت "من آنم که رستم بود پهلوان" پیش رفت.

مدیریت در هر مجموعه ای وقتی می تواند موفق باشد که ارتباط با جزئی ترین عضو مجموعه به صورت بازخوردی تمام موجود باشد و در پیشبرد اهداف از نظرات مجریان جز کاملا استفاده شود، بی شک اگر ما از وضع گاوها خبر داشته باشیم توقع مقدار معین و منطقی شیر از ان ها خواهیم داشت.

در دنیای امروز گرچه مدیر موفق بسیار می تواند مفید باشد اما اگر این ارتباط صحیح با فرودست و انعکاس به فرادست ها موجود نباشد بی شک مدیریت ها با شکست روبرو خواهد شد و برای همین امر انتخاب مدیر رده بعد و مستشاران از پارامترهای اساسی مدیریت خواهد بود.

بی شک اگر مدیر از فرصت ها به خوبی استفاده نکند این قرصت ها می توانند به سادگی به تهدید تبدیل شوند و بحران افرین باشند و اگر مدیریت بحران صحیحی صورت نگیرد می تواند بسیار خطرناک باشد و این در حالی است که در ابتدای بروز نارضایتی به سادگی می توان آن را با کمک جزئی ترین اعضای مجموعه حل کرد، بی شک اگر در بحران ها نیز مدیر بخواهد طبق دستورات فرادستی که از جزئیات هیچ خبری ندارد عمل کند می تواند شرایط را بسیار بدتر نماید.

مصداق های این حرف ها را در مجموعه های مختلف می توانید ببنید اما خوب برای کوتاهی سخن هم که شده سعی کردم خیلی مصداق نیاورد و شاید برای همین بعضی مسائل گنگ شد که در نوشته های بعدی سعی می کنم کمی مثال بزنم تا ملموس تر شوند. سرتون رو درد نمیارم، تا بعد حق نگهدارتون!

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
ای لولی بر بط زن تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ می شدو مژ می شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم:زکجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش زبیگانه
من بی دل و دستارم در خانه ی خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
"شعر:مولانا

۳.۱۹.۱۳۸۶

روح الله

یکی دو نفر بهم SMS داده بودند که جلسه ای در نقد افکار امام خمینی با حضور آقای ... در سالن خوارزمی برگزار میشه و اتفاقا با تعطیل شدن کلاسم، دقیقا همون موقع بیکار بودم اما چون به صحبت های کلیشه ای عادت کرده بودم خیلی رغبتی به اون جلسه نداشتم اما با یکی از رفقا رفتیم تا چند دقیقه ای اونجا باشیم و بعد بریم اما خوب آدمی که اومده بود انصافا آدم مطالعه کرده و خوش فکری بود و بعد از جلسه هم تا 1.5 ساعت توی سالن، بعد راهرو خوارزمی و نهایتا وسط خیابون زند توی مسیر برای سوار شدن به ماشین داشت سوالات بچه ها رو جواب می داد و واسه همین اونشب تا 9 ما داشتیم فقط گوش می کردیم!

راستشو بخواین جدا از مبحث هایی که مطرح می کرد به نظر میومد که موضع گیری سیاسی خاصی توی نظرات اون بنده خدا وجود داره و هر از گاهی بی هیچ دلیلی مواضع کخالفین سیاسی خودش رو فقط رد می کرد و وقتی هم که توی اینترنت گشتم فهمیدم ایشون بجز استادی دانشگاه در تهران در انتخابات ها هم کاندید بودند و مهره ای سیاسی هستند اما خوب انصافا حرف هایی هم زده بود که حیفم اومد اینجا ذکر نکنم

قبل از این که به بحث خودمون برسم یه نکته بگم و اون اینه که تجربه به من نشون داده مهره های سیاسی در نقدهای غیر سیاسیشون سعی می کنن در درجه اول جذب مخاطب بکنند و در مرحله بعد افکار خودشون رو ترویج بدن و واسه همین وقتی از چهره های سیاسی در مسائل دیگه کسب خبر می کنیم خیلی باید حساس باشیم تا مرز واقعیات رو از تبلیغات تشخیص بدیم، چون خوب دیگه جذب مخاطب نمودن اونا می تونه به بهای ترویج یک اندیشه غلط هم باشه، بگذریم

اون بنده خدا کلا یه حرف رو خیلی تاکید داشت و اون این بود که آقایون دوست ندارند مردم افکار امام خمینی رو بشناسند و سعی می کنند اما رو به صورت کلیشه ای و از طریق چند تا عکس و یک سری کلیات بشناسند و اگر مردم در افکار اما ریز بشن می تونه براشون خطرناک باشه، در این رابطه مثالی هم زدند که در دستورات امام هست که "اگر مسئولی مردم پشت در اتاقش ساعتی معطل شوند باید از سمت خود برکنار شود" و ایشان اعتقاد داشتند اگر چنین شود دیگر تعداد مسئولانی که پست خود را حفظ می کنند بسیار بسیار کم خواهد شد.

جالب بود که می گفتن که هیچ قشری راه امام رو ادامه نمیده حتی اونا که ادعای این امر رو می کنند مثلا مثال زدند که امام اعتقاد داشت که دانشجویان بسیجی باید تغذیه فکری جهان اسلام رو برعهده بگیرند و از اون جمع ایشون پرسید که کودوم از بچه ها که توی سالن نشستن بلدن اسم 40 تا کشور مسلمون نشین رو بگن تا چه برسه به تغذیه فکری؟!
جالب بود که جلسه خلوت بود حتی آقایونی که خیلی حرف ها می زنند حضور نداشتند که به این نکته فکر کردم که آقایون و احیانا بعضی خانم ها که در فلان جلسه های تحصن شرکت می کنند در این جلسه که بررسی افکار امام بود که خودشون رو پیرو امام می دونن شرکت نمی کنن، شاید چون دوست دارن به قول سخنران جلسه امام رو نشناسن، براشون یه جورایی بهتره! اصلا این حرف ها به من چه، بگذریم!
مثال دیگه این بود که کسی از مازندران به سراغ امام اومده بود که برای ناموس من مشکل ایجاد شده و قاضی از این موضوع به راحتی می گذرد و امام دستور دادند که همان شب اقدام شود و قاضی مجبور شد این موضوع را پیگیری کند تا حدی که آقای موسوی اردبیلی به امام شکایت کرده بود که چرا شما، آن هم شبانه برای مورد خاص این گونه دستور دادید و امام وظیفه خود و این انقلاب را همین امور دانسه بودند. حالا جالب است که بدانید که فلان مسئول امروز تجاوز به یک دختر را به سادگی تمام در پشت تریبون در دفاع از افکار خود مطرح می کند!!!

جالب بود در جملات امام مثلا این جمله را می بینید که "ما می خواهیم یک حکومت اسلامی بسازیم" و امام مطرح می کنند که "می خواهیم ...." و این یک دنیا حرف است و بعد از این جمله 54 صفت را برای چنین حکومتی مطرح می کنند...

سخن دیگر امام در مورد متحجرین خیلی قابل تامل است که می فرمایند که ضربه ای که از این متحجرین خورده اند بیش از ضرباتی است که از خیلی از مخالفین خود خرده اند. من جملات را نکته برداری کامل نکردم برای همین می تونین به صحیفه امام مراجعه کنین!
اون بنده خدا شدیدا از صدا و سیما انتقاد داشت و خاطره جالبی گفت که توسط یکی از دانشجویان سابقشون که توی صدا و سیما کار می کرده در یک برنامه زنده برای نقد صدا و سیما دعوت شده بودند و اونجا شروع به نقد صدا و سیما از موضع امام می کنند و خوب از اتاق فرمان دستور میدن که بگین این جملات رو از صحیفه امام نخونن که خوب مشکل ایجاد خواهد کرد! اما خوب ایشون ادامه میده تا این که از دفتر آقای ضرغامی تماس می گیرن که این برنامه زنده رو قطع کنید و خوب یک آهنگ پخش میشه و دوباره بر می گردند تا خداحافظی کنند، مجری برای اخرین از ایشون می پرسه که چرا صدا و سیما در مورد عدالت برنامه نساخته ایشون هم میگه من واقعا تشکر می کنم که این کار رو نکرده چون اگر می کرد عدالت رو هم مثل بقیه چیزها خراب می کرد! و برنامه همون جا قطع میشه! و وقتی فردای اون روز تکرار برنامه پخش میشه عذر شاگرد ایشون رو از صدا و سیما می خوان!!! که با اعتراض مردمی اوشون به صدا و سیما برمی گرده!
نقد ایشون از صدا و سیما خیلی زیاد بود حتی بحث این شد که مستند روح الله بعد از بیست سال و اون هم از طرف لبنان ساخته شده و هنوز صدا وسیمای ما قادر به ساختن چنین مستندی هم نیست ... بگذریم

انتقادات ایشون از همه دری بود و خیلی از اونا منصفانه بود اما خوب اصلا دوست ندارم خیلی طولانی مطلب بنوسم واسه همین ادامه رو به بعد موکول می کنم، اما برای من یک نکته خیلی جالب بود و اون این بود که به همت رسانه ها، آموزش و پرورش و ... ما نه تنها از صدر اسلام به صورت تحلیلی با خبر نشده ایم و تحریفات عاشورا و امثال اون بوجود اومده که حتی از وقایع حقیقی انقلاب سه دهه پیش مملکتمون هم خبر نداریم!!!

اندکی صبر، سحر نزدیک است......

شب سردی است، و من افسرده......

راه دوری است، و پایی خسته.......

تیرگی هست و چراغی مرده.....

می کنم، تنها، از جاده عبور....

دور ماندند زمن آدم ها.......

سایه ای از سر دیوار گذشت......

غمی افزود مرا بر غم ها.............

فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمده.......

تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی.........

نیست رنگی که بگوید با من.....

اندکی صبر، سحر نزدیک است.


۳.۱۸.۱۳۸۶

کم آورده بودم

مدت ها بود کیفم خیلی کوک بود و روی فرم بودم، اما دو سه روزه که به هم ریختم، تا اونجایی که یادمه به سال می رسه که دیگه سعی کردم یه جورایی با یه چشم دیگه به زندگی نگاه کنم و واقعا لذت خاصی می بردم، تقریبا از بعد از اون نوشته با عنوان "دوباره عاشق شدم" روزگار با مزه ای داشتم اما چند هفته ای هست که یه جورایی کم آوردم و خوب دیگه دو سه روز اخیر اوضاع بدتر بود تا حدی که دیروز که سر هیچی با خواهرم بحثم شد یه لحظه فکر کردم که چندین و چند ماه بود که هرگز توی خونه عصبانی نشده بودم اما...

ممولا در هر وضعیتی اینجا مطلب می نوشتم و اینجا شده دفتر خاطراتم و خوب تصمیم گرفته بودم امشب هم از این قاطی کردن بی دلیلم بنویسم اما خوب شب با دو سه تا از بچه های گروه جامعه شناسی سابق رفتم بیرون و یه جورایی روحیم دوباره عوض شد، راستشو بخواین از بس که الکی قاطی کرده بودم فکر نمی کردم حالا حالاها روی فرم بیام اما خوب دیدن رفقا بعد از یک سال و گپ زدن با آدمایی که باهاشون زمانی ساعت ها بحث می کردیم و هر لحظه بحث یه دنیا صفا داشت بالاخره بی تاثیر نبود.

می دونین رفقا در مورد روحیه ای که دارم که ملت بچه خوشحال بهم می گن قبلا گفتم اما این تجربه این چند روز برای من یه نکته جالب داشت، راستشو بخواین چند هفته ای بود که کمی بهم ریخته بودم اما دیگه دیروز کاملا کم آوردم اما یه چیز رو خیلی خوب یاد گرفتم و اون اینه که تا زمانی که شما از توی دلتون آروم باشین هیچ طوفانی شما رو تکون نمیده!

قبلا گفتم که بعد از اون زمانی که من دیدگاهم رو عوض کردم حتی شده تو اوج فلاکت و سختی های زندگی توی دلم می خندم و این طوری واقعا در هیچ شرایطی کم نمی آوردم! یه جورایی اگه ادم بتونه آرامش قلبی پیدا کنه حتی سختی های زندگی واسه ادم بامزه میشه و من خیلی خیلی کم این موضوع رو برای مدتی حس کردم و وقتی چندهفته پیش این ارامش بهم خورده بود منتظر این بودم که یه اتفاق کوچیک واسم بزرگ بشه و خردم کنه

نمی دونم یه جورایی شاید مطلب امروز مثل قصه نویسی باشه اما واقعا یه هم چین حسی دارم که اگه ما بتونیم واسه خودمون هدف زندگی رو قشنگ تعریف کنیم و اونو درونی کنیم دیگه همه چی عشق و صفا واسمون میشه و من حداقل مدت زمانی رو اینطور بودم و در اون شرایط واقعا حتی اونها که خیلی در حقم بدی می کردن رو دوست می داشتم و دیگه چیزی نمی تونست منو بشکونه!
اما خوب چون من و امثال من شاید نتونیم یه تنه جلو بریم همیشه نیاز به کسانی خواهیم داشت که وقتی کم آوردیم رویه ما رو بسازن و شاید این گروه واسه من همون رفقای امشب بودن و خوب بالطبع بعضی وقت ها هم ممکنه اونا کم بیارن و من به اونا روحیه بدم!
دوست داشتم یه بحث جدید راه بندازم اما خوب ببخشید که بخاطر تضعیف روحیه اخیر (!) فقط یه حسب حال نویسی ساده بیش تر ننوشتم.

یه جمله می نویسم مال یه بزرگی هست که قبلا هم اونو ذکر کردم و سر فرصت در مورد اون بحث می کنیم تا یه کم از حسب حال خارج بشیم و ارزش فکر کردن خیلی داره:" مردم ایران در رسیدن به قله اصلاحات معمولا حرکت می کنند و در میانه راه که خسته شدند می ایستند و بجای توقف و استراحت، از فرط خستگی به پایین بازمی گردند و نسل بعد مجبور می شود دوباره از نو شروع کند، که اگر حداقل نسل قبل در آن جا توقف کرده بود نسل های بعد می توانستند قله را فتح کنند"

مَخور غَم گذشته

گذشته ها گذشته

هرگز به غصه خوردن

گذشته بر نگشته

به فکر آینده باش

دلشاد و سر زنده باش

به انتظار طلعتِ

خورشید تابنده باش

عُمر کَمه صفا کن

رنج و غمُ رها کن

اگه نباشه دریا

به قطره اکتفا کن

قسمت تو همین بوده

که بر سرت گذشته

نَکن گلایه از فَلک

این کار سر نوشته

عُمر گران میگذرد

خواهی نخواهی

سعی بر آن کن

نرود روبه تباهی

مطلب دل را طلب

از سوی خدا کن

ز آنکه بود

رحمت او لایتناهی

۳.۱۷.۱۳۸۶

Education Story of The Day

Old Parents
An 80 year old man was sitting on the sofa in his house along with his 45 years old highly educated son. Suddenly a crow perched on their window.
The Father asked his Son, "What is this?"
The Son replied "It is a crow".
After a few minutes, the Father asked his Son the 2nd time, "What is this?"
The Son said "Father, I have just now told you "It's a crow".
After a little while, the old Father again asked his Son the 3rd time,
What is this?"
At this time some expression of irritation was felt in the Son's tone when he said to his Father with a rebuff. "It's a crow, a crow, a crow".
A little after, the Father again asked his Son the 4th time, "What is this?"
This time the Son shouted at his Father, "Why do you keep asking me the same question again and again, although I have told you so many times 'IT IS A CROW'. Are you not able to understand this?"
A little later the Father went to his room and came back with an old tattered diary, which he had maintained since his Son was born. On opening a page, he asked his Son to read that page. When the son read it, the following words were written in the diary :-
"Today my little son aged three was sitting with me on the sofa, when a crow was sitting on the window. My Son asked me 23 times what it was, and I replied to him all 23 times that it was a Crow. I hugged him lovingly each time he asked me the same question again and again for 23 times. I did not at all feel irritated I rather felt affection for my innocent child".
While the little child asked him 23 times "What is this", the Father had felt no irritation in replying to the same question all 23 times and when today the Father asked his Son the same question just 4 times, the Son felt irritated and annoyed.
So..
If your parents attain old age, do not repulse them or look at them as a burden, but speak to them a gracious word, be cool, obedient, humble and kind to them. Be considerate to your parents. From today say this aloud, "I
want to see my parents happy forever. They have cared for me ever since I was a little child. They have always showered their selfless love on me.
They crossed all mountains and valleys without seeing the storm and heat to make me a person presentable in the society today".
Say a prayer to God, "I will serve my old parents in the BEST way. I will say all good and kind words to my dear parents, no matter how they behave."

The End.

۳.۱۴.۱۳۸۶

الگوبرداری تا الگوپرستی

" چون کشورهایی اروپایی پیشرفت زیادی دارن ما هم باید وضع ظاهرمون و ... رو مثل اونا کنیم تا پیشرفت کنیم..."

" چون سر حضرت زینب از فرط ناراحتی در کربلا با برخورد به ستونی شکست منم قمه زنی می کنم تا سلوک معنوی را طی کنم..."

"چون امام خمینی با عربستان روابط سیاسی رو قطع نمود و گفتند ... ما هم نباید با عربستان رابطه داشته باشیم...."

" چون دکتر حسین پور در لیسانسش 200 واحد پاس کرد منم ...، چون دکتر رفت سراغ فیزیک منم ..."

"چون ژاپن برای پیشرفت از فلان جا شروع کرد..."

موارد بالا از نمونه هایی بود که بارها هرکودوم از ما در جنبه هایی از زندگیمون بهشون برخورد کردیم و تقلید کورکورانه و بجای الگوپذیری منطقی کارهای شخصی یا گروهی را در همه امور تا مرز پرستیدن تقلید کنیم نه تنها به موفقیت نمی رسیم که برعکس شاید به عکس نتایج مورد نظر الگوهامان خواهیم رسید.

راستشو بخواین الگوبرداری خیلی هنر می خواد و متاسفانه در روزگار ما شخص پرستی بیش از پیروی اندیشه و عقاید طرفدار داره و این موضوع باعث مشکلات فراوان علمی، فرهنگی، سیاسی، مذهبی و ... در همه اقشار جامعه ما شده و گریبانگیر مردم و مسئولین ما شده است. در زمان های مختلف دکتر شریعتی ها، شهید مطهری ها، امام ها و ... از این ظاهرپرستی ها فریاد برآورده اند اما متاسفانه جریاناتی این امور را گسترش می دهند که نمونه آن را در مورد عاشورا قبلا بیان کردیم!

راستشو بخواین خیلی هنر می خواد که ببینیم زندگی هر کسی تا چه مرتبه ای به درد ما می خوره و چه جنبه های از زندگی او می تونه الگوی ما باشه و اقتضاهای زندگی اون فرد چی بوده، که اگه غیر از این باشه مردم برای این که براشون اثبات میشه فلان حرکت در زندگی شخصی یکی از الگوهاشون اشتباه بوده همه جنبه های مثبت زندگی اونو فراموش می کنن و کلا همه حرکات اونو دیگه نفی می کنن و زیرسوال می برن! متاسفانه در بازی های سیاسی نمونه های بدی از این موارد را دیده ایم که برای محکوم کردن یک تفکر (بجای دفاع از تفکر خودشان) مرتبه هایی از زندگی شخصی طرف مقابل را به زیر سوال می برند.

به دلیل این غرض ورزی های شخصی بسیاری از الگوها جایگاه مردمی خود را از دست می دهند و این در حالی است که در مکتب ما تاکید شده که به گوینده سخن توجه نکنید و به سخنان او توجه کنید و کلام منطقی و نیکو را از حتی از کفار بیاموزید، حال ما فردی را الگو قرارداده و هر حرف او و هر مسیری را که او رفته وحی منزل می پنداریم و این گونه به بیراهه می رویم.

راستشو بخواین واسه خود من از این موارد زیاد پیش اومده، برای مثال من از زمانی که اومدم دانشگاه می گفتم دوست دارم یه سال بیش تر بمونم و واحدهای بخش کامپیوتر، فیزیک و حتی مکانیک رو چندتاییشون رو بگیرم و شاید حتی بعد از اونا واسه فوق تغییر گرایش دادم، بعد از مدتی از طریق رفقا با مرحوم دکتر حسین پور آشنا شدم و دکتر هم که این مسیر رو طی کرده بود به این امر تشویقمون کرد و بعد از مرگ دکتر که دیگه رفتیم شدیدا دنبال زندگینامه دکتر و همه واحدهای پاس کرده دکتر و ... رو دیدم دیگه باورم شده بود که این است و جز این نیست که راه صحیح تحصیل علم همینه،

اما چند هفته پیش که با یکی از دانشجوهای دکترا صحبت می کردم من رو از هر جهت قانع کرد که در این شرایط این کار صحیح نیست و جالب بود که بعدا فهمیدم که دکتر اگر چه خودش 200 واحد در دوره لیسانس گذرونده بود اما نظر مخالف داشت که دانشجویان او برای این امر دوره لیسانس را طولانی کنند. دیگه خیلی به جزذیات نمی پردازم که چی شد که به نتیجه رسیدم برنامه ریزی اولیه برای پنج سال بی هیچ اقتضای خاص لزوما مطلوب نیست (گرچه اگه علاقه مند باشین استدلال ها رو براتون بعدا می نویسم) اما می خوام بگم که رویه دکتر که منجر به پیشرفت او شد برای ما قابل پیاده سازی نبود و این مصداق همون بحثه که ما برای الگوبرداری باید همه جوانب و اقتضایات زمان الگوی خود را در نظر گیریم!

الگوبرداری به نظر من واقعا هنره و اگه این هنر رو نداشته باشیم تقلید کورکورانه از الگوهای دینی هم می تونه شرک آفرین و موجبات تحجر ما رو به وجود بیاره و از همین جهت هم هست که مثلا در حوزه مساذل دینی می گن استنتاج احکام از سیره و ... نیاز به علم خاص داره و بی توجهی به این علوم تحریفات عاشورا و ... رو بوجود آورده تا حدی که بعضی وقایع دقیقا برعکس استباط می شوند

این نوشته امروز رو واسه این نوشتم که قبلا در مورد دکتر حسین پور زیاد نوشتم و بعد از این هم می خوام در مورد الگوهای دیگه بنویسم اما قبل از اون می خواستم تاکید کنم که این نوشته ها به این معنی نیست که من این افراد رو می پرستم و کلیه اعمال اونا رو صحیح می دونم چون هر چی باشه بشر جائزالخطاست و ممکنه اشتباه کنه و من صرفا سعی می کنم با نقل قوا بعضی مسائل رو بیان کنم و استنباط صحیح از این ها رو به خودتون می سپارم

دیروز در یک جلسه بودم و آقایی از تهران اومده بودم در دانشکده و در مورد امام صحبت می کردن و یکی از سوالات از ایشان این بود "چگونه می توانیم امام خمینی شویم؟" و ایشان راهی را که امام مشخص کرده بودند را توضیح دادند و من این موضوع را برای این ذکر کردم که بگویم شما نیازی نیست الگوی خود را در درجه ای بدانید که رسیدن به مقام او محال باشه بلکه می تونین فکر کنین که چگونه می تونین از این لحظه تصمیم بگیرین و درجاتی رو طی کنید که نه تنها به جایگاه دکتر حسین پور برسین که حتی قدم های بعدی رو که دکتر نتوانست بردارد شما بتونین بردارین.

اون جلسه دیروز واقعا متفاوت با جلساتی بود که من قبلا رفته بودم و تا حدی هم دوباره داشت شعله عشق جامعه شناسی رو دوباره تو دل من زنده می کرد و در مورد اون براتون می نویسم اما قبل از اون لازم می دونستم در مورد راه و روش الگوبرداری یه چیزایی بنویسم

یا حق

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن

من ندیدم بیدی،سایه اش رابفروشدبه زمین

رایگان می بخشد،نارون شاخه خود را به کلاغ

هر کجابرگی هست،شوق من می شک

کارما نیست شناسایی «راز»گل سرخ

کارماشاید این است

که در«افسون» گل سرخ شناورباشیم

پشت دانایی اردو بزنیم

دست درجذب یک برگ شوییم وسرخوان برویم

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

دربروی بشرونورگیاه وحشره بازکنیم

کارماشاید این است

که میان گل نیلوفروقرن

پی آغازحقیقت بدویم