۴.۰۹.۱۳۸۵

هموطن اندکی صبر (الگوی زینبی) ما

امروز روز وفات حضرت فاطمه بنابر بعضی روایات بود دوس ندارم قصه بگم همین طور روزنامه وارم که شده اگه خواسین این صفحه رو بخونین اما بنظرم با هر اعتقادی باشین ارزش روزنامه وار خوندنو براتون داشته باشه
یادم افتاد به حرف یکی از دوستام که یک بار برگشت و گفت :"معین تا حالا آدمی دیدی تو سن من این همه مشکل داشته باشه؟ملت نهایت مشکلشون تو این سن غم عشق اما من ..." اون موقع نتونستیم با هم صحبت کنیم کاری پیش اومد و خداحاقظی کردیم اما حرفش برام سنگین بود، هر چند بهش گفتم تو فقط دنیا رو از چشم خودت می بینی اما فرصت بحث نبود که بگم چقدر آدم دیدم با زندگی سخت تر ازاون شاکرند

شاید بگین این دو موضوع چه ربطی به هم داشتن اما کار ندارم به اعتقاداتتون اما بنابر روایت تاریخ ازتون می خوام که در مورد هر کدوم از ائمه یا اصحاب خاص که می خواین فکر کنین، پیامبر،حضرت زهرا،اما علی، امام حسن، امام حسین،ابوالفضل زینب کبری و ... تا اون وقت ببینیم صبر یعنی چی؟
دوست داشتم از خانم قاطمه بگم اما گفتم بهتره از ائمه نگم تا نگین عصمت داشتن (که خودش جی بحث داره که اونا هم عصمتشون از یقینواختیار بود) از خانم زینب برای نمونه میگم تا ببینیم ما کجا و اونا کجا
بچه ها مخصوصا تو سن پایین وابستگی شدیدی به مامانشون دارن خانم زینب کبری می دونین که تو خردسالی مادرش جلوی چشماش پرپر شد،اخه دوستان حضرت زهرا خودش 18 سال بیش تر نداشت که از این دنیا رفت حالا بینید دخترش اون موقع چند سال داشت؟خدا طول عمر به همه مادرای دنیا بده اما عزیزان وقتی مادری فوت بشه بچه ها می رن سر مقبرش با یادش می مونن اما خانم زهرا که مقبرشو کسی نمی دونس کجاست
بعد از مامان نوبت بابا بود،آخه رفقا خانم زینب دختر ولی امر مسلمین بود اما تو زندگی ساده تر از همه مردم زندگی می کردن و داغ مامان و بابا رو تجربه کرد، اخه اونا که بچه یه مسئول جزئی می شن گاه دیگه خدا رو بنده نیسن اما خانم کجا
مادر که رفت، خانم دل به بابا داشت، بابا هم رفت. خانم دل به داداش بزرگ تر داشت اما می دید مردم داداششم تنها گذاشته بودن و دیگه چه مصیبتی بود که داداشش هم تو خونه خودش توسط زن خودش زهر نوشانده شد؟آخه فکر این مصیبت ها هم آدمو می لرزونه
زینب کبری با همه مصیبت ها اعتقادش راسخ بود، با این که شهادت یاران امام روشن تر از هر چیزی بود خانم برای امر به معروف و نهی از منکر با برادر به کربلا رفت، شب عاشورا به برادر گفت که به پشتوانه پدر در غم مادر خودمو تسلی دادم، به پشتوانه داداش بزرگم در غم پدر و به پشتوانه شما در غم داداش بزرگ ترم ، حالا شما هم می خواین برین و منو تنها بذارین ؟
رفقا الکی نیست که می گن امان از دل زینب! آخه می دونین خانم تو اون شرایط یه بیمار برای پرستاری داشت و بچه های کوچیک زیادی که یاران آخر کاروان بودند، اخه تصور کنید غم علی اکبر، علی اصغر، ابوالفضل و ... چقدر برای خانم سخت بود. حتما تو تاریخ خوندین که دختر امیرالمونین رو چطور و با چه وضعی به شام بردن؟! و با همه مشکلات خانم صبر کرد و کربلا رو در شام با سخنرانی های خودش برای همیشه زنده کرد
کربلا کشته شدن یک سری سرباز تشنه نبود، قیام در برابر مرکز فساد اسلام نما بود، قصد ندارم از کربلا بگم اگه عمری بود و خدا خواست بعدا، اما فقط می خواسم بگم چه صبری اونا داشت و حالا ما اینطور
رفقا اگه می گیم مسلمونیم اسلام یعنی یه همچین الگوهایی،حالا ما از چی صبرمون تموم میشه

ما حریم لاله را دزدیده ایم ما اذان عشق را نشنیده ایم

دوس داشتم برای رفیقم از مشکلات روز بقیه بگم اما نوشتم خیلی طولانی شد، اگه بعدا فرصتی پیش اومد می گم تا حداقل کمی

صبورتر برخورد کنیم
چون اضافه کردن شعر کار آسونیه حیفم امو این کارو نکنم هر چند خیلی مربوط نیست

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست**** بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی زابر ******کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو******* آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو، شه به خانه نیست* وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود***** آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت**** شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او*** آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول*آن های وهوی و نعره ی مستانم آرزوست
گویا ترم زبلبل اما ز رشک عام******* مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر* کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما**** گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست

۴.۰۸.۱۳۸۵

بیاین با هم بحث کنیم(مردگی ما)3

اصلا می دونین هر چی هس زیر سر تاکسی هاست آدم سوارکه می شه هی بحث راه میفته و الحمدلله همه بحث ها هم یهو سیاسی می شه
خودتون خوب حتما دیدین که طرف از نونوا، معلم، کارمند و خلاصه از هر چی دلش پر باشه شروع می کنه و هرچی برسه یا نرسه(!) می گه
می دونین نه قصد دفاع از مسئولین دارم نه قصد تخریبشون چون به نظر من هممون با هم مردیم
طرف یهو می زنه به سیم آخر می خواد فردا همه عالمو به هم بزنه که چرا فلان کارمند فلان کارو کرده و همین طور از همه نالونه
فکر کنم جمله از مرحوم مصدق و شایدم مرحوم بازرگان باشه که می گه" ما ایرانیا در رسیدن به قله اصلاحات مطلوبمون عادت داریم از کوهپایه شروع کنیم بریم تا وسط راه، بعد خسته می شیم بجا این که صبر کنیم و استراحت کنیم و راحمونو ادامه بدیم بعد از روبرو شدن با مشکلات بر می گردیم پایین!" یعنی که حتی حاضر نیسیم سر جامون وایسیم تا نسل بعد بتونه راهمونو ادامه بده برای همین هیچ وقت به قله نمی رسیم
حکایت ماست، آخر قدم جلو میذاریم اما چه زود خسته می شیم و برمی گردیم. من نمی گم همه مسوولا کاراشون بیست و نمی گم هیچ کار نمی کنن اما هر چی هست همه با هم همین طوریم و پای هم میایم
من مثلا دانشجو هستم توی یه دانشگاه مشهور کشور که اعتقاد داریم بچه های تاپی وارد این دانشگاه می شن اما معتقدم مثلا تو رشته خودم بعد از چهار سال کمتر از هشتاد درصد مهتدس داریم گرچه همه مدرک مهندسی داریم اما هیچ کودوم یا درس نمی خونیم یا کار عملی نمی کنیم و یا اصلا مطابق نیاز مملکت پیش نمی ریم و می خوایم بعدا بازار کار و استخدامو همه چی باشه،دانشجو از استاد و دانشگاه شکایت می کنه،استاد از دانشجو و دانشگاه و آموزش و پرورش . همین طور هر کودوم گردن اون یکی می اندازیم اما خوب خودمون کمتر از بقیه مقصر نیستیم
چه قشنگ شاعر می گه
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست
ورنه خاموش است
و خاموشی گناه ماست
و به نظر من همه با هم خاموشیم، تا حالا فکرشو کردیم خودمون چیقدر وظایفمون رو انجام میدیم
یکی می گفت من تو انتخابات شرکت نمی کنم تا مسئولا بفهمن قبولشون نداریم گفتم حاج آقا با شرکت نکردن شما کسی چیزی نمی فهمه شما اگر واقعا به فکر اصلاح وطن و خاکت هر قدم به سوی پیشرفت وظیفه تو هست با شرکت نکردن تو کسی چیزی نمی فهمه اما با انتخاب اندیشه ای مشابه فکرت گر چه به تدریج اما می شه به قله رسید و اصلاحات طوفانی در ادوار تاریخ موثر نبوده مگر با مبانی فکری قوی و قدم های برنامه ریزی شده و تدریجی که برداشته می شود
می دونین حرف یکی از دوستام برام خیلی قشنگ بود می گفت
اکثر مردم به زندگیشون خوشن و از اون لذت می برن و خیلی وقتا با کوچکترین چیزی از عالم و آدم شاکی می شن ،خیلی کم می شه حقیقت زندگی حس کرده باشن و به همین خوشن اما بعضیا مثل ما مشکلشون اینه که یه سرک کشیدن دیدن که اونور دیوار اونا که زندگیو به کمالش شناختن چطور بودن حالا ما موندیم و دیگه نه می تونیم مثل اکثر مردم به این زندگی خوش باشیم چون یه چیزا از زندگی دیدیم نه میتونیم به این راحتیا پا اونور دنیای همه مردم بذاریمو زندگی کنی
آره فکر می کنم ما هممون مردیم یا داریم می میریم و به جا همت کنیم بقیه زنده بمونن می ذاریم اونا هم با ما بمیرن
آقا من می گم خیلیا تو این خاک دارن با عشق و علاقه کار می کنن اگر چع بعضیا هیچ اعتقادی هم ندارن اما به یاری تک تک مت و اونا که با عشق و علاقه کار می کنن و تعدادشونم خیلیه می تونیم دست نامردا رو هم ببریم و به آرمانامون و بالای قله برسیم
چون می دونم نوشته خیلی طولانی خواننده نداره تموم می کنم گرچه یه دنیا حرف مونده فقط دو تا شهر می زنم اگه خواسین بخونین

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی ها ،
با تو اکنون چه فراموشی هاست
.

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد


من اگر ما نشویم ، تنهایم

تو اگر ما نشوی ، خویشتنی


از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز برپا نکنیم

از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم


من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

هر کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن

در آویزد
...


شاعر : حمید مصدق

یک شعرم از خانم سیمین بهبهانی

دوباره ميسازمت وطن

اگر چه با خشت جان خويش

ستون به سقف تو ميزنم

اگر چه با استخوان خويش

دوباره ميگويم از تو گل

به ميل نسل جوان تو

دوباره ميشويم از تو خون

به سيل اشک روان خويش

اگر چه صد ساله مرده ام

بگور خود خواهم ايستاد

که برکنم قلب اهرمن

به نعره آنچنان خويش

اگر چه پيرم ولی هنوز

مجال تعليم اگر بود

جوانی آغاز ميکنم

کنار نوباوگان خويش

۳.۲۶.۱۳۸۵

THINK TWICE BEFORE JUDGING OTHERS

چون که اصولا اینترنت ایترنشناله(!) گفتم بد نیست مطالب جالب که با ایمیل برام میاد رو هر از گاهی اینجا بدارم.اولیش خیلی قدیمیه اما می باس ببخشین بعد از این آپ تو دیت تر(!!!!!!!)عمل خواهم کرد

One night there was a woman at the airport who had to wait for several hours before catching her next flight. While she waited she bought a book and a pack of biscuits to spend the time.

She looked for a place to sit and waited.

She was deep into her book, when suddenly she realized that there was a young man sitting next to her who was stretching his hand, with no concern whatsoever, and grabbing the pack of cookies lying between them. He started to eat them one by one.

Not wanting to make a fuss about it she decided to ignore him. The woman, slightly bothered, ate the cookies and watched the clock, while the young and shameless thief of biscuits was also finishing them.

The woman started to get really angry at this point and thought "If I wasn't such a good and educated person, I would have given this daring man a black eye by now."

Every time she ate a biscuit, he had one too.

The dialogue between their eyes continued and when only one biscuit was left, she wondered what was he going to do.

Softly and with a nervous smile, the young man grabbed the last biscuit and broke it in two. He offered one half to the woman while he ate the other half.

Briskly she took the biscuit and thought, "What an insolent man! How uneducated! He didn't even thank me!"

She had never met anybody so fresh and sighed relieved to hear her flight announced.

She grabbed her bags and went towards the boarding gate refusing to look back to where that insolent thief was seated.

After boarding the plane and nicely seated, she looked for her book which was nearly finished by now.

While looking into her bag she was totally surprised to find her pack of biscuits nearly intact. "If my biscuits are here", she thought feeling terribly, "those others were his and he tried to share them with me."

Too late to apologize to the young man, she realized with pain, that it was her who had been insolent, uneducated and a thief, and not him.

How many times in our lives, had we know with certainty that something happened in a certain way, only to discover later that it wasn't true?

How many times has our lack of trust within us made us judge other people unfairly with our conceited ideas, often far away from reality.


THAT IS WHY WE HAVE TO THINK TWICE
BEFORE WE JUDGE OTHERS

۳.۲۴.۱۳۸۵

بیاین با هم بحث کنیم(عشق)2

سکانس اول
به علت تکراری بودن با سریال(با هم بحث کنیم1) دیگر تکرار نمی شود
سکانس دوم
در پی استقبال شایان از بحث قبلی یک موضوع داغ از تنور در اومده رو اینبار انتخاب کردم که حسابی جای بحث داشته باشه! می تونید از سوالات زیر به هر کودوم دوس داشتین جواب بدین
اصلا تا حالا عاشق شدین؟چرا (اگه شدین چرا اگه نه چرا)عجب سوالیه ها! البته می تونین جواب ندین
اگر از رفیقاتون کسی عاشق شده نظرتون در مرد عاشقی اون چیه؟
اصلا به نظر شما عاشقی سن داره؟عشق چی چیه؟ رابطه عشق و دیوونگی وجود داره؟اصلا آدم باید عاشق بشه یا نه؟
نظرتون در مورد این جملات از دکتر شریعتی چیه؟

خدایا! به هر که دوست می‌داری بیاموز که: عشق از زندگی کردن بهتر است، و به هر که دوست‌تر می‌داری بچشان که: دوست داشتن از عشق برتر

آری، دوست داشتن از عشق برتر است، و من هرگز، خود را تا سطح بلندترین قلّه‌ عشقهای بلند، پائین نخواهم آورد

دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می‌خورد و هرچه از غریزه سرزند بی‌ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می‌کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می‌یابد.عشق در غالب دلها، در شکلها و رنگهای تقریباً مشابهی متجلی می‌شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه‌ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می‌گیرد و چون روح‌ها، برخلاف غریزه‌ها، هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش دارند، می‌توان گفت که به شماره هر روحی، دوست داشتنی هست

عشق جوششی یکجانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد که کیست؟ یک «خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه می‌کند و در انتخاب به سختی می‌لغزد و یا همواره یکجانبه می‌ماند و گاه، میان دو بیگانه ناهمانند، عشقی جرقه می‌زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی‌بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره یکدیگر را می‌توانند دید و در اینجا است که گاه، پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم می‌نگرند، احساس می‌کنند که هم را نمی‌شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق ـ که درد کوچکی نیست ـ فراوان است.اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می‌بندد و در زیر نور سبز می‌شود و رشد می‌کند و از این رو است که همواره پس از آشنایی پدید می‌آید، و در حقیقت، در آغاز، دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می‌خوانند. و پس از «آشنا شدن» است که «خودمانی» می‌شوند ـ دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عین رودربایستی‌ها، احساس خودمانی بودن کنند و این حالت بقدری ظریف و فرار است که بسادگی از زیردست احساس و فهم می‌گریزد ـ و سپس، طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و آهنگ کلام یکدیگر احساس می‌شود و از این منزل است که ناگهان، خودبخود، دو همسفر به چشم می‌بینند که به پهندشت بیکرانه مهربانی رسیده‌اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک صمیمی «ایمان» در برابرشان باز می‌شود

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست. اما دوست داشتن، در اوج معراجش، از سرحد عقل فراتر می‌رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می‌کَند و با خود به قله بلند اشراق می‌برد.عشق زیبایی‌های دلخواه را در معشوق می‌آفریند و دوست داشتن زیبایی‌های دلخواه را در دوست می‌بیند و می‌یابد.عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی‌انتها و مطلق.عشق بینایی می‌گیرد و دوست داشتن می‌دهد.عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار اطمینان.عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر. از عشق هر چه بیشتر می‌نوشیم، سیراب‌تر می‌شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه‌تر. عشق هرچه دیرتر می‌پاید کهنه‌تر می‌شود و دوست داشتن نوتر.عشق نیرویی است در عاشق، که او را به معشوق می‌کشاند، و دوست داشتن جاذبه‌ای است در دوست، که دوست را به دوست می‌برد

.عشق، تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

و اصلا هر چی می خواین در مورد عشق بگین

۳.۲۱.۱۳۸۵

بیاین با هم بحث کنیم(حجاب)1

سکانس اول
گفتش می خواد در وبلاگش در مورد مسلیل روز بنویسه
گفتن که دیوونگیه
گفتش من می خوام با نوشتن این حرفا خودم هر روز یه تحیلی کنم بقیه رو هم به نقد بکشونم
گفتن اخه دیوونه حداقل با اسم خودت ننویس تا برات پاپوش درست نکنن
گفتش پاپوش چیه ما می خوایم اینجا با یه عده از مخاطبامون بحث کنیم تا دغدغه های فکریمون برطرف بشه ما رو چه به این حرفا!اونا که مسوولن دغدغه فکری رو حس می کنن این پاپوش ها رو قبول نمی کنن
گفتن بابا بی خیال!این حرفا رو خیلیا زدن اما بعدش بد دیدن
گفتش من حرفمو با اسم خودم می زنم چون سعی می کنم حرف حقو بزنم، اسم و رسمی هم که با حرف نزدن گیر آدما میاد نمی خوام!اینقدر وجودشو دارم که پای حرفام وایسم
گفتش من می خوام حرف حق رو خودم یاد بگیرم ، خودم می خوام بحث کنم و استدلال ،بذار به حکم شرعمون و به حکم میهن پرستیمون و به حکم دلمون این کارو بکنیم و دغدغه هامونو بحث کنیم
گفتنش شما که دیدی ندارین که بتونین استدلال کنین
گفتش تا اونجا که بتونیم خودمون بحث می کنیم بقیشو اگه خیلی پیچیده شد از صاحب نظرا می پرسیم
گفتن خودت می دونی ما می باس فقط تذکر می دادیم از قدیم گفتن
«لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی»

سکانس دوم
اون روز سوار تاکسی که شدم طبق معمول بحث سیسی پا گرفت کلی بحث شد اما دو قسمتشو اینجا می گم بدون دخالت دادن حتی نظر خودم نقل قول می کنم بعد با هم بشینیم نقدش کنیم ، از این به بعدم بقیه مباحثو مطرح می کنم و بحث کنیم، به قولی آسه آسه..... با هممی ریم جلو و هر مبحثیو می گیم، اگه موضوع جدید پیشنهاد دارین برام پیام بفرستین
سکانس سوم
گفت می دونی بزرگ ترین اشتباه رضا شاه چی بود؟
گفتم رضا شاه اشتباه زیاد داشت
گفت می دونی چی اونو از شاهی آورد پایین؟
گفتم خیلی چیزا........ اما تو بگو
گفت بابا بی خیال مقبولیتی که از بحث اراضی و این حرفا نصیبش شده بود باعث شده بود عامه شدیدا قبولش داشته باشندچوت از نظر اونا رضاشاه کسی بود که قلدرا رو سر جاشون نشونده بود،ظاهرا مذهبی بود، و ظاهرا به فمر قشر کشاورز و عامه مردم بود اما دیوانگی کرد و بحث کشف حجابو مطرح کرد و به اعتقادات مردم یورش برد غافل از این که مردم به پای دین و ایمونی که براشون جا افتاده همه چیو می دن
گفتم چی عرض کنم
گفت جوون که بودیم یکی از آقایون که حالا اونوری شده خیلی حرفاش بره ما خریدار داشت
.اومد و فلانی گفت آقا هرکیو با آستین کوتاه دیدین دستشو رنگ کنین
گفت رفتم خیابون با اسپری رفتم سراغ یه بنده خدایی دستشو که رنگ کردم!!!!! گفت جوون! دست من امروز با بنزین پاک میشه اما کینه من از تو و مثل تو هرگز پاک نمیشه
گفتم چی عرض کنم

۳.۱۴.۱۳۸۵

به یاد مرحوم حسین پناهی

من حسینم

ُپناهیم

خودمو میبینم

خودمو مشنوم

خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیه بابامه

سلام هاش ُ همه عشق هاش همه درداش
تنهایی هاش

وقتی نبودم .مال شما
اگر دوست داری با من ببین یا بذار باهات ببینم

با من بگو یا بذار با تو بگم
سلام هامونو عشق هامونو در دامونو تنهایی هامونو

میز برای تخت
تخت برای خواب
خواب برای جان
جان برای مرگ
مرگ برای یاد
این بود زندگی؟؟؟؟؟؟؟

به بهشت نمی روم
اگر مادرم آنجا نباشد

ما تماشاچیانی هستیم
که پشت درهای بسته مانده‌ایم
دیر آمده‌ایم!خیلی دیر
پس به ناچارحدس می‌زنیم
،شرط می‌بندیم،شک می‌کنیم
..و آن سوتردر صحنه
بازی به گونه‌یی دیگر در جریان است

حسین پناهی

۳.۱۳.۱۳۸۵

من از خون شهیدان شرم دارم


داشتم تلویزیون می دیدم که فیلم از کرخه تا راین رو پخش می کرد.فکر کردم شهدل کجا و ما کجا؟ یادم اومد حرمت اونا رو عجب شکوندیم. یادم اومد به اون آدم های بی ادعا که رفتند تا امروز ماها چیکار کنیم؟!!نمی دونم فکر نمی کنم شهدا خواب این روزا رو میدیدن! حتی فکر می کنم اسلام ما هم یه جور دیگه شده!نمی دوم شاید ما زیادی فقط ادعای مسلمونی کردیم اما خودمون هم اسلام رو فراموش کردیم...! بگذریم یک شعر از مرحوم آغاسی رو گذاشتم (که البته در صد زیاد لطفش به صدای مرحوم آغاسی بود) و چند تا نوشته دیگر
دلم تنگ شهیدان است امشب
که همرنگ شهیدان است امشب
من از خون شهیدان شرم دارم
که خلقی را به خود سرگرم دارم
زمن پرسید فرزند شهیدی
که بابای شهیدم را ندیدی
به من می گفت مادر که او جوان بود
دلیر وپر توان و جنگ جو بود
نمی دانم چه سودایی به سر داشت
به دوشش کوله باری از سفرداشت
قدم در کوچه باغ عشق می زد
به جان خویش داغ عشق می زد
چه عشقی عشق مولایش خمینی
که بوسد تربت سبز حسینی
به امیدی کزآن گل کام گیرد
بگرید تا دلش آرام گیرد.
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک بالان عاشق
پرنده‌تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را در گشایی
گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را
به هر گل می‌رسم می‌بویم او را
چون دوست ندارم خیلی طولانی بنویسم با یک شعر که آقای آهنگران می خوان به پایان می برم

شب است و سکوت است ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من

شب و خلوت و بغض نشکفته ام

شب و مثنوی های ناگفته ام

شب و آخرین سوز مستانه ام

شب و های های غریبانه ام

کجایند اسیران سوز دعا

کجایند مردان بی ادعا

کجایند شور آفرینان عشق

علمدار،مردان میدان عشق

کجایند مستانه جام مست

دلیران عاشق شهیدان مست

من امشب خبر می کنم غرب را

که آتش زنند این دل سرد را

ذوق و شوق نینوا کرده دلم

چون هوای جبهه ها کرده دلم

اون سنگر بهترین ماوای من

آه جبهه، کو برادرهای من

سنگر خوب و قشنگی داشتیم

روی دوش خود تفنگی داشتیم

جنگ ما را لایق خود کرده بود

جبهه ما را عاشق خود کرده بود

سرزمین نینوا یادش بخیر


کربلای جبهه ها یادش بخیر

۳.۱۲.۱۳۸۵

تا که خفتیم، همه بیدار شدند


دوست داشتم اینجا بنشینم و در مورد خودم بنویسم، شعر زیر از یکی از دوستان برام فرستاده شده بود تصمیم گرفتم شعر رو اینجا بذارم چون خیلی قشنگ بود و و بخوام که اونا که منو می شناسن هرچی می خوان در مورد من زیرش بنویسن
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی‌همنفسی

تا که رفتیم، همه یار شدند
تا که خفتیم، همه بیدار شدند

قدر آیینه بدانید تا هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست

تزویر

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند
عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند
تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند
صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

آدمیت مرد



اشکی در گذرگاه تاريخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
*
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
*
بعد دنیا پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها ازمرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت بر نگشت
*
قرن ما روزگارمرگ انسانیت است
سینه ی دنیا از خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی،پاکی،مروت ابلهی است
قرن موسی چنبه هاست
*
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد،در زنجیر
حتی قاتلی برادر!
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام،زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
*
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای!جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند
*
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فر ض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت،مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
فريدون مشيری