۵.۰۵.۱۳۸۶

شازده کوچولو

در این هنگام بود که روباه پیدا شد .

روباه گفت : سلام شازده کوچولوسر برگردان و کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام داد . صدا گفت من اینجا هستم زیر درخت سیب ... شازده کوچولو گفت تو که هستی چه خوشگلی !... روباه گفت من روباه هستم

شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن . من آنقدر غصه به دل دارم که نگو ... روباه گفت من نمی توانم با تو بازی کنم . مرا اهلی نکرده اند.

شازده کوچولو آهی کشید و گفت ببخش اما پس از کمی تامل باز گفت : -(( اهلی کردن)) یعنی چه؟

روباه گفت تو اهل اینجا نیستی پی چه می گردی ؟ شازده کوچولو گفت من پی آدمها می گردم . ((اهلی کردن)) یعنی چه ؟

روباه گفت آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند . این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می دهند و تنها فایده شان همین است . تو پی مرغ می گردی ؟ شازده کوچولو گفت من پی دوست می گردم . نگفتی ((اهلی کردن )) یعنی چه ؟ روباه گفت اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ای است یعنی((علاقه ایجاد کردن...)) - علاقه ایجاد کردن ؟ روباه گفت البته تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی مثل صد ها هزار پسر بچه دیگر و نیازی به تو ندارم . تو هم نیازی به من نداری . من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صد ها هزار روباه دیگر . ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود

شازده کوچولو گفت : کم کم دارم می فهمم ... گلی هست... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است

روباه گفت ممکن است.در کره زمین همه جور چیز می شود دید

شازده کوچولو آهی کشید و گفت آنکه من می گویم در زمین نیست

روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت

- در سیاره دیگری است؟

- بله.

- درآن سیاره شکارچی هم هست ؟

-نه.

- چه خوب!..مرغ چه طور ؟

- نه.

روباه آهی کشید و گفت حیف که همه چیز بی عیب نیست . لکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:

- زندگی من یکنواخت است من مرغ ها را شکار می کنم وآدمها مرا تمام مرغها به هم شبیه هستند و تمام آدمها با هم یکسان . به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد . ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد . من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد می برد ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید بعلاوه خوب نگاه کن آن گندم زارها را در پایین می بینی من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده ای است . گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازد و این جای تاسف است ! اما تو موها ی طلایی داری و چقدر خوب خواهد شد آنوقت که مرا اهلی کرده باشی ! چون گندم که یاد طلا ست مرا به یاد تو خواهد انداخت . آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم زار دوست خواهم داشت ...

روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد . آخر گفت:- بیزحمت... مرا اهلی کن

شازده کوچولو در جواب گفت خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم . من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم

روباه گفت : هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت . آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند . آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند اما چون کاسبی نیست که دوست بفرو شد آدمها مانده اند بی دوست . تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن

شازده کوچولو پرسید برای این کار چه باید کرد ؟

روباه درجواب گفت باید صبور بود . تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می نشینی . من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد . زبان سر چشمه سو تفاهم است ولی تو هر روز می توانی قدر ی جلو تر بنشینی

فردا شازده کوچولو باز آمد

روباه گفت

- بهتر بود به وقت دیروز می آمدی . تو اگر هر روز ساعت چهار بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد و هر چه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آنوقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد . ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی دل مشتاق من نمی داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید ... آخر در هر چیز باید آِینی باشد

شازده کوچولو پرسید ((آیین)) چیست؟

روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده چیزی است که باعث می شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعتهای دیگر فرق پیدا کند . مثلا شکارچیان من برای خود آیینی دارند : روز های پنج شنبه با دختران ده می رقصند. پس پنج شنبه روز نازنینی است . من در آن روز تا پای تاکستا نها به گردش می روم. اگر شکارچیها هر وقت دلشان می خواست می رقصیدند روزها همه به هم شبیه می شدند و من دیگر تعطیل نمی داشتم

بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کردو همین که ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت

-آه..!من خواهم گریست

شازده کوچولو گفت :گناه از خود تو است . من که بدی به جان تو نمی خواستم . تو خودت خواستی که تو را اهلی کنم

روباه گفت : درست است

شازده کوچولو گفت در این صورت باز گریه خواهی کرد؟

روباه گفت :البته

شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت

روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود

و کمی بعد به گفته افزود : یک بار دیگر برو و گلهای سرخ را تماشا کن . آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است . بعد برگرد و با من وداع کن و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد.

شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد به آنها گفت: - شما هیچ به گل من نمی مانید . شما هنوز چیزی نشده اید

کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید . شما مثل روزهای اول روباه من هستید . او آنوقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر . اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا است

و گل های سرخ سخت رنجیدند

شازده کوچولو باز گفت

- شما زیبایید ولی درونتان خالی است . به خاطر شما نمی توان مرد . البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهایی از همه شما سر است . چون من فقط به او آب داده ام فقط او را در زیرحباب بلورین گذاشته ام فقط او را پشت تجیر پناه داده ام فقط کرمهای او را کشته ام (بجز دو یا سه کرم که برای او پروانه شوند ) چون فقط به شکوه و شکایت او به خودستایی او و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام . زیرا او گل سرخ من است . آنگاه پیش روباه بازگشت وگفت:

- خداحافظ

روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است : بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید . آنچه اصل است از دیده پنهان است

شازده کوچولو به خاطر این که به خاطر بسپارد تکرار کرد:

-آنچه اصل است از دیده پنهان است

- آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که تو به پای او صرف کرده ای

شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد

- عمری است که من به پای گل خود صرف کرده ام

روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی . تو هر چه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود . تو مسئول گل خود هستی

شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپار تکرار کرد تکرارا کرد

- من مسئول گل خود هستم

۴.۲۸.۱۳۸۶

جنس مخالف گفتارپنجم

سوم دبیرستان که توی شورا بودم با بعضی بچه های دانش آموخته مدرسه ارتباط صمیمی داشتم و واسه کارهای مختلف با اونا مشورت می کردم! اون زمان که قبلا گفتم کارهای مشترکی با مدرسه فرزانگان انجام دادیم، من خیلی سختگیری در قبال ارتباط بچه ها می کردم که بعضا با دلخوری هایی همراه بود اما هنوزم معتقدم به اقتضای اون شرایط باید اونطور برخورد می کردم!

یک بار به یکی از بچه های دانش آموخته گفتم که بچه هایی می شناسم که از نظر هوشی یک سر و گردن از بقیه بالاتر هستند اما بدون هیچ بینشی در ارتباطاتشون با جنس مخالف زیاده روی می کنند و این باعث شده از استعداد خود نتوانند استفاده کنند و کمی به جاده خاکی بروند، کما این که تعدادیشون بعدا دانشگاه قبول نشدند یا رتبه های بسیار بدی آوردند، اما او به من گفت این بهای آزادی است!

وقتی با مشاورین مدارس صحبت می کردم تعداد بسیار محدودیشان رابطه تاثیرگذار با بچه ها داشتند و کلامشان برای بچه ها نافذ بود که از آنها تعداد قلیل تری بودند که بچه ها با آسودگی فکری این موضوعات را با آنها در میان می گذاشتند و خوب تا حد زیادی آنها را مقصر می دانستم اما وقتی دقیق تر شدم دیدم تعدادی از آنها اصلا مدرک مدیریت و ... دارند و با دو دوره آموزشی مشاور شده اند(!) و حتی تعدادی که روانشناسی خوانده اند می گفتند در آن زمان در دانشگاه که رشته ما روانشناسی هم بود اجازه بحث در این موضوعات را در کلاس ها نمی دادند(!) و حتی آن را زشت می دانستند و ما هیچ آموزشی ندیدیم و خوب دیگه دیدم خانه از پای بست ویران است!

وقتی می دیدم مشاوران و روانشناسان فقط با موضوعات کلیشه ای برخورد دارند دیگر از این که بخواهم سیستم را به کمک آنها اصلاح کنم ناامید شدم و دیگر این بهای آزادی (!) را پذیرفتم و گفتم بهتر است حواسم به کلای خودم باشد!
اکثر اوقات در روابط با جنس مخالف در ابتدا بچه ها هیچ قصدی بر حرمت شکنی یا غفلت از بقیه مسائل که به عهده آنهاست ندارند اما به تدریج که فقط از احساسات خود پیروی می کنند به جاده خاکی می روند و این موضوع رو من اون موقع در دبیرستان و بعد در دانشگاه به عین دیدم و خوب در بسیاری موارد این موضوع مرا اذیت می کرد که اگر آن مشاوران دبیرستان یا مشاوران غیرقابل مشاهده دانشگاه(!) کمی بینش به بچه ها می دادند آنها به جاده خاکی نمی رفتند و برای این امر چندین بار حتی با افرادی خبره هماهنگی کردم که برای دانشجویان جدیدالورود جلساتی بگذاریم اما خوب معاونت دانشجویی به هر دلیل همکاری لازم را نداشت!

معمولا در برخوردهای اول بچه ها سعی می کنند همه شرایط و ضوابط ارتباطات را حفظ کنند اما به تدریج که صمیمیت ها افزایش یافت حرمت ها شکسته می شود و اگر به هر دلیلی بچه ها از شرایطی که در آن قرارگرفتند خارج شوند و کمی تفکر کنند خود خواهند فهمید که اشتباهای را مرتکب شده اند و این وظیفه آنها که مشاورند و یا حتی تک تک دیگر دانشجویان است که هر چند گاه یکبار با یک تلنگور سعی کنند جو احساساتی خاص را بشکنند

در ابتدای ارتباط که بچه ها همه عرف ها را رعایت می کنند چون در ذهن آنها به هر دلیلی نهادینه شده اند اما به تدریج به این تفکر می رسند که خودشان بهتر از عرف و شرع می توانند مصلحت اندیشی کنند و ابتدا تصمیم به یک کار می گیرند و ذهن خود را به گونه ای اغنا می کنند که کارشان درست است و خطایی را مرتکب نشده اند!

جالبه که می بینی بعضی از بچه ها که برای کاری از پروژه گرفته تا هر جلسه ای مجبور شده اند گروهی مختلط را تشکیل دهند بعد از مدتی فراموش می کنند که به چه هدفی ئور هم جمع شده اند و این اختلاط خود برای آنها ارزش می شود و دیگر در صورتی که محدودیتی برای آنها ایجاد شود،برای آنها فرق نمی کند که جشن 22 بهمن باشد یا جلسه براندازی نظام(!) بلکه همین که بتوانند آنجا با هم باشند برای آنها کفایت می کند چون ارزش برای انها چیز دیگری شده است!

این روند متاسفانه بسیار فراگیر شده تا حدی که بسیاری جلسات و حتی همایش های علمی نیز حکم پاتوق دانشجویی پیدا می کنند و این گونه دانشجویان 4 سال از عمرشان را بدون این که بدانند را در مسیری طی می کنند که شاید همان بهای آزادی(!) به قول رفیق ما باشد!

جالب هست که خود افراد پیش از افتادن در این مسیر یا حتی اوایل آن خود می دانند که کار انها هدف آرمانی ندارد و حتی از دیگرانی که پیش از آنها به این مسیر رفته اند انتقاد تندی می کنند اما نوبت به خودشان که می رسد همه چیز را فراموش می کنند و تابع احساسات و منطق آنی و نه عمیق خود می شوند و متاسفانه انها هم که سرشان به سنگ می خورد و از کرده خود پشیمان می شوند حاضر نیستند این تجربیات را به نسل بعد منتقل کنند

نمونه ای که من اینجا گفتم با اشکال مختلف و با وسیله هایی که حتی دولت برخلاف عقیده خودش مهیا کرده صورت می پذیرد و قالبهایی دیگر در خارج از دانشگاه در کلاس های دیگر که محدودیت های کمتر دارند یا به کمک اینترنت که در بعضی موارد دولت بانی ان است یا ... صورت می پذیرد!

کسی می گفت می خواهم بدانم اگر روزی همه زنها محجب شوند و همه مردها عرف را رعایت کنند دیگر بسیجیان امروزی چه فعالیتی می خواهند بکنند! بحث بر این بود که فعالیت های فرهنگی و فرهنگ سازی را کنار گذاشته ایم و فقط به ظاهر امور می پردازیم!

این موضوعات ذهن من رو خیلی مضغول کرده بود که همت کنیم و یه فرهنگ سازی راه بیندازیم اما کسی به من نصیحت جالبی کرو و این این بود که گفت:" امام خمینی از عدم تدریس فلسفه در دانشگاه ها انتقاد داشت و جو حوزه ها را بی تحرک تمام می دانست اما بجای این که عمر خود را صرف کند که موضوع فلسفه را در حوزه حل کند سعی کرد کار بزرگتری کند که بعد از کار او دیگر حوزه هم کاملا از او حرف شنوی داشت، تو هم سعی کن بجای این که به این مشکلات کوچک بپردازی آن قدر کار بزرگی بکنی که این ها هم پیرو آن حل شوند" و خوب حرف اون رفیق رو منطقی می دونم و اگه من می خواستم واسه همه رفقای دبیرستان وقت بذارم من هم الان این رشته رو نمی خوندم!

من خودم گروه های بزرگی که در دانشگاه تشکیل دادم همه مختلط بودند و با اختلاط مخالفتی ندارم اما حفظ حریم ها و گم نکردن هدف و هدف را فدای وسیله نکردن موضوع مهمی است که در نوشته های بعدی به آن می پردازم! البته خوب بالطبع دیگه وقتی می بینم بعضی ها جاده خاکی می رن مثل قبل خودم رو سرزنش نمی کنم اما اینجا هم مطلب رو می نویسم شاید در حد تلنگوری به بقیه باشه، تا نوشته بعدی صبر کنید!

می تراود مهتاب


می تراود مهتاب

می درخشد شب تاب

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک

غم این خفته ی چند

خواب در چشم ترم می شکند

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می شکند

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می شکند

دست ها می سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می پایم

که به در کس آید

در و دیوار به هم ریخته شان

بر سرم می شکند


***

می تراود مهتاب

می درخشد شب تاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در، می گوید با خود
:
غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند

۴.۱۸.۱۳۸۶

سفر به اصفهان 2

آخر اتوبوس نشسته بودم ساعت 1 شب بود و خوب دیگه خیلی ها خواب بودن و ما هم دیگه حوصلمون سر رفته بود و از استاد خواستیم که به میون ما بیاد و یکی از رفقا پرسید: آقا این دخترها که اومده بودن سراغتون واسه چی بود؟! استاد هم جواب داد که موضوع مهمی نبود و گذشته، بی خیال! رفیق ما گفت ظاهرا دلخوری پیش اومده و اون استاد هم گفت بی خیال! اما خوب اصرار رفیقمون ادامه داشت!

سر صحبت که باز شد خوب رفقای دیگه هم اومدن و اون شب تا حدود 3.5 که من بیدار بودم اون بحث اولیه تا حد بحث های اعتقادی با تندی تمام پیگیری می شد و خوب موضع گیری بچه ها در برابر موضع استاد بود و خوب استاد تنها در برابر ما 4 نفر بود که هر موقع کسی خسته می شد نفر بعدی شروع می کرد!

این ترم ما درس مایکروویو رو برخلاف برنامه دانشکده ارائه دادیم و استاد اون یکی از دانشجویان دکترا بود که افق دید بالایی داشت و خوب به اصرار این استاد بازدید علمی همزمان با درس برگزار شد و اون شب داشتیم به بازدید اصفهان می رفتیم. از این ترم که گذشت من از این استاد مسائل غیردرسی زادی یاد گرفتم و حتی سوتفاهمی که پیش اومده بود برای من جالب بود!

حکایت از اونجا شروع شده بود که استاد گفت که دوست داره یه بازدید علمی از صنایع بزرگ و مادر کشور بذاره و از بچه ها خواست که کسی داوطلب پیگیری بشه و خوب روز اول کسی قبول نکرد و من که از هرچی فعالیت دانشگاهی هست توبه کرده بودم هرگز نمی خواستم در این موضوع قدم بگذارم، اما یکی از رفقا این کار رو کرد و قرار شد کارها رو انجام بده و وقتی به سراغ من اومد و همکاری خواست قول همکاری به اون دادم!

مدتی بعد با اون رفیق بحث های زیادی داشتیم در مورد انصراف من از کلیه فعالیت های دانشجویی که در وبلاگ هم مطالبی رو با عنوان تشویش افکارم و ... رو همون زمان نوشتم و خلاصه رفیق ما مخ مارو خورد که تو باید به میون بچه ها برگردی و سعی کنی تا حدی که می تونی مواضع فعی حاکم بر دانشگاه رو اصلاح کنی و خوب چون گلگی کردم که اون موقع که من بودم کسی نبود و حالا اومدید گفت که حالا دیگه اومدیم تو یا علی بگو ما تا آخر هستیم!

آقا خوب اولین کار همون بازدید بود و خوب گفتم همکاری می کنم اما چندی بعد مجبور شدم همه کارهای ریز و درشتشو خودم انجام بدم و رفقا هیچ همکاری نکردن و خوب به خاطر دنگ و فنگ های اداری خاص که وجود داره باید حتما در بازدید با یک عضو هیات علمی می رفتیم تا بازدید بتونه مختلط باشه، هم چنین چون به منطقه نظامی می رفتیم مکافات خاصی هم داشتیم و ...

هرطور که بود همه کارها رو انجام دادم اما اطلاعیه که زدم هیچ کسی مراجعه نکرد که ثبت نام کنه و همه گذاشته بودن واسه روز آخر و از طرفی خوب از ما اسم راننده ها و پلاک ماشین رو هم خواسته بودند تا مجوز بدهند و برای اسکان و تغذیه هم باید پول را سریع تر واریز می کردیم! عجله زیادی حاکم بود اما بچه ها که هیچ همکاری نکرده بودند برای اسم نویسی هم حتی اقدام نکرده بودند!

بعد از این که دیگه توی میان ترم ها همه کارها رو کرده بودم قرار شد از تک تک بچه ها که مایکروویو دارن بپرسم که میان یا نه، خوب این کار رو انجام دادم و بچه های فوق لیسانس و بقیه هم اسم نوشتند و قرار بود که دیگه پول رو به حساب دانشگاه صنعتی اصفهان واریز کنیم و اسامی رو هم برای بازدیدها فاکس کردیم که خوب دوباره الطاف دوستان شروع شد!

بچه ها یکی یکی زنگ می زدند که ما نمی آییم و دیگری زنگ می زد که من می خواهم بیام و خوب بعد از فاکس ما این تغییرات سخت بود و حتی بعضی که نمی خواستند بیایند به من خبر هم نداده بودند! در این اوضاع یه روز که رفتم کلاس و داشتم بچه ها رو واسه بازدید گروه بندی می کردم دخترها گفتند واسه چند نفرمون مشکل ایجاد شده و ما 4-3 نفر بیش تر نیستیم و با این اوضاع نمی تونیم بیایم!

راستشو بخواین این یه آب سرد بود که روی من ریخته شد چون اولا خیلی از کارها به خاطر صرفا مختلط بودن بازدید انجام شد از جمله راضی کردن یک عضو هیات علمی برای همراهی که هیچ استادی قبول نمی کرد و ... اما خوب چون از نظر من با وجود مسئولیت های مضاعف در اردو مختلط، خوب دخترها هم حق داشتند اگه بخوان بیان و این دنگ و فنگ ها برعهده من بود که پیگیری می کردم اما این که روز آخر که اسامی فاکس شده بود و همه کارها انجام شده و پیش بینی اسکان و تغذیه 10 دختر شده بود با چنین استدلالی گفتند نمی آییم من خوب واقعا ناراحت شدم.

می گفتند امتحان یکیشون با بازدید تلاقی داره و اگه اون بیاد 4تایی میان، اما خوب من از روز اول گفته بودم جابجایی امتحان ها با خود بچه ها هست و حتی بر این موضوع تاکید کرده بودم و واقعا اگه کسی مایل به اومدن بود شاید 20 دقیقه هم وقت او گرفته نمی شد که امتحان رو جابجا کنه اما خوب حالا صبرکرده بودن تا روز آخر و این طور اظهارنظر کردن بعد از اون عدم همکاری کامل رفقا واقعا برای من دلخوری ایجاد کرد و حتی استدلالشون هم خیلی نامانوس بود!

آخه توی بازدید علمی، همه دانشجویانی که سه سال با هم بودن و خوب برای اسکان و همه چی دخترها جدا اقدام شده بود استدلال می کنن که تعدادمون کمه و نمیایم! خوب من هم این موضوع رو به استاد نقل قول کردم و خوب استاد بعدا مدعی بودند که من این نقل قول رو بد انجام داده بودم، ایشون هم گفتن خوب نمی خوان بیان نیان، شما اقدامات خودتون رو انجام بدین! آخه اون روز تا قبل از 4 باید همه تغییرات اعمالی در نفرات رو برای حراست دانشگاهمون و محل های بازدید و اسکان می فرستادیم و دیگه اون موقع احتمال جابجایی امتحان هم کم بود!

نمی دونم شاید من بد مطرح کرده بودم اما بعد از این که دخترها کلاس رو ترک کردن داشتم با استاد حرف می زدم و بعد از چند دقیقه یکی از دخترها اومد و گفت که ما از موضع شک خارج شدیم و تصمیم گرفتیم نیایم! ظاهرا بحث ما با استاد به گوش اونا رسیده بود که باعث دلخوری اونها هم شده بود و تصمیم گرفته بودن که کلا نیان!

جلسه بعد استاد که اومد جو کلاس خیلی بدتر شد! استاد که متوجه نشده بود جلسه قبل بعد از کلاس صحبت هامون باعث دلخوری دخترها شده شروع کرد به صحبت که "بله، خانم ها گفتن که نمی خوان بیام، خوب برای ما هم راحت تره و مسئولیت کمتری خواهیم داشت." گفتن که پارسال برای بازدیدی که تدارک دیده بودن می خواستن فقط پسرها رو ببرن اما خوب به دلیل تقاضای خانم ها اونا رو هم اضافه کرده بودن و...

متن امروز خیلی طولانی شد و تازه داریم به قسمت حساس اون نزدیک می شیم و چون دوست ندارم طولانی بنویسم ادامه مطلب رو می ذارم واسه بعد.

دوتا نکته رو اشاره کنم، اول این که من اصلا دوست ندارم هیچ موضوعی رو اینجا در هنگامی که موضوع تازه و بکر هست بنویسم چون معمولا در این موارد احساسات غالب می شه و باعث میشه جانبه گرایی در نویسنده و مخاطب ایجاد بشه و واسه همین در مورد تحصن دانشگاه اون موقع کامل ننوشتم، یا همین موضوع که اتفاق افتاد یا بحث بنزین یا نفت و ... و اصولا وقتی آب ها از آسیاب افتاد سعی می کنم در یه فضای فکری نقدش کنیم گرچه موضوع حجاب رو در همون بحث های اولیم کمی بحث کرده بودم اما چون امروز باب شده فعلا بحث نمی کنم!

دوما این موضوع بازدید اصفهان صرفا یک خاطره نیست که برای من درس هایی بود که نکات زیادی داشت اما برای گفتن این نکات یک فضاسازی اولیه لازم است که در این نوشته ها انجام دادم!

مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم *** دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم

ديده سيرست مرا ، جان دليرست مرا *** زهره شيرست مرا ، زهره تابنده شدم

گفــت که : ديوانه نه ، لايق اين خانه نه *** رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه *** رفتم و سرمست شدم و ز طرب آکنده شدم

گفــت که : تو کشته نه ، در طرب آغشته نه *** پيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی *** گول شدم ، هول شدم ، وز همه بر کنده شدم

گفــت که : تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی *** جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراکنده شدم

گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری *** شيخ نيم ، پيش نيم ، امر ترا بنده شدم

گفــت که : با بال و پری ، من پر و بالت ندهم *** در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو ، راه مرو رنجه مشو *** زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم

گفت مرا عشق کهن ، از بر ما نقل مکن *** گفتم آری نکنم ، ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشيد توئی ، سايه گه بيد منم *** چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم *** اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم

صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر *** بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو *** کامد او در بر من ، با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم ، از فلک و چرخ بخم *** کز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم

شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک *** کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بر ديم سبق *** بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم *** يوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدم

از توا م ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر *** کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان *** کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم


۴.۱۴.۱۳۸۶

روز مادر

یادمه اول دوم ابتدایی بودم داشتم می رفتم روی پشت بوم یهو یه گربه از طرف مقابل داشت از پله ها میومد پایین که منو دید بجا در بره اومدم طرفم و توی پله ها خوردم زمین یه داد زدم و هنوز دادم تموم نشده بود داد زدم" مامان من هیچیم نشده، الکی داد زدم!!!" اگرچه خوب جای پنجه گربه روی دستتم مونده بود

سوم ابتدایی بودم و به یکی از مدارس قدیمی شهر می رفتم و یک بار که با بچه ها داشتیم دنبال هم می دویدیم صورتم خورد به لبه سنگر (!) مدرسه و لبم هفت تا بخیه خورد و وقتی به خونه اومدم بزرگترین دغدغم این بود که این موضوع رو چطور به مامانم بگم و تا مامانم از مدرسش برگشت هنوز توی خونه نیومده و منو ندیده داد می زدم "مامان، بخدا من چسرم نشده؛ این چسب الکیه!"

یادمه همون ابتدایی بودم که هنوز بچه ها تو این فازها نبودن که بدونن ارزش پول چیه و در حالی که همه براشون خنده دار بود اما مامانم باهام میومد و می رفتم مثلا ربع سکه می خریدم یه مدت بعدش اونو می فروختم و دلار می خریدم، بعد قالیچه خریدم و بعد ... و همین موضوع باعث شد امروز فکر می کنم که دودوتای زندگی رو از نظر مالی بهتر از خیلی ادمای سالخورده می دونم!

سال اول دانشگاه می خواستیم یه افطاری بدیم و رفتیم با دو سه تا از رفقا رستوران شاطرعباس و شفاهی قرار گذاشتیم و بعد از اون اساتید و بچه ها رو دعوت کردم اما روز قبل از افطاری آقا خوب دیده چند تا جوون خوشحال اومدن سراغش هوس کرد دبه در بیاره و چون رئیس صنف رستوران دارای شیراز بود به خیال خودش ککش هم نمی گزید اگه من هر کاری می کردم و هر چی تلفنی گفتم کارت عین نامردیه اصلا دیگه براش مهم نبود، زنگ زدم به یکی از رفقا و رفیقم با دامادشون رفت و زنگ زدم مامانم با برادرم اینا که برمن بودن رفتن سراغ طرف، بعد از 45 دقیقه زنگ زدم به رفیقم که اوضاع چطوره، گفت سه حالت داره : یا رئیس رستوران سکته می کنه یا سقف مغازش میاد رو سرش و یا هرجور ما بگیم باهامون کنار میاد!!! شاید به خاطر همین حرکات بود که امروز هیچ حرف زوری رو نمی تونم قبول کنم و فقط به خاطر تندی یک مسئول می رم تهران و نامه رسمی میارم که طرف حرفشو پس بگیره و کارم رو راه بیندازه!

مامان من همه هستی من بود اما روزگار غریبی است، امروز که باید هر لحظه این صحنه جلوی چشمامون بیاد همه چی رو فراموش کردیم! یکی از رفقا صحبت جالبی می کرد، می گفت جایی می خواستم برم خواستگاری ولی یک لحظه احساس کردم دختر دور از چشم حضار داره با مامانش تندی می کنه، با خودم گفتم کسی که شکر نعمت مامان باباشو نکنه اصلا نمی فهمه شکر نعمت چیه و قید اون دختر رو زدم!

روزگار غریبی است، وقتی جوونا به جایی می رسن که دیگه والدین روپیر کردن همه چی رو فراموش می کنن! وقتی مادر یکی از رفقا به موبایلم زنگ می زد تا خبردار شه که بچش کجاست و آخرکار به من می گفت که به بچم نگی که زنگ زدم چون اگه بفهمه توی خونه عصبانی میشه، توی دلم فقط می گفتم عجب روزگار غریبی است!

اون دفعه براتون نوشتم که وقتی توی تاکسی مامان آدم کناریم بهش زنگ زد و طرف که هر روز مادرش رو می دید و الانم داشت می رفت خونه فقط 5 دقیقه داشت قربون صدقه مادرش می رفت و بابت غذای هنوز نخورده اون روز هم تشکر می کرد واقعا توی دلم هم خیلی خیلی زرف رو تحسین کردم و واقعا غبطه می خوردم که چرا من این طور احترام به مادرم نمی ذارم؟!
هر کودوم از ما فکرشو بکنیم می بینیم که والدین عاشق ترین ادمایی هستن که هیچ توقعی از آدما ندارن! فقط دوست دارن عشقشون سالم باشه و موفق!! واقعا وقتی یه بچه مریض می شه به تقلای مامانش دقت کردیم؟! تا حالا هزار بار دیدیم که یک لبخند بچه واسه یه عمر مامان بچه رو شاد می کنه، حالا اون بچه 2سال داشته باشه یا 60 سال فرقی نمی کنه!

نمی دونم اما اون عشق بی منت رو ما چطور حواب می دیم؟!

می خواستم خیلی حرفا بنویسم اما ترجیح می دم دونا نقل قول داشته باشم و همین جا روز زن رو به همه گنجینه های عشق و محبت تبریک می گم!

ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نميشوند بلکه در دل حس ويا لمس ميشوند ،.

پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم.

زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.

آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود

ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم .

آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم .

مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟

او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست .

به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم.

او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد.

آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم.

وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود،

موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.

با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .

وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم

و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند.

ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود .

دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود.

پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم.

هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته

به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند.

من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسيده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم .

هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم،

هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم .

وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .

وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟

من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم .

چند روز بعد مادر م در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم .

کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد.

يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:

نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.

و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم .

در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم

که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.

هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست .

زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود .

متن زیر هم جالب بود:

http://mostafavi-moeen.blogspot.com/2007/06/education-story-of-day.html