۶.۰۷.۱۳۸۶

انتظار یا عدم انتظار

یه سری آدم تشنه رو در نظر بگیرین که دارن له له می زنن و آبی در اطرافشون نیست، حالا می تونین تصور کنین که این ادما بشینن و هی فقط فریاد بزنن که تشنه هستن و هیچ حرکتی نکنن، شما چه قضاوتی در مورد اونا می کنید؟! یا این که پاشن و حرکت کنن اما برن دنبال برنج یا دنبال طلا یا ... به نظر شما میشه باور کرد که اینا واقعا دارن له له می زنن و تشنه هستن؟! آخه خوب اگه تشنه بودن دنبال آب می گشتن نه ...

یه عمر فقط فریاد می شنویم که مهدی جان بیا! ابا صالح بیا! نور دیده بیا و ... اما خوب فقط بلدیم قریاد بزنیم و هیچ حرکتی نکنیم و این طور می خواهیم به آب برسیم! اونوقت مدعی هستیم منتظریم تا آقا بیاد! نه رفقا این نه انتظار اومدن بلکه عادت به غیبته. به قول رفیقی:

عمری است که از حضور او جا ماندیم****** در غربت سرد خویش تنها ماندیم

او منتظر است تا که ما برگردیم ************ مائیم که در غیبت کبری ماندیم

اینی که ما بزبون بگیم منتظریم تا اقا بیاد و هیچ حرکتی نکنیم اصلا انتظار نیست. ما عادت کردیم هر چیزی رو تحمل کنیم و با ترس از این که دشمنانمون شاد نشن، مردم از ما ناامید نشنو ... یا حتی در رده های پایین تر واسه گزینش یا ... در برابر هر ظلمی سکوت کنیم و بعد بریم و دعای فرج بخونیم، فرضا اقا امروز بیاد، چی می خوایم بگیم؟!

توی یه جلسه نشسته بودم آقای مسئولی می گفت در مدت دو هفته ای که ما این مصوبه بهمون تحمیل شد برای دوتا از دخترها مشکلی ایجاد شد، یکی از جمع پرسید چه مشکلی؟! و ایشون جواب دادن به دوتا از اونا تجاوز شد!!! البته ما تونستیم موتور یکی از متجاوزین رو بگیریم!!! و بعد از اوشون هم یکی از جوونا با محاسن بلند رفت بالا و از اوشون حمایت و تجلیل کرد و ادعا می کرد که از چهره من روشن است که چه اعتقاداتی دارم و ...

باورکنید اون روز داشتم دیوونه می شدم و تا سه روز حال خوبی نداشتم و اصلا نمی تونستم تصور کنم که مملکت ما این همه شهید برای دفاع از از دین و ناموسش داده باشه و اونوقت آقایونی که دم از راه و رسم سلمان می زنند این گونه بخوان کارهاشون موجه جلوه بدن! آخه باید سر همچین موضوعی به نظر من وزیر مربوط هم استعفا می داد نه این طوری... روزگار غریبی است

آهای اونایی که فکر کردین این شیوه مسلمونیه، اقلا شما نگین منتظریم تا اقا بیاد، اگه اقا بیاد شما در امان نخواهید بود، آقا به ظاهر کار نداره، اون آقا که می گن عدالت واسش معنی داره، شیوه جوونمردی براش معنی داره، توی کتابا خوندین که مولا علی (ع) گفت اگه من خلیفه شم با اونا که قبلا قدرت و اموالی رو خلاف شرع و قانون بدست آوردن برخورد می کنم و این آقا هم پسر همون مولاست

اینا رو گفتم اما ما هم مسلمون نیستیم، اگه بودیم که سکوت نمی کردیم، اگه بودیم نمی ذاشتیم عده ای اسلاممون رو به ظاهرپرستی تبدیل کنن، همون بحث تحریفات عاشورا رو در همه عرصه های دینمون نمی ذاشتیم وارد بشه، نه ما هم مسلمون نیستیم و فقط بی هیچ تفکری ادعا می کنیم.

بی خیال امروز میلاد آقامون مهدی (ع) هست و شاید اصلا جای این حرفا نبود اما حس می کردم اگه اینا رو نگم اصلا منتظر بودنمون زیر سواله، بذارین این بحث ها رو برای بعد، عیدتون مبارک، انشاالله بتونیم قدمی در راه مسلمون شدنمون برداریم

می گن سخنی که از دل برآید لا جرم بر دل نشیند، شعر زیر ا صدای مرحوم آقاس تار و پود وجود آدم رو می لرزونه:

شاید این جمعه بیاید ... شــــــــــــاید ...


خبر آمد خبری در راه است


سرخوش آن دل که از آن آگاه است


شاید این جمعه بیاید...شاید


پرده از چهره گشاید...شاید


دست افشان...پای کوبان می روم


بر در سلطان خوبان می روم


می روم بار دگر مستم کند


بی سر و بی پا و بی دستم کند


می روم کز خویشتن بیرون شوم


در پی لیلا رخی مجنون شوم


هر که نشناسد امام خویش را


بر که بسپارد زمان خویش را


با همه لحظه خوش آواییم


در به در کوچه ی تنهاییم


ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر


نغمه ی تو از همه پر شور تر


کاش که این فاصله را کم کنی


محنت این قافله را کم کنی


کاش که همسایه ی ما می شدی


مایه ی آسایه ی ما می شدی


هر که به دیدار تو نایل شود


یک شبه حلال مسائل شود


دوش مرا حال خوشی دست داد


سینه ی ما را عطشی دست داد


نام تو بردم لبم آتش گرفت


شعله به دامان سیاوش گرفت


نام تو آرامه ی جان من است


نامه ی تو خط اوان من است


ای نگهت خاست گه آفتاب


در من ظلمت زده یک شب بتاب


پرده برانداز ز چشم ترم


تا بتوانم به رخت بنگرم


ای نفست یارومدد کار ما


کی و کجا وعده ی دیدار ما


دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد


به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد


به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم


تویی که نقطه ی عطفی به اوج آیینم


کدام گوشه ی مشعر


کدام گوشه ی منا


به شوق وصل تو در انتظار بنشینم


ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش


تاصبا پیراهنش را سوی کنعان آورد


ببوسم خاک پاک جمکران را


تجلی خانه ی پیغمبران را


خبر آمد خبری در راه است


سر خوش آن دل که ار آن آگاه است


شاید این جمعه بیاید...شاید


پرده از چهره گشاید...


شاید

۵.۳۱.۱۳۸۶

مردم روستا

توی روستا که وارد شدم مثل روزهای قبل خوب کمی مردم با تعجب همیشگیشون نگاه می کردن اما خوب یه جورایی با همون نگاه متعجبشون هم حال می کردم و وقتی آدرسی رو می پرسیدم اگه می تونستن سوار ماشین می شدن تا به مقصد برسوننم و اگه نه سعی می کردن بهترین راه رو بهم بگن، توی کوچه ها هم بچه ها مقصد رو می پرسیدن و وقتی می گفتی با کی کار داری تا دم در خونه جلو ماشینت می دویدن.

مرغ و خروس ها هم حکومت خودمختاری اونجا داشتن و کوچه رو قبضه کرده بودن، اگه با اهالی روستا کاری داشتی تا به در خونشون می رسیدی می دیدی براتون یک لیوان شربت آماده کردن و دم در منتظرت هستن، بعد هم کلی اصرار می کنن که بری خونشون و خستگی رو از تن در بیاری!

مدتی میشه که برای یه کاری خارج شیراز هر از گاهی گذارم به یه روستا می خوره و خوب یه جورایی خیلی دوست دارم یکی از اهالی همون روستا بودم یا حتی جز عشایر بودم اما چه میشه کرد که سرنوشت ما رو برای این زندگی نوشتن، قبلا که بیش تر سفر می رفتیم و کمتر در زندگی شهری گیر بودیم با اهالی روستاها و عشایر بیش تر سر و کارمان می افتاد و خوب صفای خاصی هم داشت، به قول رفقا خوب فاز (!) می داد.

قبلا میون عشایر هم می رفتیم، زندگی اونا برای ما صفای خاصی داشت، بهترین جای دشت و بیابون رو انتخاب می کنن و خیلی هم مهمون نواز هستند. وقتی کسی مهمونشون نی شه با بهترین چیزهاشون ازش پذیرایی می کنند، مزه آقوز گاوهاشون، کشک هاشون، نوناشون و ... با هیچ مزه دیگه ای قابل قیاس نیست و اگه خوب جشنی مثل عروسی داشته باشن که آخر صفا میشه، از ترکه بازی و ساز و ناقاره شروع می کنن و تا نیمه شب مشغول جشن و پایکوبی هستند.

یه جورایی اون آدمای ساده دل، اون طبیعت جذاب، اون صفا و صمیمیت و ... آدم رو مست می کنه اما چه میشه کرد که باید در این شهر زندگی کرد، با آدمایی که خودشون رو هم رنگ می کنند، آدمایی که خیلی چیزا فراموششون شده، آدمایی که زندگی اونقدر مشغولشون کرده که خودشون رو هم فراموش کردن!

بعضی وقت ها توی خیابونای شهر آدم بدجوری احساس غربت می کنه، آخه هیچ کی به هیچ کی نیست! من نمی گم مثل روستا که همه همدیگه رو می شناسن و با هم خوش و بش می کنند اما خوب آخه اینجا این چیزها رو هم نخوای مردم رغبت یه سلام کردن خالی رو به هم دیگه ندارن، همسایه یه همسایه دیوار به دیوارش چندسالی یکبار هم هرگز خونه هم نمیرن و حتی خیلی ها همسایه هاشون رو هم نمی شناسن!

شهرها هرچی بزرگتر می شن، این شهرنشینیشون بیش تر آدمو به غربت وا می داره، اون اقلید خودمون شاید روابطش به صمیمیت روستاها نبود اما باز آدم غربت کمتری داشت تا این شیراز. آخه یه جورایی آدم بیش تر احساس می کرد که اینا که اطرافش می گردن یه سری ادم هستن که هوای هم رو دارن، اما دیگه توی تهرون آدما بیش تر شبیه ربات شدن!

توی خیابون هایی مثل انقلاب یا جمهوری که راه میری از صبح تا عصر هزاران آدم کیپ به کیپ دارن از کنارت رد می شن اما اگه همون جا بیفتی و داری می میری هم از هر 40 نفری یکی فرصت هم نداره بهت بگه آقا کمک می خوای؟! و آدم بدجوری احساس غربت می کنه و توی همون خیابون وقتی ساعت1.5 شب می رفتیم، همون خیابون که اونقده شلوغ بود اونقدر سوت و کور میشه که انگار توی کویر بی آب و علف قدم می زنی و یا حتی تا 4.5 صبح هم همون وضعه. البته خوب اقتضای شب و روز اینه اما منظورم اینه که اونجا هر ساعتی که باشه غریب و تنهایی، یک بار از نبودن آدما و یکبار هم از فوران آدما!

توی روستا یه پیرمرد یا پیرزن که رد میشه همه احترامش می ذارن و هواشو دارن، اما اینجا توی آفتاب داغ ظهر هم با چندتا کیسه وسیله که خریدن کسی حتی پیدا نمیشه که کمکشون کنه تا از خیابون رد بشن!

توی روستا لبهت و احترام والدین رو توی خونه ها می بینی و اینجا توی شهر... بگذریم دنیای غریبی است!

خیلی دوست دارم زندگی ساده روستایی رو اما خوب دیگه به حکم سرنوشت حالا وظیفه ما اینه که اینجا توی شهر باشیم و فردا شاید توی تهرون که شهرتر هست و ... اما خوب فقط میشه آدم خودش سعی کنه صفای روستایی ها رو داشته باشه، هر چند بعضی چون فیدل کاسترو بعد از بازنشستگی به روستایی رفت تا کشاورزی کنه و شاید ما هم بعد پیری تونستیم روستایی بشیم، هرچند دیگه روستایی ها هم دارن شهری می شن و روستاهای امروز بیش تر دارن شبیه شهرک می شن تا همون روستاهای سابق!

یادش بخیر اوایل که شیراز اومده بودیم توی آپارتمان مرغ نگه می داشتم، آخه اصلا تخم مرغ محلی یه چیزه دیگه هست و اصلا جوجه ها که به دنیا می اومدن تا بزرگ می شدن صفایی می کردم، بعدش توی این خونمون همه نوع جک و جونور از سگ دوبرمن گرفته تا خرگوش، ماهی، حلزون، خرچنگ، پرنده، لاک پشت،اردک، جوجه بوقلمون و ... داشتم اما خوب دیگه یواش یواش همه رو فرستادم رفتن و ما موندیم و این شهر غریب!

شعر استاد محمد علی بهمنی که ممکنه قبلا رو نوار دهاتی شادمهر عقیلی شنده باشین می تونه حسن ختام خوبی باشه:

ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیکیا
همسایه ی روشنی و هم خونه ی تاریکیا
ساده بگم,ساده بگم
بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من
گل های زینتی نداشت
اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت
اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب کاگلش
اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم
دنیایی که دیدنش
اگرچه مثله قدیما راه درازی نداره
اما می دونم که دیگه
دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره

۵.۱۳.۱۳۸۶

انقلاب علمی 1

بر سر گور كشیشی در كلیسای وست مینستر نوشته شده است : « كودك كه بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اینك كه در آستانه مرگ هستم می فهمم كه اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم"

مدت ها دنبال الگوهایی می گشتم که راهشون رو ادامه بدم و بعد از مرگ دکترحسین پور که با بچه ها زیاد در مورد دکتر بحث می کردیم و شروع کردیم به ساختن مجموعه ای مستند از زندگی دکتر فکر می کردم یکی از بهترین الگوهای ممکن رو پیدا کردم و راه دکتر رو از بهترین راه های موجود برای ادامه دادن می دونستم اما هر چه این دغدغه عمیق تر می شد راه های پیش رو نیز تغییر می کرد و خوب بی شک برای من این موضوع بسیار مفید بود و حتی معدلم در ترم بعد از فوت دکتر بیش تر از همه ترم های قل شده بود ولی این تشویش در افکار مرا اذیت می کرد که در نوشته های وبلاگ هم انعکاس پیدا کرده بود، تا این که به یک ثبات نسبی در این امور رسیدم!

شخصیت دکتر حسین پور و امثال او که برای من به عنوان الگو در نظرگرفته شده بودند یک وجه مشترک داشتند که به نظر من همین موضوع آنها را بزرگ کرده بود و آن بزرگ اندیشی و ایمان به قدرت خدادادی خود افراد بود. بی شک شکست ناپذیری دکتر و امثال دکتر از آن جایی ناشی می شد که به خودشناسی عمیقی رسیده بودند و ابتدا خود را متحول کرده بودند و سپس در جامعه تاثیرگذار شده بودند.

وقتی سال ها متوالی در سردرگمی انتخاب بهترین مسیر بودم و به دنبال الگویی شایسته می گشتم و عمر خود را صرف ان می کردم دوستی نصیحت جالبی به من کرد که معین در همین ایام امتحانات هم که هستی مهم نیست درس را کنار بگذار و با خود خلوت کن و مسیرت را انتخاب کن و بعد از آن که هدفت را معلوم کردی با تمام توان در جهت ان حرکت کن و دیگر در کار خود شک نکن و ان گاه با ایمان به راهت خواهی توتنست به مقاصدت برسی!

آن زمان هرگز نمی توانستم تصمیمی بگیرم و این سردرگمی راندمان کارها را بسیار پایین آورده بود اما با مرگ دکتر و شک ناشی از ان من خیلی به فکر واداشته شدم و خیلی با بچه ها بحث کردم تا این که مسیری را انتخاب نمودم و گرچه پاره ای مشکلانت افزوده شده اما این که هدف ادم معلوم باشه توان آدم رو چندین برابر می کنه!

شاید پیش از این فرصت مطالعه بسیار بیش تر داشتم و هرگز غنیمت نشمردم و امروز مشکلاتی مانع درس خواندن می شوند اما به یقین می دانم که با هدفی که به ان اعتقاد دارم می توان از پس مشکلات برامد حتی اگر بهای ان وقفه در ادامه تحصیل باشد!

تابستانی که نیمی از آن گذشت بیش از یک هفته فرصت نداشتم که درس بخوانم هر چند سال کنکور ارشد باشد اما چون برای خود هدفی تعیین کردم حتی به بهای یک سال دیرتر کنکور دادن هم سعی خواهم کرد به هدف خود برسم و یا حتی شاید بعد از سربازی!

این ها قصه من بود، اما به قول شاعر من اگر ما نشوم تنهایم و این وظیفه ای است که سلسله جریاناتی که برای من در تعیین هدفم و راهم موثر بود را در اختیار بقیه بگذارم و برای همین پیش از هر چیز سعی خواهم کرد مجموعه مستند در مورد دکتر حسین پور را به یاری رفقا تموم کنیم و واقعا اون مجموعه می تونه بسیار تاثیرگذار باشه و از این جهت از رفقا اگه کسی فرصت داشته باشه برای چند مصاحبه اخر وقی رو بذاره و یاری کنه دستای اون فرد رو به گرمی فشار خواهیم داد.

اما کل مجموعه صحبت ها یک طرف و وظیفه امروز ما یک طرف دیگه! قبلا به نقادی ما دانشجویان پرداختم و گفتم که برای یک انقلاب علمی یه حرکت و یک خیزش جمعی مورد نیاز است که حتی برای یک دانشکده می تونه بوسیله 7 نفر صورت بگیره که قبلا توضیحاتی دادم!

بذارین بجا وارد بحث شدن چند تا سوال کنم تا بعدا بتونیم راحت تر بحث کنیم:

1) به نظر شما چند درصد از دانشجویان سراسر کشور 30% از مطالب آموزشی رو یاد می گیرند؟!

2) چرا مطالب آموزشی ما با نیازهای جامعه و صنعت ما کاملا فاصله دارند؟!

3) چرا مایی که خود وطیفه دانشجویی خود را انجام نمی دهیم مه مشکلات را گردن جامعه می اندازیم؟! بی شک نظرات نقادانه ما مفید است ما خود تا چه حد پای عمل رفته ایم؟!

4) یکی از رجال سیاسی سخن جالبی در یکی از محافل خصوصی می زد، که ما معتقدیم دانشجو اگر از زبان خودش ناسزا نیز بگوید باید از او تجلیل کرد. اما چرا جو مرده حاضر را در دانشکده هامان می بینیم و حتی بلندگو به دست های ما نیز یا متصبانه تجلیل می کنند یا بالعکس بی هیچ ارائه راهکاری فقط انتقاد می کنند؟!
5) چرا مرتبه علمی اساتید ما از روی مقالات مجلات
ISI سنجیده می شود و هرگز جهت دهی در ایجاد تحول در صنعت ارتقا درجه علمی برای ان ها نخواهد داشت؟! در آن مقالات کاروان علم جهانی اپسیلون مقداری پیش می رود ،در صورتی که ما 20% از همان علم را هم در صنعت خود به کار نبسته ایم، این مطالب تئوری برای چیست؟!

6) آیا می دانستید تجهیزات تراشکاری در کشور ما بیش از کشورهای پیشرفته ای چون آلمان است اما چون نیروی متخصص برای کار با این تجهیزات نداریم صنعت ما در این زمینه بسیار عقب مانده است و لیسانسیه های ما 10% توان مورد نیاز صنعت را هم ندارند و فقط مدرک گرفته اند؟!

7) آیا می دانید بسیاری تجهیزات که با قیمت های 20-30 میلیون تومانی وارد کشور می شوند و متخصصین برای کار با آنها به خارج از کشور اعزام می شوند با هزینه 1.5 میلیون تومان در داخل کشور قابل تولید هستند و در حال حاضر تولید نیز شده اند؟!

و هزاران سوال دیگر، رفقا ما به یک انقلاب علمی نیاز داریم که باید از خود ما و با ایمان به توان خودمان شروع شود! بی شک گرفتن مدرک دکترا و استادی در دانشگاه و یا استخدام در صنعت یک مسیر روتین و مشخص خواهد داشت اما برای پیشرفت کشور باید از این مسیر سنتی خارج شد! خیلی از ما این مسیر روتین را طی می کنیم اما اگر نیازهای مملکت و صنعت را حس کنیم در این راه خواهیم توانست توشه لازم را هم برداریم، و دکتر حسین پور ها نیز با شناخت این دغدغه و به جان خریدن مشکلات مسیرهای غیرروتین تحولاتی را ایجاد کردند!

بعد از این بیشتر با هم بحث خواهیم کرد!

تو تنهايي يك دشت بزرگ×××كه مث غربت شب بي انتهاست
يك درخت تن سياه و سربلند×××آخرين درخت سرسبز سرپاست
تو تنش زخمه ولي زخم تبر×××نه يه قلب تير خورده نه يه اسم
شاخه هاش پر پر پرنده هاس×××كندوي پاك دخيل و طلسم
چه پرنده ها كه تو جاده كوچ×××مهمون سفره سبز اون شدن
چه مسافرا كه زير چتر اون×××به تن خستگيشون تبر زدن
تا يك روز تو اومدي بي خستگي×××با يه خورجين قديمي قشنگ
با تو نه سبزه بود نه اينه بود نه آب×××يه تبر بود با ,اهرم سبز
اون درخت سربلنده پرغرور×××كه سرش داره به خورشيد ميزنه منم منم
اون درخت تن سپرده به تبر×××كه واسه پرنده ها دلواپسه منم منم
من صداي سبز خاك سربيم×××صدايي كه خنجرش رو به خداست
رقص دست نرمت اي تبر به دست×××با هجوم تبر و دشنه سخت
آخرين تصوير تلخ بودنت×××توي ذهن آخرين درخت
حالا تو شمارش آخرين ثانيه ها×××كوبه هاي بي امون تبرت
تبري كه دشمن هميشه×××اين درخت محكم و تناوره
من به فكر خستگي پر پرنده هام , تو بزن تبر بزن!
من به فكر غربت مسافرا , آخرين ضربه رو محكم تر بزن!


۵.۱۲.۱۳۸۶

جنس مخالف گفتارششم

آقای مسئول می گفت که سال 79 حدود 25% دانشجویان کشور معتاد به مواد مخدر بوده اندو بالطبع امروز این ارقام تغییر کرده است و یک روند رو به رشد در این مورد حاکم است و خوب به هردلیلی از آمار سال های اخیر سخنی نگفت که برای خود جای تامل داشت!

وقتی می بینم عده ای معتاد رو توی گوشه و کنار شهر نشستند و در اون دنیایی که برای خودشون ساختن به انتظار مرگ نشستند تعداد کثیری از ما در مورد به بیراهه رفتن اونا شک نمی کنیم و حت فکر می کنیم اگه اونا هم کمی مثل ما به مسیری که انتخاب کردن فکر کرده بودن شاید به بیراهه نمی رفتند و ...

این قصه رو برای این گفتم که به موضوع روابط با جنس مخالف از جهت اعتیاد اون نگاه کنم! راستشو بخواین به نظر من اعتیاد به جنس مخاف در دانشگاه های ما بیش از اعتیاد به مواد مخدر هست و آثار تخریبی اون اصلا مثل موادمخدر بروز نمی کنه! آخه معمولا کسی با تفکر به عواقب مواد مخدر به سمت اونا نمیره برای تفریح یا همراهی با رفقا یا تجربه هر چیز برای یکبار یا ... قدم می ذارن و متاسفانه جامعه اونا رو از این موضوع دور نمی کنه!

اصلا در محیط دانشگاه به طور مثال کسی نمی آد که معتاد به مواد مخدر یا جنس مخالف یا رفیق بازی یا سیاست بازی یا ... بشه و معمولا به تدریج هست که جذبه هایی آدما را معتاد می کنه! اون چیزی که به نظر من خیلی هم مضر هست همین اعتیاد بی مورد هست که متاسفانه ایجاد میشه و وسیله اون میتونه چت، تشکل ها، سایت هایی بعضا دولتی مثل کلوب، نشست های علمی، حتی کارهایی در جهت مبارزه با تهاجم فرهنگی و یا حتی متاسفانه می بینیم بعضی مناطق در دارالقرآن ها یا دفاتر مذهبی هم میتونه باشه!!!

دوست داشتم در مورد نحوه معتاد شدن ها بیش تر بحث کنم و بگم این اعتیاد به نظر من شیوعی بیش از دوبرابر موادمخدر داره و بجز غفلت آدما از وظیفه های اصلیشون اصلا رفتارهای زنانه را در مردها و بالعکس مردانه را در زن ها شیوع می ده و به تدریج افراد رو در منجلابی از اعتیاد می اندازه که مثل مواد مخدر بعد از مدتی برای افراد چندان جذابیت خاصی نیز ندارد و خود واقف هستند که عمر خود را بیهوده می گذارند اما اگر یک ساعت با موبایل، یک ساعت رودررو، یک ساعت در پارتی و ... با هم نباشند روز آنها نخواهد گذشت! اما بنابرقولی که داده بودم باید به موضوع دیگری بپردازم و اگر فرصتی بود در این مورد بعدا بیش تر می نویسم.

توی نوشته قبلی قول داده بودم در مورد حریم ها کمی با جزئیات بیش تری صحبت کنم برای همین ابتدا سعی می کنم به اون موضوع بپردازم! ما توی دینمون می گیم که ادما مجازند در حریم شخصی خود انتخاب داشته باشند اما صرفا با ورود به جامعه موظف خواهند بود عرف و شرع را در حریم اجتماعی رعایت کنند!

خوب حالا این واژه ها خودشون خیلی کلی هستند و باید بحث شوند. برای مثال عرض می کنم در شهر اصفهان منطقه ای یهودی نشین وجود دارد که اگه به اونجا برین می بیننین که خانم هاشون بدون روسری هم هستند اما همون ها از محله خودشون که خارج می شن حجاب را مطابق عرف رعایت می کنند و این نمونه ای از تفکیک جامعه برای آنهاست!

در بحث حجاب خیلی حرف ها وجود داره که خودش مصداق هایی از این مورد است که پرداختن به اونا بحث رو طولانی می کنه و از موضوعاتی هست که من خودم شدیدا به اون اعتقاد دارم اما در برابر اعتقادم به برخوردهایی موجود در جامعه در جهت حجاب کاملا انتقاد دارم برای همین رویه موجود در جامعه رو اصلا نمی پسندم و این که از حجاب صحبت می کنم بر من خرده نگیرید که اگر مایل باشید به بحث آن بعدا خواهم پرداخت.

ما مجازیم که در حریم شخصی خود با حجاب یا بی حجاب باشیم اما به محض ورود به جامعه ملزم به رعایت عرف، قانون و شرع حاکم بر جامعه هستیم. این امر را با اندکی تامل خواهیم پذیرفت که بی شک ورود افراد بدون هیچ حجابی مشکلاتی را ایجاد می کند ولی خوب بحث را خیلی ها بر میزان حجاب می گذارند که آن نیز وابسته به سه پارامتر دیگر است کمااین که بعضی مراجع در ایلات و عشایر که عرف حجاب بانوان متفاوت است و موهای آنها دیده می شود را گونه ای دیگر از جوامع شهری واجب می دانند که بحث تخصصی آن خارج از موضوع ما خواهد بود!

پس بالطبع ما با زندگی در جامعه یک عرف برای خود تعریف می کنیم که اتفاقا وضع قوانین اجتماعی و حتی مذهبی به این عرف وابسته است و این عرف یک سری قوانین نانوشته است که عموم مردم آن را پذیرفته اند و حتی در احکام دینی مثلا در مورد استین کوتاه آقایان حکم می شود که حرمت آن به عرف جامعه وابسته است، یا بحث ماه های حرام دوران جاهلیت که اسلام ان را رد نمی کند یا بحث چارشنبه سوری!

بحث از مصداق های متفاوت نمی خواهم بکنم در موضوع رابطه با جنس مخالف نیز عرفی در جوامع مختلف حاکم است که لزوما صحیح نیز می باشد و در هر جامعه متفاوت خواهد بود، برای مثال در دید عموم مردم این که یک دختر مجرد با پسرها ارتباط زیادی داشته باشد و با انها به گردش و تفریح برود بسیار مذموم دانسته می شود و این موضوع برای پسرها مصداق کمتری دارد.

اینجا قصد بررسی کردن علت چنین باورهایی را ندارم و قصدی در جهت تایید یا تکذیب آن را هم ندارم و حتی اعتقاد دارم در بعضی جوامع و حتی بعضی شهرها مثلا در شمال تهران این اعتقاد بسیار متفاوت و حتی برعکس جلوه می کند تا حدی که یکی از رفقای تهرانی می گفت عروس در عقد خود دوست پسرهایش را دعوت می کند و به داماد معرفی می کند و حال تصور کنید که در فلان شهرستان عروس به داماد بگوید من با این اقا جمعه ها به باغشان می رفتم(!) ، شاید بتوانید تصور کنید ه اتفاقی می افتد

ما به سبب زندگی در جامعه با یک سری عرف ها بزرگ شده ایم و خوب به تدریج ممکن است این عرف ها تغییر کند اما موظف هستیم تا جایی که با حریم اعتقادات شخصی ما یا اعتقادات دینی ما تناقض ندارند این عرف را رعایت کنیم و اگر ان را صحیح نمی دانیم در جهت اصلاح آن قدم برداریم.

اگه من با این عرف بزرگ شدم و فردا حاضر نخواهم بود با دختری ازدواج کنم که برای کارهای کوچک و بزرگ به سراغ پسرها می رفته و اوقاتش رو با اونا می گذرونده بالطبع حق هم نخواهم داشت خودم هم با سایر دخترها چنین کنم! و حتی یک پله بالاتر حتی اگه این عرف را قبول ندارم باز هم حق ندارم بقیه رو معتاد به اختلاط کنم که فردا اونا در این جامعه با عرف حاکم بر اون براشون مشکل ایجاد بشه! (حالا ملت می گن ببین افکار متحجرانش رو می خواد در قالب منطق بریزه!) بی خیال بذارین بگن

کلام امروز کمی طولانی شد و مطمئن هستم از نظر خیلی ها غیرقابل قبول هست اما سعی کنید کمی هم از این دید به اختلاط نگاه کنید و خوب از نظرات شما استقبال می کنم و خوب بالطبع من هم اعتقاد ندارم اندیشه هایم کاملا درست است چون اصلا در این موارد نسخه خاصی وجود ندارد وگرنه پیش از اینها بسیاری ان را می نوشتند و درآمدهای کلانی کسب می کردند(!) من به هیچ عنوان با برخوردهای حاکم در برابر اختلاط موافقتی ندارم اما معتقدم ما باید دیدگا ها را بیان کنیم و سپس حق انتخاب نهایی با افراد خواهد بود اما خوب بالطبع اگر بدون اطلاع رسانی در این راه قدم بگذارند ما در اشتباهات آنها مقصر خواهیم بود.

در مورد این که من به لزوم وجود کارهای مختلط با حفظ حرمت ها هم اعتقاد دارم(!) بعد از این خواهم نوشت و بحث حرمت ها را در صورت نیاز در نوشته بعدی ادامه می دهم!

توي تنهايي يك دشت بزرگ
كه مثل غربت شب بي انتهاست
يه درخت تن سياه سربلند
آخرين درخت سبز سرپاست
رو تنش زخمه ولي زخم تبر
نه يه قلب تير خورده نه يه اسم
شاخه هاش پر از پر پرنده هاست
كندوي پاك دخيل و طلسم
چه پرنده ها كه تو جاده كوچ
مهمون سفره ي سبز اون شدن
چه مسافرا كه زير چتر اون به تن خستگيشون تبر زدن
تا يه روز تو اومدي بي خستگي
با يه خورجين قديميه قشنگ
با تو نه سبزه نه آينه بود نه آب
يه تبر بود با تو با اهرم سنگ
اون درخت سربلند پرغرور كه سرش داره به خورشيد ميرسه منم منم
اون درخت تن سپرده به تبر كه واسه پرنده ها دلواپسه منم منم
من صداي سبز خاك سربي ام
صدايي كه خنجرش رو بخداست
صدايي كه تو ي بهت شب دشت
نعره اي نيست ولي اوج يك صداست
رقص دست نرمت اي تبر بدست
با هجوم تبر گشنه و سخت
آخرين تصوير تلخ بودنه
توي ذهن سبز آخرين درخت
حالا تو شمارش ثانيه هام
كوبه هاي بي امونه تبره
تبري كه دشمنه هميشه ي
اين درخت محكم و تناوره

من به فكر خستگي هاي پر پرنده هام
تو بزن، تبر بزن
من به فكر غربت مسافرام
آخرين ضربه رو محكمتر بزن