۸.۱۰.۱۳۸۷

رسد روزی، به پایان هر غمی

ای وای من، ای وای من
زد این دل شیدای من
آتش به سر تا پای من
خاکسترم کردی، چه آوردی، تو ای دل بر سرم
دیگر چه آوازی، چه پروازی، که بی بال و پرم
ای فارغ از حال من، چون یاد آورم
رو گرداندنِ تو را
ترسم سوز درد من، آه سرد من
گیرد دامن تو را
کردی جفا دیگر مکن
چشم عاشق را تر مکن
ای چشم من، گریان مباش
این‌گونه اشک افشان مباش
حیران و سرگردان مباش
در گردش گیتی، رسد روزی، به پایان هر غمی
دست نگار ما، داغ دل را، گذارد مرهمی
دست غارت از چه رو، آه ای لاله رو
بر جانم گشوده‌ای
از تو چه شد حاصلم، همین کز دلم، قرارم ربوده‌ای
کردی جفا دیگر مکن
چشم عاشق را تر مکن

۸.۰۹.۱۳۸۷

من اينجا بس دلم تنگ است

بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگیشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز
سه ره پيداست
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
حدیثی كه ش نمي خواني بر آن ديگر
نخستين : راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دوديگر : راه نیمش ننگ ، نيمش نام
اگر سر بر كني غوغا ، و گر دم در كشي آرام
سه ديگر : راه بي برگشت ، بي فرجام
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟

تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي بهرام ، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد ، اين بد بيوه گرگ قحبه ي بي غم
كي مي زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و مي رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون مي زند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوي اينها و آنها نيست
به سوي پهندشت بي خداوندي ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند
بهل كاين آسمان پاك
چرا گاه كساني چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كيست ؟
و يا سود و ثمرشان چيست ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
بسان شعله ي آتش
دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار
نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
كشاند خويشتن را ، همچو مستان دست بر ديوار
به سوي قلب من ، اين غرفه ي با پرده هاي تار
و مي پرسد ، صدايش ناله اي بي نور
كسي اينجاست ؟
هلا ! من با شمايم ، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟
كسي اينجا پيام آورد ؟
نگاهي ، يا كه لبخندي ؟
فشار گرم دست دوست مانندي ؟
و مي بيند صدايي نيست ، نور آشنايي نيست ، حتي از نگاه
مرده اي هم رد پايي نيست
صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو مي رود بيرون ، به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطاي درويشي كه مي خواند
جهان پير است و بي بنياد ، ازين فرهادكش فرياد
وز آنجا مي رود بيرون ، به سوي جمله ساحلها
پس از گشتي كسالت بار
بدان سان باز مي پرسد سر اندر غرفه ي با پرده هاي تار
كسي اينجاست ؟
و مي بيند همان شمع و همان نجواست
كه مي گويند بمان اينجا ؟
كه پرسي همچو آن پير به درد آلوده ي مهجور
خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما
زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد : زود
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد دير
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي گويند
چوگل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
و در آن چشمه هايي هست
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد
چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي

كز آن گل كاغذين رويد ؟

به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست
كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست
كجا ؟ هر جا كه اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن ، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عمر با سوط بي رحم خشايرشا
زند دیوانه وار ، اما نه بر دريا
به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من
به زنده ي تو ، به مرده ي من
بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته ، ندروده
به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزه ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاك و پاكيزه ست
به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مي اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
كه باد شرطه را آغوش بگشايند
و مي رانيم گاهي تند ، گاه آرام
بيا اي خسته خاطر دوست !

اي مانند من دلكنده و غمگين

من اينجا بس دلم تنگ است

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بي فرجام بگذاريم

مهدي اخوان ثالث

سلام
یه عمر می گفتم این وبلاگ ها که فقط شعرن چه فایده دارن، مدت هاست دلم لک زده مطلب بنویسم اما جور نمیشه گفتم شاید یه شعر خودش می تونه از صفحه خالی بهتر باشه، راستشو بخواین خیلی دلم برای گذشته نزدیک در شیراز تنگ شده
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

حافظ

۷.۱۳.۱۳۸۷

منم عوض شدم

روز اولی که شروع کردم به نوشتن این وبلاگ (دبیرستان هم که بودم مدتی از این کارا می کردم اما یه وبلاگ دیگه بود) اسم وبلاگو گذاشته بودم "یادداشت های برای آینده" و راستشو بخواین خیلی نوشته ها حرف هی دلی بود که ساعت ها فکر می کردم که چطور بنویسمشون، آخه بعضی هاشون رنگ و بوی سیاسی داشتن، بعضی هاشون زیادی شخصی بودن و بعضی ها هم مصداق حرف همون شاعری بودند که میگه: "آخه همه حرف ها که گفتنی نیست" واسه همینم فقط اشاره ای می کردم تا بعدها که خودم می خونم تا آخر خطه یاد بیارم، به قول این خارجکی ها فقط یک ریمایندر واسه آینده بودن
اسم وبلاگ رو هم اونطور انتخاب کرده بودم که بگم فقط یه مخاطب خاص به نام خودم دارم، اما بعدها رویکرد وبلاگ نویسیم عام تر شد اسمش رو هم کردم: "هی فلانی، شاید زندگی همین باشد" اما باز هم خیلی حرف های نگفته ام رو اونجا می نوشتم، بعد هم مدتی در وبلاگ رو تخته کردیم
یه مدت پیش برگشتم نوشته های قدیمم رو بیاد آوردم، آخه دیگه اعتقادات قدیمیم عوض شده بود، آخه همون معینی که از ساختن مملکت از تو می نوشت، همون آدمی که ساعت ها با رفقاش بحث می کرد که چرا می خواین از این مملکت برین، همون آدمی که از قیمت آدم ها حرف میزد، همونی که ... حالا چند ماهی به فکر این افتاده بگذاره و بره، سه چهار ماه پیش سر جریاناتی با یه سری آدم و ارگان داغ داغ شد که حتما واسه دکترا بره پشت سرش رو هم نگاه نکنه، هر چند عشقش به تدریج از اون داغی اولیه دراومد اما هنوز هم رفتن از دغدغه هایی هست که ذهنشو مشغول کرده...خوب دیگه کمی عوض شده
وقتی هر کجا آباد گفتم که کله کردم قید همه دل بستگی هامو به این خاک بزنم و برم، فقط شک دارم که بعد از تحصیل برگردم یا نه، بعضی رفقا شروع کردن مخ مارو زدن که چرا بری؟ حتی بعضی ها که قبلا مخشون رو کار گرفته بودم که بمونید مملکت رو از نو بسازیم و ساعت ها باهاشون بحث می کردم شاکی شده بودن ... احتمالا حق با اونا بود
اما پاسخ من اون زمان این بود که
ما هم پریشان خاطر و دیوانه بودیم ما هم اسیر طره مه رخ جانانه بودیم
می گفتم حالا دیگه می خوام قید همه دغدغه های پیشین رو بزنم برم اون ور، شاید بعدش برگردم اما اون زمان حداقل یه پایه علمی خوب دارم، نمی دونم چرا این قدر ساده اما خوب ارزش های ذهنیم رو بعضی ها به تاراج برده بودن...، یکی از رفقا گفت اگه کارت جور نش که بری چی؟! گفتم می مونم و مملکت رو می سازم!!! گفت عجب
اون روزی که واسه تحقیق انتخاب رشته رفتم خواجه نصیر یکی از دانشجو ها گفت من هم عشق علوم انسانی بودم مثل تو به این مباحث بین رشته ای علاقه مند بودم اما بعد مدتی بی خیال اون فاز شدم، فاز کارم رو عوض کردم و افتادن دنبال بورس تا این که بعد از یک سال جور شد و حالا می خوام برم، راستشو بخواین تو دلم گفتم نه بابا این اصلا عشق انسانی نبوده الکی میگه. حالا چند ماه گذشته چندتا کلاس در مباحثی مثل هوش مصنوعی رفتم می بینم جذابیتش برام کمتر از اون ایده آل های قدیمی علوم انسانی نیست! عجب روزگار غریبیه نه؟! عجب دنیای کوچکیه، نه؟
حالا امروز نشستم و روزگار می گذرونم بدون این که واقعا تصمیم جدی داشته باشم که چه مسیری رو دقیق طی کنم اما خدا رو شکر می کنم که معتقدم اگه به عقب برگردم همین مسیر زندگی رو انتخاب می کنم و هرگز به این فکر نمی کنم که کاش قبلا فلان کارو کردم، کاملا از دو دلی ها، انتخاب مسیرها و ... که در گذشته داشتم راضیم هرچند گاهی مسیرمو کامل عوض کردم
نوشته های شخصی رو هر چی ادامه بدی تمومی نداره، منم خیلی دوست ندارم وارد همه جزئیات بشم چون احتمالا فقط به درد یادآوری گذشته در آینده خودم می خوره که اونم با همین اشارات کافیه تا همه حس و حال الانم رو به یاد بیارم
همیشه شاد و همیشه امیدوار و راضی از زندگیتون باشین