۸.۰۸.۱۳۸۵

هر آنچه هستى باز آ

سلام
مدت هاست اینجا فقط یک شعر می ذارم که از نظر من هر کودوم یه دنیا حرفن و اگه خودم حرفی نمی زنم شاید به خاطر مشغله زیاد باشه اما هر موقع سرم خلوت بشه دوباره سعی می کنم قصه ها ی دنباله دار بنویسم اما همین شعر ها که اینجا می ذارم خیلی وقت ها ساعت ها فکر منو مشغول کرده هر چند شاید دو بیت بیش تر نباشند اما به نظر من یه دنیا مفهومن، بر من خرده نگیرین انشاالله سر فرصت دوباره کله مبارک را خواهم خورد اما این روزا فقط برای دله خودم اینا رو می نویسم که هر موقه دلم گرفت با این شعرا حالم عوض بشه
حالا هم دو بیت شعر هست که اولین بار با صدای استاد شهرام ناظری من شنیدمشون و خیلی وقت ها که بهش فکر هم می کنم خودم از خودم خجالت می کشم.... بگذریم

باز آ باز آ هر آنچه هستى باز آ
گر كافر و گبر و بت‏پرستى باز آ
اين درگه ما درگه نوميدى نيست
صد بار اگر توبه شكستى باز آ

۸.۰۷.۱۳۸۵

زمستان


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها درگریبان است.

کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جزپیش پا را دید، نتواند،

که ره تاریک و لغزان است.

وگردست محبت سوی کس یازی،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛

که سرما سخت سوزان است.

نفس،کز گرمگاه سینه می آید برون،ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.

نفس کاین است،پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!

هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی…

دمت گرم وسرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!

منم من،میهمان هر شبت، لولی وش مغموم.

منم من،سنگ تیپاخورد ه ی رنجور.

منم،دشنام پست آفرینش،نغمه ی ناجور.

نه از رومم،نه از زنگم،همان بیرنگ بیرنگم.

بیا بگشای در،بگشای،دلتنگم.

حریفا!میزبانا!میهمان سال وماهت پشت در چون موج می لرزد.

تگرگی نیست،مرگی نیست.

صدایی گر شنیدی،صحبت سرما ودندان است.

من امشب آمدستم وام بگزارم.

حسابت را کنار جام بگذارم.

چه می گویی که بیگه شد،سحر شد،بامداد آمد؟

فریبت می دهد،بر آسمان این سرخی بعد از سحرگاه نیست.

حریفا!گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است.

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده.

به تابوت ستبرظلمت نه توی مرگ اندود،پنهان است.

حریفا!روچراغ باده را بفروز،شب با روز یکسان است.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.

هوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان،دستها پنهان،

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،

درختان اسکلتهای بلورآجین.

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،

غبارآلوده مهر و ماه،

زمستان است.

۸.۰۵.۱۳۸۵

مژده‌اي‌دل‌

مژده‌اي‌دل‌كه‌مسيحا نفسي‌مي‌آيد
كه‌ز انفاس‌خوشش‌بوي‌كسي‌مي‌آيد
از غم‌هجر مكن‌ناله‌و فرياد
كه‌دوش‌زده‌ام‌فالي‌و فريادرسي‌مي‌آيد
زاتش‌وادي‌ايمن‌نه‌منم‌خرم‌و بس‌
موسي‌اينجا به‌اميد قبسي‌مي‌آيد
هيچكس‌نيست‌كه‌در كوي‌تواش‌كاري‌نيست‌
هركس‌آنجا بطريق‌هوسي‌مي‌آيد
كس‌ندانست‌كه‌منزلگه‌مقصود كجاست‌؟
اينقدر هست‌كه‌بانگ‌جرسي‌مي‌آيد
جرعه‌اي‌ده‌كه‌به‌ميخانة‌ارباب‌كرم
‌هر حريفي‌ز پي‌حكمتي‌مي‌آيد
خبر بلبل‌اين‌باغ‌مپرسيد كه‌من‌
ناله‌اي‌مي‌شنوم‌كز قفسي‌مي‌آيد
دوست‌را گر سر پرسيدن‌بيمار غم‌است
‌گو بران‌خوش‌كه‌هنوزش‌نفسي‌مي‌آيد