۶.۳۱.۱۳۸۶

چند تا جوون اومده بودن سراغ این بنده خدا و اون هم به این خیال که اینا یک سری مبلغین انتخاباتش می شن شروع کرده بود به قصه گفتن که در پرونده مجتمع خلیج فارس این قانون شکنی ها انجام شده، در پرونده مجتمع واقع در عفیف آباد این قانون شکنی ها و ... و کسی به مخالفت برنخاسته بجز من که این فعالیت ها رو انجام دادم و به مقاماتی اطلاع دادم و... و راستش رو بخواین من هم که نشسته بودم خیلی خودخوری می کردم که چطور ممکنه در این موقعیت سکوت کنم و چیزی نگم!

بعد از این که کمی صحبت ها رو گوش کردیم دیگه نمی شد سکوت کرد پس سکوت رو شکستیم و شروع کردیم به انتقاد از آدمی که در برابر قانون شکنی ها ایستاده بود!!

راستشو بخواین پرونده هایی در شورای شهر و شهرداری وجود داشت که به نظر می رسید نشان دهنده یک مافیای درون سیستم مدیریت شهری شیراز است ولی اگر کسی هم اطلاع از این موضوع داشت جرات نداشت اونو بیان کنه تا این که ظاهرا موضوع به املاک سپاه کشیده بود که دیگه سپاه سکوت نکرده بود و اولین مخالفت ها ایجاد شده بود اما در میان مردم کسی از این موضوعات خبردار نبود و کسی که برای ما این موضوع را شرح داده بود به ما گفته بود که ما رو پیش کسی می بره که در حال مبارزه با این مافیا است و ما هم اون شب رفته بودیم تا شاید بشه حرکت مردمی رو شروع کرد اما به نظر می رسید موضوع بغرنج تر از این حرفاست.

اون مسئول برای ما خیلی از قانون شکنی ها و سکوت شورای شهر را توضیح داد و حتی گفت که فلان نفر قول داده بود جاده ای از پشت شهرک گلستان تا معالی آباد را برای قسمتی از مالیات خود به شهرداری بپردازد اما نامه تعهد او در شهرداری گم شد!!! و او نیز دیگر قول خود را فراموش کرد و یا از جلسات خود با این قانون شکن های گردن کلفت می گفت و این که چه کسانی از او حمایت می کنند.

سکوت را شکستم و به او گفتم اگر چنین است چرا افکار عمومی را در جریان این موضوع قرار ندادید و داستانکی برای ما گفت و برگشت گفت اصلاح طلبان عادت داشتند هر چه می شد را در بوق می کردند ولی ما خدمات خود را انجام می دهیم و به کسی نمی گوییم تا مردم از دولت ناراضی نشوند! خوب حرف او اصلا برایم منطقی نبود و به او گفتم که اولا مردم وقتی در ترافیک همان جاده یک ساعت معطل شوند خیلی بیش تر ناراضی خواهند شد تا این که بشنوند شما با مسئولی برخورد قانونی کرده اید و ثانیا وقتی برخوردی قانونی نکنید شما را هم هم دست همان افراد تلقی خواهند کرد و ثالثا این موضوعات نباید به خط فکری سیاسی شما ربطی داشته باشد بلکه وظیفه قانونی و حتی شرعی شما مقابله در برابر دیدگان مردم استو طرف مقابل از هر گروهی باشد شما موظف به برخورد قانونی هستید.

هر چه صحبت کردم احساس بدی پیدا کردم و با خود گفتم که طمع قدرت بسیار خطرناک تر از طمع مال است و در مملکت ما آنها که پستی در دست دارند برای حفظ آن و ارتقای خود چه بسا صدمان جبران ناپذیرتری نسبت به ملاکین و زمین خواران وارد می کنند و مشکل بزرگ تر این است که بعضی افراد از جمله اون بنده خدا همه اقدامات خود را خدمت به خلق خدا بی هیچ چشمداشتی می پندارند در حالی که مبرهن بود موضع گیری سیاسی فرد در تصمیم گیری های او بسیار تاثیرگذارتر از سایر فاکتورهاست.

آن شب به دوستمان که از ما طلب همکاری کرده بود گفتیم این یک بازی سیاسی است و حتی قانون شکنی ها هم پله رسیدن به قدرت آقایون شده و تا زمانی که با این موضع کاملا سیاسی بخواهید برخورد کنید و فقط به فکر راضی کردن مردم از خود به خیال باطل باشید و پیروزی حزبتان ما نخواهیم بود مگر روزی که واقعا برای این خاک و به عشق اون و بی هیچ چشم داشتی بخواین کار کنین.

از این موضوع مدت ها گذشت و قدرت از دست اون فردی که برای ما قصه می گفت خارج شد در حالی که اقدامی آشکار انجام نداد و امروز یکی از دوستان به من گفت در تحصن شهرداری ها آقای فلانی می خواهد سخنرانی کند و با خود گفتم چه روزگار غریبی است!!! همون آقا که می گفت اصلاح طلبان همه چیز را در بوق می کنند امروز که از مرکب قدرت پیاده شده یادش اومده به اطلاع عموم مردم برساند که در این شهر چه گذشته است! همون فردی که می گفت اگه مردم بدونن از دولت و نطام نا امید می شن!!! همون کسی که ... فقط امروز دیگه قدت نداشت!

گفتم سخنرانی امروزاون آقا رو برای شما من سال پیش شنیدم و شما برید گوش کنید! واقعا روزگار غریبی است...

در نوشته با عنوان وظیفه فریاد زنی موردی مشابه رو نوشته بودم که همون ها که واسه موضع گیری سیاسی در برابر اهانت به پیامبرشون سکوت می کنن در بازی سیاسی یهو یادشون میاد اگه گفته شد کسی مخالف اهانت کرده باید وظیفه خود را انجام دهند اما موافق خودشان حتما منظوری نداشته و اشتباه کرده است!

ای دریغ که در این روزگار در بازی شوم سیاسی همه چیز را قربانی قدرت می کنند اما ، اما ، ... یه جمله بسیار زیبا هست که به همه اونا که این جور دغدغه ها دارن میگه: هرگز، هرگز،هرگز، هرگز، هرگز،هرگز، تسلیم نشو!

یا حق

سکوت

من گرفتارسنگینی سکوتی هستم که گویا قبل ازهرفریادی لازم است

***

من تمام هستی ام رادرنبرد با سرنوشت

درتهاجم با زمان

آتش زدم

کشتم

من بهارعشق رادیدم ولی باورنکردم

یک کلام درجزوه هایم هیچ ننوشتم

من زمقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم

تاتمام خوبیهارفتندو خوبی ماند در یادم

من به عشق منتظر بودن

همه صبر و قرارم ررفت

بهارم رفت

عشم مرد

یارم رفــــــــــــــت!

۶.۲۹.۱۳۸۶

آخرین ضربه ها

بعد از این که برای ادامه مسیر تحصیلی با آدمای زیادی مشورت کردم و رهی رو انتخاب کردم واسه خودم و همون بحث های تغییر رشته و گرایش که قبلا براتون گفتم به سراغ رئیس بخش رفتیم که چطور می تونیم سنوات تحصیلی بگیریم و یک سال دیگه در دانشگاه بمونیم اما این یک سال واحدهای مرود علاقمون که کاربردی هستند رو بگیریم و خوب ایشون این امر رو مشروط به نظر شورای بخش کردند و گفتند احتمالا اولین جلسه در این تایبستان شهرویر خواهد بود(!)

با یکی از رفقا با اساتید مختلفی برای این مسیر مشورت کرده بودیم و چون دیدیم که شورا انتهای تابستان تشکیل می شود به سراغ اساتیدی که تابستان در دانشگاه دیده بودیمشان رفتیم و بعد از مشورت با اونا یک سری از درس های بخش های ریاضی، کامپیوتر و ... رو انتخاب کردیم و حتی من درس های از بخش علوم اجتماعی رو انتخاب کردم و توصیه نامه هایی در خصوص مفید بودن این دروس از اساتید مختلف بخش خودمون و سایر بخش ها مثل رئیس بخش ریاضی برای خودمون گرفتیم و برای بررسی مراحل قانونی با معاون آموزشی دانشکده هم صحبت کردیم که ایشون هم این امر رو مشروط به موافقت شورای بخش کردند و در این راستا ما با اساتید مختف هم صحبت کردیم که با این امر موافقت نمایند.

در نامه ای که برای شورای بخش نوشتیم همه نقطه نظرات مخالف خودمون رو هم با دلیل پاسخ دادیم و پذیرفتیم هر شرطی از جمله پرداخت هزینه یا هر چیز دیگر که بخش مایل باشد را می پذیریم تا این شورا با ما موافقت کند و توصیه نامه اساتید رو هم ضمیمه نامه کردیم.

از طرف دیگه بعد از فوت دکتر حسین پور وقتی با افراد مختلف از جمله رئیس دانشکده بچه ها صحبت کرده بودند ایشان حمایت خود را از طی چنین مسیرهایی مشابه دکتر اعلام کرده بودند و حتی رئیس بخش نیز در این مورد چندین بار اعلام نظر کردند که این امر می تواند مفید باشد اما با گذشت کمتر از یکسال همه چیز فراموش شده بود.

تابستان خیلی شلوغی داشتم خیلی روزها از صبح تا 11 شب مشغول کارهایی خارج دانشگاه بودم و حتی گاه نیز از شب تا صبح مشغول بودم که در نوشته های دیگر شاید اشاراتی داشته باشم، و فقط چند هفته ای تونسته بودم درس بخونم اما با این نظراتی ک از سوی معاون دانشکده و اساتید و اعضای شورای بخش شنیده بودیم احتمال مخالفت با کلیات را بسیار کم می دانستیم اما خوب مشروط شادن آن به شرایط سخت قابل پیش بینی بود و از این رو از دست دادن تابستان خیلی ناراحت کننده نبود.

نامه خود را تکمیل کردیم و همان طور که گفتم به همه موضوعات از جمله این که چرا مستمع آزاد درس ها را نمی گذرانید؟ یا یک سال ماندن شما به هدر دادن امکانات است!!!! یا شما برای سربازی احتمالا می خواهید چنین کنید !!!! یا ... پاسخ داده بودیم و خوب منتظر جلسه بخش بودیم که خوب در اوایل شهریور هم تشکیل نشد و حدودا نیمه شهریور که تشکیل شد رئیس تشخیص داده بودند که این موضوع مطرح نشود و وقتی بعد از جلسه از این موضوع مطلع شدم و به ایشان مراجعه کردم یک سری دلایل آوردند که پاسخ دادم و گفتند جلسه بعد و این جلسه عملا بعد از ثبت نام اصلی و شروع کلاس ها تشکیل شد.

فردای جلسه میون کلاس ها به دفتر بخش رفتم که یکی از اساتید به من گفت فلانی چرا تقاضای شما در شورا مطرح نشد؟! پرسیدم شما در کل جلسه بویدید و مطرح نشد؟! ایشان گفتند بله و من مستقیم به دفتر بخش رفتم و رئیس بخش را دیدم و یععد از سلام علیک ایشان گفتند در جلسه مطرح کردیم و مخالفت شد!!!!!!!

گفتم با چی؟ گفتند تقاضای شما! گفتم با کلیات آن؟! گفتند بله! گفتم یعنب با هیچ شرطی قابل قبول نیست؟! گفتند نه! گفتم آخه یکی از اساتید گفتند اصلا مطرح نشده!!! گفتند کجا؟! گفتم در شورای بخش! پرسیدم یعنی هیچ راه دیگری ندارد؟! گفتند مگر از بالا نامه بیاوری! گفتم از کی؟ گفتند از معاونت آموزشی، گفتم این کار رو می کنم اما تا اون موقع حذف و اضافه این ترم هم تموم شده ایشان هم خندیدند و گفتند که نه منظورم اینه که اصلا کارت نمیشه!!! اون موقع رئیس بخش به من گفت که بذار برات سیاست دانشگاه رو توضیح بدم که ... من هم عذرخواهی کردم که کلاس دارم و خوب بهت زده از اتاق بیرون اومدم. و خوب خیلی این برخورد برای من عجیب بود گرچه مشابه اون رو بسیار دیده بودم اما در دانشگاه اون هم از طرف استادی که معمولا هر کاری که بود با من همکاری کامل داشت و از ابتدای تابستان این امر را مشروط به نظر شورا کرده بود و ...

نمی دونم چرا یاد اون دفعه افتادم که در تابستان پیش دانشگاهی در رابطه با طرح خوارزمی داور استانی می گفت کار شما نسبت به بقیه یک سر و گردن بالاتر است و اگر در این شاخه بخواهیم طرحی را بفرستیم کار شما خواهد بود و پس از تابستان شنیدم که طرحی با همان عنوان به مرحله کشوری رفته است! به نظر من هر دو مورد ضربه های آخر به تن خسته ای بودند که دیگر موضوع را ارزشمند پیگیری هم نمی دانست!

گرچه معمولا در این موارد هرگز تسلیم نمی شوم و نمونه های زیادی از اون رو براتون نوشتم اما هر چیزی به بهای اون می ارزه، گرچه همون موقع هم مراجعه ای که به حراست سازمان آموزش پرورش داشتم و گفتند کتبا شکایت کن تا پیگیری کنیم و امروز هم شاید با مراجه با مقام های بالاتر مثل معاون دانشگاه یا رئیس آن بشه مشکل رو حل کرد اما دیگه رغبتی به این کار ندارم و دوست ندارم بیش از این به امید جو سنتی شکست ناپذیر این دانشگاه چیزی رو از دست بدم.

گفتم بد نیست براتون گفته استاد تربیت بدنی رو نقل کنم که در ترم اول تحلیل های بسار زیایی از اجتماع امروز و دانشگاه به ما داد که امروز بیش تر اونا رو درک می کنم:

ترم اول که به دانشگاه اومده بودیم استاد تربیت بدنی سرکلاس بهمون گفته که بچه ها به درخت ای اطراف زمین چمن نگاه کنید و ما هم این کارو کردیم و خوب ادامه داد که این درخت ها گرچه زنده هستند و بلند قامت و سالیان سال عمر دارند اما اگه دقت کنید می بینید که برگ ها و شاخه های اونا پوسیده اند(!) و خوب با کمال تعجب دیدیم همین طور است و خوب اون استاد عزیز می گفت که جو این دانشگاه هم دقیقا مثل همین درخت ها است و گرچه سنی بالا دارد اما سال هاست که پوسیده!

در نوشته بعدی شاید نقد های اساتید بخشمون یا اساتید دیگه دانشگاه رو از این جو سنتی جمود یاقته رو نوشتم و کمی بیش تر مشکلات این دانشگاه قدیمی رو بیان کردم.

قناری

سرمازده و سوز و پاییز

فرانیست

درحسرت روزای بهاری

بق کرده قناری

درحسرت روزای بهاری

بق کرده قناری

اجاق خونه می سوزه و سرده

ببین سرما چه کرده

ای وای ازاون روزی که گردونه

به کام ما نگرده

یخ بسته گل گلدونای داغ

طوفان طبیعت رو ببین کرده چه بیداد

برگی دیگه نیست روی درختا

سرماست فقط میون حرفا

هرچی که بوده توی طبیعت

قایم کرده یکی میون برفا

درحسرت روزای بهاری

بق کرده قناری

درحسرت روزای بهاری

بق کرده قناری

۶.۲۳.۱۳۸۶

شیراز شهر گل و بلبل1

سر کلاس نشسته بودم و مات و مبهوت معلمم رو نگاه می کردم و وقتی به خونه رسیدم به خواهرم که روز اول مهر مریض بود و به مدرسه نرفته بود، گفتم خوش به حالت! کل مدت روز احساس می کردم یه نفر یه کلت گذاشته بود روی سرم و می خواست فشار بده!

آخه ما شهریور همون سال اسباب کشی کرده بودیم و به شیراز اومده بودیم و روز اول مهر کلاس اول ابتدایی به مدرسه ای رفته بودم که معلممون لهجه غلیظ شیرازی داشت و من هم اصلا این لهجه رو قبلا نشنیده بودم و حتی وقتی می گفت "شما باید بوتونید..." من منظورش رو از بوتونید نمی فهمیدم و همه هم با من غریبه بودن و بچه ها از لهجه من می خندیدند و من هم از لهجه اونا چیزی نمی فهمیدم که بخندم و خوب در دوران خودش مصیبتی بود!

حالا دیگه 15 سالی می گذره از اون روزا و هر چند هنوزم شیطنت های زیادی در قبال رفقای شیرازی می کنم اما خوب دیگه توی این شهر بزرگ شدم و یجورایی وابستگی به این شهر پیدا کردم! شهری که توی اون با همه تیپ آدمش نشست و برخاست کردم، از فرماندار، نماینده مجلس، امام جمعه، رئیس دانشگاه، دست اندرکاران صنعت و ... بگیرین تا کارگرایی که پا به پاشون هم پای کار وایسادم، گرچه با مسئولین دیگه دمخور نیستم و خسته شدم از اون بازی های دوران جوانی اما خوب یه کوله بار تجربه بود.

شیراز شهر دلنشینی هست و آدمای خونگرم و خوبی داره اما حیف که مردمش خیلی غافلند، اگه یه ریزه همتشون رو بالا می بردن از بهترین شهرهای کشور بود. مرحوم دکتر حسین پور هم عشق و علاقه خاصی به این خاک داشت با این که شیرازی نبود اما می گفت اگه شیراز امکانات آزمایشگاهی مناسبی داشت پنج شنبه، جمعه ها هم به اصفهان نمی رفتم و جالب هم هست که بدونید دکتر بعد از این که در دوره لیسانس به دانشگاه شیراز انتقالی گرفت در همه دوران تحصیلش در همین دانشگاه موند.

وقتی پای صحبت آدما می نشینی هر کسی یه جور شونه خالی می کنه و مشکلات این شهر و به گردن دیگرون میندازه و خودش رو تبرئه می کنه، در حالی که اگه بخوایم این شهر دوباره به شکوه گذشتش برگرده همه با هم باید همت کنیم. هنوز هم وقتی با یکی از شاگردای دکتر بحث می کنیم قانع نمی شم که همه توانمون رو برای سازندگی این شهر بگذاریم و مسیری مشابه دکتر رو بریم اما خوب تا در این شهر هستیم نسبت به اون وضیفه داریم.

من یه اعتقاد قلبی دارم و اون اینه که برخلاف نظر خیلی از سیاسیون و رجال مملکتی معتقدم که تصحیحات در مملکت ما باید از پایین به سوی بالا باشه نه از بالا به پایین! منظورم اینه که صرفا آدما وقتشون رو بذارن تا اهرم های قدرت مملکتی رو بدست بگیرند تا بعد بتونن تحول ایجاد کنن یه اشتباه بزرگ هست. حتی اگه کلیه مدیران کلان دولتی از رئیس جمهور و وزرا بگیرین تا روسای سازمان ها وظیفشون رو درست انجام بدن اصلاحات مورد نیاز مملکت ما صورت نمی گیره!

بذارین یه مثال ساده بزنیم. شهر اصفهان شهری است که از نظر پیشرفت صنعت و ... زبانزد شهرهای کشور هست اما به نظر من مهم ترین عامل پیشرفت این شهر تک تک مردم اون هستند، به طور مثال اگر رئیس یه اداره کارشو درست انجام نده موج اعتراضات مردمی اونو مجبور به تصحیح عملکردش یا استعفا می کنه و این مردم هستند که همه مسئولین رو فیلتر می کنن و تا وقت که این طور باشه این شهر پله ترقی رو طی خواهد کرد و بالطبع چنین مجموعه ای فقط مدیران لایق رو خواهد پذیرفت.

آخرین بار که به سراغ قبر کورش بزرگ در پاسارگاد رفتم واقعا تاسف خوردم که چرا از یادگار شکوه گذشتگان هیچ پاسداری برازند ای نمیشه و اونجا فقط خار بود و خار و در میان خارها لوح هایی از هزاران سال پیش و فقط در ابتدای ورود از ما حق ورودی گرفته بودند و دیگر هیچ! راه دور نرویم کافی است در خیابان های شهر قدم بزنیم تا ببینیم شهرداری ما الفبای شهرسازی را رعایت نمی کنه! یکی از طرفین یه قرارداد که اصفهانی بود می گفت اگه شهردار شیرازو ببینم خرخرشو می جوم!!!

شهر شیراز هم به چنین همت مردمی نیاز داره تا بتونه خودش رو تصحیح کنه، در نوشته بعدی سعی خواهم کرد چند نمونه از درگیری هایی که در کارهای مختلف داشتم رو براتون بنویسم و به یقین بهتون بگم اگه شما هم سگوت نکنین در برابر آدمایی که مانع پیشرفت هستند چرخ پیشرفا این شهر هم به روی غلتک خودش خواهد افتاد. البته یک سری از این جریانات را در خلال نوشته های قبلی از جمله نوشته ای با عنوان وظیفه فریادزنی نوشتم و سعی می کنم موارد غیرتکراری رو اشاره کنم.

فارس چه از نظر علم و ادب با حضور ملاصدرا، سعدی، حافظ و ... چه از نظر تاریخ و فرهنگ با حضور کورش و داریوش بزرگ و چه از نظر مذهبی با حضور شاهچراغ و سید علا الدین حسین و ... پیشینه بسیار غنی ای داره و حالا نوبت ماست که از این میراث گذشتگان سرمشق بگیریم و فردایی بسازیم که برازنده نام پاک پارسیان است.

شيراز و ميگن نازه واسه آفتاب جنگش
قلبارو گرن ميزنه بهم تيرشه تنگش
بلبل تو کوچا تو پس کوچا غزل ميخونه
شعراي تر حافظ ميريزه از سر چنگش
عطر گل ياسم و نسترن , بهار نارنج
هي سر ميکشه از تو خونوي واز و ولنگش
اينجان که اگر چيش تو چيشاي هيکي بودوزي
ساز دلشو مي شنوفي از حلنگ حلنگش
قلباي پيزوري نيس تو سينه مردم شيراز
تا بيخودي ريشمز بزنه تو درز دنگش
دنيا رو تي پس ميگشت و هي ميگفت سمندر
از شهر چه خبر قربون او آفتاب جنگش

۶.۱۶.۱۳۸۶

جنس مخالف (بستن گفتارهای فعلی)تا...ا

بعضی وقت ها آدم خیلی خسته میشه، وقتی واسه یه چیز خیلی تلاش کنی اما نتیجه نگیری سخته، هر چند اگه آدم در این موارد خسته نشه بهتره، اما حوب هر چیزی تا یه حدی ارزش وقت گذاشتن داره و قصه های خیلی بلند حوصله آدم رو سر می بره، خوب منم اینجا خیلی قصه گفتم، حالا خسته شدم!
اون روزی که از جنس مخالف شروع کردم به نوشتن فقط از جو حاکم بر جامعه شاکی بودم و فقط دوست داشتم در حدی که می تونم سیخونکی به رفقا بزنم که در این مورد شتابزده عمل نکنند و اول فکر کنن و بعد تصمیم بگیرن! قصه خیلی به بلندا کشید و دیگه حتی حوصله ادامه دادن هم ندارن، از قدیم گفتن که گر در خانه کس است، یک اشارت بس است، پس دیگه نمی خواهم تا زمانی بلند در این مورد مطلب بنویسم و هرچی نوشتم تا حالا بسه!

شاید توی این مدت واسه رفقا سوتفاهم هایی هم بوجود اومده باشه که همین جا از همه عذرخواهی می کنم اما این قصه بلند تا صد قسمت دیگه هم ادامه پیدا کنه نمیتونه سخه ای برای همه بپیچه که اگه میشد دیگران بر این کار اصرار بیش تری داشتند اما در این جا فقط دوست داشتم از رفقا بخواهم که با بینش کامل اما به روش خود اقدام کنن، توی هر کاری همه جوانب اونو در نظر بگیرن!

دو جنس سراپا با هم تفاوت دارن! شاید ریزبینی های زنان، حساسیت هاشون، عاطفه بیش از حدشون، احساسات جوشانشون، قلب های نرمشون، دلبستگی هاشون، ساده دلیهاشون (بگذریم زمونه آدما رو عوض میکنه) و از اون طرف مردا با زیاده خواهی هاشون، شجاعتشون، جسارتشون، فریاد و غوغاشون، چموشی هاشون، حمایتاشون، غیرتشون، رازداریشون و ... ( البنه بگذریم که زمونه اینجا هم خیلی آدما رو عوض کرده) جنس مخالف رو به تفکری وادار می کنه و خیلی وقت ها جرقه عشق از یکی از این موضوعات بر می خیزه و چقدر عشق مقدس است و چقدر امروز بازیچه آنانی شده که جز نامی از آن باقی نگذاشتند، عشق ...، عشق ...، بگذریم از این کلمه که معنای قدیم خودشو دیگه نداره، ظاهرا عشق های امروز فقط بهابرو کمونی و چشم عسلی بودن افراد بیش تر برنمی گرده!

آدما مختار آفریده شدن، دارای قدرت تصمیم گیری و تفاوت های شخصی و در این مسیر فقط اگه آدم چیزی رو با اطمینان بدونه موظف هست که به بقیه بگه اما اونا خودشون می تونن هر راهی رو انتخاب کنن، یکی از موارد هم همین موضوع هست و بیش از این دوست ندارم ادامه بدم چون خودم احساس می کنم جدیدا مطالب لحن نصیحت پیدا کرده و خودم از این تیریپ(!) بیزارم پس تا اطلاع بعدی خوب این موضوع رو به آرشیو نوشته ها می سپاریم، اگر عمری بود شاید بعدا دوباره وقتی مفصل برای تحقیق بذارمو بعد مطلب جدیدی بنویسم و شاید تا اینجا هم یکی از منابع من همون تحقیق سوم دبیرستانی بود که از دغدغه ای عمیق برخاسته بود.

یه پیشنهاد می کنم و اونم اینه که اگه خواسین با یه نفر از جنس مخالف رابطه داشته باشین وقتی خواستین در مورد این رابطه فکر کنین خوتون رو جای پدر، مادر، برادر یا خواهر اون فرد بذارین فکر کنین اون فرد فرزند شماست یا برادر یا خواهر شماست، بعد در مورد برخوردتن تصمیم بگیرین، شاید اون روز که پدر فرد یا خواهر اون شدید دیگه اجازه به غریبه ندادید... شاید هم بالعکس، اما به نظر من بی شک در برخورد شما تاثیر می ذاره!

اگر روزی آدما منافع دیگرون رو به اندازه منافع خودشون مغتنم بشمارن و اسیر احساسات زودگذر نشن، اگه روزی آدما واقعا احساس کنن همه با هم برادر و خواهر هستند، نسبت به سرنوشت و آینده همدیگه مسئولن، شاید کوله باری از مشکلات از دوششون برداشته بشه، حتی اگه بهای این موضوع گذشتن از عشق و علاقشون باشه، اما اون موقع اعتقاد دیگری خواهد بود که می تونن اطمینان داشته باشن به واسطه اون هر چیز دیگری قابل گذشتنه، اون روز مشکلات ناشی از بی بینشی ها نخواهد بود و فردایی بهتر رقم خواهد خورد.

شعر زیر رو روی یه کلیپ دیدم و فکر کنم آخرین آهنگ شادمهر عقیلی در ایران باشه و کلیپی هم که دیدم خیلی قشنگ بود گرچه به موضوع امروز چندان مربوط نیست اما خوب حیف این شعر بود که ننویسمش!

فرصت موندن ندارم

یه پنجره با یه قفس، یه حنجره بی هم نفس
سهم من از بودن تو، یه خاطره ست همین و بس

تو این مثلث غریب، ستاره ها رو خط زدم

دارم به آخر میرسم، از اونور شب اومدم


یه شب که مثل مرثیه، خیمه زده رو باورم

میخوام تو این سکوت تلخ،
صداتو از یاد ببرم
بذار که کوله بارمو، رو شونه ی شب بذارم

باید که از اینجا برم، فرصت موندن ندارم


داغ ترانه تو نگام، شوق رسیدن تو تنم

تو حجم سرد این قفس، منتظر پر زدنم


من از تبار غربتم، از آرزوهای محال

قصه ی ما تموم شده با یه علامت سوال؟

بذار که کوله بارمو رو شونه ی شب بذارم

باید که از اینجا برم فرصت موندن ندارم