۲.۱۰.۱۳۸۶

گرفتار شدم

یک پرواز انقلابی

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم

چشـــــــم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم

همچو منصور خریدار ســـــــر دار شدم

غم دلدار فکنده اســــت بجانم شـــــرری

که بجان آمدم و شـــــــهره ی بازار شدم

در میخانه گشائید برویم شــــب و روز

که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم

جامه ی زهد و ریا کندم و بر تن کردم

خرقه ی پیر خراباتی و هشــــــــیار شدم

واعظ شــــــهر که از پند خود آزارم داد

از دم ِ رندِ می آلوده مددکــــار شدم

بگذارید که از بتکده یــــادی بکنم

من که با دست بُت میکده بیدار شدم

روح اله موسوی خمینی

۲.۰۶.۱۳۸۶

دانشگاه: خوب،بد، زشت

عنوان امروز رو من چند جا مطرح کردم و هدفم فقط اینه که کمی بیش تر فکر کنیم و اینجا اول چند تا موضوع رو مطرح می کنم که خودم رو به فکر واداشته:

سر کلاس مایکروویو نشسته بودیم، استاد قصد داشت یک بازدید علمی از یکی از کارخانجات بزرگ کشور برامون ترتیب بده و برای همین از ما طلب همکاری کرد اما یکی از رفقا بلند شدو گفت " استاد، بچه های ما بازدید علمی نمیرن یا اگه برن مقصودهای دیگری دارن که می خوان اونجا پیادش کنن و بازدیدها اصلا مفید نیست!" . راستشو بخواین حرف اون رفیق بی حساب نبود و به دلیل نبودن راه های تفریح بازدیدهای ما بیش تر رویکرد تفریحی و یک دید علمی عمومی داشت تا این که کاملا علمی باشه! شاید از دلایلی هم که دکتر حسین پور می گفت بازدیدهای علمی اگه میرین سعی کنین تنها برین که بازدهی بسیار بیشتری داره واسه همین بود، گرچه از نظر من در این مورد برنامه ریزی های دانشگاه دچار عیب هست که بچه ها مجبور می شوند اینگونه عمل کنند و من به دانشجویان تا درصدی بالا حق می دهم!!

سال اول دانشگاه من با خیلی از بچه های سال بالایی و فوق لیسانس بحث می کردم، یک بار یکی از اونها به من گفت که فلانی سعی کن حالا هدفت رو مشخص کنی و به دنبالش بری چون معمولا بچه ها دانشگاه که میان ابتدا هدف تعریف شده ای ندارند و بعد از یکی دوسال با انجمن اسلامی، بسیج، کانون نمایش، کوهنوردی، کانون فیلم، بسیج، شورای صنفی و ... آشنا می شوند و دیگه وقتی پیدا نمی کنند که فکر کنند که واسه چی به دانشگاه اومدن و تا چشم روی هم میذارن لیسانس و حتی مدارک بعدی رو گرفتن بدون این که بدونن واسه چی دانشگاه اومدن!!

وقتی در دوران دبیرستان یکی از رفقای ما طلای المپساد جهانی فیزیک رو گرفت پدرش که استاد فعلیمون هست به مدرسه اومد که برای ما حرف بزنه، به ما گفت که معمولا دوران دبیرستان بچه ها را خسته می کند و سد کنکور رو که بچه ها که پشت سر می گذارند فکر می کنند قله را فتح کرده اند و وقتی دانشگاه می آیند به جای این که انگیزه بیش تر جهت تحصیل علم داشته باشند با روحیه ای خسته و افکاری گسیخته هستند و دیگر هدف اصلی خود را فراموش می کنند و به همین جهت نمی توانند به هدف مطلوب خود برسند

بعد از اون کلاس مایکروویو برای مجمع عمومی سازمان علمی دانشجویی مهندسی برق به تهران رفتم و وقتی اونجا با بچه های بقیه دانشگاه ها نیز صحبت می کردم متوجه شدم که جو حاکم در دانشگاه ما در سایر دانشگاه ها نیز حکمفرما است. مطرح کردم که گروه ها رباتیک، گروه های علمی، مراکز پژوهشی دیگر را معمولا دانشجویان با قصدی کاملا علمی انتخاب می کنند و در آن ها به فعالیت می پردازند ولی بعد از مدتی که همکاری و صمیمیت ها افزایش یافت متاسفانه هدف اصلی فراموش می شود و دانشجویان بیش تر دوست دارند با یکدیگر اوقات خود را بگذرانند تا این که انگیزه روز اول خود را داشته باشند و البته این امر از سومدیریت ها ناشی می شود، گرچه در هر مجموعه تفریح و صمیمت لازم است اما متاسفانه هدف فدای وسیله ها می شود تا حدی که در معتبرترین کنفرانس های علمی دانشجویی برق کشور دانشجویان به شهر برگزاری می روند اما حتی ارایه کنندگان مقالات نیز در کنفرانس ها غیبت می کنند!!!

هرگز این موضوع عمومیت کامل ندارد اما متاسفانه عمومیت نسبی دارد، اما همیشه گروه هایی هستند که بدون فراموش کردن اهداف اولیه و اصلی خود با حفظ صمیمیت و حتی تفریحات هدف خود را گم نمی کنند که در دانگاه خود نمونه هایی از آن را دایم اما سوال اینجا بود که رمز موفقیت آن ها کجاست و حداقل به دو موضوع پی بردم:

1- هدف گروه کاملا برای افراد نهادینه می شود و هر چه هدف بلندتر باشد همت نیز متناسب با ان افزایش می یابد

2- در هر گروه مشابه نیاز به افرادی به عنوان پایه های ثابت هست که خستگی ناپذیر باشند و هرگاه همه اعضای دیگر نیز خسته شدند امید خود را از دست نداده و به انها روحیه بدهند که هدف را فراموش نکنند

شاید در بسیاری گروه ها شرط اول برقرار شود اما شرط دوم بسیار بسیار مهم تر هست و نیاز به فداکاری و پشتکار فراوانی دارد که تجره ثابت کرده یک نفر با انگیزه کافی برای گروه های دانشجویی کفایت می کند که به یقین چنین فردی باید اصوا مدیریت را بخوبی بلد باشد تا بتواند با مهارت تمام گروه را هدایت کند.

راستی ما کجای خط هستیم؟! برای چی دانشگاه اومدیم؟! به کجا می خواهیم برویم؟! برای ما دبیرستان بهتر بود یا دانشگاه؟! و هزاران سوال دیگر وجود دارد که پاسخ انها می تواند راه ما را به کلی عوض کند. شاید برای شما جالب باشد که بگویم انسان های موفق بسیار زیادی دیدم که اغاز سستی داشته اند اما زمانی که هدف خود را شناخته اند راهی پیشرفت انها هرگز سد نشده است، پس حتی اگر گذشته را خراب نمودیم یه یا علی لازم است تا اینده را بسازیم!

حدلقل چند دقیقه ای تامل کنیم بد نیست

در کوچه سار شب

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از ین خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم

یکی صلا ی آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست

اگـر نـه بـر درخت تـر ، کسی تبـر نمی زنـد

۲.۰۴.۱۳۸۶

اغتشاش دانشگاه شیراز

سلام

امروز دانشکده که رفتم سومین روز تحصن دانشجویی بود. یکی از رفقا گفت که بیا بریم پردیس ارم ببینیم تحصن به کجا رسیده، راستیاتش خیلی به دلم نبود که برم اما رفتم

قبلش بد نیست که بگم تحصن از کجا شروع شد، ظاهرا در خوابگاه متح اعلامیه ای نصب شده بود که دانشجویان نمی توانند با شلوارک در راهروها تردد کند، ساعت 11 شب به بعد باید در خوابگاه ها سکوت کامل باشد، نگهبانان در هر لحظه دلخواه می توانند بدون هیچ دلیلی وارد فلت ها شوند و ... و بچه ها اعتراض کرده بودند که در محیطی که هیچ اختلاطی نیست این قوانین بیجا وضع شده است و ما با لباس رسمی و کت و شلوار نمی توانیم به راهرو بیاییم تا آب را برای چایی جوش بگذاریم!! ظاهرا شب اول تحصن بی نتیجه تا ساعت 3 بامداد ادامه داشته و روز بعد دانشجویان تقاضای ملاقات با ریاست دانشگاه کرده بودند و بعد از 6 ساعت انتظار در آفتاب کسی آمده بود ه دلیل تاخیر رییس را توضیح دهد که موجب خشم دانشجویان شده بود و در هنگام حضور رییس دانشگاه بچه ها فریاد زده بودند که باید شما عذرخواهی کنید و ایشان گفته بودند که ابتدا می خواهم گلگی کنم اما دانشجویان خسته عصبانی شده بودند و اجازه صحبت نداده بودند و ایشان جمع را ترک کرده بودند

بروبچه هایی که به عنوان مذهبی ها شناخته شده هستند حضورشون کمرنگ بود و وقتی ازشون پرسیدیم که چرا، می گفتن اینجا لجام گسیخته هست و تقاضاهای خلاف اعتقادات ما هم مطرح میشه، گفتیم حرکت حداقل در پایه صنفی بوده و شما هم جز این دانشجوها هستید و میون اونها می تونین نظراتتون رو مطرح کنین

امروز تقاضای اوا بچه ها استعفای رییس دانشگاه بود، گرچه تفرقه تا حدی حاکم شده بود و هرکش ندایی سر می داد و برای خود تقاضایی عنوان می کرد که انصافا بعضی نیز نامعقول بود اما بخاطر جو دوستانه حاکم می شد با بچه ها مذاکره کرد که تقاضاها صرفا صنفی و معقول باشد و این اذعان وجود داشت که استعفای رییس دانشگاه صرفا چیزی را حل نمی کند و هدف پیگیری مشکلات است

اوایل تحصن بیش تر با بچه ها بحث اعتقادی داشتیم، حتی تا حدی بود که رفقا گفتن موها رو کوتاه کنیم که سمبل اعتراض باشه به مسائل صنفی اما دلیل آوردیم که به قطع سواستفاده از این حرکت صنفی انجام میشه و ما باید بگذاریم تا دانشجوها به این اهداف برسند و نه این که بازیچه جریانات بشن و از طرف دیگه حتی بحث شد که وقتی مولا علی (ع) از مردم خواست موها رو بزنن و در میدون شهر جمع بشن توی اون روزگار تنها موند حالا چه برسه به ما و امروزه هستند کسانی که به بی بها به آدم ها اتیکت می زنند و اینگونه حرکات هرگز نمی تونه کاملا درست هدایت بشه اما با روش های معقوا بچه ها روزهای قبل از آسیب رسوندن به سلف و سایر قسمت ها جلوگیری کرده بودند و سعی کرده بودن صرفا احساسات فاکتور عمل بچه ها نشه

خلاصه سعی کردیم بچه ها رو متحد کنیم و از لجام گسیختگی و ابراز ادعاهای نامعقول بازداریم تا این که چند تا از بچه ها به عنوان سخنگو از طرف ریاست برگشتند و گفتند که هیچ همکاری صورت نگرفته است، کلاس های دانشکده هم تعطیل شده بود، وقت نماز ظهر بود و ما هم گرچه از خیلی مسائل در تحصن گله مند بودیم به مسجد دانشگاه رفتیم که نماز بخونیم

بعد از نماز دیدیم قسمتی از مسجد کمی شلوغ هست و وقتی رفتیم رییس دانشگاه را دیدیم و برای گفتگو نشستیم. ایشان مطرح کردند که سوبرداشت های سیاسی به رسانه های بیگانه از ساعات اول کشیده شده و از بچه ها خواستند که اجازه ندهند اهانتی به مقدسات شود اما جمع حاضر در مسجد تعداد کثیریشان از تحصن آمده بودند و در جربان حوادث از لحظات اول بودند و بالعکس عده ای نیز فارغ از هر چیزی این حرکت را اغتشاش نامیده و عاملین را ضدانقلاب و ... می نامیدند تا حدی که میان کلام هایمان نیز فریاد می زدند

متاسفانه معلوم بود که مسئولین نیز اطلاع دقیقی از شرایط دانشجویان و تقاضاهای آنان ندارند و این میان عده ای که متاسفانه قصد خیر نیز داشتند از روی بی اطلاعی اخبار نادرستی منتقل کرده بودند و بیهئده مساله را بزرگ کرده بودند و هیچ فیدبک صحیحی وجود نداشت

با رییس که صحبت کردیم به سومدیریت هایی در دانشگاه اذعان کردند و گفتند که اطلاعیه را من در جریان نبودم و به محض اطلاع گفته ام که با مفتح مشکلی نداریم و آن را بکنید اما این صحبت ها به گوش دانشجوها نرسیده بود و با مطرح شدن موضوعاتی هم چون کتابخانه خوارزمی همان موقع نماس گرفتند و دستور داده شد که از شنبه این کتابخانه 24 ساعته شود و موارد دیگر را مطرح نمودیم. از ما پرسیدند که در شرایط فعلی چه راه حلی را پیشنهاد می کنید و ما حضور در جمع دانشجویان و اطلاع از مشکلات و دستور در جهت حل آن ها را پیشنهاد کردیم

رییس دانشگاه با ما به جمع دانشجویان آمدند و قبل از آن هم وعده برخورد با مسوولین خاطی را دادند و حتی مطرح کردند که اگر هم خود ایشان استعفا دهد در این شرایط بی شک کسی به سادگی مدیریت را قبول نخواهد کرد و خلاصه کلی بحث کردیم و برای خودم امروز یه دنیا تجربه بود، گره ای که با دست باز می شد الکی به دندون و همه چی متوسل شده بودن و حالا امیدوارم که این تجربه در تصمیم گیری ها آتی موثر باشه

شاید اگه توی مسجد دکتر رو ندیده بودیم و حرف نمی زدیم قضیه بیهوده بیش تر کش پیدا می کرد و هر دو طرف به خیال بی مسوولیتی طرف مقابل می موندن، شاید بالعکس ... اما همه ما در برابر جامعه مسوولیم و همه باید راه حق رو از باطل تشخیص بدیم حتی اگه به ضررمون باشه

در این موضوع بعدا اگه کسی بخواهد بیش تر می نویسیم. بعد از ظهر یه کلاس داشتم که بچه ها گفتن تشکیل شده و رفتم سر کلاس اما اونجا هم یه خبری بهم دادن که واقعا برام دیوونه کننده بود و از کلاس بیرون اومده بودم و هیچی نمی فهمیدم اما اون مساله اصلا ربطی به این موضوع نداره اما کاملا ذهن منو مشغول کرده،

پدرام و سربلند باشین

بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جدائی ها شکایت میکند

کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من بهر جمیعتی نالان شدم
جفت خوشحالان و بد حالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من

سر من از نالهء من دور نیست
لیک چشم و گوش را ان نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

اتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این اتش نداردنیست باد

اتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پر خون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بی هوش نیست
مرزبان را مشتری جز گوش نیست

گر نبودی نالهء نی را ثمر
نی جهان راپر نکردی از شکر

در غم ما روز ها بی گاه شد
روز ها با سوز ها همراه شد

روز ها رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای انکه چون تو پاک نیست

مولوی


۲.۰۱.۱۳۸۶

تشویش افکار من

سلام

نوشته هایی که با عنوان روزانه می نویسم بیش تر نوشته های روزمره هست و خیلی هدف دقیقی رو دنبال نمی کنه و شاید فقط بیان یه حسی باشه که روزانه بهم دست میده

امروز از از اون روزهای منحصر بفرد برای من بود، سه شنبه گذشته خیلی از فکرهام به چالش کشیده شده بود، چهارشنبه عصر برای مجمع عمومی سازمان علمی دانشجویی برق به تهران رفته بودم و جمعه که به طرف شیراز راه افتادم بازهم افکارم مشوش شده بود که اصلا وظیفه من دانشجو در شرایط فعلی چیه و می خواستم امروز در این مورد بنویسم اما امروز تمامی افکار این دوسال آخر را یکی از دوستان به زیر سوال برد.

شاید یک ساعت بیش تر باهم بحث نکردیم اما بحث صمیمانه ما شدیدا مبانی فکریم رو هدف قرار داده بود! نمی دونم اون رفیق مخاطب حرفاش رو خودش قرارداده بود اما من رو تحت تاثیر حرفاش قرار داده بود و دست آخر برای من دو سوال تعیین کرد که بهش فکر کنم و جواب بدم:

1) برای چه چیزی حاضری حتی جونت رو فدا کنی؟!

2) به نظر تو دانشگاه محل جنگیدن نیست؟!

بحث ما بیش تر طرح سوال و ایجاد علامت های سوال بود!

راستش رو بخواین سال اول و دوم دانشگاه به سراغ هر تشکل و گروه و استاد و... که به ذهنم می رسید رفتم و خارج دانشگاه هم در گروه های زیادی مشارکت داشتم اما به دلایلی قید همه فعالیت های جنبی رو زدم و مدتی در مرکز کارآفرینی دانشکده مشغول بودم که انصافا مبانی فکری و کارهای عملی رو به طرز جالبی یاد می گرفتم و خوب بحث روباتیک هم مدت ها ما رو مشغول کرده بود اما امسال ذیگه قید اونها رو هم زدم و هدفی دیگه واسه خودم تعریف کردم تا به اون برسم اما اون رفیق خیلی موشکافانه با این تصمیم های من برخورد کرد و اونا رو زیر سوال برد!

اون رفیق که از شاگردهای خاص دکتر حسین پور بود در مورد دکتر می گفت و این که چرا دکتر وقتی دعوت نامه هایی از کانادا براش اومده بود گفته بود که حتی اگه از MIT هم برای من دعوت نامه بیاد باز توی این خاک و این شهر می مونم!

طلبیدن آدم به مبارزه و رفتن وسط میدون دقیقا زمانی که از همه میدون ها کنارکشیدی خیلی سخت هست! بحث ما هدف زندگی بود، وظیفه در برابر اجتماع و تحول در جامعه ای که عضو اون هستیم

از اون رفیق گلگی می کردم که وقتی پای هر چیزی حاضر بودم کسی نبود و حالا که قید همه چیز رو زدم اومدین که دیگه واسم سخته به گذشته برگشتن اما از محدود بحث هایی بود که با یک نفر می کردم و نمی تونستم طرف مقابل رو قانع کنم و اون فرد منو تا حد زیادی قانع کرد. حتی وقتی گفتم که دلایلی داشتم که قید همه چیز رو یزنم گفت این نشون میده حاضر نبودی بهای هر چیزی رو بپردازی! گفت چه اشکال داشت در راه هدفی که آدم می دونه درسته معین یا بهتر از معین رو فدا کنی؟!

هدفش فقط این بود که یا علی بگیم و وظیفمون رو در برابر جامعه انجام بدیم ولی این بار کسی کسی رو تنها نذاره! شاید هدف ساختن خیلی بنیادهای فکری از نو برای آینده بود که باید از شالوده دوباره ساخته بشن و در این راه دانشکده و رفقای هم عقیده چراغ سبز نشون دادن

شاید محورهای حرف های ما از بی هدفی ما و هم دوره ای های ما بود، از مدرک گرایی، از آسوده طلبی ما برای رفتن از شیراز یا حتی ایران و هزاران چالش بنیادی دیگه

در مورد حرف هامون بیشتر بعدا می نویسم اما اگه خواستین در مورد اون دوتا سوال کمکم کنید و احتمالا بحث من با اون رفیق دیگه از حالا به بعد بیش تر هم میشه و اینجا باز هم می نویسم، آخه ما فقط برای هم علامت سوال ایجاد کردیم و طیاد در مورد راهی که باید بریم بحث نکردیم. در ضمن در مورد سفر تهران و دغدغه های فکری ایجاد شده در اون سفر هم براتون بعدا می نویسم.

ای قوم به حج رفته ، کجایید ، کجایید ؟

معشوق همین جاست ، بیایید ، بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید ؟

گر صورتِ بی صورتِ معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

یکبار از این خانه براین بام برایید

آن خانه لطیف است ، نشانهاش بگفتید

از خواجهً آن خانه نشانی بنمایید

یک دستهً گل کو ، اگر آن باغ بدیدید ؟

یک گوهر جان کو ، اگر از بحر خدایید ؟

با اینهمه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید


۱.۲۸.۱۳۸۶

یه روز دلنشین

امروز از اون روزای قشنگ بود، الکی الکی قشنگ شد

ظهر بعد از غذای سلف سرویس که همراه با دوغ سرو شده بود به دانشکده برگشتم و چون کلاس حل تمرین برگزار نشد مدتی رو با بچه ها گپ می زدیم اما یواش یواش غذای سلف، دوغ و هوای بهاری چشم هامو خواب آلود کرده بود

از بوفه دانشکده یه چایی گرفتم تا قبل از کلاس بخورم تا خوابم بپره، جلو در کلاس بودم که استاد اومد و به من گفتن نوش جون! گفتم استاد اگه میل دارین برم براتون بگیرم، گفتن بعد از کلاس اگه خواستی میریم با هم می خوریم!! کلاس که تموم شد بچه ها می خواستن برن به چند تا از بچه ها گفتم استاد چنین حرفی زدن و ازشون خواستم تا بمونن ببینیم موضع جدی هست یا نه!!!

به استاد که گفتم استقبال کردن، ویدئوپروژکتور و وسایل را جمع کردیم، استاد گفتن من اتفاقا دوست دارن با دانشجوها باشم اما به من خرده می گیرن که چرا این کار رو می کنم! راستشو بخواین این استاد رو من با بچه ها توی سلف دانشجوها(!!!) دیده بودم. به ما گفتن امریکا که بودن با استادهاشون به پارک و تفریح هم می رفتن اما خوب جو ایران یه جور دیگه هست!

چایی رو گرفتیم و استاد که فهمیدن حساب کردیم خودشون رفتن از این شکلات نارگیلی ها به تعداد بچه ها گرفتن و اومدن توی حیاط تا با هم گپ بزنیم و خریدهامون را بخوریم!

راستشو بخواین این برخورد استاد برای ما خیلی غیرمنتظره بود، آخه من دیگه بعد از این برخور روم نمیشه سرکلاس اذیت کنم و خجالت می کشم که درس این استاد رو نخونم!!! آخه من اصولا سر کلاس ها آروم نمی گیرم و مرتب شیطنت های کودکانه(!) می کنم که اینجا جای توضیح نداره(!) حقیقتش اگه این برخورد صمیمی تا همین حد هم باشه خیلی از رویه های ما دانشجوها شاد عوض بشه تا چه برسه نشستیم با هم بحث کردن! بگذریم

فکرشو بکنین یه فوق دکترا که از دوره لیسانس به امریکا رفته و سی سال اونجا بوده و صدهزاردلار در سال درآمد داشته و برای خودش یه کمپانی خصوصی داشته و کارهای تحقیاتی انجام میداده، بیاد و همه چیز رو کنار بگذاره و آزمایشگاهش که چند ملیارد ارزش داره رو به ایران منتقل کنه و اینجا بیاد به عشق این خاک! خیلی همت می خواد

دکتر به ما می گفت بی شک امکانات رفاهی و آزمایشگاهی با ایران قابل قیاس نبود و امکان پیشرفت فوق العاده مهیا بود اما هرکسی توی زندگی خودش یه هدفی داره که واسه اون کار می کنه و آسایش و رفاه توی دل آدماست و اگه آدم با دلش کنار بیاد اینجا هم میشه علی رغم همه مشکلات از زندگی لذت برد و برای اهداف آرمانی ذهن تلاش کرد. حدود یک ساعت و خورده داشتیم با استاد صحبت می کردیم و واقعا به جواب خیلی از چالش های ذهنیم رسیدم و بعد از اون با استاد خداحافظی کردیم و رفتیم فیلم اخراجی ها رو دیدیم و بعد از اون داشتیم با بچه ها بحث می کردیم که در مجموع روز منحصربفردی بود که خیلی مطلب ها رو دوست دارم از این روز بنویسم اما چون فردا عازم سفر هستم و کلی homework واسه فردا دارم در همین حد نوشتم اما انشالله بعد از بازگشت در مورد بحث هامون مطالبی رو می نویسم که شاید به درد شما هم بخوره

حق نگهدارتون

زندگی رسم خوشایند است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرشی دارد اندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من تو برود

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست

خبر رفتن موشک به فضا

لمس تنهایی ماه

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.


۱.۲۳.۱۳۸۶

دوست داشتن، چیزی که فراموش شده

سلام

سکانس اول: دیروز داشتم توی یکی از سایت ها می گشتم که توی اون یه گروه بود با عنوان"اگر تنها ترین تنها شوم، باز هم خدا هست" و از جمله بحث هایی که اونجا بود این بود که "چرا خدا رو دوست دارید؟!" چند هزار نفری توی اون گروه بودن و بعضی ها هم توی این بحث مشارکت کرده بودن و جواب هایی داده بودن، اما برای من این سوال بود که آیا ما واقعا خدا رو دوست داریم؟!

سکانس دوم:توی تاکسی داشتم میومدم خونه یه نفر سوار شد نزدیکی های خونمون که رسیدیم موبایل طرف زنگ زد، مامانش بود. برام خیلی جالب بود که اون آدم که تا اون لحظه اونقدر مغرور و رسمی بود هم چین با مامانش حرف زد و توی هر جملش سه بار قربون مامانش رفت در حالی که دو دقیقه بعد اونو میدید التماس می کرد که منتظر من نمونید و غذا رو بخورین و وایساده بود واسه غذای نخورده پیشاپیش تشکر می کرد و معلوم بود مسافر نبود که بعد از مدت ها مامانش رو ببینه بلکه ظاهرا هرروز کارش همین بوده، راستشو بخواین توی دلم کلی طرف رو تحسین کردم و ذوق کردم که هنوزم کسانی هستند که قدر بابا مامانا رو می دونن و حرمتشون رو کامل نگه می دارن، و واقعا مدت ها بود که توی این شهر بزرگ از این برخوردهای دلنشین از مردم ندیده بودم، آخه اینجا ملت باید کلاس بذارن... ، خانواده ها هر چی می کنن وظیفشونه... و همیشه بچه ها طلب کار هستند

راستیاتش می خواستم n سکانس دوست داشتن بنویسم اما چه فایده، آخه این سکانس ها رو همه هر روز می بینیم و مهم اینه که از این نمایش ها استفاده کنیم، سکانس های آدم فروشی و نارفیقی که توی خانواده ها، رفقا، شرکا و ... می بینیم اما من منظورم اینه که امروزه سکانس های دوست داشتن ها هم برعکس اون چیزی که می بینیم شده و دوست داشتن بی منت و طمع فراموش شده!

من از همون سکانس اول شروع می کنم؛ راستیاتش کلاه خودمون رو قاضی کنیم شاید ببینیم که واقعا فقط تصور می کنیم که خدا رو دوست داریم، آخه اگه ما خدا رو دوست داشتیم که اینجور نبودیم، حتی بعضی ها هم ادعاشون میشه خیلی مسلمون، واسه بهشت و جهنم مسلمونن! منظورم اینه که مثلا حضرت علی (ع) می فرمان:" خدا یا اگر بهشت تو نبود و اگر جهنم تو نیز نبود، من باز تورا عاشقانه می پرستیدم" اما اگه بهشت و جهنم رو هم بگیرن دیگه چند نفر مسلمون می مونن؟! اگه ما خالقمون رو واقعا دوست داشتیم بازم اینجوری زندگی می کردیم؟! باز این قدر نافرمونی می کردیم؟! آخه ما که از یه بچه هم خوشمون بیاد سعی می کنیم هر جوری خوشحالش کنیم، اما سعی نمی کنیم خدای خودمون رو از خودمون خوشحال کنیم؟! نه فکر نمی کنم که ما توحیدمون هم توحید باشه

بارزترین سمبل قدرشناسی هر آدم بعد از خدا در این زمونه قدرشناسی در و مادر هست، اما ما واقعا تا چه حد قدردان اونا هستیم؟! از وقتی به دنیا اومدیم فکر و ذکر اونا ما بودیم و حاضر بودن واسه ما هر چیزی رو بدن اما ما چی؟! بابت هیچ و پوچ چقدر بهشون دروغ گفتیم؟! چقدر از زحماتشون تشکر کردیم؟! امروز که دیگه حرمت شکنیشون هم داره باب میشه، اونوقت نهایتا ملت یه روز مادر یا روز پدر با یه تشکر ساده فکر می کنن همه وظیفشون رو انجام دادن! اگه کوچکترین کاری رو واسه اونا بکنیم، چه منتی که به سرشون نمی ذاریم! خوب دیگه این شده زندگی شهرنشینی ما

امروزه معلما دیگه کلافه شدن، آخه اونا از نظر ما دارن پول می گیرین و وظیفشون رو انجام میدن و هیچ حرمتی ندارن! انگار نه انگار این سخن مال اما علی (ع) هست که "هر کس کلامی به من بیاموزد،مرا تا پایان عمر برده خویش گردانیده است!". امروز دیگه معلم های قدیممون هم که می بینیم خیلی بخواهیم احترام بذاریم یه سلام خشک و خالی می کنیم و رد می شیم و این روسه واسه بقیه اصناف هم هست

رفاقت که کاملا نعطیل شده، رفیق تا روزی که به دردمون بخوره و بتونه کاری واسمون بکنه رفیقه و اگه اگه تاریخ اعتبارش تموم بشه، دیگه انگار نه انگار که ما روزی همدیگه رو می شناخیتم، این که رفیق باشه خدا می دونه با هم کلاسی و شریک چه می کنیم، البته دنیا دست بده بستان داره و این چیزا به خودمون هم برمی گرده و باعث میشه خودمون احساس تنهایی کنیم و دنیای خشک خودساختمون رو به گردن بقیه بیندازیم

آخه هر چی بخوام بگم تمومی نداره، همسایه، همکار، کاسب، قوم و خویش و .... همه همه رو فقط در چارچوب رسمی تحویل می گیریم و روابط عاطفی کاملا تعطیل شده و اگه هم باشه موقت برای چند روز، چند ماه و نهایتا چند سال هست! آخه ما دنبال آسایش خودمون هستیم غافل از این که این چیزا که ما داریم فدای آسایش می کنیم، عین آسایش هستند و عمرمون رو داریم صرف رسیدن به آسایش می کنیم با این که آسایش همین هاهست که از دست می دیم

نمی دونم اما احساس می کنم دوست داشتن واقعا فراموش شده، با یکی از مشاورین که رفته بودیم به والدین می گفت این که شما از واژه های "عزیزم،قربونت برم و ...." در برابر بچه ها و همسرتون استفاده کنید و مثلا یه شاخه گل به اونا بدین واقعا هیچ هزینه ای نداره اما زندگی آدم رو متحول می کنه و شادابی و صفا رو به همراه داره

چقدر خوب می شد ما هم دوست بودبم با همه عالم و آدم، نه برای پله ترقی قرار دادن اونا برای رسیدن به آسایش، بلکه چون این دوست داشتن فراموش شده آسایش هر دو عالم هست


تو این روزا ما آدما
گل نمی دیم به دست هم
از یادمون داره میره
دلتنگی های دم به دم

این روزا دیگه همه جا
صحبت بی وفاییه
ورد زبون آدما
تنهایی و جداییه


هرکی به فکر خودشه
همدلی معنا نداره
حتی دیگه بی بهونه
عشق میره تنهات می ذاره

یکی بیاد داد بزنه
که دوره دوره ي وفاست
دشمنی معنی نداره
دنیا پر از صلح و صفاست

من می مونم تا که نگن
عشق دیگه بی دووم شده
من می مونم تا که نگن
دوره ي عشق تموم شده

من می مونم تا که بگم
دوست داشتنم حقیقته
برای اعتبار عشق
همین خودش غنیمته
همین خودش غنیمته


یکی بیاد یکی بیاد
تا آخر عاشق بمونه
دلزده و خسته نشه
دل کسی رو نشکونه

من می مونم تا بدونم
عاشق و با وفا کیه؟
تا که دیگه کسی نگه
یک دل با صفا چیه؟

یکی بیاد یکی بیاد تا آخر عاشق بمونه
دلزده و خسته نشه دل کسی رو نشکونه

من می مونم تا بدونم عاشق و با وفا کیه؟؟
تا که دیگه کسی نگه یک دل با صفا چیه؟؟

یکی بیاد یکی بیاد تا آخر عاشق بمونه
دلزده و خسته نشه دل کسی رو نشکونه

من می مونم تا بدونم عاشقو با وفا کیه؟؟
تا که دیگه کسی نگه یک دل با صفا چیه؟؟

۱.۱۴.۱۳۸۶

اختلاط: خوب،بد، زشت

از اونجایی که اینجای بحث به جاهای حساسی رسیده من سعی می کنم برنامه رو با چند تا سناریو ادامه بدم، که حساسیت کمتر بوجود بیاد:

سناریوی اول: وقتی که نشریه ایران جوان چاپ می شد با یکی از روسای دانشگاه های آزاد که تاکید زیادی به چادر اجباری در دانشگاه داشت مصاحبه کرده بود و ایشان هرگونه رابطه دو جنس رو مذموم می دونستن و در دانشگاهشون با اون برخورد می کردند. شخص مصاحبه کننده که می دونست دختر ایشون در دانشگاه (فکر کنم) علم و صنعت درس می خواند،پرسیده بود اگه دخترتون اونجا بخواهد و یا مجبور باشد در گروه مختلط پروژه ای انجام دهد شما مخالفت می کنید؟ ایشان هم فرموده بودند که خیر، زیرا دخترم را خودم تربیت کردم و بر او شناخت کامل دارم!!! که بعد شخص گفته بود مگر بقیه افراد بچه هایشان را خودشان تربیت نمی کنند؟! و این که شما نسبت به بقیه شناخت ندارید باید این گونه برخورد نمایید؟!

سناریوی دوم: یکی از مخالفت های گروه های اتفاقا روشن فکر با اردوهای علمی مختلط چندین روزه این هست که می گویند در این اردوها ارتباط و صمیمیت افزایش پیدا می کند و پس از بازگشت از اردو بعضی حریم ها به دلیل صمیمیت ایجاد شده شکسته می شود و ارتباطات گسترش می یابد، در حالی که رویکرد این ارتباط پس از آن دیگر علمی نیست و بیش تر وقت به یاوه گویی و سخنانی که اگر اندیشه کنند فقط مشغولیات آنی است می گذرد و اینگونه ارتباز بازتاب زیبایی در جامعه ندارد و منجر می شود که پس از آن در قبال این افراد سخنانی گفته شود که شاید بازی با آبروی آنها باشد! (اینجا فقط نقل قول می کنم و سعی در تایید یا تکذیب ندارم و فقط می خواهم صورت مساله باز شود)

سناریوی سوم: چند سال پیش برای کاری رفته بودم سراغ فرماندار و از قضا فردی را دیدم که می دانستم در فلان NGO کار می کند و برای مجوز اردوی مختلط به یکی از شهرها آمده بود، بنابرقوانین در این اردوها مجوز به آدم های پخته ای که آموزش دیده اند و حریم ها را می شناسند داده می شد که مسوولیت را قبول کنند و در برابر افراد تعهد داشته باشند و مسوول این امر در آن NGO شیراز نبود و این جوان فوق دیپلم کامپیوتر که شاید بینش قوی ای نیز نداشت آنجا آمده بود و می گفت شاید بخواهیم نوار بذاریم و راحت باشیم ممکنه با ما برخورد کنند و اتفاقا مجوز نیز به او داده شد

سناریوی چهارم: روزی که می خواستم گروه رباتیک تشکیل بدم، به سراغ بچه های ریش سفید رفتم و اونا بهم گفتن که فلانی چندین سال هست که توی هر ورودی یک گروه رباتیک تشکیل میشه و بعدش توی این گروه بچه های تاپ و غیر تاپ عضو می شوند و به اقتضای کار گروهی بین اونا ارتباط به وجود می آید اما تجربه نشون داده این ارتباط بین دوجنس صمیمیت و وابستگی ایجاد کرده و باعث میشه که اصلا گروه به جاده خاکی بره و گروه ها معمولا به هدفشون نمی رسند، من هم کلی با بچه ها صحبت کردم که چطور میشه با حفظ همه حریم ها هم چنین گروهی رو تشکیل بدیم و نتیجه بگیریم و این کار رو انجام دادیم و گروه تشکیل شد و به خوبی کارش رو پیش برد، اگرچه به علت مشغله های علمی از گروه بیش از 40 نفری فقط 5 نفرو اون هم سر باقی موندند و توانستند به نتیجه مطلوب برسند، اما بالاخره با حفظ حریم ها همه کارها به خوبی پیش رفت

سناریوی پنجم: وقتی در دبیرستان رییس شورای دانش آموزی بودم و همانطور که در نوشته های پیشین آمد، نامه دعوت به همکاری که از سوی دبیرستان فرزانگان آمد با مشورت با مدیر جلسه مشترک با حضور مدیران گذاشتیم، در این جلسات من خیلی خشک و جدی برخورد می کردم که منجر به گلگی دوستان نیز می شد اما حتی در آن سن و سال که شاید بینش ها بسیار کمتر باشد این ارتباط با حفظ همه حرمت ها برقرار بود و در هر موردی که حرفی زده می شد موضع گیری من در برابر هر فردی که از بیرون صحبتی در مورد بچه ها می کرد کاملا قاطعانه بود طوری که هیچ حرفی هم پشت سر بچه ها زده نمی شد و با اتمام حجتی که با مدیر داشتم او نیز ضمن نظارت کامل مواظب آبروی بچه ها بود و حتی در آن زمان ارتباط با حفظ تمام حرمت ها انجام شد و نتایج آن نیز همایش ها و برنامه هایی بود که مجال پرداختن به آن نیست

سناریوی ششم: یکی از مدیران که در موفقیت او هیچ شبهه ای نبود اما به دلایلی که باز مجال پرداختن به آن نیست اتفاقا بر اردوهای مختلط تاکید داشت و اعتقاد داشت این تردوها نمودی از ارتباط متقابل دو جنس ات که باعث آشنایی «ها نه تنها با هم که نمودی از این برخورد در خارج چارچوب کلاس ها می شود و با جهت دهی صحیح می تواند بسیار مناسب باشد و چه برای ازدواج و چه برای زندگی اینده می تواند بینش آنها را بخوبی بسازد

سناریوی هفتم: در گروه های زیادی عضویت داشته ام اما برای من عملکرد یکی از این گروه ها جالب بود، این گروه مختلط بود اما تا جایی که مقدور بود دوجنس مراحل کار خود را به موازات هم انجام می دادند و هیچ اختلاطی نبو اما در مورادی که یکی از دو گروه به هر دلیلی مشکلی برای یشبرد هدف خود داشت از جنس مخالف کمک می گرفتند و در این میان هدف رسیدن به پروژه ای از یش تعریف شده بود که معمولا با موفقیت انجام می شد و در مواردی که لازم بود هر یک از افراد در زمینه تخصصی خود به سایرین کلیه تجربه خود را منتقل می کرد

سناریوی هشتم: می گن مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه، گروه های باهاشون بودم که مسوولینشون یه تجربه منجر به شکست (برای رسیدن به هدف تعریف شده نه عشق!!!) از گروه های مختلط داشتند و اگر چه در زمینه کاریشون واقعا به خاطر تفاوت دنیای افکار زن ها و مردها ارتباط لازم می باشد و بدون اون شاید هرگز نتونن قضاوت درست بکنن اما از ترس گذشته گروه ها رو فقط منحص به پسرها یا دختر ها می کنند

سناریوی نهم: این سناریو دیگه خیلی تاسف بار هست اما متاسفانه وجود داره هر چند محدود و اون هم اینه که بعضی ها این ارتباط رو مذموم می دونن اما برای بقیه!!! همه رو به هزار صورت متهم می ککن، اما وقتی نوبت به خودشون میرسه چون فکر می کنن اعتقاداتشوت اینقدر ناب هست که امکان نداره خطا کنن... بگذریم

سناریوی دهم: اسلام میگه اگه یه زن و یه مرد نامحرم توی یه اتاق باشند و اجبار به کار خاص در این مورد نباشه حداقل باید گوشه در رو باز کنند تا که شیطون نفر سومشون نباشه، البته خیلی ها می آیند پیازداغ مساله رو زیاد می کنن، اما این مساله تاکید داره که اگه اجباری در این کار نباشه و شامل حال خیلی از کارهای روزانه تخصصی نمیشه، حتی مراجع می گن اگه احتمال بدهند که به گناه می افتند اید اونجا رو ترک کنند وگرنه.... در این موارد اونا که پیازداغ رو زیاد می کنن... بگذریم

من اینجا هیچ گونه قضاوتی نمی کنم و عنوان هم نشون دهنده همین موضوع هست و فقط چند

پرده از زندگی روزمره رو براتون گفتم تا انشاالله بعدا بیش تر بحث کنیم!البته قبلا هم گفتم این موضوع در هر فرهنگ و جامعه ای می تواند کامل متفاوت باشه

راستشو بخواین در این موضوع مطلب نوشتن خیلی سخته، آخه... بگذریم

خدایا
به من توفیق
تلاش در شکست
صبر در نومیدی
رفتن بی همراه
کار بی پاداش
فداکاری در سکوت
دین بی دنیا
عظمت بی نام
خدمت بی نام
ایمان بی ریا
خوبی بی نمود
عشق بی هوس
تنهایی در انبوه جمعیت
دوست داشتن
بدون آنکه دوست بداند
روزی کن
معلم شهید دکتر علی شریعتی