۷.۰۷.۱۳۸۷

از شیراز تا تهران

اول پیشنهادهایی برای ازدواج به پسر جوون میشه و یه سری خواستگار هم واسه دختر خانم میاد و یک سری جریانات مفصل می گذره تا دو نفر به توافق های خیلی ابتدایی میرسند و مراحل تحقیق شروع میشه
حاجی خانم چادر سفیدشو به سر می کنه راه میفته میره محله خواستگار دخترخانمش و از بقال گرفته تا دکتر محله از همه می پرسه که این شازده گل رو می شناسن یا نه، یه موقع معتاد که نیست، با دوستای نا باب ندیدنش، سوسابقه که نداره

حاج آقا تلفن رو می گیره دست از مدیر دبستان تا نگهبان دوره دانشجویی آقا رو پیدا می کنه و از همه آمار شازده رو می گیره و بعد از اون تازه میره دنبال اصل و نصب شازده و شناسنامه خانوادگی طرف رو از زمان مهاجرت پدرجد پدریش در میاره تا که یه موقع خانواده بدنوم نباشن
آقا داداش هم آمار رک و رفقای شازده رو در میاره و از تفریحاتشون گرفته تا پروژه کاریشون رو ریز به ریز بررسی می کنه که یه موقع جاده خاکی نرفته باشن
بعد از همه قصه ها تازه می گن خانواده ها با هم ارتباط داشته باشن تا همدیگه رو بیش تر بشناسن و خوب دست آخر هم صدای ساز و ناقاره عروسی و دیدن همه خویشاوندها ورفقای قدیمی در شب وصال دو جوون خستگی رو از تن همه در میاره
این ادواج سنتی مملکت ما بوده که تقریبا امروزه داره منقرض می شه اما جذابیت های قشنگی داره، حالا فرض کنین تو قسمت های دیگه زندگی هم آدما این مراحل رو طی کنن، خیلی سخته ها اما آخرش میتونه خیلی شیرین بشه
یادش بخیر پارسال اعلامیه تو وبلاگ زدم و از عالم و آدم واسه انتخاب مسیرم مشورت خواستم و به افراد خیلی زیادی صحبت کردم و ایمیل زدم که دچار بحران انتخاب مسیر شدم و خیلی ها به سهم خودشون سعی کردند کمکم کنند، تا این که به یه توافق اولیه با خودم رسیدم که از فاز تغییر رشته بیرون بیام و تغییر گرایش بدم و بشم مرید یه پیرمرد لبخد به لب که می گفتن استاد تمام دانشگاه تهرانه و کاملا به روز تحقیق می کنه و خواسته های منو برآورده می کنه!
تازه ما خاطرخواه شده بودیم به سمت مسیری نا شناختهکمی تحقیق کردم اما باز مسیر مبهم بود، شانس ما زد و اون پیرمرد شیراز اومد ما هم سراسیمه راه رفتیم و رفتیم قبل از سخنرانی اون پیرمرد دل جوون سراغش رفتیم، به ما گفت این قدر استخاره نگیر، قید کنکور سا دیگه رو بزن از الان بخون و بیا تهرون پیش ما، گفتم سه ماه و خورده بیش تر به کنکور نیست من نمی خواستم کنکور بدم، دیگه دیره کلی هم پیش نیاز می خورم، گفت تو بیا تهران ما بهت پیش هم نمی زنیم!گفتم دانشگاه تهران با سه ماه خوندن نمی شه اومد گفت تو بخون بعدا می گم کودوم دانشگاه تهران بیای اما با من کار کنی....
چشمانمون رو باز کردیم رتبه ها رو زده بودن دانشگاه تهران قبول نمی شدم می خواستم قید اون سال رو بزنم، اما همون شب به استادهای کنترلی دانشگاه های مختلف ایمیل زدم که عشق من همچین موضوعی هست، شما هم کار می کنین؟! جواب ها اومد دیدم این تحقیقات جواب نمی ده تلفن رو برداشتم به دانشجئهای دانشگاه های مختلف زنگ زدم در مورد همون استادا که قبول کرده بودن تحقیق کردم اما باز دلم آروم نشد، تصمیم گرفتم قبل از انتخاب رشته اونا رو حضوری ببینم، شب راه افتادم اومدم تهران
اول رفتم پیش اون پیرمرد دوست داشتنی که مسیر منو عوض کرده بود، اون گفت برو خواجه نصیر با یکی از این چهار استاد پروژت رو تعریف کن تا من هم استاد مشاورت بشم، رفتیم با بچه های خواجه نصیر مشورت کردیم دوتا استاد از اون جمع چهارتایی رو انتخاب کردیم و با بحث با اون دو استاد بالاخره راضی شدن استاد راهنمای ما بشن
دیگه دلم قرص قرص بود، توی انتخاب رشته دانشگاه های تهران، خواجه نصیر و شریف رو ابتدا روزانه و بعد شبانشون رو انتخاب کردم و بعد رفتم سراغ روزانه بقیه دانشگاه ها، حتی می دونستم شبانه این سه قبل از روزانه بقیه پر میشه (حتی اون پیرمرد دوست داشتنی هم می گفت لزومی نداشت آدم شبانه رو قبل از روزانه بقیه جاها بزنه، جاهای دیگه هم میشه با اون استاد مشاور کار کرد) اما دل من قرص شده بود از انتخابم
شنیده بودم جو دانشجویی و فضای خواجه نصیر شاید مثل حتی شیراز خودمون هم نباشه اما هیات علمی اون شدیدا جذبم کرده بود
مهر که شده بود همون جلسه اول کلاس های خودمون و کلاس اون پیرمرد رو شرکت کردم انگار که دنیا رو به من داده بودند، خستگی از تنم کامل بیرون رفته بود، صدای استاد برام ساز و ناقاره بود
دنیا رو چه دیدی ، شاید مثل ازدواج امروزی ما هم کارمون به طلاق از این مسیر انتخابی کشید، اما بعید می دونم اگه ازدواج ها اون طور که گفتم سنتی باشه، طلاق چندان هم داشته باشه، چون با چشم های باز مسیر رو انتخاب می کنن
انشالله ما و مسیرمون هم با هم پیر بشیم، اما از شما هم می خوام تو تصمیم گری های بزرگتون فکر کنین می خواین سنتی
ازدواج کنین، پشیمونیش کمتره تا این که بی خیال
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این​ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می​ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند