۸.۰۹.۱۳۸۶

حرفهای ما هنوز ناتمام...

نه فقط برای فوت مرحوم قیصر امین پور اما این شعر را داشته باشید موقتا تا بعد...

حرفهای ما هنوز ناتمام...
تـــا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
نا گهـــــــــــان
چقدر زود
دیـــــر می شود!

۸.۰۷.۱۳۸۶

شما موظفین کار منو انجام بدین

بعد از یک روز کاری قرار بود منتظر بودیم تا نیروهایی از طرف شرکتی که هماهنگ کرده بودیم بیایند تا کلک کار رو بکنیم و بتونیم تا3 صبح دیگه کارو تموم کنیم، ساعت 22.5 بود که زنگ زدم تا ببیینم چرا نیروها نیومدند اما مسئول شرکت گفت قرار ما برای فردا بوده، چون خودم وقت هماهنگی ای تلفن بودم و مطمئن بودم که برای همون شب هماهنگ شده گفتم که اینطور نبوده و ما حتما باید امشب کار رو انجام بدیم، بعد از یک سری مجادله که طرف اصرار داشت به فردا موکول کنه و گفت نیروهام رو فرستادم خونه بالاخره قبول کرد که نیروهاشو بفرسته و خلاصه تا اعزام نیروهای آقا 23.5 شده بود.

بالاخره زنگ رو زدن و وقتی درو باز کردیم سه نفر اومدن و کارو دیدن و گفتن این کار برای ما نمی صرفه! برین به یه جای دیگه بسپارین!! من هم دیگه آمپر چسبوندم و شروع کردم باهاشون بحث کردن که ساعت 12 شب دیگه من هیچ شرکتی نمی تونم تماس بگیرم و شما موظف بودید همون موقع که هماهنگ کردیم کارو ببینید و الان باید کارو انجام بدین! اما اونا چند تا آدم یوغور بودن که گوششون بدهکار نبود و مجادله لفظی ما بالا گرفت، اما یکی از آشنایان که کمی اون طرف تر بود به من اشاره کرد که ولشون کن! توی دلم گفتم این بنده خدا نمی دونه ما تا اینجا چه مکافاتی داشتیم و همین طور میگه بی خیال! من هم ادامه دادم اما وقتی دیدم هیچ فاده ای نداره بی خیال شدم و اونا رفتن!!!

تازه وقتی اونا رفتن اون بنده خدا عصبانیتش رو نشون داد، تلفن رو برداشت و به طرف زنگ زد و اول شدیدا به نیزوهای طرف توپید و بهش گفت اگه این کارو انجام ندی شک نکن، شرکتت رو تعطیل می کنم! پای تلفن با لحن خیلی تندی به مسئول شرکت توپید که باید کارو انجام بدی و موظفی با همون قیمتی که طی کردیم هم انجام بدیم و ... خلاصه من از این رفتار تعجب کرده بودم که آدمی که اون قدر تجربه برخورد با این آدما رو داره چرا این دو برخورد متناقض رو داشت! خلاصه اون شب مسئول شرکت به همراه نیروهاش ساعت 0:15 اومدن و مشغول به کار شدن و اون شب تا پایان کار و کارهای بعدی که داشتیم تا اذان صبح داشتیم کار می کردیم و وقتی برای استراحت موقت برگشتیم خورشید طلوع کرده بود! البته به اون نیروها بیش از مبلغ توافقمون دادیم تا راضی شدن اما اون برخورد شب قبل خیلی لازم بود وگرنه ...

به اون آشنا از برخورد متناقضش که پرسیدم، به من گفت در برابر این چنین افرادی هرگز، دهن به دهن نشو و برخورد مستقیم نکن چون هر عکس العملی رو ممکن هست نشون بدن، مخصوصا اگه تنها نباشی و ... . سعی کن با این افراد غیرمستقیم و با واسطه تلفن و ... برخورد کنی تا عکس العمل آنها قابل پاسخ گویی باشه!

اگه اون شب ما کار رو به فردا موکول کرده بودیم شاید هیچ فاجعه ای هم رخ نمی داد اما این حرکت باعث می شد دفعات آتی هم اونا چنین برخوردی با بقیه داشته باشن و بی شک با برخورد اون شب ما اونا دیگه در قبول کارها و انجام اونها بیش تر احتیاط می کنند، بی شک برخورد اونها در اون شب ناشی از این می شد که در این شهر در موارد مشابه برخورد ملایمی دیده بودند و این همان چیزی است که من با عنوان وظیفه فریاد زنی در هر جایی بیان می کنم!

مشابه این برخورد بارها در زندگی روزمره ما تکرار می شود که اگه ما تسلیم نشیم و چند گروه دیگه هم مثل ما برخورد کنند به تدریج جامعه اصلاح خواهد شد.

در برگزاری یک مراسم با شرکتی قرارداد بستیم و بابت خدمات مبلغی را توافق کردیم اما تا یک ساعت قبل از حضور مدعوین تجهیزات و نیروها نرسیده بودند و وقتی با مسئول شرکت برخورد نسبتا ملایمی داشتیم(!) آن ها را فرستاد اما مسئول نیروها نیم ساعت قبل از مراسم گفت جای دیگر مراسمی مربوط به صاحب شرکت هست که به من زنگ زده اند آنجا بروم و برای شما کس دیگری را خواهند فرستاد!! خوب دیگه اینجا از برخورد ملایم خارج شد! و زنگ زدیم به مسئولش و گرچه از زیر بار موبایلش و ... می خواست در ره اما کانال هایی را یافتیم که مجبور باشه پاسخ گو باشه!

اون شب خیلی مجبور شدیم با اون یارو برخورد تند بکنیم و الحق مجبور شد به بهترین شکل خدمات را برای ما انجام بده و برای سرو مسئول شرکت خودش هم اومد و فردای اون روز که با او تماس گرفته بودند گفته بود که برای مراسم شما چندین بار قرص آرام بخش خوردم و تا حالا چنین قراردادی نداشته ام! جالب بود که این طرف طرف قرارداد با یکی از ارگان های مزارت دفاع بود و اون شب می خواست اون طور چموشی کنه و شاید به خاطر کارش هم بود که می ترسید اگر پیگیری کنیم براش خیلی تموم باشه. اما اگه اون شب ما سکوت کرده بودیم بعد از اومدن مدعوین هم کارها انجام نشده بود و... و اگر پیش از ما بقیه با او در قبال بی تعهدی هایش برخورد کرده بودند چنین نمی شد.

سال اول دانشگاه بنابر رسمی که برادر و خواهرم در دوران دانشجوئیشان داشتند که هر سال ماه رمضان یک بانی پیدا می کردند و به بچه های ورودیشان و اساتید افطاری می دادند تصمیم گرفتم همین کار را بکنم (گر چه سال های بعد با برخوردهای دوستان عزیز هیچ میلی به این کار نداشتم). با چند تا از بچه ها رفتیم و یکی از رستوران ها که رئیس آن مسئول صنف رستوران دارها بود توافق کردیم و قرار شد روز قبل از مراسم برای قرارداد اصلی سراغ او برویم و وقتی این کارو کردیم، طرف که چند تا جوون رو دیده بود به منشی رستوران سپرده بود که دبه در بیاره و قیمت را دوبل کنه!! ما هم دیگه از همه دعوت کرده بودیم و امکان اطلاع رسانی برای روز بعد نبود. هرچه با طرف صحبت کردم که شما قول دادید التفات نکرد!

به خونه برگشتم به بقیه اعضای خانواده که توی آموزشگاهمون بودن و یکی از رفقا که رستوران رو معرفی کرده بود زنگ زدم و قرار شد برن خدمت جناب رئیس صنف که توی خیالشون کسی رو بالای سرشون نمی دیدن!

یک ساعت بعد به رفیقم زنگ زدم و اوضاع را رسیدم، او که با داماد خانواده شان رفته بود و مادرم و برادرم هم به آنها ملحق شده بودند گفت سه حالت داره: یا جناب رئیس سکته می کنه می افته، یا سقف رستورانش میاد رو سرش و یا این که کاملا با شما راه میاد! البته خوب نهایتا مجبور شد با قیمتی که از روز اول قول داده بود با ما حساب کنه، اما باز هم اگه ما با اون برخورد نکرده بودیم... یا اگر پیش از ما کسی برخورد ... و خوب احتمالا دیگه کمتر به سرش می زنه در آینده این طور دبه در بیاره!

این تجربیات برای هممون روزانه احتمالا پیش میاد اما سکوت ما می تونه باعث باشه که یک شهری مثل شیراز چندین سال باشه که خیلی ها ازش ارتزاق می کنن اما تعهدی در برابر مردمش نداشته باشن، بی شک در موارد مشابه برخورد مردم اصفهان تا این حد که مردم شیراز هستند آرام نیست و برای همین هست که اگه مسئولی اوجا کارشو انجام نده سیستم اون رو حذف می کنه و این مقدمه پیشرفت اونا هست.

یک مدت پیش خواهرم می خواست قراردادی رو با یک شرکت اصفهونی تمدید کنه و سری های قبل مادرم برای قرارداد بستن رفته بود و سختگیری های او را دیده بودند و وقتی من و خواهرم با هم رفتیم شاید چهره جوون منو که دیدن فکر کردن که این بار راحت قرارداد رو خواهند بست. البته اونا آدمای خوش حسابی بودن اما تجربه میگه که توی قراردادها باید همه جوانب رو در نظر گرفت، شاید مسئولین شرکت عوض شدن یا بازنشسته یا ...

وقتی نشستیم اونجا من هی به قرارداد تبصره اضافه می کردم که ما که به شما اعتماد داریم شما هم همین طور اما عرف براین هست که در قراردادها تعهداتی هم اضافه شود که حتی اجازه فسخ به طرفین بده و این صحبت ها از زبان من اونا رو متعجب کرده بود و می گفتن خیلی سخت گیر و بدبینی و مادرت خوب برای این کارا پرورشت داده، اما به اونها در مورد قراردادهایی گفتم که بستیم و بعد مجبور شدیم برای اجرای بندهای اون با شورای حل اختلاف و دادگاه متوسل شویم و گفتم متاسفانه جامعه من رو این طور بدبین به بند بند قراردادها پرورش داده!

امروز برای هر کاری اگه اجازه بدیم بهمون طلم بشه هم ما خرد خواهیم شد و هم این کشور یشرفت نخواهد کرد و بی شک باید در برابر هر ظلمی با صدای بلند فریاد برآوریم تا جامعه اصلاح شود. سعی می کنم از این برخوردها باز هم براتون بنویسم چون رفقای هم سن و سال خودم که هنوز وارد بازار کار نشدند شاید حداقل با خوندن این نوشته ها از نیرنگ های مرسوم جامعه خبردار بشن و هر کسی مجبور نشه یک بار تاوان شروع از ابتدا را بپردازه!

گرچه شاید شما هم شعر زیر رو شنیده باشین اما اگه نه اونو با صدای آقای عصار دانلود کنین و گوش کنین پشیمون نمیشین:

باز بوی باورم خاکستریست
صفحه های دفترم خاکستریست

پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم

دیوها زهر هلاهل خورده اند
عشق ورزان مهر باطل خورده اند

باز هم بحث عقیل و مرتضی ست
آهن تفدیده مولا کجاست

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز

سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ

گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها

من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیواره

با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سر شقایق نیستی

غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه مولا شدن کار تو نیست

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز

سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ

گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها

من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیواره

۸.۰۵.۱۳۸۶

بنزین و چند درس

شب بود، کنار هر پمپ بنزینی که رد می شدی چند تایی نیسان، تاکسی یا آژانس رو می دیدی که ایستاده بودند و اون طرف تر هم چند تا پژو، زانتیا و ... که راننده های هر دو گروه دور هم جمع شده بودند و خوب قیمت یک کلام 600 تومان برای هر لیتر بنزین رو اعلام می کردند، اما خوب گرچه خیلی ها به سادگی قبول می کردند(!) اما از بعضی چهره ها هم نارضایتی می بارید و می پرسیدند چرا(؟).

روز سهمیه بندی خودروهای گازسوز شخصی 30 لیتر و تاکسی های گازسوز 100 لیتر سهمیه برایشان مقرر شد، اما سه روز بعد (به زمان دقت کنید!) در مصوبه ای جدید(!) اعلام شد سهمیه این خودروها هم همچون باقی خودروها خواهد بود. یک تاکسی گازسوز 800 لیتر سهمیه ماهانه دارد و در بازار فوق می تواند در آمدی بیش چهارصد هزارتومانی داشته باشد و با گاز به کار خود بپردازد، درآمدی که بی هیچ ملاک و مبنایی که تاکسی ها، نیسان ها و ... داده شد!

سوزوکی که قیمتی در حد 200 هزارتومان داشت با سهمیه 450 لیتری در ماه درآمدی بیش از قیمت خود را برای صاحب آن به ارمغان آورده بود و این فروش بنزین بسیار مرسوم شده بود. قیمت سوزوکی، وانت پیکان، ماشین های دوگانه سوز، پراید، پژو206 و ... به شدت افزایش یافت.

پیش از این ها قرار بود برای مصارف غیرماشینی چون موتورهای برق، آزمایشگاه ها و ... هم سهمیه بنزین معلوم شود اما وقتی در صف طولانی یک روز را می گذراندی مسئول مربوطه می گفت ما برای ماشین ها هم نتونستیم ساماندهی کنیم تا چه برسه به شما؟ نمی توانیم مشکل شما را حل کنیم، اینجا بود که راهی قانونی برای استفاده از موتوربرق و ... وجود نداشت!

مسئول دولت در صحن علنی مجلس اعلام می کرد که ما برای در راه مانده ها (کسی از نمایندگان برخاست و گفت بگویید وبن السبیل، ایشان هم گفت وبن السبیل) هم سهمیه گذاشته ایم، اما در جایگاه های بین شهری می دیدیم که آن شعار ها برای امری دیگر بوده و چنین سهمیه ای تعریف نشده است.

ماشین های فراوانی در کوچه و خیابان با عنوان آژانس یا تاکسی موقت در گردش هستند که حتی درصدی از آنها بیش تر از فروش بنزین درآمد دارند و درصدی هم بدون هیچ سرویسی در این امر از سهمیه استفاده می کنند.

از بعد از سهمیه بندی کرایه ای که پارسال تا دانشکده 300 تومان بود به 450 تومان افزایش یافت اما تلویزیون نشان می داد در تهران برای 25 تومان تاکسی ها را مورد یگرد قرار می دادند، اما اینجا از ایتخت دور است و مشکلات مردم اهمیت کمتری خواهد داشت.

وقتی تابستان سرغ یکی از اساتیدی رفتم که وقت خود را به پروژه های مختلف در مملکت می پردازد و وقت مشاوره خواستم گفتند که از کل سهمیه ایشان 80 لیتر باقی مانده و جز روزهایی که جلسه شورای بخش باشد نمی توانند به دانشکده بیاند، برخلاف شعارهای اولیه به اساتیدی این چنینی که مشکلات صنعت مملکت را با پروژه های خود حل می کردند سهمیه ای برابر با بازنشسته ای که پرایدی دارد و ساکن قلب شهر است و هیچ کار روزانه ای در مسیرهای دور نخواهد داشت داده می شد.

وقتی بعد از سهمیه بندی بعضی شهرها چون یاسوج ناآرام شدند و یا در بعضی شهرستان ها پدری که زن حامله اش را می خواست به بیمارستان ببرد و نتوانست از پمپ بنزین بنزین بزند و همسرش و فرزندش فوت شدند و پای کارمندان اداره نفت را نشانه رفت، یا راننده ای که ماشین خود را اتش زد، این ها را پیش بینی شده می دانستند! اما این که سهمیه بندی را پیش از اجرا و نه بعد از آن کارشناسی کنند میسر نبود!

اتوبوس ها هم از فرصت استفاده کردند و هرچند گازوئیل آنها تغییر نکرده بود اما کرایه شیراز تهران از 6.5-7 به 9-11 هزارتومان رسید و کسی آنجا به آنها علت را نپرسید، پروازهای مختلف هم افزایش قیمت داشتند.

وقتی مدتی سهمیه آژانس ها قطع شد هیچ آزانسی که مسافری را از مرکز شهر به شهرک گلستان نمی آورد و به بهانه این که بنزین آزاد می خرند کرایه را دوبرابر کردند و این در حالی بود که حتی اگر بنزین آزاد هم می خریدند با حسابی که من کردم در هر سرویس 600 تومان بیش تر نمی بایست افزایش قیمت می دادند. وقتی با یک راننده بحث می کردم که بنابرمصوبه شورای شهر کرایه تو این مقدار است به من گفت، هر کی گفته واسه ننش گفته، کرایتو بده!!!

مسئول عالی رتبه ای در دولت می گفت: چند روز پیش منزل یکی از آشنایان بودم گفتند راننده تاکسی کرایه بیش تر از من گرفته و من دستور دادم نظارت شود که هرگز چنین اتفاقی نیفتد. این گفته مسئول مملکت ما نشان می داد فیدبک گیری در کشور ما تا چه حد ضعیف است و هیچ کسی پیش از ارتباطات خانوادگی مشکلات مردمی را به مسئولین گوشزد نکرده بود و در سایر موارد که قوم و خویش مسئولمان در جریان مشکلی نباشد راهی برای اطلاع رسانی نیست!

بنزین یک نمونه از کارهای کاملا غیرکارشناسی بود که اجرای آن متاسفانه خیلی ضررها را در پی داشت اما متعصبانه از آن حمایت می شد و مجلس و ... هرگز سعی نکردند موشکافانه آن را نقد کنند که بسیاری موارد متعصبانه اظهارنظر می شد. اجرا کردن چنین مواردی بدون کارشناسی نه تنها همتی بزرگ نیست که می تواند آسیبی مستدام به اقتصاد و حتی روحیه مردم باشد. اجرای تنهای طرحی که سال ها قبل شروع به برنامه ریزی آن کرده بودند بدون کار کارشناسی برای ما فقط آسیب زا بود و بهای آن را مردم پرداخت کردند.

اگر کار کارشناسی شده بود که مصوبات بعد از سه روز تغییر نمی کرد و این مشکلات فروش بنزین آزاد کاملا قابل پیش بینی بود و بی شک اگر حتی فراخوانی عمومی از سوی دولت برای پیشنهاد طرح ها می شد مطمئنا مشکلات کمتر بود و حتی اگر از کارشناسان خبره هم به صورت اختصاصی دعوت به همکاری شده بود چنین نمی شد اما ظاهرا شیوه آزمون و خطای قدیمی در این قرن نیز با ذائقه ما جور است.

مشکل بنزین مشکل بسیار بزرگی بود، از روز اول که از آن انتقاد می کردم می گفتند دولت های پیشین جرات نکردند این امر را اجرا کنند اما این جسارت این دولت بود و ...

هرگز دوست نداشتم بحث هایی این چنینی در وبلاگ داشته باشم اما متاسفانه این سکوت ما اقتصاد و فرهنگ ما را هم دستخوش اشتباهات جبران ناپذبر کرده و به نظر من وظیفه نه تنها طرفداران و مخالفان دولت بلکه وظیف تک تک مردم ماست که با اطلاع رسانی به موقع و انتقاد از مشکلات آتی جلوگیری کنند و از این به بعد یک سری بحث با عنوان دوباره می سازمت وطن را در وبلاگ خواهم داشت تا بتوانم مشکل اصلی سومدیریت ها و محافظه کاری و سکوت مردم را بررسی کنیم که نه تنها به عنوان ایرانی بلکه به عنوان یک مسلمان موظفیم که سکوت نکنیم.

نمی دانم رفقا تا کی ما باید همه چیز مملکت را فدای بازی های سیاسی کنیم و بجای نقد پویا با تعصب های بی مورد مسائل را کتمان کنیم. نمونه دیگر را در مورد شهرداری های شیراز پیش از این نوشته بود و متاسفانه این امور بسیار فراوانند. هر چند وزیر نفت بعد از کارهایی که کاملا بدون کارشناسی بود برکنار شد اما چه سود؟! با این کا فقط اگر نقدی هم شود همه به گردن وزیر سابق می اندازند و کسی دیگر هرگز پاسخگو نیست.
نمی دانم تا کی ما باید اشتباهات بزرگ را بخاطر محافظه کاری به نقد نکشیم و سکوت کنیم. من اعتقاد دارم ما باید فریاد بزنیم تا بتوان مملکت را از نو ساخت. متاسفانه مسئولینی وجود دارند که تخصص های اولیه را برای اداره ارگان تحت نظرشان را ندارند اما به خاطر بازی های سیاسی به قدرت می رسند و حمایت می شوند و متاسفانه مردم ما هم از محافظه کاری یا بی خیالی هیچ نمی گویند و تا چنین باشد ما نخواهیم توانست به آرمان ها خود برسیم، که در نوشته های بعدی به آن اشاره می کنم.

نقادی وظیفه تک تک ماست، پیام عاشورا آزادی و ازادگی بود ، پیام عاشورا آن سخن امام بود که من برای امر به معروف و نهی ااز منکر و اصلاح امت جدم قیام کردم و ما در احادیث داریم که هر روز عاشورا و همه جا کربلاست، این پیام اصلی کربلاست! چه ساده لوحانه خواهد بود که کربلا را ظاهر آن بدانیم و از این مفاهیم عمیق غافل باشیم.

رفقا این که آقایون واژه هایی را به یدک بکشند چون وبن السبیل و هزار واژه دیگر که بیش از آن که به آن عمل کنند بر روی آن شانتاژ تبلیغاتی نمایند وظیفه ما را به عنوان مسلمون بسیار سخت می کنه و باید با چنین اعمالی که به صورت پنهان اسلام را تضعیف می کند و با ذات اسلام هماهنگی ندارد نقادانه مبارزه کنیم. رفقا فریاد باید در هر زمانی چه در برابر دوست و چه دشمن برای پیشرفت این مملکت برآورده شود و آرمان های کشور و اسلام را نباید فدای بازی های سیاسیمان کنیم، رفقا دولتمرد هم باید قبول کنند که به تعبیر سید محمد خاتمی اگر صحبتی از آزادی هست، آزادی یعنی آزادی مخالف. آن روزگاران ما اون سید رو و آرمان های او رو قبول داشتیم اما انتقاد را وظیفه خود می دانستیم و امروز هم سکوت اشتباه جبران ناپذیر ما خواهد بود.

نوشته امروز خیلی طولانی شد، خواهش می کنم بیاین روی این موضوع فکر کنین که اگه ما با هر روش فکری و اندیشه ای دست به دست هم بدیم شکستمون ممکن نخواهد بود، پس یه یا علی بگیم و همت کنیم تا دولتمردان ما هم اشتباه نکنند یا اگر جائزالخطایند کمتر خطا کنند.

موسی و شبان
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله
ای خدای من فدایت جان من
جمله فرزندان و خان ومان من
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت"1 "دوزم زنم شانه سرت
تو کجایی تا که خدمتها کنم
جامه ات را دوزم و بخیه زنم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت!
حضرت موسی(ع) از آن مرد میپرسد ای مرد با که اینگونه سخن میگویی؟! وچوپان در پاسخ:
گفت با آنکس که مارا آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید
گفت موسی:های خیره سر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست"2 "این چه کفراست و فشار
پنبه ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
گرنبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
چوپان چون این حرفها را از حضرت موسی(ع)شنید.ناراحت از کار خود:
گفت ای موسی دهانم دوختی
وزپشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد وتفت
سرنهاد اندر بیابان و برفت.
موسی پس از آن برای مناجات به کوه طور رفت.از خدای بزرگ به او ندا آمد که ای موسی این چه کاری بود که کردی هر چه زودتر بروچوپان را بیاب و از او معذرت بخواه!
وحی آمد سوی موسی از خدا
بنده مارا ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل"3"کردن آمدی
من نکردم خلق تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
چونکه موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو.

۷.۲۷.۱۳۸۶

ما کجا، آنها کجا


لطفا روی عکس کلیک کنید

پر رو بازی


***کنکور رو که داده بودیم نتایج هم که اومده بود و ما الاف توی خانه بودیم تا این که یکی از رفقا زنگ زد به ما که فلانی لین اواخر شهریور به دلیل گرمای مفرط در کیش هیچ کس به اونجا نمیره طوری که هزینه هتل نسبت به بقیه ماه ها رایگان هست و فق باید هزینه بلیط رو بدیم و ... ما هم که دلمون هوس کرده بود واسه خاحافظی با رفقا یه سفر بریم رفتیم و مخ زدیم تا هزینه تامین شد! این سفر کیش ما سفر رخاطره ای بود البته یه بار هم قبلا با مدرسه رفته بودیم که کیش رو عاجز کرده بودیم و در هر مغازه که می رفتیم می گفتن نکنه شما از اکیپ بچه های شیرازید که ... در هر صورت خاطرات اون دو سفر رو به تدریج واستون می گم.

شب ها که هوا کمی خنک تر می شد ما راه می افتادیم و چون با لاشه بلیط به صزرت رایگان دوچرخه می دادند(!) ما هم می رفتیم دنبالش و چندین ساعت با بچه ها شب نوردی می کردیو و وقتی از نفس می افتادیم کنار دریا قدم می زدیم و به طرف هتل راه می افتادیم.

یک شب دیگه بچه ها زود خسته شدند و رفتند بخوابند، آخه ما صبح علی الطلوع بیدارباش داشتیم تا از این سه روز سفر کامل استفاده بشه، ساعت حدود 2 بود که از بس از قدم زدن هم خسته شدیم دیگه توی یکی از ایستگاه های اتوبوس دراز کشیده بودیم و با یکی از رفقا داشتیم در مورد مسائل زندگی آینده در دانشگاه هامون صحبت می کردیم (!) که یهو سر و کله الگانس پلیس یدا شد و اومد جلوی ما ترمز زد، اون قدر خسته بودیم که جون نداشتیم حتی بریم سراغ اون پلیس هایی که اومده بودن به ما گیر بدن(!) نمی دونم آخه فکر کرده بودن از این معتادهای بی خانمانیم یا ...

پلیس برگشت یه سری سوال کرد که از کجا می آیید؟ محل اسکانتون کجاست؟ و از این حرفا و وقتی ما جواب دادیم، پرسد مطمئنید؟! ما هم شیطنتمون گل کرد! گفتیم شما شک دارین؟! گفت: آره! گفتیم راه اثباتش ساده هست در ماشینتونو باز کنید ما هم سوار شیم ببریدمون تا هتل تا بهتون ثابت بشه! گفت: آقا ما پلیسیم نه تاکسی دربست شما! گفتیم: می خوایم شکتون برطرف بشه! گفت نمیشه! گفتیم: آقا شبه، کسی نمی فهمه که به شما گیر بده ثواب هم داره! گفت: آقا نمیشه، ما پلیسیم ها! گفتیم: آقا ما خیلی خسته ایم، نمی خواهیم پول تاکسی بدیم شما هم به ما شک دارید پس ... دیگه یارو داشت عصبانی می شد، به رانندشون اشاره کرد و یه تیک زدن و رفتن و ما دوباره به ایستگاه اتوبوس برگشتیم! ما هم از پررویی خودمون کلی لذت بردیم!

*** وقتی تازه ماشین خریده بودیم یکی از بچه ها رو روبروی خوارزمی دیدم و اصولا اون رفیقمون زود خراب می شد روی سر آدم و گفت معین خوب اگه کار نداری و مسیرت می خوره مارو هم تا یه جایی برسون و سوار شد! گفتم کجا؟! گفت حالا بریم تا ببینیم! گفتم من گرسنه هستم گفت خوب یه سر بریم سلف! رفتیم و سلف تعطیل بود اما من هم بدم نمی اومد رفیقمو سر کار بذارم گفتم می خواهم فلان چیزو بخرم اگه وقت داری بریم قیمت کنیم اونم قبول کردو رفتیم اما مغازه های مورد نظر ما تعطیل بود، گفتم بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم، گفت نه من می رم خونه چه کاریه!

داشتم از مسیری بر می گشتم طرف دانشکده که گفت معین اگه می خوای منو برسونی از این طرف برو، من تو دلم گفتم چه پر رو! کوچه پس کوچه ها رو هم رفتم تا رسیدیم به کوچشون و مسیر برگشت رو هم به من نشون داد، اما خوب یهو یه فکری کردم! گفتم خوش بحالت میری ناهار گرم می خوری، گفت چه ناهاری؟! هیچ کس خونمون نیست باید برم تخم مرغی چیزی بخورم! گفتم خونتون کودوم بود، اشاره کرد و پیاده شد و من دنده عقب رفتم جلو پارکینگشون! گفت چه کار می کنی؟! گفتم منم تخم مرغ دوست دارم! خلاصه رفتم خونشون هر چی نون و تخم مرغ و هندونه داشتن رو کامل خوردیم و مقداری هم پنیر خوردم که دیگه ناله می کرد که حالا باید بره توی صف برای خرید اون چیزا که من خوردم! بعدش هم پرسیدم کجا میشه خوابید؟!

یه یکی دوساعتی هم اونجا خوابیدم و بعد رفتم ماشینو برداشتم و رفتم تا دیگه رفقای ما در برابر ما پرروبازی در نیارن آخه ما به سرمون بزنه از همه پرروتریم! یادمه یه بار توی یاهو مسنجر یکی از رفقا رو دیدم و گفتم شیرینی قبولیت رو تو کنکور بده و اونم رو شوخی گفت بیا خونمون! گفتم آدرس بده: اونم داد و یه شب از اون طرف های خونشون رد می شدم آخر شب رفتم و خونشون رو یدا کردم و وقتی زنگ زدم مادرش گفت حموم هست و خوب رفیقمون آیفون رو تو حموم برداشت و ضمن کف بری تما کلی عذرخواهی کرد که تو اون شرایط نمی تونست بهم شیرینی بده، البته می گفت صد سال فکر نمی کردم که بیای!

*** یک شب ساعت 1 خواهرم از مشهد میومد و من رفتم فرودگاه دنبالش، اما پلیس بهم گفت بزن کنار، اول پرسید اینجا چکار می کنی و بعد مدارک رو خواست کمی چونه زدم اما خوب پیاده شدم که بدمش از توی جیبم یه کاغذی افتاد و مدارک رو بهش دادم، گفت کاغذه چی بود؟ گفتم یه شماره! گفت شماره چی؟! گفتم نمی دونم! گفت برش دار! گفتم نمی خوام! گفت برش دار! گفتم برام ارزشی نداره که برش دارم! خلاصه یه کمی با ما صحبت کرد و شکش برطرف شد بعد من رفتم تو تیریپ پر روبازی که آقا آخر شبی پول ندارم میشه پارکین نرم و همین جا پارک کنم! یواش یواش داشت لحن پلیسه عوض می شد که احساس کردم هر جایی نمیشه خیلی هم صمیمی شد و راهمو کشیدم و رفتم!

از این پر رو بازی ها زیاد درآوردم مخصوصا اگه بحث تیغ زدن باشه که اگه بعدا فرصتی بود براتون می گم! اما کاریکاتور اینجا مربوز به سال 81 هست که اون موقع ها بهم شبیه بود و بچه ها زده بودن رو میز ریاست شورای دانش آموزیمون! راستشو بخواین امروز داشتم عکس ها، نامه ها و نشریات اون موقع شورا رو می دیدم که خیلی واسم جالب بود که در نوشته های بعدی واستون می نویسم!

شعر امروز هم شعر مشهوریکه با صدای دلنشین استاد بنان شاید شما هم شنیده باشد:

باز ای الهه ناز با دل من بساز

کین غم جانگداز برود ز برم

گر دل من نیاسود از گناه تو بود

بیا تا ز سر گنهت گذرم

باز میکنم دست یاری به سویت دراز

بیا تا غم خود را با راز و نیاز ز خاطر ببرم

گر نکند تیر خشمت دلم را هدف

به خدا همچو مرغ پر شور و شرر به سویت بپرم

آنکه ز غمت دل بندد چون من کیست

ناز تو بیش از این بهر چیست

تو الهه نازی در بزمم بنشین

من تو را وفا دارم بیا که جز این نباشد هنرم

این همه بی وفایی ندارد ثمر

به خدا اگر از من نگیری خبر نیابی اثرم

۷.۱۹.۱۳۸۶

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است

وقتی خاموشش می کنی یه پایه وقفه با اولویت بالا رو حذف می کنی و هرچی کسی بخواد از اون طرف بهت وقفه یا به قول خارجکی ها اینتراپت بده یه خانمه بهش میگه که دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است این طوری میتونی آدم خودت باشه و از هفت دولت آزاد بشی!

قبلا از این کارا می کردم و یه مدتی خاموشش می کردم و نفس می کشیدم اما خوب برای خیلی کارا که باید انجام می دادم روم نمی شد هی گوشی این و اونو بگیرم و شماره غیر از خودمو بدم اما یه مدتی بود بعد از گرفتاری های فراوون توی تابستون و آب پاکیو که روی دست ما ریختن که تا حالا سرکار بودی و باید امسال کنکور ارشد بدی و از این مهد علم و دانش بری و تا اون کنکور چند ماهی توی ترم بیش تر وقت نداری تصمیم گرفتم دوباره به اون خانمه بسپارم که بگه ما وقفمون غیرفعاله و کسی نمی تونه صدامون بکنه!

البته خودمون که وقتی توی تابستون اونو خاموش کردم رفقایی که صدسال یه بار هم بهم نمی زنگیدیم شماره اتاقمو گیر آورده بودن اما بازم راحت تر از موبایل بودم، اما از طرف خونواده اولتیماتوم گرفتم که حداقل خارج خونه که میری روشنش کن که کاری داشتیم خبرت کنیم و ما هم همین کارو کردیم و از شانس ما وسط کلاس از طرف دفتر بخش به ما زنگ زدن!

از کلاس بیرون اومدم و رفتم طرف دفتر بخش گفتم شاد فرجی شده و تصمیمی گرفته که تقاضای ما توی شورا مطرح بشه اما پا که تو گذاشتم دیدم قصه افطاری دانشجویان جدیدالوروده و به کارشناس بخش گفتم که من توبه کرده بودم به بخش نیام و اگر در این رابطه کاری باهام دارن برم، اما گفت نمی دونم فکر نکنم و ...

رئیس بخش گفتند فلانی می خوایم چهارشنبه افطاری بدیم، گفتم خیره، گفتند زمانش خوبه؟، خوب خود دانید!، گفتن می خوایم کمک کنی، گفتم شرمندم، گفتن کمک کن، گفتم سال چهارم گرفتارم، گفتند باید کمک کنی!، گفتم نمی تونم گرفتارم، آخه من یه تقاضا از شما داشتم حتی اونو مطرح نکردین!، گفتن تو بازم با ما کار داری باید کمک کنی، گفتم من اون کار برام حیاتی بود اینا هر چی باشه می گذره و سعی می کنم بچه های ورودی های بعد رو بفرستم سراغتون، گفتند تو هنوز خیلی به ما نیاز داری و باید خودت هم باشی...

آخه خیلی بابت برخوردهای قبلی دلخور بودم و واقعا یکه خورده بودم، به یکی از اساتید پیغام دادم که به دکتر بگین چرا با تقاضای من بی هیچ دلیلی مخالفت کردن و حتی اونو مطرح نکردن اما تا کاری هست، منو صدا می کنن! اما رفقا گفتن از هر چی بگذریم رئیس بخش جای پدر ما می مونه و هرچی هم دلخور باشی نبایستی اون طور می گفتی و برو و از دلشون در بیار! عصر با یکی از بچه های ورودی های بعدی رفتیم سراغشون و یه سری برنامه ریزی کردیم که برنامه شامل چه قسمت هایی باشه و با همه کسانی که لازم بود هماهنگ کردیم و آخر کار هم ما دوباره موبایل رو خاموش کردیم و رفتیم دنبال زندگیمون!

فردای اون روز مجری و فیلمبرداری و ... را مشخص کردیم و رئیس بخش که خوشحال بودن کارشون رو انجام دادم گفتند که فلانی تو اگه کار قانونی از ما بخوای واست انجام می دیم اما تقاضای تو غیرقانونی بود، گفتم معاون آموزشی گفتن قانونیه و ... اما خوب سعی کردم بحث نکنم تادواره دلخوری پیش نیاد.

مراسم برگزار شد و می خواستم دو تا کار بکنم و یکی از ایشون بخوام که مخالفتشون رو کتبا اعلام کنن که تو شورا مطرح شده(!!!) و مخالفت شده و ثانیا بپرسم چطور بعضی های دیگه بدون هیچ شورا و ... تونستن 5 ساله بشن، اما یکی از رفقا که خیلی خیلی واسش احترام قائلم گفت که فلانی هیچ کودوم از تقاضاهای تو جواب نمی گیره و دست آخر همباید کنکورت رو بدی، مگه یادت نیست بهت چی گفتن!

واسه من سابقه داشت این طوری به نظاره بنشینم که باهام هم ین برخوردی بشه اما اون رفیق ما واسمون دلیل آورد که بی خیال شو! اون استاد هم که واسطه فرستادم گفت نمی دونم چرا اما دکتر شخصا خیلی مخالفه! تو هر تقاضایی که بدی ایشون می تونن تشخیص بدن که مطرح بشه در شورا یا نه و حالا تشخیص ایشون این طوریه! گفتن اگه همه استادهای دیگه رو هم راضی کنی کارت نمیشه چون دکتر مخالفن!

شب خرد و خسته که بخونه برگشتم به خانواده گفتم که اگه این موبایل خاموش بشه دیگه هیچ کسی ردپایی از من نداره و مشابه این کارا رو توی دانشگاه و خارج دانشگاه مجبور نمی شم گردن بگیرم و اونوقته که شاید هر چند خیلی سخته اما شاید بتونم توی این چند ماه به هدفم برسم و اگه هم نرسم تلاشمو بکنم! حالا دیگه دستگاه مشترک موردنظر دیگه برای خانواده هم روشن نیست و اون خانومه جواب همه رو با هم میده! شاید این طور بشه نفس کشید!

محتملا کلوپ، یاهو360 و ... رو هم پلمب می کنم اما احتمالا توی این وبلاگ دلم که بگیره براتون مطلب می نویسم!

روزای آخر رمضونه فقط از همه و همه التماس دعا دارم هر جایی و در هر زمانی که این نوشته رو می خونین از خدا بخواین بیش تر هوامو داشته باشه و اگه هم دیگه مردم(!) بخواین قسمتی از گناهامو ببخشه! التماس دعای شدیدی دارم!!!

غریبه

مسافرشهرغمی

غریبی مثل خودمی

توصورتت پرازغمه

غصه داری یه عالمه

دوست داری درددل کنی

دلت گرفته ازهمه

غریبه توی غربت

نگی چی شدمحبت

بگی می گن دیوونه ست

حرفاش چه بچه گونه ست

تقصیرآدمانیست

این همه درد دوانیست

آب ونون ونفس

کجااومدی توقفس

توهم مث همه ی ماها

سر دوراهی موندی و

دل روبه دریاهازدی

گفتی غریبی بهتره

مث همه در به درا

این دیگه راه آخره

توشک و توی تردید

چشمات کجارو می دید

توشک و توی تردید

چشمات کجارو می دید

۷.۱۶.۱۳۸۶

من و جک و جونور


من جلو پنجره اتاقم طرف کوچه یه توری زدم و توی این بالکن دوتا مرغ عشق و جوجشون رو انداختم که بعدا دوباره جوجه کردن. پرنده های با معرفتی هستن، مثلا وقتی یه بار تا 11 صبح خوابیدم یکی یکی می اومدن دور سرم می چرخیدن تا بیدارم کردم اما به طور طبیعی وارد اتاقم نمی شن، مگر کاری داشته باشن! با حاله نه؟
اصولا من عشق جک و جونور هستم و همه نوع جک و جونور داشتم از قدیم که ماهی و حلرون توی اکواریون نگه می داشتم بعدش هم مرغ و خروس و جوجه وقتی توی آپارتمان بودیم روی پشت بوم نگه می داشتم تا زمانی که دیگه تنوع رو زیاد کردم و خرگوش، لاک پشت،، سگ دوبرمن(نگهبان کوچمون بود و عجب غولی بود)، مدتی یه عقاب مریض، خرچنگ، جوجه بوقلمون، اردک، گنجشک و ... نگه می داشتم و خوب انصافا صفای زیادی دارن
هر کودوم از این ها واسه خودشون حکایتی داشتن، از سگ بگیرین که یه بار بردمش تو کوچه، پرید یه گنجشک رو گرفت و کشت و بعد ولش کرد! تا اون عقا ب بال شکسته که با کمال پررویی می خواست نوکم بزنه و از طبقه دوم پرید پایین، تا مرغی که چند سال داشتم و همه مرغ ها و جوجه های جدید رو می زد و واسه همین قفسش رو جدا کردم و بعد از این ماجرا افسرده شد، لاغر شد، از تخم رفت تا این که مجبور شدیم سرشو ببریم و ... که هرکودوم یه جورایی جالب بودن
یادم بچه که بودم قبل از ابتدایی مثلا توی باغ مادربزرگم که می رفتم ملخ جمع می کردم و توی جیب شلوارم می انداختم و حالا که فکرشو می کنم که یه بار دست کنم توی جیبم ملخ باشه، یه احساس بدی پیدا می کنم! اما خوب اون موقع دوست داشتم
یادمه ابتدایی بودم که رفتیم شما ل و تعدادی زیادی ماهی از اونجا گرفتم و آوردم شیراز انداختم توی اکواریوم اما اون ماهی ها گوشت خوار بودن و باله ماهی های اکواریم رو خوردن و سر حلزرون اکواریوم هم بلای مشابه آوردن تا اون بیچاره ها مردن و بعد خودشون افتادن مردن
می دونین مثلا مرغ خونگی که داشتم واقعا به تخم مرغ ارادت خاصی داشتم چون چه از نظر رنگ چه طعم خیلی خوشمزه بودن اما حالا این تخم مرغ های مغازه ها رو با زور می خورم
یه مدت که خرگوش گرفته بودم خیلی کوچیک و با مزه بود و تا از دست در می رفت می دوید طبقه بالا و زیر تخت برادرم مخفی می شد، بعد از مدتی انداختمش پیش مرغ ها اما تا غذا می ریختم اول اون سیر می خورد بعد به مرغ ها اجازه می داد بیان جلو و به تدریج غولی شد که دیگه وقتی می خواستمش ببیخشمش چند ساعت وقت گذاشتم تا گرفتمش
جوجه اردک هم چند سری گرفتم و بزرگ کردم که اون جوجه های مشکی وقتی بزرگ می شدن خیلی قشنگ می شدن اما خوب بزرگ که می شدن نگه داشتنشون خیلی سخت می شد واسه همین یادمه یه بار تهرون رفتیم خونه خالم اینا و وقت خداحافظی سریع رفتم توی خونشون و اردک ها رو انداختم توی استخرشون و اومدیم شیراز! اونا هم مجبور شدن به یکی از اشنایان توی کرج که می گفتن تا مدت ها براشون تخم اردک می فرستاده
بعضی حیوون ها هم که نتونستم بگیرمشون برام جالب بودن، مثلا روباه با بچه هاش! خانواده جالبی دارن
با بچه ها یه بار یه جوجه خریدیم سر کلاس ها شیطنت کنیم و دانشکده رو جوجه رو سرش گذاشت تا این که نگهبان از زیر لاستیک استادا گرفته بودش و به یکی از کارمندا بخشیده بود
خاطرات جالب با این جونورها دارم و خوب واسه خودم جالبه، آخه همینه که می گم من شیطنت های یه بچه کوچیک رو هنوز همراه خودم دارم

یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد

دوستی کی اخر امد دوستداران را چه شد

اب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهارانرا چه شد

کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان راچه حال افتاد یارانرا چه شد

لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست

تا بش خورشید و سعی باد و بارانرا چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر امد شهر یارانرا چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند

کس به میدان در نمی اید سوارانرا چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش امد هزارانرا چه شد

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگسارانرا چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش

از که میپرسی که دور روز گارانرا چه شد




۷.۱۴.۱۳۸۶

شب قدر

شب بود، اما سکوتی نبود، صدای ضجه ها به هوا می رفت، قریاد ها از عمق وجود بلند می شدند و صدای شکستن آدم هایی که اومده بودند تا بشکنند و این شکستن ها چه زیباست! شکستنی که بازآفرینی را نوید می دهد، آفرینشی از نو که عادات کهنه را به واسطه افکاری تبلوریافته از امید جایگزین می نماید!

راستشو بخواین بعضی ها از بس بعضی چیزها رو خراب کردن دیگه خیلی ها نسبت به شب قدر، اعتکاف و ... به دیده شک می نگرند و اونا رو یه سلسله کارهای بی معنی می دونن، اما واقعا بعضی وقت ها ادم یه چیزایی رو حس می کنه که واسش خیلی تاثیرگذاره، اما ای دریغ که این ها حس هایی خواهند بود که در دل ها تنها می مونند و نهایتا یه آدم رو اغنا می کنن، آخه تو روزگار غریب ما خیلی از اونا که با اعتقاداتشون حال می کنن برای جلوگیری از ریا و یا ... دم نمی زنن و خیلی ها هم که دم می زنن اصلا اون چیزها رو درک نکردند فقط اتفاقا برای ریا یا از روی جوگیری شروع به حرف زدن می کنن و اون کارو در نظرها خراب هم می کنند و این امر باعث دلزدگی دیگرون میشه!

شب قدر بود، شبی که مردم میرن تا حاجاتشونو بگیرن و آمرزیده بشن و خوب استقبال زیادی هم از این امر میشه، آخه یه شب که قدر هزارسال باشه، میگن خدا گناه آدما رو می بخشه و این طور میشه مسیر بهشت رو راحت پیدا کرد، کی هست که یه ریزه اعتقاد داشته باشه اون وقت از موضوع خوشش نیاد؟! اما، اما، اما ... من بازهم از اعتقادات عامه در شک هستم و حتی به این شک همیشگی ام می بالم!

می دونین منم اعتقاد دارم میشه شب قدر آدم حاجت بگیره و آمرزیده بشه اما نه به واسطه اون "الهی العفو" خالی و یا توکل های دیگه، بلکه من اعتقاد دارم شب قدر وقتی می تونه ما رو بسازه که ما رو بشکنه، خردمون کنه در برابر یه خدایی که خیلی خیلی ما رو دوست داره و انوقت بیایم و از نو با فکری جلاگرفته خودمون و زندگیمون رو از اون شب به بعد بسازیم، منظورم اینه که اون دعاها و قرآن به سرگرفتن ها و ... تازه قدم اوله تازه ابتداش شکستن هست و تا وقتی بازآفرینشی نباشه اون شب قدر به درد ما نخورده، اگه ما فردای اون شبا عوض نشده بودیم نباس شک کنیم که به بیراهه رفتیم.

آخه نمی دونم چرا ادمایی که به واجباتشون هم نمی پردازن با خودشون فکر می کنن یه شبه زندگیشون عوض شده و خدا همه چیز رو فراموش می کنه! آخه شما که به مردم دین دارین یا نماز و روزتون رو می خواین بازم پشت گوش بندازین که به نیم ساعت گریه قدم اول رو هم برنداشتین که تازه اگه برداشته بودین منوط به قدم های بعدتون خدا می بخشید. آخه نمی دونم اونا که واجبات رو فراموش کردن چطور می تونن به واسطه مستحباتی مثل احیا فکر کنن همه چیز درست شده؟!

میگن روایته که شخصی به پیش پیامبر رفت و گفت که ای رسول، شما که میگین با هر رکعت نماز جماعت در اون دنیا معادل اینه که این همه درخت مزد ما دادند، خوب ما یه جنگل از درخت تا همین امروز هم در اون دنیا داریم پس دیگه خیالمون راحت باشه... پیامبر هم در پاسخ اون مرد گفتند ممکنه یه آتش سوزی همه اون جنگل شما رو به آتیش بکشه و اونوقت شما دیگه هیچ ندارین!

من خودم خیلی دل پر دارم از اونا که فقط به ظاهر دین می پردازند و اون موقع که آقای سید محمد خاتمی یا آقای هاشمی شاهرودی می گفتن باید یه تعریف جدید از دین بدیم حرفاشون رو کاملا حس می کردم اما خوب در این روزگار غریب ما انجام بعضی کارها خیلی سخته، اونا که روسای قوه ها در کشور بودند صحبتشون فراموش شد، یا از قدیم تر علی آقای شریعتی یا شهید مطهری ها یا ... اما باز ما خودمون وظیفه داریم به سهم خودمون حرفای دلمون رو بزنیم هر چند به کام خیلی ها خوش نیاد که قبلا هم در مورد عاشورا یا موضوعات دیگه هم نقدهایی کردم چون به این موضوعات اعتقاد دارم.

آخه می دونین ادم وقتی نمی دونه حتی فردا زنده هست یا نه دلیلی نداره محافظه کاری بکنه که حالا به ذائقه آقایون حرفش خوبه یا نه، چون ممکنه فردا وعده بازخواست ما در برابر اون خدایی باشه که مدعی هستیم می پرستیمش، سال گذشته با دوتا از رفقا رفتیم مراسمی احیا که بانی اون حاج آقا سیف بود و توی اون مجلس ایشون از جمع پرسید که کیا توی مجلسای پدرشون بودن و چندتا پیرمرد دست بالا بردند و حالا امسال دیگه خود حاج اقا سیف هم دیگه نیستش، یا دکتر حسین پور یا پدربزرگم یا ... که شاید آدم همون طور که مرگ دیگرون براش ممکنه ناگهانی باشه، شاید ما هم فردا نباشیم.

واعظ شبای احیا می گفت تقوا یعنی انجام واجبات و ترک محرمات و کار به مکروه و مستحب نداره و واقعا این سخنش قابل حس کردن بود، درسته که ما نمازمون صدباری یه بار هم به دل خودمون هم نمی نشینه اما واقعا اگه ما سعی کنیم اون واجبات رو درست انجام بدیم و از محرمات دوری کنیم بقیه چیزها خودشون حل می شن، داستان جوونی که زمان پیامبر مورد توجه حضرت قرارگرفت و اصحاب می گفتن دنبال زنان می رفت رو قبلا گفتم از همین حکایت هاست.

می دونین ما توی این زمونه غریب از خیلی چیزا غافل شدیم که خودشون فاجعه هستن، من خودم اعتقاد دارم بعضی کارها که ما ازشون غافلیم اندازه چندین نماز مستحبی و ... ارزش داره و اصلا اگه نباشن این کارا به دردمون نمی خوره، بعضی وقت ها دلجویی از پا به سن گذاشته ها، ارتباط خانوادگی، پرداخت دین به اونایی که هر جایی برامون از خودگذشتگی کردین، خوش اخلاقی(!) (عجبا، کی داره در مورد خوش اخلاقی میگه)، گذشت و ... نسبت به اون مستحبات و یا حتی اقتضائات زندگی اجتماعی مثل درس خوندن اولویت دارن.

دوست دارم از این به بعد گفتارهای مذهبی واسطون داشته باشم اما سعی خواهم کرد جدا از بحث هایی که همیشه شنیدیم باشه، یه جورایی اگه مطلب گیر بیارم مثلا تومایه های عرفان که منصورحلاج می گفت انا الخق و واسه همین بالای دار هم رفت، حالا شاید بعدا از این سلسله گفتارها بدتون نیاد، ( خودمونیما تصور کنید که من (!) بخوام در مورد عرفان بنویسه، دیگه چی میشه؟! خدا رحم کنه) واسه دشت راهتون یه شعر از حافظ داشته باشین

ساقی بنور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیر دانکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

مستی بچشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه نبرد روز باز خواست

نان حلال شیخ ز اب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما