۳.۱۰.۱۳۸۶

21 Things To Remember

* * ******** * *

v No one can ruin your day without YOUR permission.

v Most people will be about as happy, as they decide to be.

v Others can stop you temporarily, but only you can do it permanently.

v Whatever you are willing to put up with, is exactly what you will have

v Success stops when you do.

v When your ship comes in.... make sure you are willing to unload it.

v You will never have it all together.

v Life is a journey...not a destination. Enjoy the trip!

v The biggest lie on the planet when I get what I want I will be happy.

v The best way to escape your problem is to solve it.

v I've learned that ultimately, 'takers' lose and 'givers' win.

v Life's precious moments don't have value, unless they are shared.

v If you don't start, it's certain you won't arrive.

v We often fear the thing we want the most.

v He or she who laughs...... lasts.

v Yesterday was the deadline for all complaints.

v Look for opportunities. ..not guarantees.

v Life is what's coming....not what was.

v Success is getting up one more time.

v Now is the most interesting time of all.

v When things go wrong.....don' t go with them.

آقا، خانم شما نمی خواین بدوین؟

سلام

وقتی صبح ها یه سری جوون و پیرمرد رو می بینین که توی پارک با یک آهنگ تند دارن کج و راست میشن چه حسی بهتون دست میده؟ تا چند روز می تونین نگاهشون کنین اما میونشون نرین؟! دوست دارین یکی از اونا باشین؟ به نظرتون چه لذتی بهشون میده که از خواب ناز پاشن بیان اونجا و دولا و راست بشن؟!

سری قبلی لز لبخند و خنده زیاد گفتم اما یه چیز دیگه که خیلی به آدما نشاط می دونه و نه تنها جسمشون که فکر و روحشون رو خیلی توپ می سازه ورزش و نرمش هست که ما اکثرا ازش غافلیم.

همه ما می دونیم که ورزش خیلی خوبه و نشاط آور اما معمولا دوست می داریم بجای اون استراحت کنیم و حتی معمولا وقتی مردم رو می بینیم که صبح ها دارن نرمش صبحگاهی می کنن فقط معمولا توی دلمون می گیم کاش جای اونا بودیم اما پای عمل که میفته، می گیم حالا بعدا.

یکی از چیزایی که مرحوم دکتر حسین پور خیلی روش تاکید داشت همین ورزش بود که ما حتی سر این موضوع به نوچه های دکتر خرده می گرفتیم، آخه میومدن می گفتن به دستور دکتر امروز یک ساعت داشتیم می دویدیم(!) ما هم خوب خرده می گرفتیم که شماها از یه استاد توی چه چیزها که پیروی نمی کنین(!) حتی خوب نوچه های درجه یک دکتر دیگه به صورت منظم باشگاه بدنسازی می رفتم و برنامه روزانشون رو با ورزش ریخته بودن

دکتر به جمله "غقل سالم در بدن سالم" واقعا اعتقاد داشت و حتی بچه ها که توی اتاقش می رفتن می گفت که فلانی تو ذهن و فکر خیلی خوبی داره اما چون ورزش نمی کنی نمی تونی به اندازه فلانی درس بخونی و زود خسته می شی! حتی بعد از مرگ دکتر سراغ هم دوره ای های دکتر که رفتیم یکی از دلایل پیشرفت دکتر رو ورزش می دونستن. (کمر بند مشکی کاراته، ورزش های رزمی و ... باعث شده بود دکتر چهره ای کاملا ورزشکاری داشته باشه)

یادش بخیر سوم دبیرستان دبیر هندسمون کلاس کونگ فو توی مدرسه گذاشته بود و حتی من که سه خط در میون اواخر در کلاسش شرکت می کردم و همون روزها هم که می رفتم بیش تر زیر کار در می رفتم واقعا احساس می کردم نه تنها بدنم که فکرم و روحیم عوض می شد تا چه برسه اونا که منظم کار می کردن.

ما همه می دونیم که ورزش خوبه و نشاز میده و ... و دقیقا همون بحث ها که در مورد "خنده درمان من و توست" داشتیم در مورد ورزش هم صادق هست اما خوب تو این روزمرگی زندگی از اون غافلیم.

سال پیش دانشگاهی با یکی از رفقا می رفتیم کوه پشت خونمون و گرچه وقتی برمی گشتیم چند ساعتی از فرط نشاط (!) می خوابیدیم(!!!) اما واقعا واسه روحیمون خیلی خوب بود تا حدی که بعد از عید اولویت کوه از درس برامون بیش تر بود اما در دوران دانشگاه مثل همه چیزهای دیگه که تعطیل شد(!) این تنها ورزش ما هم تعطیل شد و چون هر چه کردیم برناممون با بدنسازی و ورزش رزمی و ... جور نشد چند ماه پیش تصمیم گرفتیم حتی شده به صورت تفریحی صبح ها بریم کوه و دوباره با رفیمون قرار گذاشیم که 5 صبح با هم بریم

دیروز که احساس کردم این کوه رفتن هم تفریحی شده(!) با رفیقمون قرار گذاشتم که امروز با چند تا از این جوونا که روی قله نرمش می کنن رفیق بشیم و امروز بعد از رفیق شدن با دوتا شون که یکی بیست سال و یکی هفت سال از ما پیرتر بودن با هم رفتیم و روی قله دولا و راست شدیم و خوب کاچی بهتر از هیچی، حداقل بهتر از اون بود که زیر لحاف بخوابیم.

بدون شک هممون تا حد زیادی به فواید این نرمش های صبحگاهی واسه قلب، عضلات، روحیه، فکر و ... واقفیم پس بیاین همت کنیم و این ورزش رو هم توی برنامه روزانمون بذاریم و بی شک نتیجه اون رو خواهید دید، فقط کافیه روز دوم یا سوم واسه خودمون هزار دلیل برای ورزش نکردن نیاریم!

نمی دونم واسه شما شرایط چطور هست، باشگاه بدنسازی، ورزش رزمی، ورزش باستانی، فوتبال، والیبال، کوهنوردی، پیاده روی منظم و با سرعت، نرمش صبحگاهی یا ... هرکودوم می تونن واسه آدم یه ورزش حساب شن. اگه هم حس هیچ کودوم رو ندارید صبح خا تلویزیون رو روشن کنید و با این اهنگ های تندشون ببینید می تونید ورزش نکنید، یا برین پارک اونا رو که ورزش می کنن نگاه کنین بعد از یه مدت خواهید دید که میون اونا شما هم مشغوا ورزش هستید، بالاخره یه جوری سعی کنین هر روز یه وجه ووجه بکنین!

شک نکنید نسبت به وقتی که میذارین از هر بعدی که بخواین جوایشو می گیرین

با نشاط باشید

«وقت سحر»

دوش وقتِ سحرازغصّه نجاتم دادند

واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند

بی خود ازشعشعه ی پرتوذاتم کردند

باده از جام تجّلیّ صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود وچه فرخنده شبی

آن شبِ قدرکه این تازه براتم دادند

بعد ازین روی من و آینه ی وصفِ جمال

که در آن جا خبرازجلوه ی ذاتم دادند

من اگرکام روا گشتم وخوشد ل چه عجب

مستحق بودم واین ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد

که بدان جور جفا صبر وثباتم دادند

این همه شهد وشکرکزسخنم می ریزد

اجرصبری است کزان شاخ نباتم دادند

همّت حافظ وانفا س سحر خیزان بود

که زبندغم ایام نجاتم دادند

۳.۰۴.۱۳۸۶

من و دانشگاه 3

سلام

سری قبل تا اونجا نوشتم که رویه رفتاریم رو عوض کردم و این موضوع واسه من خیلی ثقیل بود، آخه واسه من آروم نشستن و کاری نکردن فاجعه(!) بود! خیلی وقت در اوج زمانی که از یه کار یا موضوع خوشم میومد اونو کنار میذاشتن و معمولا هم پشیمون نمیشدم اما این بار این موضوع برام خیلی ثقیل و سخت بود. اون روزا خودم رو به روباتیک، رادیو آماتوری، وبلاگ نویسی و ... مشغول کردم تا خیلی هم آروم نباشم!

پس از مسابقات روبات های شهری که از تهران برگشتیم از روباتیک هم خداحافظی کردم و من موندم و رادیو و اسفند پارسال هم از رادیو هم خداحافظی کردم و خوب دیگه خیلی بچه آرومی شده بودم! زندگی هم خوب پیش می رفت تا این که یکی از بچه ها سر یه بحث ایدئولوژیک دیوونم کرد که گفت تو حق نداشتی در برابر هر بهایی آروم شی(!) و ما باید در هر شرایطی آروم ننشینیم و مثالی زد که دکترحسین پور که اونقدر شخصیت ارومی داشت، خودش می گفت یه روز دانشگاه رو به تعطیلی کشوند به خاطر عقاید و آرمان هاش! و اون روز خیلی بحث کردیم و از محدود موقعیت هایی بود که در برابر طرف مقابل کم آوردم و گفتم حق با تو است.

اون زمان تصمیم گرفتم به هر بهایی گذشته رو جبران کنم و بتونیم جو دانشکده رو از نو بسازیم و واسه خودمون و بچه ها آرمان و ایده آل صحیح رو تعریف کنیم، اما یکی دیگه از رفقا که خیلی قبولش دارم به من گفت که حرف های فلانی متین اما اون اصلا مثل تو آدم اجرایی نبوده و فقط پای شعار وای میسه و تو فردا دوباره وسط هجوم کارها دست تنها خواهی ماند، فکر کن و چنین تصمیمی را به سادگی نگیر!

هفته ها درگیر بودم تا این که تصمیم گرفتم رفتاری سقراط گونه داشته باشم! آخه سقراط میگه که من مثل یه خرمگس در آتن هستم که می گردم و با نشستن و نیش زدن افراد را بیدار می کنند و به تحرک وادار می کنند و ابراز می کند که اوتمام تلاشش اين بود كه غرور و خودپسندي مردم را از بين ببرد و آنها را به خودشان بياورد و به نظر من این حرکت او بسیار متعالی و زیبا بوده است.

من هم پسرهای ورودی گاهی به من لقب کلاغ(!) داده بودند و من معمولا حساسیت چندانی نشان نمی دادم تا حدی که یک بار سر کلاس مغنااطیس بچه ها یه کلاغ کنار پنجره اومد و قار و قار کرد و از فرط خنده بچه ها نظم کلاس کاملا به هم خورد و رفقای با معرفت ما تکه هایی به من می پراندند، اما از نظر من همون کلاغ ها نیز به شکستن عادت ما کمک می کنن و بعضی وقت ها ما رو از غفلت جدا می کنند.

دیگه قرار شد تا مدتی فقط میون هر جمعی از هر ورودی که برم واسه اونا فقز سوال ایجاد کنم و دغدغه آفرین باشم تا شاید به این واسطه به فکر وادار بشن! من مدتی که از بچه ها جدا بودم حداقل فایده ای که واسه من داشت منو به فکر کردن عادت داد تا شاید کورسویی از نگاه به آینده داشته باشم و به نظرم اگه بتونیم این کورسو رو به بقیه هم منتقل کنیم عالیه!
دیگه تا مدتی میون تشکل ها شرکت می کنم و حتی تشکل هایی تشکیل می دم اما مدت محدودی با اونا می مونم و سعی می کنم فقط اونا رو مشغول کنم و کنار بکشم تا خودشون تا اخر خط برن تا هم کارها راه بیفته و هم خودم خیلی مشغوا نشم، راستشو بخواین بعد از خداحافظی از رادیو دیگه هرگز نمی خواستم با هیچ گروهی باشم، اما به هر دلیلی فقط تصمیم دارم گروه های موجود رو به تحرک وادارم و راه هایی هم واسه کارهای جدید و نو ایجاد کنم.

در طول دوره دانشگاه واسه من مراحلی پیموده شد که یه دنیا ارزش داشت و فکر و اندیشه من رو واقعا متحول کرد تا حدی که الان امید دارم که یاری سایرین این مملکت رو میشه از نو ساخت، گرچه از خیلی جهات خیلی خیلی خیلی عقبیم، اما اگه ما بخوایم می تونیم مرزها رو بشکنیم و وطن رو از نو بسازیم ، اما فقط مشروط به این که همه با هم باشیم! در این راه لازم نیست از تفریح یا هیچ چیز دیگمون بگذریم، فقط کافیه بدونیم در هر کاری می خواهیم به کجا برسیم!

اون جمله انگلیسی خیلی با معنی بود که :

No Important Where We Are,

More Important Where We Go!

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ** ترک من خراب شبگرد مبیلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها ** خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد ** ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا ** بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد ** پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم ** با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گو اژدهاست در ره عشق است چون زمرد ** از برق ان زمرد هین دفع اژدها کن

۲.۳۱.۱۳۸۶

کاملا روزانه

سلام

این مباحثی که با عنوان روزانه می نویسم بیشتر یه توصیف حال فعلی من هست و برای همین به هر موضوعی اشاره ای می کنم که شاید بعدا هرکودوم رو کامل بحث کنم

مدت هاست که دلم لک زده در مورد مرگ بنویسم، اما هر دفعه به دلیلی به تعویق میفته، امروز هم مقدار زیادی مطلب از مرگ نوشتم اما به دلم نیست، باشه برای بعد بذارین از چیزای دیگه بنویسیم

توی جلسه ای که در پی تحصن برگزار شد چند روز پیش رفتم و برام خیلی جو عمومی اون تعجب آور بود، چون بچه ها رو خیلی خیلی کم صبر می دیدم و احساس می کردم اصول اولیه دموکراسی و احترام به نظر مخالف رو رعایت نمی کنن، هر کسی که برای صحبت کردن پشت بلندگو می رفت یه عده ای اعتراض می کردند و بعضا هو می کشیدند که خیلی برای من ثقیل بود، یاد صحبت سید محمد خاتمی افتادم که آزادی یعنی آزادی مخالف، اما خود ما دانشجوها هم اصول اولیه ازادی رو هم برای هم رده هامون قبول نداریم.

بدترین موضوعی که توی اون جلسه بود همین تفرقه و تحمل نکردن نظرات مخالف بود که باعث میشه هیچ کودوم از بچه ها نتونن به هدفشون برسند و واقعا خیلی زشت بود که برای محکوم کردن طرف مقابل از تهمت زدن و اتیکت چشبوندن خیلی استفاده می کردن اما به نظر من این هم از فضای بسته دانشگاه شیراز ناشی می شد، یادم هست که در دوران راهنمایی و دبیرستان فرماندار، نمایندگان مجلس و ... رو به مدرسه دعوت می کردیم و پرسش و پاسخ برگزار می کردیم و حالا در دوران دانشگاه در مدتی که من بودم اولین جلسه بررسی مشکلات دانشجویی با مسئولین و اون هم در پی تحصن بود و شاید به همین دلایل این حرکات قابل پیش بینی بود.

این که مدتی دوست دارم از مدیریت و مدیریت بحران بنویسم به این دلیله که احساس می کنم اگه اصول اولیه اونا را مسئولین ما حس کنند واقعا می تونن در نظام مدیریتی ما تحول ایجاد کنند، بی شک یک مدیر اگر از فرصت ها به طرز صحیحی استفاده نکند همون فرصت ها می تونن به تهدید(!) تبدیل بشن و گریبانگیر همون مدیر بشن که دیگه به این راحتی ها نتونه از اون منجلاب خارج بشه و متاسفانه از این تبدیل های فرصت به تهدید رو در عرصه های مختلف بسیار می بینیم.

توی یه جلسه بودم رئیس یکی از سازمان خا اومده بود و می گفت من صبح که از خونه خارج می شم تا شب یک ریز دارم توی استانداری، اداره ها و حتی در سفرهای تهران و ... یکریز تکاپو می کنم و بسیار تعریف کرد که زحمت می کشد اما دوست داشتم برگردم و بگم که آقای فلانی این نشون میده که تو اصلا مدیر نیسی(!) چون اگه مدیر بودی می تونستی پشت میزت بنشینی و بجای دوندگی های بیهوده با مدیریت و نظارت صحیح و ارتباط درست همه کارها رو با مسئولین بالادست و نیروهای زیردست به خوبی انجام بدی و با فیدبک گیری مداوم از مجموعه بهترین مدیریت رو بکنی اما جو جلسه اجازه نمی داد

یه مدیر لایق لازم نیست به کارهای همه زیر دستی هاش خودش نظارت کنه و میون اونا بره چون این طوری از وظیفه خودش هم دور می مونه بلکه باید همه نیروهای زیردست رو بادقت و از روی تخصص انتخاب کنه و با کانال های نظارتی دقیق و بازریان خود و استفاده از بازخورد حرکات بهترین تصمیم رو بگیره، اما ای دریغ که ما از همه این اصول غافلیم.

توی اون جلسه جو عمومی من جدای از هر مساله منو اذیت می کرد اما در جواب یه سوال دکتر صادقی موضوعی رو مطرح کرد که من واقعا تا چندین ساعت حال و هوای درستی نداشتم و واقعا خیلی از مبانی فکریم زیرسوال رفت که چطور رییس یک دانشگاه هم چنین مساله ای رو به این سادگی مطرح می کنه اما چون سندیت کامل ندارم مطرح نمی کنم اما واقعا افکار من قدری به هم ریخت که شاید یکی از دلایل این که مدتی اینجا مطلب هم ننوشتم همین بود، بگذریم

یکی از موضوعات مهم دیگه واسه من در این مدت این بود که بالاخره در مورد ادامه تحصیل در رشته خای دیگه یا پنج سال موندن توی دانشگاه تونستم تصمیم بگیرم و واقعا این برای من محشر بود! راستشو بخواین سال دوم دانشگاه سر همین علاقه به رشته های دیگه وقتی می خواستم در علوم کامپیوتر پیام نور شیراز ثبت نام کنم طرف به من گفت چون دانشجوی دانشگاه شیرازی و پیام نور هم همزما می خونی بنابرقوانین حق خوندن رشته دیگه توی پیام نور نداری و این موضوع به پیام نور منطقه پنج (جنوب کشور) رسید و اونجا هم جواب منفی دادن و من از فرط علاقه (!) و این که زورم می اومد که حرف ناحق بپذیرم تهران رفتم و از معاون آموزشی پیام نور کشور نامه گرفتم که باید منو ثبت نام کنن(!!!) و بعد اونا را ول کردم و تصمیم داشتم ادامه تحصیل ارشد رو در اون رشته ها بدم، اما خوب بالاخره به نتیجه ای رسیدم که دیگه قرار شد بعد از سه سال دیگه واقعا بریم توی نخ مهندسی خودمون که شاید سر فرصت توضیحات کامل تری دادم.

شاید بعدا اگه از موضوعات شخصی هم خواستم بنویسم و از عشق و علاقم به جک و جونور و انواع حیواناتی که نگه داشتم هم خواستم بنویسم، در مورد جوجه های یه هفته ای مرغ عشق هامم نوشتم که بعید می دونم در برنامه بیست ساله اول به این موضوعات برسم.

راستی وبلاگم هم چند روزه دیگه یه ساله میشه، نظر خاصی ندارین؟!

داره دیروقت میشه، چند ساعت دیگه باید با یکی از رفقا بریم کوه و ساعت 7.5 هم الکترونیک دارم و هنوز H.W. رو ننوشتم پس بهتره تمومش کنم، ایام به کامتون و خداحافظ

به سراغ من اگر می آیید،

پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی ست.

پشت هیچستان رگ های هوا،پر قاصدهایی ست

که خبر می آرند،از گل واشده دورترین بوته خاک.

روی شن ها هم،نقش های سم اسبان ظریفی است که صبح

به سر تپه معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان،چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می آید.

آدم این جا تنهاست

و در این تنهایی،سایه نارونی ته ابدیت جاری ست

به سراغ من اگر می آیید،

نرم و آهسته بیایید،که مبادا ترکی بردارد

چینی نازک تنهایی من.

سهراب سپهری

۲.۲۸.۱۳۸۶

من و دانشگاه2 (تغییر رویه رفتاری

نوشته قبلی بیش تر در مورد سال اول و دوم دانشگاه بود که به نظر من از بهترین سال ها بود. حالا که فکرشو می کنم واقعا تعجب می کنم که چطور اون موقع به همه جور کار می رسیدم، گفتم توی اکثر تشکل های دانشجویی سرک می کشیدم خارج دانشگاه هم با گروه های جامع شناسی و NGO ها بودم، نماینده بچه ها توی همه جور کاری بودم، دانشگاه پیام نور هم دو رشته جامع شناسی و علوم کامپیوتر می خوندم که دومیش توی یه شهر دیگه بود و توی آموزشگاهمون هم مشغول بودم و جالب اینه که هر هفته عصرها معمولا با بچه ها بیرون می رفتیم و ... عجب دورانی بود

اواخر سال دوم یواش یواش جو عمومی بچه ها عوض شد، همیشه از روز اول برای هر کاری یه سری مشکلات از سوی دانشجوها و دانشگاه بود و خوب حرف هایی هم پشت سرآدم زده می شد اما خوب اونها اقتضای هرکاری در جامعه ما بود گرچه من به غیبت پشت سرم خیلی حساسیت داشتم، بالاخره طمانی پیش اومد که کاملا از بچه ها بریدم، راستشو بخواین همه جور کاری می کردم اما تهمت زدن ها واسه من خیلی ثقیل بود و هر روز می شنیدم که فلانی پشت سرم فلان گفته و شاید حکمت هموم جمله "تفرقه بینداز و حکومت کن" بود که من تصمیم گرفتم از کارهای که واسه همه می کنم کنار بکشم و فقط رفقای پایه یک رو واسه کارهاشون کمک کنم.

نمی دونم شاید تحمل اون تهمت ها می ارزید به این که کنار بکشم و ببینم که حداقل از نظر من و رفقای هم فکرم دودستگی و تفرقه میون بچه ها خیلی زیاد شد و بسیاری از فعالیت های مخصوص بچه هامون تعطیل شد. من عموما علاقه دارم کارهای نو بکنم هر چند قبلا نشده باشه، حتی دوران دبیرستان مثلا به پیشنهاد من که رییس شورا بودم یه روز همه دبیران و مسئولین و حتی خدمتگزار نیومدن و جای همه اونا رو بچه ها گرفتن که واسه همه بچه ها و مسئولین مدرسه و ناحیه جالب بود و با استقبال همراه شد که قبل از اون توی فارس از این کارها نشده بود، یا جشن فارغ التحصیلی 7 ساله سمپادمون رو برگزار کردم یا ... و کلا از این کارا خیلی خوشم میومد

اشاره کردم در نوشته قبلی که خیلی از کارهای که ما سال اول و دوم توی دانشکده انجام دادیم حداقل در دوسال اول هیچ ورودی انجام نداده بود اما متاسفانه دیدم که با کنار کشیدنم دیگه چندان کارهای نویی رو بچه ها انجام ندادن و صرفا طبق عرف دانشکده عمل کردن که اصلا به نظر من پویا نیست

بعد از این ماجراها من که نمی تونستم آروم بنشینم وقت طیادی رو صرف مرکزتحقیقات و کارآفرینی دانشکده یا به اصطلاح بچه ها رادیوآماتوری ، هم چنین گروه رباتیک، گروه جامعه شناسی و ... می کردم که از هرکودوم اگه فرصتی بود در نوشته های بعدی می نویسم و واقعا اونجا هم خیلی چیزها یادگرفتم

من توی این دانشگاه خیلی چیزها یادگرفتم که شاید هرجای دیگه بودم از نظر ایدئولوژیک هرگز نمی تونستم این چیزها رو یاد بگیرم اما همیشه از جو دانشگاه شیراز می نالیدم چون احساس می کنم که من فقز به خاطر روحیه خاص و مسیری خاص تر که رفتم اون چیزها رو یاد گرفتم وگرنه واقعا جو غیرپویا و درخودماندگاری به قول دکتر شریعتی داره

یه نکته دیگه که بد نمی دونم اینجا بهش اشاره کنم اینه که بعد از این که من از فعالیت های عمومیم کنار کشدم بیشتر با بچه های مذهبی می گشتم که این باعث شده خیلی حرف ها در مورد من بزنن که معین اطلاعاتی شده، شستشوی مغزیش دادن و ... و همیشه شنیدم و هیچی نگفتم اما من رفقاتم رو با همه بچه ها حفظ کردم و دلیل این که با این تیپ بچه ها بیش تر گشتم چهار مورد هست:

اولا واقعا این بچه ها دید من رو نسبت به افراد سمبل مذهب شده کوچه بازاری عوض کردن و واقعا بچه های روشنی هستند و اصلا قابل قیاس با اون هایی که قبل از دانشگاه من دیده بودم نیستند و روشنفکر هستند و خودشون نسبت به پایگا ه های کوچه بازاری بسیج و اقدامات نادرست اونا از روز اول انتقاد می کردند و حداقل خودشون بچه های با دل پاکی هستند.

ثانیا من گفتم شدیدا حساسم که غیبت پشت سرم نباشه و در اون حال که از بقیه به خاطر غیبت های بیهودشون کنار کشیدم اینها بچه هایی بودند که من ندیدم غیبت کنند و این برای من خیلی فاکتور اساسی برای رفاقت بود

ثالثا بچه هایی هستند که اصلا به نظر من مثل بقیه جوگیر نمی شن و به بی بها چیزی رفیقاشون رو نمی فروشن، من این ها رو فقط در مورد اونها می گم که من باهاشون رفیق هستم وگرنه بله هستند کسانی که به عنوان بچه مذهبی شناخته می شن اما بینش فکریشون خیلی هم قوی نیست و حتی بعضی کاراشون فقط تاثیر عکس می ذاره که قبلا در این مورد در نوشته های قبلی بحث کردم

رابعا من شدیدا علاقه دارم در مورد مسائل ایدئولوژیک و انتخاب مسیر صحیح زندگی بحث کنم و این تیپ رفقای من وقتی ساعت ها در هر جایی از کوه تا وسط کلاس مایکروویو باهاشون بحث می کنم احساس می کنم که آدمایی هستند که همون دغدغه های اجتماعی منو دارن و واقعا دوست دارن تا کمر همت ببندند تا این وطن رو دوباره از نو بسازیم. واقعا گرچه از نظر خط سیاسی با خیلی هاشون هم خط نیستم اما واقعا روشنفکر هستند و بی هیچ تعصبی بحث می کنند.

خلاصه این طوری بود که سال سوم سالی شد که من با سال های قبل رویه رفتاریم خیلی عوض شده بود و دیگه با عموم بچه ها کمتر بودم و به قولی ستاره سهیل شدیم، اما حالا کمی هم پشیمون شدم چون خیلی چیزها به بهای اون غیبت ها که می شد نمی ارزید که در نوشته های بعد بیشتر توضیح می دم.

زندگــــي رسم خوشايندي است

زندگي بال و پري دارد با وسعت مــــرگ،

پرشـــي دارد اندازه عشق

زندگي چيزي نيست، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود

زندگي جذبه دستي است كه مي چيند

زندگي نوبر انجير سياه، كه در دهان گس تابستان است

زندگـــــــي، بعد درخت است به چشم حشره

زندگي تجربه شب پره در تاريكي است

زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد

زندگــــي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد

زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست

خبـــر رفتن موشك به فضا،


لمس تنهايي " ماه "، فكــــر بوييدن گل در كره اي ديگر

زندگي شستن يك بشقاب است

زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است

زندگـــي "مجذور" آينه است

زندگي گل به "توان" ابديت،

زندگي "ضــــرب" زمين در ضربان دل ما،

زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست


هــــر كجا هستم، باشم، آسمـــــان مال من است

پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است

چه اهميت دارد، گاه اگر مي رويند، قارچهاي غربت؟


من نمي دانم


كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است، كبوتر زيباست

و چــــرا در قفس هيچكسي كركس نيست

گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد

چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد

واژه ها را بايد شست

واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد


چتــــــرها را بايد بست

زير باران بايد رفت

فكــــر را، خاطره را، زير باران بايد برد

با همه مردم شهــــــر، زير باران بايد رفت

دوست را، زير باران بايد ديد

عشق را، زير باران بايد جست

زير باران بايد بازي كرد

زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت

زندگي تر شدن پي در پي،

زندگي آب تني كردن در حوضچه " اكنون " است

۲.۲۵.۱۳۸۶

ما باید لبخند بزنیم

امروز صبح سوار ماشین یه پیرمرد شدم که کمی پایین تر یه پیرمرد دیگه سوار شد و از همون اول یه سلام و علیک و احوالپرسی گرم با راننده کرد و بعد به اون نون تعارف کرد و گرچه دو دقیقه بیش تر توی ماشین نبود اما روحیه من هم عوض شد، یه احساس شادی خاصی از اون مرد به من منتقل شده بود. خودم عادت دارم صبح ها که بچه ها دانشکده میان سلام و علیک و صبح بخیر و یه شوخی کوچیک با اونا می کنم، یکی از بچه ها می گفت : معین تو صبح ها که میای که هنوز داریم به زور چشامون رو باز نگه می داریم با همون لبخند اولت که شروع می کنی تا آخر احوالپرسیت یه روحیه خاصی به آدم میدی که آدم شارژ میشه!
تا حالا فکرشو کردین اگه ما هر روز حتی برای لحظه ای اطرافیانمون رو شاد کنیم چقدر در روحیه عمومی تاثیر داره؟! اگه قبلا نوشته خندیدن، داروی من و توست رو نخوندید پیشنهاد می کنم حتما همین الان برین اون رو توی وبلاگم پیدا کنین و اگه خواستین بعد ادامه مطلب رو بخونین چون واقعا اعتقاد دارم از زیباترن متونی هست که خوندم.

من خودم از دیدن پیرها و کودکان خوش مشرب خیلی لذت می برم و شاید برای همین باشه که خیلی وقت ها مثل اونا برخورد می کنم! سرکلاس ها عموما بجز کلاس های خاص معمولا با بچه ها زیادی شوخی می کنم و حتی در میون کلاس ها حرفایی می زنم که فکر می کنم می تونه جو عمومی رو عوض کنه، چون واقعا من اعنقاد دارم اگه بخوایم روحیه مردم رو عوض کنیم نباید منتظر اقدامات فلان نهاد مربوط باشیم بلکه اگه هرکودوم از بقیه یه لبخند بگیریم کافیه!

این رفتار من باعث شده دوجور قضاوت منتقدانه به من بکنند، یک عده ای می گن فلانی هنوز بچه است و این کارا که سرکلاس ها و ... می کنه اصلا شایسته نیست، اما رفقا چرا تعداد کثیری از آدم ها می گن کاش برمی گشتیم به دوران کودکی؟! به نظر من بخاطر دل پاک، نگاه عاشقانه و روحیه شاد کودکی هست، پس چرا ما با این سه فاکتور بدون بازگشت به دوران کودکی از مزایای اون دوران استفاده نکنیم؟! یه عده هم میگن فلانی هیچ غم و غصه ای توی زندگیش نداره که این کارا رو می کنه و به اصطلاح شادی زده زیر دلش، در این موراد بیش تر یاد شعر زیر میفتم که:

زهوشیاران عالم هر که را دیدم غمی داشت دلا دیوانه شو دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد

اما رفقا زندگی شخصی من به خودم مربوطه اما من حتی وقتی واقعا اعصابم خورده و خیلی هم دلشکسته هستم سعی می کنم میون بچه ها خودم رو شاد نشون بدم چون احساس می کنم در برابر اونا وظیفه دارم ازشون التماس خنده کنم تا اگه یه روز این روابط متقابل شد دیگه روحیه هممون شاد و قوی می مونه.

سال گذشته که پدربزرگم فوت شد، جز وصیت های ایشون بود که به داییم که امریکا هست و 13 سال هست که نیومده بگین باید برای مراسم من بیاد! وقتی اون اتفاق افتاد و ایشون فوت شد سه روز بعد داییم زنگ زد خونه پدربزرگم و در عین این که کسی دلش نمی اومد اون خبر رو بده بالاخره یواش واش به داییم موضوع رو اطلاع دادن و تا 12 شب مشغوا بودیم تا شماره ملی رو از ثبت اسناد گرفته و به اونجا فاکس کردیم تا این که در کمال ناباوری دیدیم که برای هفتمین روز درگذشت داییم خودش رو به اقلید رسونده بود.

توی مدت دوهته ای که داییم اینجا بود با روحیه شادش و شوخی هاش واقعا روحیه همه صاحب عزاها رو عوض کرد و همه قوم و خویش های درجه یک یه دلخوشی خاصی داشتن، یه بار وقتی رفتیم سرخاک داییم داشت گریه می کرد و برگشت و گفت: شاید من که این روزها شوخی می کنم بعضی ها فکر می کنن ناراحت نیستم، اما من خبر رو که شنیدم تا سه روز گریه می کردم و حال خوشی نداشتم و اینجا هم خیلی دلم گرفته اما احساس می کنم بیش تر وظیفه من اینه که در این موقعیت روحیه خانوادم رو از نو بسازم گرچه خودم روحیه اصلا خوبی ندارم

این حرف های داییم واسه من ثقیل بود و ماجراهای دیگری هم اتفاق افتاد که تازه احساس کردم که چرا پدربزرگم چنین وصیتی کرده بود! و واقعا اگه داییم نیومده بود تحمل اون مصیبت برای خانواده خیلی سخت تر بود، قبل از این که ادامه مطلب رو بنویسم ممنوم میشم اگه یه فاتحه برای اموات خودتون و پدربزرگ من بفرستین.

رفقا اگه ما بخوایم همه چیز مملکت رو به سادگی می تونیم درست کنیم، حالا کار به سایر مسائل ندارم اما اگه روحیه همدیگه رو شاد کنیم بی شک این موضوع می تونه سینه به سینه بچرخه و واقعا در جو عمومی جامعه تاثیر می ذاره، همون حکایت من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی ... و واقعا در مساظل جامعه شناسی تجربه نشون داده بهترین راه هدایت و کنترل جوامع کنرل از طریق تک تک اعضا هست و برای همین در اروپا گروه های می بینین که بعد از بحث میون خودشون افکارشون رو در هر فرصتی از توس ایستگاه اتوبوس گرفته تا وسط جلسات سعی می کنن به کل جامعه تلقیح کنن و اینطور واقعا تاثیرگذار می شوند.

وقتی من این طور برخورد می کنم بعضی رفقا م می گن معین دیونس، من هم اینجا خالی از لطف نمی بینم که بیت زیر رو برای این رفقا بگم که:

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اكراه نيست

بنده پير خراباتم كه لطفش دايم است ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

نمی خوام متن رو طولانی کنم فقط می خوام ازتون خواش کنم هرطور که می تونین با اس ام اس، ایمیل، آفلاین و .... و حتی یه سلام و علیک گرم بقیه رو شاد کنین و بی شک در این صورت می تونین تاثیر رفتارتون رو بر روحیه خودتون و دیگرون ببینین.

شعر زیر رو از رضا صادقی شنیدم، دو سه بیتش رو بیش تر نمی تونم بخونم اما همونا ارزشش رو داره که کل شعر رو بنویسم:

دیوانه زنجیری ای چه با خود درگیری
او مال تونه نه بس بوده یک کس دیگه
ای ساده بیچاره دنیا بازی بازاره
او هم یکی از گازیانه تلخ زمانه

دیوانه زنجیری ای چه با خود درگیری
او مال تونه نه بس بوده یک کس دیگه
ای ساده بیچاره دنیا بازی بازاره
او هم یکی از گازیانه تلخ زمانه
او هم یکی از گازیانه تلخ زمانه

دیوانه زنجیری دیوانه دگر پیری
دیوانه زنجیری دیوانه دگر پیری
دنبال یه یار دگه باش تو این همه یار
داد بزن من با یاری یک دلبر و غمخواری
داد بزن من با یاری یک دلبر و غمخواری
یک مرحم گرم و مطمئن به این دل بیمار

حالا یه همسفر مباته پای صفر مباته
همسفر مباته پای سفر مباته
دستان پاک و مهری بیکش مال ترمباته
همسفر مباته پای سفر مباته
همسفر مباته پای سفر

زنده باد عشق زنده باد هر چی جوان عاشقه
زنده باد عشق زنده باد هر چی گل شقایقه
زنده باد عشق زنده باد عشقی که پروانه تکاند
زنده باد عشق عشقی که عاشق و دیوانه تکاند

بین ما که عاشقه کشته شقایق
بین ما که عاشقه کشته شقایق
این سوال و مزحمه بین ما که عاشقه؟

زنده عاشقیم که مرد خطرم
مرد مردانگی اهل سفرم
عاشق آنه که تو سختی جا نزد
توی بی کسی خدا صدا بزد

زنده عاشقیم که مرد خطرم
مرد مردانگی اهل سفرم
عاشق آنه که تو سختی جا نزد
توی بی کسی خدا صدا بزد

زنده باد عشق زنده باد هر چی جوون عاشقه
زنده باد عشق زنده باد هر چی گل شقایقه
زنده باد عشق زنده باد عشقی که پروانه تکاند
زنده باد عشق عشقی مه عاشق و دیوونه تکاند

بین ما که عاشقه کشته شقایقه
بین ما که عاشقه کشته شقایقه
این سوال و مزحمه بین ما که عاشقه؟

۲.۲۳.۱۳۸۶

من و دانشگاه 1

سلام

گرچه خیلی هم راغب نبودم اینجا از خودم و جریاناتی که هنوز تموم نشده بنوسیم اما خوب شاید با اون هدفی که من از وبلاگ نویسی دارم سازگارتر باشه که ایم موضوعات رو گرچه کمی شخصی میشه هم بنویسم!

روز اولی که من دانشگاه اومدم به خاطر فعالیت های دوران دانش آموزی خیلی علاقه مند بودم که هر چه زودتر با کلیه فعالیت های دانشجویی در دانشکده و دانشگاه آشنا بشم و برای همین از همون روز معارف سعی کردم همه جا سرک بکشم. در زمان های مختلف به تشکل های دانشجویی مختلف مثل گروه های علمی، انجمن اسلامی، مرکزکارآفرینی، شورای صنفی، بسیج، هلال احمر، انجمن گردشگری، گروه کوهنوردی و ... و هم چنین گروه های خارج دانشگاه مثل سازمان ملی جوانان سرک کشیدم و همون سال اول با بعضی از اون ها خیلی صمیمی شدم تا دقیقا ببینم چکار می کنند.

سال های اول توی اکثر کارهایی که مربوط به صد نفر بچه های خودمون بود از انتخاب واحد و اردو گرفته تا حتی کمیته انظباطی بچه ها سعی می کردم باهاشون باشم و حتی با بچه های بقیه رشته ها هم در ورودی خودمون ارتباطات جالب بود و در این میون احساس می کردم مخصوصا سال اول رابطه صمیمانه و خوبی بین بچه ها برقرار شده بود تا حدی که استاد ادبیات در هفته دوم سال تحصیلی اطهار تعجب می کرد که بدون هیچ آشنایی قبلی تا اون حد بچه ها با هم صمیمی شده بودند و انصافا در هر کاری با هم بودیم. خود من شخصا اون زمان با همه بچه ها زود صمیمی می شدم تا حدی که روز اول دانشگاه که بچه ها رو توی اتوبوس دیدم و هنوز هم نمی دونستم برقی هستند بعد از سلام بی هیچ مقدمه ای باهاشون شوخی می کردم و هنوز چایی نخورده پسرخاله می شدیم و برای همین بعد از چند هفته جو فوق العاده ای داشتیم.

سال اول اردوهای دانشگاه رو زیاد می رفتیم و بچه ها بعد از کلاس ها به گردش می رفتیم و انصافا جو دلنشینی بر بچه ها حاکم بود تا حدی که خیلی از رفقای خوابگاهی می گفتند اینجا ما از هفته دوم دیگه اصلا احساس غربت نمی کنیم و این جو برای اکثر بچه ها دلنشین بود.

زمان هر چه بیش تر می گذشت سرک کشی ما توی تشکل ها و میون بچه ها بیش تر می شد و حداقل به نظر میومد تا پایان سال اول جو خیلی خوبی داشتیم و گرچه صفری بازی زیاد در می آوردیم اما یکدلی وو یکرنگی بچه ها خیلی زیاد بود.

سال دوم به خاطر یک سال صفر خوب(!) بچه ها کمی پخته تر شده بودند و در عین حال دیگه یواش یواش کانال های ارتباطی مختلفی با قسمت های مختلف دانشکده و دانشگاه و تشکل های اونا داشتیم و برای همین حتی بعضی برنامه ها رو خودمون برگزار می کردیم، شهریور قبل از سال دوم به کمک یکی از بچه های گروه علمی که ورودی 79 بود با دانشکده هماهنگ کردیم که برگزار کننده University Open Day ما باشیم و غرفه دانشکده رو گرفتیم و با کمک بچه های بقیه رشته ها غرفه های اونا رو هم چیدیم و بعد از اون برنامه های دیگه مثل هفته پژوهش،جلسات آشنایی مراکز صنعتی و... رو هم گرفتم و با بچه ها برگزار کردیم که معمولا گفته می شد غرفه دانشکده ما بهترین غرفه های این نمایشگاه ها بودند و از طرف دیگه بقیه برنامه ها که خودم هم از اول دنبالش نبودم رو سعی می کردم با بچه ها همکاری کنم و برای همین در اکثر برنامه ها به ما خبر می دادند.

به موازات این فعالیت ها یه سری بازدیدهای علمی رو هم پیگیری می کردم و هم چنین یک گروه روباتیک هم تشکیل دادم که بتوینیم بقیه ابعاد کاری رو هم به خوبی پیش ببریم که در مورد کم و کیف این گروه ها در نوشته های قبلی اشاراتی کرده ام، هم چنین سال اول میزبانی یه افطاری برای همه بچه هامون و استادا داشتم که سال های بعد هم با همکاری بچه ها برگزار می شد.

کلا در این میون قصد من این بود که یه سنت شکنی بکنیم و بتونیم یه تکاپوی علمی؛ فرهنگی و ... ایجاد کنیم که خوب این حرکات بهایی هم داشت که پرداخت اونا واسه من عادی بود. من یه عادت دارم و اونم اینه که یه گروه تشکیل نمی دم اما اگه دادم پای هر چیزی برای اون گروه وای میسم و هر چند داخل گروه ها برای نظام اونا گاهی تندی هم بکنم اما اجازه نمی دم خارج از گروه کسی در مورد بچه ها حرفی بزنه. یادم هست سوم دبیرستان وقتی یکی از دبیرها یه تکه به بچه های شورای دانش آموزی پروند تا یک ساعت و خرده بعد توی اتاقش نشستم و بحث کردم که اون دبیر عذرخواهی کرد و این در حالی بود که اون رفیق ما خودش خیلی حساسیت نشون نداد.

توی اون مدت که با بچه ها بودم همه جور حرفی به من می زدن و پشت سرم نیز حرف هایی می زدند اما فقط سعی می کردم اگه کسی رودورو حرفی داره جوابش بدم اما خوب اونا که پشت سر حرف می زدند فقط می تونستم برای مخاطباشون دلیل بیارم و با خودشون حرفی نداشتم. این مسایل در این جور کارها عادی بود.

خاطرات دوسال اول خیلی جالب بود تا حدی که ما حتی حدود 10 سی دی عکس و فیل از اون دوران گرفتیم و من فکر می کنم ورودی ما از بسیاری جهات منحصربفرد در میان گروه های مختلفی که به دانشگاه شیراز اومدن بود و بچه ها با حفظ همه حریم های شخصی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و ... به همه نوع فعالیتی می پرداختند.

انگار خیلی ط.لانی شد، خوب بقیش باشه واسه قسمت های بعدی ....

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

ولله که شهر بی تو مرا حبس می شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود جسته ایم ما

گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده​ها و همه دیده​ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعدیار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می​گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی​ست

وان لطف​های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی​شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

۲.۲۰.۱۳۸۶

بچه مسلمون

اول بذارین واستون ماجرایی از صدراسلام براتون بگم. نقل می شود فردی خدمت یکی از ائمه رسید و گفت که من بیماری را سلامت و فقر را برغناو ... ترجیح میدهم چرا که احساس می کنم این گونه به خدا نزدیک تر می شوم و بیش تر با یاد او هستم و نظر اون ائمه رو در این مورد خواست. ایشون فرمودند برای ما فقر و غنا، بیماری و سلامت و ... فرقی نمی کنه و هرکدوم را خدا به ما بده راضی هستیم و دلمون با خدای خودمون می مونه.

گفته میشه فردی با یک خورجین عازم سفر کربلا بود در راه به یک شهر برخورد کرد که می گفتن آدم با تقوا و زاهدی در اون زندگی می کنه رفت تا اون فرد رو ببینه. آدرس اون فرد را که پرسید دید منزلی با عظمت فراوان و برو بیایی دارد، به سراغ اون فرد رفت و گفت من شنیده بودم که شما آدم باتقوایی هستین اما می بینم که تعلقات دنیوی شما زیاد است اما من از این دنیا به یک خورجین بسنده کرده ام! اون فرد از مسافر خواست که یک روز مهمان او باشد و فردای اون روز با مسافر شروع به قدم زدن در باغ کرد تا این که مسافر گفت که عازم سفر کربلاست و اون فرد گفت اتفاقا حالا که گفتی منم دلم هوای کربلا کرده، بیا با هم بریم. مسافر تعجب کرد و گفت همین حالا و اون فرد پاسخ داد آره، گفت نمی خواهی به منزل بروی و بعد از آن برویم گفت نه بذار زودتر را بیفتیم و برویم، مسافر گفت خورجین من در خانه تو جا مانده است بهنر است رویم و آن را برداریم و برویم و اون فرد برگشت به مسافر گفت که دنیای تو خورجینی بیش نیست اما به آن دلبسته ای ولی من آن زندگی و وضع را بی هیچ دلبستگی می توانم ترک کنم، مهم مقدار مال نیست مهم تعلق داشتن به آن است که انسان را از تقوا دور می کند، حال برو و خورجینت را از منزل من برای سفر بیار!

این دوتا داستان رو گفتم تا تکلیف خیلی از عقاید ریاضت های بیهوده بعضی افراد رو مشخص کنم و بگم که اگه دل با دلدار باشه اینها کشکه(!) این قسمت از بحث برای اون بروبچه های مذهبی بود که خوشبختی رو رضای خدا تعریف کردن اما دنبال شکست شاخ غول هستن، نه رفقا خوشبختی اگه توی دل آدما باشه این ظواهر همش کشکه و خدا رو همه جا و در هر حال می تونین ببینین و بجای این که یه سری کار واسه خودتون تعریف کنین که به خیال خودتون خوشبختی میاره و مومنتون می کنه به یاد اون شاعر بیفتین که میگه:

کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

رفقا مسلمونی یه راه و رسم دیگه داره که ما گمش کردیم، در ظاهر موندیم و اینطوری مسلمونی رو هم زیر سوال بردیم. در نوشته های قبلی مثلا در مورد محرم نوشتم که پیام محرم"واعطشا" نیست بلکه پیام اون "هیهات من الذله" یا " اگر دین ندارید لااقل آزادمرد باشید" یا ... هست اما ما توی ظههر محرم موندیم.

ختم قرآن خیلی خوبه و خیلی ثواب داره اما مهم تر از اون عمل به قرآن هست که متاسفانه خیلی هامون فراموشش کردیم، می گن با یکی از عرفا صحبت می کردن می گفت من اوایل هر هفته قرآن رو ختم می کردم بعد شد هر ماه و بعد ... اما حالا سعی می کنم حتی شده روزی یه آیه بخونم اما به اون عمل کنم، اما ما توی ظاهر قرآن هم موندیم بی حکمت نیست که پیامبر می فرمان قرآن در میان امت من غریب می ماند اما تا دلتون بخواد می نشینیم و دعا می کنیم! عمل نمی کنیم اما دعا زیتد می کنیم! بجا بریم راه و رسم زندگی رو از قرآن یاد بگیریم صبح تا شب هر کار دلمون بخواد می کنیم و بعد هی می گیم "الهی العفو!" و هی می نشینیم که خدا به واسطه دوتا دعا در بهشت رو برامون باز کنه.

نمی دونم فکر می کنم بدجوری توی ظاهر دین موندیم و فریاد شهید مطهری و دکتر شریعتی نیز از همین موضوعات بود اما اونا رفتن و امروز خلا حضورشون باعث شده حتی فریادهاشون رو فراموش کنیم گرچه تا بودند هم به اونها توجه لازم نمی شد و حتی می بینیم بعضی آقایون از اونها چه انتقادهایی که می کنند، بگذریم

واسه مسلمونی نماز و روزه و قرآن لازمه اما مهم تر از همه این ها اینه که توی ظاهر دین نمونین و خوارج نشیم، آخه اونا هم این سه فاکتور رو هم داشتند اما تیغ بر روی حقایق می کشیدند.

با رفقا که بحث می کردیم به این نتیجه رسیدیم که اخلاصی نیست که اگه بود روزگار ما به از این بود و کارا واسه خدا نیست که تعلقات دیگری بدجوری قاطی کارای بچه مسلمونا شده گرچه توی فکرشون فکر می کنن هیچ تعلقی ندارن، یاد اون شعر مرحوم آغاسی میفتم که با این متن خیلی هم خوانی داره اما چون در پست های قبلی اومده دوباره تکرارش نمی کنم.

یه بار داشتم فکر می کردم که خیلی وقت ها تعلقات دنیا رو خیلی از سیاسیون مذهبی فقط مال دنیا می دونن اما تشنگی قدرت های اجتماعی از مال دنیا خیلی بدتره، این که آدم به حزب یا گروه یا مسجد یا پایگاه یا ... وابسته میشه خیلی خطرناک تر می تونه باشه، طرف واقعا با نیت فی سبیل الله قدم جلو میذاره اما وقتی جلو رفت واسه کارش به ابزار قدرت نیاز داره و بعد از مدتی این ابزار ها جای هدف رو می گیرن و طرف یادش میره کار رو واسه چی شروع کرده.

اگه واقعا خدایی رو حس کنیم که بالا سرمونه از خیلی چیزا می گذریم، من خودم اوضاعم از همه بدتره اما فکر می کنم یه فرقی با بقیه دارم و اون اینه که می دونم که رسم مسلمونی رو به پا نداشتم همون حکایت "آن کس که نداند و نداند که نداند ..." اما از گفتن تا عمل یه دنیا راهه کما این که خیلی ها واعظ های خوبی هستند اما پای عمل که میرسه جا می زنند و شاید مسوولیت اونا خیلی بیش تر باشه.

می گفت این که شما در مورد کسی حرفی دروغ بزنین تهمت و غیبت اونه که شما بیاین واقعیتی رو بگین که فرد راضی نیست، واویلا ببینین چند درصد حرف های ما این دوتا هستند؟! تو اسلام می گن همه برادرند و برابر مگر این که خلافش ثابت بشه اما ما میایم و همه رو بد می دونیم و اصلا اثبات مسلمونی بقیه رو صد مرحله می ذاریمو چه بد قضاوت می کنیم

فکر کنم تکراری باشه اما باز شنیدنش بد نیست. یه داستان خوندم در داستان و راستان که جوونی بود که هر روز میرفت و پیامبر رو نگاه می کرد و بعد به سر کار می رفت، یه روز اون جوون نیومد و پیامبر به دنبال او گشتند و وقتی به محل کسب او رفتند گفته شد که فوت شده است و پیلمبر پرسیدند که چه آدمی بود، پاسخ داده شد که خصوصیات بدی هم داشت و مثلا زیاد به دنبال زنان می رفت و ... و پیامبر گفتند به واسطه علاقه ای که به من داشت خدا او را می بخشد. حالا ما از دل آدما چه خبر داریم که الکی قضاوت می کنیم؟!

یه وعده دادم که از خوشبختی براتون بنویسم و الان هم می خواستم در اون موضوع بنویسم اما نمی دونم چرا عنان مطلب به اینجا اومد. اون مطلب رو سعی می کنم بیش تر شهودی بنویسم تا یه جورایی مخاطب عامش بیش تر باشه. تازه می خوام در مورد ازدواج مطلب بنویسم اما اون مطلب با همه مطالب قبلی فرق خواهد داشت چون در اکثر مطالب قبلی موضع من مشخص بود اما توی اون مبحث خودم سوالات زیادی دارم که دوست دارم با هم بحث کنیم.

خیلی حرفا هست که دوست دارم بنویسم اما هیچ دل خوش ندارم که مطالب طولانی بنویسم و برای همین تا همین جا باشه خدمتتون تا بعد

حق نگهدار

چون قدم بر خاک خونين داشتی ***بذر غيرت در زمين می‌کاشتی

زهر عشق حق به حمد آميختی** در رکوعت می به ساغر ريختی
قبلهء تو عشق و مستی، قتلگاه***** اين مشايخ قبله‌هاشان بر گناه
گويمت از هفت رنگان مو به مو ***خرقه پوشان دغل کار دو رو
سجده بر پست و رياست می کنيم ***با خدا هم ما سياست می کنيم
کو نشانی که شما اهل دليد *********جملگی تان بر نماز باطليد
می چکد شک بر سر سجاده‌ها ****وای از روزی که افتد پرده‌ها
ما خدايان زيادی ساختيم *********مال مردم را به خود پرداختيم
چون قدم بر خاک خونين داشتی**** بذر غيرت در زمين می‌کاشت
یزهر عشق حق به حمد آميختی*** در رکوعت می به ساغر ريختی
شير حق برخيز وقت کار شد******** بر سر نی رفتنت انکار شد
کاخ‌ها گرديده مسجد ، سرفراز**** صد رکعت تزوير دارد هر نماز
سجده در مسجد حسينا مشکل است* اين بنا از دل نباشد، از گل است
اين خزان با مال مردم زند‌ه اند *******جملگی اندر نماز و سجده‌اند
دم ز راه و رسم سلمان می زنيم***** لاف اسلام و مسلمان می زنيم
کاشکی از نسل سلمان می شديم* لحظه ای يک دم مسلمان می شديم
سجده بر پست و رياست می کنيم***** با خدا هم ما سياست می کنيم
کو نشانی که شما اهل دليد*********** جملگی تان بر نماز باطليد
می چکد شک بر سر سجاده‌ها******* وای از روزی که افتد پرده‌ها
ما خدايان زيادی ساختيم ***********مال مردم را به خود پرداختيم
چون قدم بر خاک خونين داشتی***** بذر غيرت در زمين می‌کاشتی
زهر عشق حق به حمد آميختی**** در رکوعت می به ساغر ريختی