۱۰.۰۷.۱۳۹۳

خاطره گویی یه مرد خوب از تصادفش

پیش‌ترها مطالبی می‌نوشتم با عنوان دوباره می‌سازت وطن. توی اون مطالبت از برخوردهای فردی در اجتماع می‌نوشتم که می‌تونه به تدریج به تصحیح رفتارهای رایج اشتباه در جامعه‌مون کمک کنه. فضای کلی اون‌ها اصرار بر حق مسلم بود. هر چند تجربه‌های مشابهی در این مدت داشتم اما دستم به نوشتن نمی‌رفت، تا این که دیشب جایی می‌خواستم برم که سوار ماشین یه مرد مهربون شدم که هرچند بنظر میومد تحصیلات عالی نداشت ولی بسیار با فرهنگ‌تر و منطقی‌تر از عموم افراد با تحصیلات عالی بنظر می‌اومد. کمی بحث در مورد زندگی کردیم و هر کدام از تیپ خاطراتی که میگم تحت عنوان دوباره می‌سازمت وطن، قبلا می‌نوشتم مواردی رو گفتیم و از بس گرم بحث بودیم بنده خدا مسافر جدید هم سوار نکرد و من رو تا انتهای مسیر برد، خیلی حس خوبی از هم کلامی با اون مرد داشتم
بحث‌های مختلفی گذشت که در اینجا سعی می‌کنم خاطره کوتاهی از اون مرد بگم و در پست‌های دیگه شاید به تجربیات شخصی خودم مثل گذشته پرداختم. طرف می‌گفت یک بار داشتم توی خیابون رانندگی می‌کردم که یه ماشین که ظاهرا می‌خواست بپیچه سمت یه داروخونه زد به ماشینم و پیاده شد و بحثمون شد. متوجه شدیم که اون ماشینش اصلا بیمه نداره و ماشین من هم دو سه روزه بیمش تموم شده و به هر دلیلی یادم رفته بیمه رو تمدید کنم. می‌گفت ماشین من آسیبی ندیده بود و ماشین مقابل فقط یه خط روی اون افتاده بود.
می‌گفت بهش گفتم بهرحال تو مقصر هستی ولی چون هیچ کدوم بیمه نداریم بهتره با هم کنار بیایم اما طرف مقابل قبول نکرد و با اصرار گفته بود پلیس باید بیاد. زنگ زده بودن پلیس اومده بود و هر کودوم اظهارات متفاوتی از سانحه تصادف داشتند. می‌گفت به پلیس گفتم من می‌تونم اثبات کنم که تصادف چطور بوده، تا این آقا اینجا ایستاده شما برو و از خانم و بچه‌هاش توی ماشین بپرس ببین آیا این بنده خدا نمی‌خواسته یهویی بپیچه سمت داروخانه؟! پلیس رفته بود پرسیده بود و تناقض سخن فرد مقابل مشخص شده بود و به اون فرد گفته بود شما مقصر هستید.
می‌گفت اما بعد از اون حرف یهویی این دو همزبون هم دراومدند و بنظر همشهری می اومدند و پلیس تغییر نظر داد و گفت شما مقصر هستی! می‌گفت اعتراض کردم و قرار شد بریم پایگاهشون که کنار پارک آزادی هست. رفته بودند اونجا و به پلیس گفته بود که مقصر اوشون هست و برای شما اثبات شده هست، اما اگر به هر دلیلی من رو مقصر معرفی کنی، حتی اگه ماشینمون رو بخوابونی و برای خودم هم پرونده‌سازی کنم و چند شب هم برم عادل آباد بخوابم، تو رو به دادگاه می‌کشونم و حقم رو ازت می‌گیرم! می‌گفت هرچی پلیس با من صحبت می‌کرد بی‌فایده بود و من بر نظر خودم اصرار داشتم.
می‌گفت پلیس بهم گفت خیلی کله شق هستی و جوابش دادم شما لباس نظامی تنت هست و من چیزی بهت نمی‌گم که علیه من استفاده کنی اما ادب رو رعایت کن، چون من در هر صورت حق شکایت دارم. می‌گفت نهایت امر پلیس با فرد مقصر صحبت کرد که این بنده خدا رو نمی‌شه هیچ‌کاری کرد و باید قضیه رو تموم کنم. هر دو رو 15 هزارتومن برای نداشتن بیمه جریمه کرد و گفت برید.
می‌گفت بعد از رفتن اون فرد به پلیس گفتم این چه پولیه که می‌بری برای خانوادت، بچه‌هات می‌خوان این پول رو بخورن که چی بشن؟ و کلی حرفای دیگه زدم. می‌گفت پلیس بهم می‌گفت برو اینقدر کله شقی نکن. به پلیس گفته بود اون ماشین یکی رفته و فقط من موندم و راحت می‌تونی الان هم برای من پرونده‌سازی کنی اما دلم برات می‌سوزه. چرا این کار رو می کنی. ظاهرا مامور بهش گفته بود که آقا من اشتباه کردم، نباید این کار رو می‌کردم و این مرد هم یه مقدار دیگه نصیحت کرده بود و رفته بود.
برای من خیلی جالب بود این اصرار فرد بر گرفتن حقش بدون این که حریمی رو بشکنه. خاطرات دیگری از نونوایی و جاهای دیگه هم گفت و این که مردم دیگه خیلی وقت‌ها برای کمک به احقاق حق مشترکشون فقط بهش می‌گن آقا صلوات بفرست و بی‌خیال شو.
حس خیلی خوبی داشتم. با خودم فکر می‌کردم که توی هر اداره اگه هر کارمندی دو سه مورد از این برخوردها ببینه بعد از اون بیش‌تر حساب کارش رو می‌کنه و اگه این اعتراض به پایمال شدن حقوق عمومیت پیدا کنه فساد اداری ما خیلی کمتر می‌شه.
برای جلوگیری از بلند شدن بیش از حد مطلب بهتره همین‌جا اونو تموم کنم و به رسم معهود تفالی به حافظ که سه شب پیش زدم رو ذکر می‌کنم
درد ما را نیست درمان الغیاث!
هجر ما را نیست پایان؛ الغیاث!
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان! الغیاث!
در بهای بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند این دلستانان الغیاث!
خون ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان! چه درمان؟ الغیاث!
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشته‌ام سوزان و گریان؛ الغیاث!


۱.۲۲.۱۳۹۳

از ننوشتن هایم

مدت هاست که دیگر دستم به نوشتن نمی رود، حال و هوایی برای نوشتن ندارم. نوشتن‌های وبلاگی خودم برایم شده است مثل سخنرانی سخنرانانی که می‌آیند یک ساعت نطق می‌کنند و جمعیت فقط منتظرند تا با کف سوت یا صلوات یا داد و بیداد و یا هر ابزار دیگری انتهای نطق ناطق را جشن بگیرند !
شاید ده سال پیش که وبلاگی داشتم و مطالبی می‌نوشتم مقتضیات فضای مجازی گونه‌ای دیگر بود. شبکه‌های اجتماعی بدان مفهوم وجود نداشتند، این همه سایت خبری و تحلیلی (؟) نبود و وبلاگ برای خودش چیز متفاوتی بود. امروز حداقل مزیت شبکه‌های اجتماعی اینه که که از متکلم وحده بودن مطالب آدم درمیاد و نظرات عده‌ای با نگاه متفاوت رو می‌بینی و حس بهتری خواهی داشت. راستش خیلی هم احساس خوبی ندارم که مطلبی را بنویسم و بعد لینک را در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک بگذارم چون مقتضیات این دو فضا رو متفاوت می‌دونم.
دلیل دیگری هم برای ننوشتن دارم و اونم اینه که شاید احساس می‌کنم از نوشتن‌ها یا صحبت‌های عمومی عایدی خاصی حاصل نمیشه! میای میگی و میگی و دو نفرن میگن ایول و دونفر میگن اراجیف نگو و آخرش طور خاصی نمیشه! بنظرم اگه بشه به جایی رسید بیشتر با کارهای عملیاتی میشه تا نوشتن و گفتن. اون همه توی همین وبلاگ قصه نوشتم که خودمم دیگه شاید حوصلم نشه بخونمشون تا چه رسد به دیگران. اما وقتی یک کار کوچیکی رو انجام می‌دادیم و در مورد اون در جمع کوچکی گپ و گفتگو می‌کردیم به مراتب برای هممون اثرگذارتر بود
با همه این حرف ها دوست دارم بنویسم اما بجای نظریه‌پردازی‌هایی که بعد از زمانی خودم منتقد همون‌ها میشم، دوست دارم از تجربه‌های متفاوت و شاید ساده بنویسم. تجربه‌هایی که نشان از نگاه متفاوت دارند و بتونن در فضای دیگر و ابعادی متفاوت به کار خودم و دیگران بیان. شاید اگر باز قصد نوشتن داشتم از این تجربه‌ها نوشتم
به سبک مرسومم در این وبلاگ متن رو با یک شعر تمام می کنم. تفالی به حافظ زدم  در موضوعی دیگر و خواجه اهل راز گفت
حال دل با تو گفتنم هوس است   ***   خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصه فاش   ***   از رقیبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز و شریف   ***   با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانه‌ای چنین نازک   ***   در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای   ***   که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه   ***   خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعیان   ***   شعر رندانه گفتنم هوس است