۹.۰۸.۱۳۸۵

خوشبختی چی چیه

تا حالا به خوشبختی فکر کردین؟ مطمئنا این کا رو انجام دادیم! اما از نظر شما خوشبختی چیه؟ کاری ندارم چی به عنوان تعریفش شنیدین کار دارم که ته دلتون چیه؟! می خوام از خوشبختی بگیم

می گفت زنی به پسرکی که برای فروش شیر به در خونش اومده بود پرسید:"اسمت چیه؟" پاسخ داد:" شکسپیر" (شاید اسم رو اشتباه کنم) پیرزن گفت "چقدر اسم تو برای من آشناست" پسرک گفت:"باید هم همین طور باشه آخه من سه ساله اینجا شیر می فروشم!" و رفت

نمی دونم شاید شما برای حس بزرگی پیدا کردن دنبال رسیدن به یه کشف یا وزارت(!) یا هزارتا چیزه دیگه باشین تا به آرمانتون برسین ولی فکر نمی کنم برای خودتون شهرت شیرفروشی محله رو افتخار حساب کنین

ما ها برای خوشبختی برای خودمون یه غول تعریف می کنیم اما من می خوام بگم توی این زندگی ساده و معمولی می شه آدم خوشبخت ترین موجود عالم باشه

یکی از روانشناسای اجتماعی می گفت من به بابای مدرسه ی محلمون غبطه می خورم که خیلی خوشبخته، با لذت جارو می کنه، آب می پاشه، همه احترامشو دارن، از دیدن بچه هایی که درس می خونن لذت می بره و ... و واقعا خوشبخته

آقای کارگزار از دبیرهای دوست داشتنی من در دوره دبیرستان بود اما یه حرف جالب میزد، می گفت توی بهتریت هتل های دبی رفتم که از نظر درجه بندی هتل تو دنیا از درجه یک ها بود و خیلی ها به دنبال خوشبختی اونجا اومده بودن اما از نظر من اونجا هیج چیز خاصی نداشت بجز یک سری تجهیزات فیزیکی که هیچ احساس شادی منحصر به فردی رو القا نمی کرد، شاید لذت بودن توی اون هتل کمتر از لذتی بود که یه بچه یا جوون تو جنوب شهر همین شیراز از زدن گل تو گل کوچیک محلشون می برد

شاید اگه به خیلی ها فکر کنیم لذت دنیا رو تو قدم زدن تو سواحل هاوایی و ... بدونن اما من اعتقاد دارم احساس طیب خاطر و خوشبختی توی دل آدماست نه توی زندگی که شما می بینین

من رفقای زیادی از همه تیپ دارم، یکی به من میگه فلانی تو اصلا جوون نیستی و جوونی حالیت نیست به یه سری چیزا خوشی که اصلا مال تو نیست و فقط از جوگیریه، تو باید الان به فکر این باشی که فردا تو فلان خیابون با یکی باشی پس فردا با یکی دیگه (البته تابلو هست که منظور این فرد از یکی...)، این که بری دنبال یه مش کار که خودت میگی فرهنگی یا از این چرت و پرت ها تلف کردن جوونیت هست و بالعکس رفیق دارم که فکر می کنه عشق عالم پایگاه سیار بسیج و از این حرفا هست و کاری غیر از اون اتلاف جوونیه و اصلا تو اجازه نداری فکر کنی و فقط اطاعت می باس بکنی و ... اما به نظر من برای هر دوتاشون تعاریفشون از خوشبختی همونه که فکر می کنن گرجه با ایده آل ذهن من متفاوت باشه

بحث کمی حقوق کارمندا بود، یکی تو یه تاکسی حرف جالبی زد، گفت دبیرا شاید حقوق کمی داشته باشن اما همون نون و ماس رو بابا و مامان و بچه دور هم می شینن و با لذت می خورن که براشون یه دنیا می ارزه و همون بچه دبیره فردا دکتر مهندس میشه و رویه بابا مامانشو ادامه می ده اما تو شمال شهر طرف درآمد ده برابر داره اما لذت با هم غذا خوردن رو حس نمی کنن بچه قدر نعمت رو نمی دونه و هر چی خانواده رشته کرده رو پنبه می کنه و گرچه این قاعده کلی نیست اما عمومی هست و لذت زندگیو خیلی وقتا توی همین قشر کارمندای فرهنگی آموزش و پرورش میشه دید

نمی خوام با این حرفا بگم خوشبختی توی وضع مالی بد هست، هرگز، می خوام بگم خوشبختی در دل شما در هر وضع و هر حالی هست فقط باید خودتون بخواین احساس خوشبختی کنین و تقیدات الکیو کنار بذارین

خودم شاید وقتی موتور براووی یکی از بچه ها رو برمی داشتیم و از دانشکده با یکی از بچه ها می رفتیم توی محله های شمال شهر هم ما واقعا سرشار از لذت بودیم هم اونا که ما رو میدیدن به سادگی ( وشاید از نظر اونا دیوونگی ما!) می خندیدین که به چی خوشیم، شاید من وقتی تو جاده با 170 تا سرعت می رفتم به اندازه اون براوو که 40 تا بیش تر نمی تونست بره حال نمی کردم

با چند تا رفیق هر هفته یه جلسه جامع شناسی می ذاریم (فعلا نمی خوام از عشق خودم به علوم انسانی بگم شاید بعدا مفصل یه بار دیگه گفتم) و به نظر من خیلی لحظات تون جلسه برای ما لذتی داره که با یه دنیا عوض نمی شه

بعضا هستن ما هم که نمازشونو می بینم لذت می بریم، ببینید خودشون چه حالی دارن و اون طرف هم بعضیا رو که می بینی (... نه دیگه این یکی بد شد) ،اما اونا هم لذت خودشونو می برن

البته یه چی بگم و اون بحث احساس خوشبختی هست که آدمو به کمال می رسونه اما چون به مبانی فکری بر می گرده بهتره فعلا مطرح نکنم و کلا خوبختی هر جن ظاهری رو در نظر گیریم تا اگه انشاالله فرصت شد بعدا بحث کنیم

سرتونو درد نیارم، دل خوش بدارین تا هر نفستون خوشبختی و شادی بشه، واسه بقیه با هر اعتقادی احترام قائل بشین تا اونا هم این کارو بکنن و خودتونو خوشبخت ترین موجود عالم بدونین و به یقین بدونین که بعد از اون خوشبختیو حس خواهید کرد

۹.۰۵.۱۳۸۵

لبخند و خنده داروی من و توست

سلام

می دونین شاید خیلی وقت ها به خندیدن من خیلی ها خرده گرفتن که آخرین بار یکی از اساتید که از دوستای خوبمم هست بهم ایراد گرفت که تو که همیشه می خندی لابد هیچ مشکلی نداری منم این نوشته رو از از مقاله ای با عنوان " لبخند و خنده داروی من و توست" انتخاب کردم تا تا حدی همه رو به لبخند و خنده دعوت کنم و علت خنده هام رو توضیح بدم.

قبل از خوندن مقاله یه خاطره براتون بگم

سال دوم دانشگاه طبق معمول من سر کلاس مشغول شیطنت بودم و درس گوش نمی دادم و داشتم روی کاغذ یکی از رفقام چرت و پرت می نوشتم که یهو دوتامون خندمون گرفت و استاد بهم گفت :فلانی از چی می خندی؟ سریع لبخندم رو خوردم و گفتم از هیچی! استاد گفت بگو از چی می خندیدی؟ منم چهره حق به جانب گرفتم و گفتم هیچی! استاد دوباره سوال رو پرسید و گفت تا نگی دیگه درس نمی دم و اصلا کاری با هات ندارم فقط طالب شدم بدونم از چی می ختدیدی! ما هم که تو این مواقع زود جو می گیردمون گفتیم استاد راستشو بخواین این مشکل از فرم صورت ما ناشی می شه که همیشه به نظر میاد داریم می خندیم، تو دوران دبیرستانم این مشکل رو داشتم و دبیرا فکر می کردن سر کلاس دارم می خندم اما من لب و لنچم این جوریه! خلاصه اون روز استاد جزوش رو جمع کرد پاشو تکیه داد به دیوار . گفت تا نگی از چی می خندیدی دیگه درس نمی دم و بچه ها از این دلیل آوردن های من از خنده پوکیده بودند و من اینقدر این حرفا رو ادامه دادم که استاد دیگه جزوش رو باز کرد و درسو ادامه داد

لبخند و خنده داروی من و توست

مقاله ای از لیز هاجکینسون و ترجمه زهرا ادهمی است.

روانشناسی لبخند هم چنان مراحل ابتدایی خود را طی می کند، اما دانش به دست آمده آن قدر هست که پی ببریم ، لبخند از اهمیت بنیادی در زندگی ما برخوردار است. مردم باید از صمیم قلب احساس کنند که نسبت به خود و دیگران وظیفه دارند و آن وظیفه همان لبخند زدن و شاد جلوه کردن است، نه اخم کردن و چین بر چهره انداختن. این نوشته شامل تقاضایی از همگان است . همگی وظیفه داریم سرچشمه اصلی خنده را از نو کشف کنیم . لبخند و خنده هیچ عارضه جانبی مضری ندارد. حتی اگر خنده ها به خودی خود نتواند همه بیماری ها را علاج کند حداقل می تواند لحظاتی را از نگرانی و دردی که بیماری به همراه دارد، دور کند.

لبخند زدن علاوه بر معکوس کردن مسیر بیماری و تامین سلامت، فواید دیگری نیز دارد. لبخند و خنده ها بهترین یخ شکن در گردهمایی های اجتماعی هستند. زمانی که افراد قادرند در کنار یکدیگر و با هم بخندند کمتر از حضور هم عصبانی می شوند. خنده احساسات ناشی از خصومت را که اغلب در برخوردهای اولیه ظاهر می شوند را از میان می برد. لبخند چرخ های زندگی اجتماعی را روغن کاری می کند و گردهمایی ها را لذت بخش تر می کند. لبخندها پیام آور دوستی هستند. افراد وقتی یکدیگر را دوست دارند به یکدیگر لبخند می زنند. شاید زیاد اغراق آمیز نباشد اگر بگوییم کنفرانس های مهم و جدی بین ابرقدرت های سیاسی نتایج سازنده تری به بار می آورد، اگر رهبران می توانستند بیاموزند به جای اخم کردن بیش تر به هم لبخند بزنند.

شکی نیست که زنان عموما بیش ترین امتیاز را برای مردان شوخ طبع قائل هستند، مردی که حس شوخ طبعی دارد احتمالا نمی تواند شرور باشد.

افرادی که با چهره همیشه عبوس با دنیا برخورد می کنند، غالبا در عمق درون خود احساس وحشت می نمایند. آن ها عصبیت درونی خود را در پشت چهره نفوذناپذیر و جدی پنهان می کنند.

خجالت در واقع کنار کشیدن از صحنه است، در صورتی که لبخند زدن و خندیدن، نشانگر شخصیتی دست و دلباز، اجتماعی و خوش قلب است.

اگر چه گاه لبخند زدن را با سبک سری یی می دانند اما تغییراتی فراسوی سبک سری، در جسم و بدن به هنگام لبخند زدن بوجود می آید که تظاهر عینی آن شادمانی است. در این حالت تمام جسم تنظیم می گردد و ذهن شفاف تر می شود.

قدرت لبخند زدن خودکار درمانی موثر و قدرتمند برای غلبه بر پیری زودرس و حفظ زیبایی است. افراد وقتی می خندند فقط یک عضله اصلی به کار گرفته می شود در صورتی که برای بروز حالاتی چون خشم و اندوه عضلات زیادی باید در هم کشیده شوند. لبخند باعث می شود افراد جوان تر به نظر برسند، در صورتی که دیگر حالات صورت انسان را مسن تر می نمایاند. لبخند زدن بهترین اکسیر جوانی است که داریم، چیزی که برای همه ما قابل دسترس است.

لبخند زدن باعث می شود افراد جذاب تر، زنده تر و جوان تر به نظر رسند. می توان تا بی نهایت از فواید لبخند زدن سخن گفت اما نمی توان بر علیه آن سخنی به زبان آورد. لبخند زدن می تواند فشار روانی حاکم بر هر موقعیتی را کاهش داده و در واقع موجب گردد شما بیش تر احساس خوشبختی و شادی کنید.

در حال حاضر پزشکان پی برده اند که لبخند زدن و خنده در واقع به بهبودی حال بیمار در بیمارستان کمک می کند، در صورتی که چهره های عبوس خود می توانند عامل مداومت بیماری شوند.

این بدان دلیل است که وقتی افراد لبخند می زنند وحشت زده نمی باشند. در واقع غیرممکن است هم زمان هم ترسید و هم خندید، زیرا هر یک از این فعالیتها به طور خودکار دیگری را خنثی می کند. ما زمانی می توانیم بخندیم که احساس راحتی می کنیم و آرام هستیم. در حال حاضر این غقیده که قسمت اعظم بیماری ها بر اثر احساسات ناشی از ترس پیشرفت می کنند، به طور گسترده ای مورد قبول قرار گرفته است. فشار روانی غیرضروری رهائرد ترس است و این فشار در طول زمان آن چنان ناهماهنگی هایی در جسم ایجاد می کند که ممکن است به بحران روانی منتهی گردد.

لازم به ذکر است، ارزش درمانی لبخند زدن فقط محدود به فردی که لبخند می زند نمی گردد، بلکه اصولا لبخد زدن امری مسری ایت. زیرا افرادی که لبخند به لب دارند در واقع می توانند حالت جمع اطراف خود را نیز تغییر دهند.

آنان که زیاد لبخند می زنند نه تنها خود حال خوبی دارند، بلکه به بهتر شدن حال دیگران نیز کمک می کنند. انسان ها اصولا موجودات بسیار مقلدی هستند و به راحتی از حالات افراد دیگر تاثیر می گیرند، حال این حالان مثبت باشند یا منفی.

بارها برای شما اتفاق افتاده که جو حاکم بر یک اطاق شما را متاثر ساخته باشد. افرادی که با هم منتظر نتایج یک امتحان یا مسابقه مهم مهمی هستند، می توانند یک تنش تقریبا محسوسی را احساس کنند. شما معمولا عبارات مشابه " سنگینی جو همه را گرفته ود" را می شنوید. درست همان طوری که نگرانی و تنش می تواند جو را سنگین کند ، لبخد و خنده هم می تواند آن راسبک نماید و هر چیزی که فشار روانی یا تنش را کاهش دهد می تواند به طور غیر قابل اجتناب باعث شود افراد درونا احساس بهتری داشته باشند.

افراد زیادی به این دلیل مبتا بیماری می شوند که خود و دنیای اطرافشان را بیش از حد جدی می گیرند. بعضی اوقات افراد در واقع از خندیدن می ترسند، زیرا فکر می کنند خندیدن باعث می شود سبک سر و تهی مغز جلوه کنند. ضمنا از این وحشت دارند که مورد تمسخر قرار گیرند.اگر خوب به این مسئله بیندیشید پی خواهید برد که لبخند زدن و خندیدن در واقع جز فعالیت های هوشمندانه ای است که می توانید انجام دهید. انسان ها تنا موجوداتی هستند که می توانند لبخند بزنند، بخندند و از یک لطیفه لذت ببرند و ما باید این ظرفیت را هرچه بیش تر در خود افزایش دهیم، توانایی خندیدن، بیش از هر چیز دیگر انسان را از دیگر حیوانات متمایز می سازد. حیوانات می توانن فشار روانی را احساس کنند، می توانند نگران شوند و احساس بدبختی کنند، می توانند وحشت زده شوند، اما قادر نیستند با صدای بلند بخندند. چون به نظر می رسد خنده بیش از هز چیز دیگر مکانیزمی امنیتی است که صرفا به بشر اعطا شده تا او بتواند سلامتی خود را حفظ کند و شادی را تجربه کند.

۹.۰۴.۱۳۸۵

دوباره عاشق شدم

سلام
عجب عنوانی انتخاب کردم! ملت وسوسه می شن بیان اسم طرف رو ببینن و خوب دیگه اذیت کنن!مگه نه؟! در هر صورت
قبلا دانشگاه که اومدم خیلی رو فرم بودم، خیلی شوخ بودم و نسبت به حالا فوق العاده دیر جوش، اما جدیدا شدیدا عصبی شده بودم و به خاطر چند تا مشکل که برام بوجود اومده بود شدیدا عصبی شده بودم و زود از کوره در می رفتم تا این که دو شب پیش که ساعت 11 اومدم خونه سخنرای آقای الهی قمشه ای بود
بحث جالبی داشت اما برای من گمشده ی این مدتم رو بهم پس داد: آره عشقو به من پس داد
یادم روزه آخر ادبیات عمومی یه انشا نوشته بودم و از هم خواسته بودم که عاشق بشن و عاشق بمونن و برای همینم بود که من اون موقع اونقدر رو فرم بودم، اولین بار سوم دبیرستان مفهوم شعر " به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم به همه عالم که همه عالم زاوست" رو یه رفیق شایدم یه استاد(!) به من یاد داد، (که راستشو بخواین دلم براش یه ذره شده اما می گن مشکلی پیدا کرده بچه ها که دیدنش می گن عوض شده ) و این مسکن (یعنی تسکین دهنده(!)) دو ساله ی من بود و اون موقع بود که دیگه مدت ها عصبانیت رو فراموش کرده بودم
حالا هم مدت ها بود به خاطر مشکلاتی که برام پیش اومده بود دیوونه شده ودم اما وقتی سخنرانی اون شب رو گوش کردم یهو اصلا حالم عوض شد.
من دوباره عاشق شدم، عشقی که با یه دنیا عوض نمی کنم، اون شب یه شعر جالب به کار برد:" روزها گر رفت گو رو باک نیست **** تو بمان ای آنکه چون تو هیچ پاک نیست" این باعث می شه به گذشته فکر نکنم و این جمله که " هر چه از یار رسد نکوست" باعث می شه دیگه با همه چی حال کنم و از هیچ چیزی دلگیر نشم، اگه بدونین چه لذتی داره حتما عاشق می شین
من که تو رانندگی خیلی زودجوشم بعد از این قضیه خیلی برام جالب بود که طرف نزدیک بود باعث شه چپ کنم اما خندیدم و رفتم(!) اما اونا که منو می شناسن می دونن از من بعیده که نه بوق بزنم نه هیچ عکس العملی و بعدشم بخندم
راستشو بخواین قبلا که عاشق بودم با عالم و آدم حال می کردم و دوباره سعی به همون عاشقیو دارم، راستشو بخواین اگه عاشق باشین تو اوج مشکلاتتون شاد می شین (!) نمی دونم شاید بگین این دیوونگیه اما من می گم اصل زندگی همینه
فلانی می گفت که بچه تو معلومه تو زندگیت هیچ مشکلی نداری که شبانه روز می خندی و شوخی می کنی و من هیچ پاسخی ندادم اما فلانی بدون بی شک اگه برات از مشکلای خودم می گفتم می گفتی مستی یا دیوونه که اینقدر بی خیالی اما رفیق نه، اگه آدم بخواد تسلیم شه همه چی تمومه!
نمی دونم اسم طرف رو پیدا کردین یا نه(!) اما پیشنهاد می کنم حداقل بعد از این همه خوندن دست خالی نرین حداقل به این موضوع فکر کنین که چطور می تونین عاشق عالم و آدم بشین
یک شعر از سهراب حسن ختام خوبیه

صدای پای آب

اهل کاشانم

روزگارم بد نیست

تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت

دوستانی ، بهتر از آب روان

و خدایی که در این نزدیکی است

لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه

من مسلمانم

قبله ام یک گل سرخ

جانمازم چشمه ، مهرم نور

دشت سجاده من

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم

در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف

سنگ از پشت نمازم پیداست

همه ذرات نمازم متبلور شده است

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو

من نمازم را ، پی (( تکبیرة الاحرام )) علف می خوانم

پی (( قد قامت )) موج

کعبه ام بر لب آب

کعبه ام زیر اقاقی هاست

کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر

(( حجر الاسود )) من روشنی باغچه است .

اهل کاشانم

پیشه ام نقاشی است

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود

چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم

پرده ام بی جان است

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است

اهل کاشانم

نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاک (( سیلک ))

... .

پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،

پدرم پشت زمان ها مرده است

پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،

مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد

پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند

مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟

من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟

پدرم نقاشی می کرد

تار هم می ساخت ، تار هم می زد

خط خوبی هم داشت

باغ ما در طرف سایه دانایی بود

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آینه بود

باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود

میوه کال خدا را آن روز ، می جویم در خواب

آب بی فلسفه می خوردم

توت بی دانش می چیدم

تا اناری ترکی بر می داشت . دست فواره خواهش می شد

تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت

گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید

شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت

فکر ، بازی می کرد

زندگی چیزی بود . مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار

زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود

یک بغل آزادی بود

زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود

طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه سنجاقکها

بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون

دلم از غربت سنجاقک پر

من به مهمانی دنیا رفتم

من به دشت اندوه

من به باغ عرفان

من به ایوان چراغانی دانش رفتم

رفتم از پله مذهب بالا

تا ته کوچه شک ،

تا هوای خنک استغنا ،

تا شب خیس محبت رفتم

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق

رفتم . رفتم تا زن ،

تا چراغ لذت ،

تا سکوت خواهش ،

تا صدای پر تنهایی

چیزها دیدم در روی زمین

کودکی دیدم . ماه را بو می کرد

قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد

نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت

من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید

ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی دور شبنم بود ،

کاسه داغ محبت بود

من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چکاوک می خواست

و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز

بره ای را دیدم ، بادبادک می خورد

من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید

در چرا گاه (( نصیحت )) گاوی دیدم سبز

شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : (( شما ))

من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور

کاغذی دیدم ، از جنس بهار

موزه ای دیدم ، دور از سبزه

مسجدی دور از آب

سر بالین فقیهی نومید ، کوزه ای دیدم لبریز سئوال

قاطری دیدم بارش (( انشاء

اشتری دیدم بارش سبد خالی (( پند و امثال

عارفی دیدم بارش (( تنناها یاهو

من قطاری دیدم ، روشنایی می برد

من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت

من قطاری دیدم .که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت . )

من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد

و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی

خاک از شیشه آن پیدا بود

کاکل پوپک ،

خالهای پر پروانه ،

عکس غوکی در حوض

و عبور مگس از کوچه تنهایی

خواهش روشن یک گنجشک ،وقتی از روی چناری به

زمین می آید

و بلوغ خورشید

....

مادرم آن پائین

استکانها را در خاطره شط می شست

شهر پیدا بود

رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ

سقف بی کفتر صدها اتوبوس

گل فروشی گلهایش را می کرد حراج

در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی بست

کودکی هسته زرد الویی روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد

و بزی از (( خزر )) نقشه جغرافی آب می خورد

....

چرخ یک گاریچی در حسرت واماندن اسب

اسب در حسرت خوابیدن گاریچی

مرد گاریچی در حسرت مرگ

جشن پیدا بود ، موج پیدا بود

برف پیدا بود دوستی پیدابود

کلمه پیدا بود

آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب

سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون

سمت مرطوب حیاط

شرق اندوه نهاد بشری

فصل ول گردی در کوچه زن

بوی تنهایی در کوچه فصل

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود

سفر دانه به گل

سفر پیچک این خانه به آن خانه

سفر ماه به حوض

فوران گل حسرت از خاک

ریزش تاک جوان از دیوار

بارش شبنم روی پل خواب

پرش شادی از خندق مرگ

گذر حادثــه از پشت کلام

جنگ یک روزنه با خواهش نور

جنگ یک پله با پای بلند خورشید

جنگ تنهایی با یک آواز

جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل

جنگ خونین انار و دندان

جنگ (( نازی )) ها با ساقه ناز

جنگ طوطی و فصاحت با هم

جنگ پیشانی با سردی مهر

حمله کاشی مسجد به سجود

حمله باد به معراج حباب صابون

حمله لشگر پروانه به بنامه (( دفع آفات ))

حمله دسته سنجاقک ، به صف کارگر (( لوله کشی ))

حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی

حمله واژه به فک شاعر

فتح یک قرن به دست یک شعر

فتح یک باغ به دست یک سار

فتح یک کوچه به دست دو سلام

فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی

فتح یک عید به دست دو عروسگ ، یک توپ

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر

قتل یک قصه سر کوچه خواب

قتل یک غصه به دستور سرود

قتل مهتاب به فرمان نئون

قتل یک بید به دست (( دولت ))

قتل یک شاعر افسرده به دست گل سرخ

همه روی زمین پیدا بود

نظم در کوچه یونان می رفت

جغد در (( باغ معلق )) می خواند

باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به

خاور می راند

روی دریاچه آرام (( نگین )) قایقی گل می برد

در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود

مردمان را دیدم

شهرها را دیدم

دشت ها را ، کوهها را دیدم

آب را دیدم ، خاک را دیدم

نورو ظلمت را دیدم

و گیاهان را در نور ، و گیاهان را د رظلمت دیدم

جانورها را در نور ، جانور ها را در ظلمت دیدم

و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم

اهل کاشانم اما

شهر من کاشان نیست

شهر من گم شده است

من با تاب ، من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم

من صدای نفس باغچه را می شنوم

و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد

و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت ،

عطسه آب از هر رخنه سنگ ،

چکچک چلچله از سقف بهار

و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی

و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،

متراکم شدن ذوق پریدن در بال

و ترک خوردن خودداری روح

من صدای قدم خواهش را می شنوم

و صدای ، پای قانونی خون را در رگ

ضربان سحر چاه کبوترها ،

تپش قلب شب آدینه ،

جریان گل میخک در فکر

شیهه پاک حقیقت از دور

من صدای کفش ایمان را در کوچه شوق

و صدای باران را ، روی پلک تر عشق

روی موسیقی غمناک بلوغ

روی آواز انار ستان ها

و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب

پاره پاره شدن کاغذ زیبایی

پرو خالی شدن کاسه غربت از باد

من به آغاز زمین نزدیکم

نبض گل ها را می گیرم

آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت

روح من در جهت تازه اشیاء جاری است

روح من کم سال است

روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد

روح من بیکار است

قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد

روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن

من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین

رایگان می بخشد ، نارون شاخه خود را به کلاغ

هر کجا برگی هست ، شوق من می شکفد

بوته خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم

مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن

مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم

مثل یک میکده در مرز کسالت هستم

مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابری

تابخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر

من به سیبی خشنودم

و به بوئیدن یک بوته بابونه

من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد

و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند

من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،

رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را

خوب می دانم ریواس کجا می روید

سار کی می آید ، کبک کی می خواند ، باز کی می میرد

ماه در خواب بیابان چیست ،

مرگ در ساقه خواهش

و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی

زندگی رسم خوشایندی است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،

پرشی دارد اندازه عشق

زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود

زندگی جذبه دستی است که می چیند

زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است

زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست

خبر رفتن موشک به فضا ،

لمس تنهایی (( ماه )) ،

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر

زندگی شستن یک بشقاب است

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است

زندگی (( مجذور )) آینه است

زندگی گل به (( توان )) ابدیت ،

زندگی (( ضرب )) زمین د رضربان دل ها،

زندگی (( هندسه )) ساده و یکسان نفس هاست

هر کجا هستم ، باشم ،

آسمان مال من است

پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت ؟

من نمی دانم

که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ،

کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید

واژه را باید شست

واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد

چتر را باید بست ،

زیر باران باید رفت

فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت

دوست را ، زیر باران باید جست

زیر باران باید با زن خوابید

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر کاشت ، زندگی تر شدن پی درپی،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه (( اکنون )) است

رخت ها را بکنیم

آب در یک قدمی است

روشنی را بچشیم

شب یک دهکده را وزن کنیم . خواب یک آهو را

گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم

روی قانون چمن پا نگذاریم

در موستان گره ذایقه را باز کنیم

و دهان را بگشائیم اگر ماه در آمد

و نگوئیم که شب چیز بدی است

و نگوئیم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ

و بیارایم سبد

ببریم اینهمه سرخ ، این همه سبز

صبح ها نان و پنیرک بخوریم

و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید

و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون

و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت

و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت

و اگر مرک نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت

و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد

و بدانیم که پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه دریاها

و نپرسیم کجاییم ،

بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست

و نپرسیم که پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند

پشت سرنیست فضایی زنده

پشت سر مرغ نمی خواند

پشت سر باد نمی آید

پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است

پشت سرروی همه فرفره ها خاک نشسته است

پشت سرخستگی تاریخ است

پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد

لب دریا برویم ،

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت از آب

ریگی از روی زمین برداریم

وزن بودن را احساس کنیم

بد نگوئیم به مهتاب اگر تب داریم

( دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،

می رسد دست به سقف ملکوت

دیده ام ، سهره بهتر می خواند

گاه زخمی که به پا داشته ام

زیر و بم های زمین را به من آموخته است

گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است

و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس . )

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست

مرگ وارونه یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اقاقی جاری است

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

مرگ با خوشه انگور می آید به دهان

مرگ در حنجره سرخ ـ گلو می خواند

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است

مرگ گاهی ریحان می چیند

مرگ گاهی ودکا می نوشد

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد

و همه می دانیم

ریه های لذت ، پر از اکسیژن مرگ است . )

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم

پرده را برداریم

بگذاریم که احساس هوایی بخورد

بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند

بگذاریم غریزه پی بازی برود

کفش ها را بکند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند

چیز بنویسد و

به خیابان برود

ساده باشیم

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت

کار ما نیست شناسایی (( راز )) گل سرخ

کار ما شاید این است

که در (( افسون )) گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم

هیجان را پرواز دهیم .

روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای (( هستی ))

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم

نام را باز ستانیم از ابر ،

ازچنار ، از پشه ، از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم