۱۰.۱۰.۱۳۸۶

پروژه کارشناسی

تخته گاز خودمو رسوندم به دانشکده علوم اجتماعی و آدرس آقای دکتر فقیه معاونت دانشکده رو پرسیدم، رفتم دفترشون، جلسه ای بودند و اومدن بیرون معلوم بود که عجله دارن، گفتم دانشجوی برق هستم و در سه جمله قصه علاقه مندی به علوم انسانی رو گفتم و گفتم که به عشق پروژه هایی که از پروفسور لوکس دیدم کنترلی می خوام بشم و حالا هم دنبال موضوع برای پروژه کارشناسی هستم، اوشون هم خیلی استقبال کردند و گفتند بلیط تهران دارن و اونجا جلسه ای با پروفسور لوکس و عده ای دیگه دارن از این جهت شماره تماس به من دادن تا برای بعد هماهنگ کنم.

راستشو بخواین مدت ها بود دنبال این بودم که پروژه کارشناسی رو در موضوع مورد علاقم بردارم و برای همین به بچه های جامعه شناسی مراجعه کردم گفتن که یکی از دانشجوهای دکتراشون روی منطق فازی کار کرده، اون بنده خدا رو یدا کردم گفت که کار عملیاتی نکردم اما می تونی سراغ دکتر فقیه بری و من اون روز برنامم جور شده بود تا ایشون رو ببینم.

از طرف دیگه در بخش خودمون هیچ استادی برای پروژه هایی با کاربرد کنترل در علوم انسانی حاضر نبود برای پروژه کارشناسی قبولم کنه و از تابستون دنبال این موضوع بودم تا این که تازه تونسته بودم یه استاد دانشگاه شیراز پیدا کنم که از این موضوع استقبال کرده بود اما شناختی نسبت به ایشون نداشتم.

بعدا با یکی از اساتید بخشمون دوباره صحبت کردم در حالی که گفته بودن تا سال دیگه پروژه کارشناسی نمی گیرم، موافقت ضمنی کردن و گفتن بیا سراغم، راستشو بخواین من رفته بودم بگم شما که قبول نکردید من دنبال استاد از سایر بخش ها رفتم اگه میشه موافقت کنید اوشون استاد مشاورم باشن، اما خوب استاد خودمون هم گفتن بیا و با هم صحبت می کنیم تا شروع کنی، منم روم نشد بگم با کسی دیگه صحبت کردم.

خلاصه دکتر فقیه از سفر برگشتن و امروز رفتم سراغشون و گفتم گرچه مخابراتی هستم و مطالعات فازی نداشتم اما شاید این شاخه از کنترل برای پروژه مناسب باشه، اگه پیشنهاد منبعی دارین شروع کنم و ... اما ایشون گفتن بحث فازی خیلی روش کار انجام شده شما بیائید و روی فراکتال ها و آشوب کار کنید که جدیدتر هستند و منبعی رو به من معرفی کردن، با شرمندگی در مورد استاد مشاوری پرسیدم و ایشون گفتن برای من هیچ اهمیتی نداره استاد مشاورمت باشم، به عنوان یه دانشجو من کارت رو راه می اندازم!

جالب بود کتابی که ایشون خودشون تالیف کرده بودن رو انتشارات دانشگاه شیراز 28 تا موجودی داشت اما با 2تا از کارمنداشون یک ساعت(!) گشتیم و نتونست یداش کنن، تصور کنید مرکز نشر یک دانشگاه 6 تا کارمند حقوق بگیر در زمان مراجعه من اونجا بودن اونوقت از یدا کردن یک کتاب عاجز بودن!

خلاصه چند تا کتاب در مورد فازی و چند تا کتاب دکتر فقیه رو گرفتم و تقریبا نصف یکشون که در مورد فازی بود رو امروز خوندم(یک ماه به کنکور مونده اونوقت من...) خیلی مطالبش برام قشنگ بود و عطشم رو برای فراکتال ها زیادتر کرده، جالبتر برام این بود که دکتر فقیه که من فقط اسمشون رو شنیده بودم استاد تمام دانشگاه هستند و دکترای کنترل هم دارن و این برای من خیلی جالب و دوست داشتنی بود، آخه فکر می کردم قبل از این فقط روفسور لوکس دانشگاه تهران در موضوعات مورد علاقه من کار کرده اما حالا می دیدم که توی همین دانشگاه یه استاد تمام در این موضوعات کار می کنه.

دکتر فقیه استاد مدعو برای دانشجویان مدیریت گرایش سیستم دانشگاه تهران هست و از این جهت همکاری جالبی با استادهای تهران دارن و برای همین هم بود که اون روز به من اونطور گفته بودیم.

خلاصه آخر عمری این موضوع برام جالب شده، آخه داشتم برای کنکور می خوندم شدیدا خوابم میومد اما با خودم قرار گذاشتم اگه بیش از 12 بیدار موندم روی زمینه علاقه مندیم وقت بذارم و الان که 2 هست اصلا خوابم نمیاد، اما شاید بهتر باشه بخوابم و فعلا به کنکور فقط فکر کنم اما خیلی سخته!

فقط نمی دونم بخش ما چرا این قدر سخت گیرن که امروز یکی از استادا می گفتن از رئیس بخش رسیدم کسی می تونه با بخش های دیگه پروژه کارشناسی بگیره، گفتن به هیچ وجه!! اونوقت مثلا بچه های ارشد کنترل دانشگاه شریف راحت پروژشون رو با پروفسور لوکس دانشگاه تهران می گیرن، حالا ما دوره کارشناسی با استاد همین دانشگاه... بگذریم

وقتی سراغ پروفسور لوکس رفتم که می خوام پنج ساله بشم و از محدودیت های دانشگاه شیراز گفتم، ایشون پیشنهاد دادن گرچه چندماهی هم از سال گذشته اما بشینم واسه کنکور همینن امسال بخونم که اگه تهران قبول بشم گفتن نه پیش نیاز بهت می زنیم نه هیچ چیز دیگه، پروژه هم گفتن می تونم با خودشون بگیرم و قرار بود دیگه من بخونم اگه تهران شد که چه بهتر و اگه نشد خوب اگه خواستم نج ساله بشم و واحدهای اختیاری مورد علاقمو بگیرم، سال دیگه با خیال آسوده کنکور بدم...

شاید بهتر باشه همون برای کنکور بخونم پروژه رو هم بذارم برای بعد از کنکور....

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

از دولت محزونان وز همت مجنونان

آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد

عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل

کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد

همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا

آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین

با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی

نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی

نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی

ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد

اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی

فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد

ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش

این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد

این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم

اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

۱۰.۰۶.۱۳۸۶

معبود من

دلم خیلی گرفته بود، از این خدای این امت مسلمان می خواستم جدا بشم و برم خدای خودمو بپرستم! راستشو بخواین این خدایی که اونها می گفتن با خدایی که من می شناسم فرق داره، اما خوب این حرف ها خیلی سنگین بود و جرات زدن اونا رو نداشتم!

خیلی وقت بود که با خودم درگیر بودم اما خوب فی البداهه که نمی شد آدم بیاد و زبون وا کنه، راستشو بخواین جرات نداشتم با دوستام هم خیلی در این موضوع صحبت کنم، حتی متنی در مورد اسلامیزاسیون آقایون نوشتم اما هر چی با خودم کلنجار رفتم جرات نکردم اینجا بیارمش و گذاشتم توی آرشیو نوشته هام برای بعد، اما این سکوت خیلی سنگین بود...

به صورت اتفاقی سخنرانی اسلام علوی و صفوی دکتر شریعتی رو گوش دادم، دیدم اون معلم شهید هم دغدغه های مشابهی با من داشته، دین اون هم از دین بقیه جدا بود و حسی جالب از این اسلام داشته، اما باز هم انتخاب مسیر سخت بود...

اما همیشه واسه ی آدم نشونه هایی هست که مسیر صحیح زندگی هر کسی رو نشون میده که خوب ممکنه اون دین من برای دیگری کفر باشه اما من باید به دینی که ماله منه مسلمون باشم نه به اونچه این مسلمونای عزیز می گن!

قصه برای خودم اون وقتی قشنگ شد که قرینه هایی رو می دیدم مبنی بر این که این راه پر پیچ و خم جدید شاید همون راه مقصود باشه، چیزایی از عرفان شنیده بودم که منو جذب می کرد که بجای گشتن میون این عالم توی عالم خودم بگردم تا اونجا خودم و خدای خودمو و دینمو پیدا کنم!

بذارین برگردیم و یه حدیث که هممون شنیدیم رو دوباره واسه خودمون بگیم: " من عرف نفسه، فقد عرف ربه" که حدیثی هست که همه شنیدیم اما همه تاکید من روی حرف "ه" آخر رب این حدیثه، یعنی این که رب من با رب بقیه فرق داره، این بحث به هیچ وجه ناقض وحدانیت نیست، بلکه همه حرفای دل منه که خدای من و دین من و اسلام من مال خودمه، من خدای خودمو می پرستم که ممکنه با اون خدایی که رفقای اسلامی دیگه می پرستن خیلی خیلی فرق کنه، چون این خدا معشوق و معبود منه! فقط من

در مورد خدای خودم زیاد فکر می کنم، یک سری تصوراتی از خدا برای من ساخته بودن که نمی تونستم حسشون کنم و اون خدایی که اونا می گفتن رو من نمی تونستم بپرستم، واسه همین می نشستم و واسه خودم حرف های خدایم را با اونچه آقایون می گن مقایسه می کردم ...

خدا توی یه حدیث قدسی می گه که "اگه اونا که از من رو برگردوندن می دونستن اشتیاق من به اونا چقدره، در جا جان می دادند." آخه شما فقط روی همین حدیث فکر کنین، یا اون شعر سعدی که امروز اونو پایین نوشتم اضافه کردم یا ... اینا همش یک دنیا حرف هستن که صد برابر اون چیزایی که به من به عنوان معارف اسلامی یاد دادن داره منو مسلمون می کنه

راستشو بخواین کلاسای عمومی برای من خیلی خسته کننده بود و برای همین همشونو سال اول و دوم گذروندم اما به صورت اختیاری (!) درس عرفان عملی در اسلام رو این ترم با یکی از استادهایی که دوست داشتم باهاش بحث کنم گرفتم و واقعا صدها برابر اون درس های اخلاق و ... من از این درس آخر عمری (!) درس گرفتم و نه به خاطر بحث های معمول بلکه چون جرقه هایی برام زده شد که چشم هامو یه جور دیگه به این دنیا بندازم و خدایی که سال ها به دنبالش بودم رو حس کنم!

آشنایی با مولانا و حافظ و ... بعد از یک عمر منو دوباره داره زنده می کنه، راستشو بخواین این شیخ حافظ جدیدا وارد زندگی من شده و وقتی دلم می گیره یه تفال بهش می زنم و خلاصه دوتایی با هم صفا می کنیم!

می دونین قصه من و معبود من از اونجایی شروع میشه که اول اون عاشق بوده و هست و بعد قراره (!) که من عاشق اون بشم، اون به قول شاعر به من مشتاق و من به او محتاج هستیم و این طوری به آدم یه صفای دیگه میده، اون دقیقا همون خدایی هست که من دوسش دارم و خدایی اون خدا هم مال منه!

خدای من با این التماس و دعا ها که مردم در یه شب قدر یا یه زیارت یا ... می کنن تصمیمشو عوض نمی کنه، خدای من مثل خدای آقایون نیست که با یک لابه شبانه کار منو راه بندازه، این خدای آقایون مثل رئیس ادارشون هست که میرن در خونش و صداش می زنن و کلی زبون می ریزن و فقط به واسطه حرفاشون بی هیچ عملی تحت تاثیر قرار می گیره، اما خدای من هر چی رو که لازمه خودش در اختیارم می ذاره، خدای من غمشو به من میده تا خودم باهاش مبارزه کنم...

خدای من عاشق من و منتظر عشق منه اما به من میگه

لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَا انفِصَامَ لَهَا وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ‌[٢-٢٥٦]

کار دین به اجبار نیست، تحقیقا راه هدایت و ضلالت بر همه کس روشن گردیده، پس هر که از راه کفر و سرکشی دیو رهزن برگردد و به راه ایمان به خدا گراید بی‌گمان به رشته محکم و استواری چنگ زده که هرگز نخواهد گسست، و خداوند (به هر چه خلق گویند و کنند) شنوا و داناست

این خدای من زورکی نمی خواد من بپرستمش و اصلا اصل عبودیت رو به اختیار من می دونه، اما هرموقع من برم سراغش اون منتظرمه، در خونش بازه و میگه :"صد بار اگر تو توبه بشکستی بازآ"

نمی دونم چطور بگم اما این خدای من با خدای آقایون خیلی متفاوته، خدای من به من اجازه نمیده سکوت کنم تا هر چیزی رو که فلانی ها برای قدرتشون به دین هم اضافه می کنن قبول کنم، خدای من محافظه کاری رو از من سلب کرده اما مثل آقایون هم اصلاح طلبی رو به من یاد نداده، اینجا نمی خوام سیاسیش کنم اما جدا براتون می نویسم که این قصه های امروز مملکت ما طعم نان می دهد و اگه از من بپرسی اکثر اقایون دارن به جاده خاکی میرن چون خدای خودشون رو فقط روی منافعشون تعریف می کنن و وقتی با خداشون این چنین کنند دیگه همه چی ابزار قدرتشون میشه! اونایی که بهای اعتقاداتشون رو به اصلاح طلبی یا اسلام گرایی نپردازن اصلا اصلاح زلب یا مسلمون نیستن، اونا که ... بی خیال

از حالا به بعد سعی می کنم ملاک های این حرف هامو از حدیث قرآن بیارم تا آقایون نتونن منابع همه حرفامو کذب بدونن و اگه دم از راه و رسم سلمان می زنند بزگترین منبع اسلام رو براشون سند بیارم

قرآن در سوره بقره خطاب به بنی اسرائیل می فرماید:

ثُمَّ أَنتُمْ هٰؤُلَاءِ تَقْتُلُونَ أَنفُسَكُمْ وَتُخْرِجُونَ فَرِيقًا مِّنكُم مِّن دِيَارِهِمْ تَظَاهَرُونَ عَلَيْهِم بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَإِن يَأْتُوكُمْ أُسَارَىٰ تُفَادُوهُمْ وَهُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْرَاجُهُمْ أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاءُ مَن يَفْعَلُ ذٰلِكَ مِنكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَىٰ أَشَدِّ الْعَذَابِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ ‌[٢-٨٥]

(با این عهد و اقرار) باز شما (به همان خوی زشت) خون یکدیگر می‌ریزید و گروهی از خودتان را از دیارشان می‌رانید و در بدکرداری و ستم بر ضعیفان همدست و پشتیبان یکدیگرید، و چون اسیر شوند برای آزادی آنها فدیه می‌دهید، در صورتی که به حکم تورات، اخراج کردن آنها بر شما حرام شده است!چرا به برخی از احکام ایمان آورده و به بعضی کافر می‌شوید؟پس جزای چنین مردم بدکردار چیست به جز ذلّت و خواری در زندگانی این جهان و بازگشتن به سخت‌ترین عذاب در روز قیامت؟و خدا غافل از کردار شما نیست. ﴿٨٥﴾

أُولٰئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا بِالْآخِرَةِ فَلَا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذَابُ وَلَا هُمْ يُنصَرُونَ ‌[٢-٨٦]

اینان همان کسانند که (متاع دو روزه) دنیا را خریده و ملک ابدی آخرت را فروختند، پس (در آخرت) عذاب آنها تخفیف نیابد و هیچ یاوری نخواهند داشت. ﴿٨٦﴾

امیدوارم بتونیم با بحث عرفان چشم هامون رو یه جور دیگه به دنیا بدوزیم تا بتونیم خدای خودمون رو یدا کنیم و این طوری به زندگیمون معنا بدیم


منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب
از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید

اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور
بنده همان به که ز تقصیر خویش عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش کس نتواند که به جای آورد

باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی خواران به خطای منکر نبرد
ای کریمی که از خزانه غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمنان نظر داری

فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدین بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر کرده و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

در خبرست از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفی(ص)
شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم قسیمٌ جسیمٌ بسیمٌ وسیم
چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله

هر گاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه خداوند برآرد ایزد تعالی در او نظر نکند بازش بخواند دگر باره اعراض کند بازش به تضرّع و زاری بخواند حق سبحانه و تعالی فرماید

یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ

دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
کرم بین و لطف خداوندگار گنه بنده کرده است و او شرمسار

عاکفان کعبه جلالش به تقصیر عبادت معترف که ما عبدناکَ حقّ عبادتِک و واصفان جمالش به تحیر منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک
گر کسی وصف او ز من پرسد بیدل از بی نشان چگوید باز
عاشقان کشتگان معشوقند بر نیاید ز کشتگان آواز

یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت ازین بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم

ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است وصیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که همچون شکر می خورند و رقعه منشآتش که چون کاغذ زر می برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قطب دایره زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراینده اندکه الناسُ علی دینِ ملوکِهم
زانگه که ترا بر من مسکین نظر است آثارم از آفتاب مشهور ترست
گر خود همه عیب ها بدین بنده درست هر عیب که سلطان بپسندد هنرست
گِلی خوشبوی در حمام روزی رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم

اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ هو عِرقُها و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو تویی سایه خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک مانند آستان درت مأمن رضا
بر تست پاس خاطر بیچارگان و شکر بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا
یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس چندان که خاک را بود و باد را بقا

یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود می گفتم
هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی وین عمارت بسر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس تو پیش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز اندکی مانده خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود به خورد بخرید وقت خرمنش خوشه باید چید

بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم
زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم

تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترده جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت
کنونت که امکان گفتار هست بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید به حکم ضرورت زبان در کشی

کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین هل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام
زبان در دهان ای خردمند چیست کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروشست یا پیله ور
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیره عقلست دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی

فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوری با کسی برستیز که از وی گزیرت بود یا گریز

به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده
پیراهن برگ بر درختان چون جامه عید نیکبختان
اول اردی بهشت ماه جلالی بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی همچو عرق بر عذار شاهد غضبان

شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تاکش آویخته
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
آن پُر از لالها رنگارنگ وین پر از میوه های گوناگون
باد در سایه درختانش گسترانید فرش بوقلمون

بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید گفتا طریق چیست گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را بطیش خریف مبدل نکند
بچه کار آیدت ز گل طبقی از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد وین گلستان همیشه خوش باشد

حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید مترسّلان را بلاغت بیفزاید فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفر الدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و بکرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید
گر التفات خداوندیش بیاراید نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست
امید هست که روی ملال در نکشد ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست
علی الخصوص که دیباچه همایونش به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست

دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر بر نیارد و دیده یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمره صاحبدلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلّی گردد به زیور قبول امیرکبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاقست و مجموع مکارم اخلاق
هر که در سایه عنایت اوست گنهش طاعتست و دشمن دوست

بهر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محل عتاب مگر برین طایفه درویشان که شکر نعمت بزرگان واجبست و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است که در حضور که آن بتصنع نزدیک است و این از تکلف دور
پشت دوتای فلک راست شد از خرّمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را
حکمت محض است اگر لطف جهان آفرین خاص کند بنده ای مصلحت عام را
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را
وصف ترا گر کنند ور نکنند اهل فضل حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را

تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می رود بنابر آنست که طایفه ای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می گفتند به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار می کند و مستمع را بسی منتظر باید بودن در تقریر سخنی کند بزرجمهر بشنید و گفت اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم
سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن
مزن تا توانی بگفتار دم نکو گوی اگر دیر گویی چه غم
بیندیش و آنگه بر آور نفس و زان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهتر است از دواب دواب از تو به گر نگویی صواب

فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دلست و مرکز علمای متبحر اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در جوهریان جوی نیرزد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و مناره بلند بر دامن کوه الوند پست نماید
هر که گردن به دعوی افرازد خویشتن را بگردن اندازد
سعدی افتاده ایست آزاده کس نیاید به جنگ افتاده
اول اندیشه وآنگهی گفتار پای بست آمده است و پس دیوار
نخل بندم ولی نه در بستان شاهدم من ولی نه در کنعان

لقمان را گفتند حکمت از که آموختی گفت از نابینایان که تا جای نبینند پای ننهند

قدّم الخروجَ قبلَ الولوجُ مردیت بیازمای وانگه زن کن
گرچه شاطر بود خروس به جنگ چه زند پیش باز روئین چنگ
گربه شیر است در گرفتن موش لیک موش است در مصاف پلنگ

اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند در افشای جرائم کهتران نکوشند کلمه ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق
بماند سال ها این نظم و ترتیب ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی
غرض نقشیست کز ما باز ماند که هستی را نمی بینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در کار درویشان دعایی

امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضه غنا و حدیقه علیا چون بهشت هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد

۹.۲۱.۱۳۸۶

لذت درد

خیلی آروم پاشدم و در کلاس رو باز کردم و رفتم بیرون! اون تلفنو که خبر رسون نابجاست رو درآوردم و یک زنگ زدم، 3 دقیقه و چند ثانیه بیش تر صحبت نکردم، همه حرف های هم برای من و مخاطب من حرفهایی بود که هردو از بر بودیم اما گاه فراموششون می کردیم و نیاز بود که کسی دوباره آدمو از خواب بیدار کنه
بیدار شدم و برگشتم سرکلاس، دیگه از بس که بیدار بودم اصلا حواسم سرکلاس نبود، دلم بدجوری سنگین شده بود، شاید آرزو می کردم که هنوز خواب می موندم! کلاس تموم شد، بیرون که اومدم باز دوباره اون سمبل تکنولوژی روز رو بیرون آورم و زنگی زدم تا بیش تر از خماری بیرون بیام، دیگه دلم خیلی سنگین شد
رفتم و سعی کردم که کسی نشونی از غم رو توی چهرم نبینه، نشستم و با سنگ صبورم رازدل گفتم، اما باز دلم سنگین بود، ولی آروم بودم! نشستم و با بچه ها همون قصه های تکراری هر روز رو تکرار می کردم تا که غم من برای خودم باشه و کسی بویی نبره، اما غم من هم چنان با من بود،رسم دنیاست که توی اون بیداری غم داره، اما خواب توش خیلی آسونه! واسه همینم اکثر مردم بیش تر می خوابن، توی بیداریشونم خوابن
رفتم و دوباره به دانشکده برگشتم برای کلاس دیگه، اما هم چنان میون جمع رفقا همون کودکی بودم که همه نوع شیطنتی می کنه و به لبخند دیگرون شاد میشه، یک لحظه یادم اومد به اون چیزی که پریشونم کرده بود، اما سپردم تا جناب ذهنم اون موضوع رو به انباری ببره، آخه اینجا که جای اون فکرا نبود، غمای من مال خودمن، به بقیه ربطی ندارن
روزها که می گذره باز با تلفن، با کمی فکر و با ... هی بیدار می شم و می بینم که هنوز خیلی خیلی خوابم،اما باز به قول اون دوست شاعر هر کی خوابه خوش به حالش، ما به بیداری دچاریم رو زمزمه می کنم، چون معتقدم خواب بقیه از خماری من خیلی سنگین تره، گرچه باید اونا رو هم بیدار کنم، اما قبلش باید خودم از خماری خارج شم
دوباره امروز دلم گرفته بود، آخه آدم به پشت سر که نگاه می کنه می بینه خیلی خطا کرده و جلو رو هم مملو از مشکل می بینه و همین چیزا نمی ذارن که آسوده بخوابی و شاید فقط همون اندیشه بیداری خودش اونقدر ارزش داره که به آدم روحیه ای تازه ببخشه، اگه آدم همیشه خواب باشه ه دیگه به فکر حرکتی نیست
با خودم به تقدس غم فکر می کردم، به این که اونا که قبولشون دارم همه غمگین بودن اما خوشبخت! به قول چارلی چاپلین که ازش می پرسن خوشبختی چیه؟ میگه فاصله بین دوبدبختی
خیلی وقت ها توی اوج ناراحتی دارم توی دلم می خندم و این یه حال خوشی بهم میده که شاید از لبخند توی شادی برام شیرین تر باشه، پیش میاد که همون موقع که اوج خستگی و واموندگیم هست احساس می کنم تازه متولد شدم و همه چیزایی که مقابلم ایستادن رو زیر چتر قدرت خودم می بینم
اینا همش از دیونگی منه، اما من این دیونگی رو به صدسال عاقلی نمی دم! اگه من عاقل بودم که شاید هرگز نمی تونستم خیلی سختی ها رو تحمل کنم، به قول دوست شاعر دیگه
زهوشیاران عالم هر که را دیدم غمی داشت دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد
وقتی میون غمام شاد شدم، گفتم اگه اینجا یادداشتی برای آینده بذار همین جا بذارمش، شاید فردا روزی که دوباره خوابم برد این نوشته بیونه بیدارم کنه! خوش باشین
اینم یه یادگار از مرحوم قیصر امین پور
درد واره ها

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من
نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد،
حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

۹.۱۰.۱۳۸۶

مقدمه عرفان

یک پیرمرد با ریش های بلند، یک خورجین کوچک بر دوش، چهره ای دلربا، لحنی آرام، با گردنبندی از مولا علی، سجاده نشین شب ها، اونی که از دنیا بریده وکنج خانقا زندگی رو به حد ابتدایی اون کافی دونسته رو آدما تمثال یک عارف می دونن!

عجب که در این روزگار ما ظاهرهای آدما شده سمبل تمام عیار ذاتشون و قضاوت هامون فقط به اون ظاهر ادما شده و خوب جوونا رو می بینی که از قصه های عرفا چیزایی شنیدن و می خوان با عزلت از این دنیای پست هفت شهر عشق عطار رو طی کنن، خوب دیگه همه چی بجز این این مسیر براشون حجاب میشه و می خوان اون حجاب ها رو بردارن!

راستشو بخواین من یک خصوصیت بد خیلی خوب دارم!! وقتی می خوام در مورد یه چیز اطلاع پیدا کنم دنبالش می رم اما وقتی به منبعش رسیدم از اون منبع کامل استفاده نمی کنم! بذارین یه مثال روزمره بزنم بعد بریم سراغ بحث خودمون! خیلی وقت ها که اتفاقی سیاسی، اجتماعی در حد بحران (که متاسفانه زیاد هم هستند اما مراتب اونا فرق داره) میفته، سعی می کنم برم و اخبار بکر بدون غرض رو گیر بیارم اما هرگز یک منبع اطلاعاتی رو تا پایان نمی خونم، همین که چارچوب قضیه روشن شد برام کافیه، مثلا اگه مقاله هست معمولا تا یه حد اون اطلاع رسانی هست اما بقیش نظر شخصی نویسنده مقاله هست و سعی می کنم مابقی داستان رو خودم تحلیل کنم!

قبلا از این بحث جنجالات رسانه ای در امور اجتماعی مطلبی رو در وبلاگ نوشتم که چطور رسانه های محترم شخصیت ها رو مطابق با تیراژشون نقد می کنن، اما امروز می خوام بگم در مفاهیم حتی عمیق مذهبی و فرهنگی ما هم عده ای ظاهرپرست حقیقت رو از جلوی چشمای ما دور کردن!

بحث عرفان خیلی خیلی شیرین و راحته اما خوب می بینی که اونقدر پیچوندنش که آدم فکر می کنه عطار برای رفتن به هفت شهر عشقش زندگیش رو باخته و مثل اون پیرمرد اول نوشته بوده و جز این هم راهی نیست!

البته نمی دونم شاید جناب عطار واقعا چنین کاری کرده باشه یا نه و اینم بر می گرده به همون موضوع که من فقط در حدی که یک حس نسبت به عرفان پیدا کنم پرس و جو کردم و اینو بهتر می دونم که بذارم تا بجای مطالعه در این راه قدمی رو خودم بردارم، (تصور کنید یه روز من دم از عرفان بزنم و بگم عارف شدم، عجب روزی میشه اون روز! تصورش هم ... بگذریم)

دوست دارم بحث عرفان رو قشنگ پیش ببرم و کلام تا کلام اونو با شعر براتون بگم واسه همین امروز فقط قصدم این بود مقدمه ای شخصی(!) بگم تا بحث شروع بشه!

عشق و عرفان با هم رابطه تنگاتنگی دارن و حتی بحث عشق مجازی هم در عرفان جایگاه ویژه ای داره، کما این که می بینیم کسی مثل حافظ به عنوان شیخ عشاق و شیخ عرفا همزمان معروف است (جدیدا که با شیخ حافظ دم خور شدیم یه حس و حال جالبی بهمون داده، بعضی وقتا سر سفره شیخ بنشینید شاید شما هم مشتری بشید! وسط کنکور ما شیخ سراغ ما میاد و دلمون رو تازه می کنه). یا اصلا عشق مولانا به شمس، عشق حضرت علی به پیامبر اونا هم نمونه ای از عشق مجازی و نه ازلی بودن و حتی در عرفان بحثی هست ه هر عشقی به معشوقی، عشق به معشوق ازلی است که جای بحث اون اینجا نیست!

اینا رو گفتم تا بگم این دو مقوله در هم گره خوردن و این که من بحث عشق رو از عرفان جدا کردم هم سخته و هم آسون اما خوب چون شاید مشتری این دو فرق داشته باشه تفکیکشون کردم اما هر دو یکی هستند!

جان کلام اینجاست که معتقدم عارف شدن ما با همین زندگی روزمره، در میون همه ناملایمات اون، در میون تقلای ادا برای نون، در میون تلاش های شبانه روزی بدون لحظه ای استراحت هم می تونه باشه و اصلا اصل عرفان هم همینه نه در عزلت و گوشه نشینی، فقط کافیه دلو به دلدار بدی و با خلق زندگی کنی! آخه اقایون عزلت نشین کودومتون شنیدین پیامبران یا ائمه یا مولانا یا ... یه کنجی بنشینن و به قول مرحوم دکتر شریعتی بخوان همون طور که جلو رئیسشون چرب زبانی می کنن با چند تا جمله عبادت که شب و روز تکرار می کنن پله های عرفان رو طی کنن؟!

به قول دکتر الهی قمشه ای تصور کنید یکی عاشق باشه و مثلا اسم معشوقش مریم باشه، آیا این آدم اگه بشینه توی خونه و هزاران بار بگه مریم، مریم، مریم و ... کاری در جهت رسیدن به معشوقش انجام داده، حالا آقایون با هزاران بار الله گفتن هم عارف نمی شن، این دعاها حرکتی رو لازم داره که اصل اون حرکته و ظاهر اون دعاست، اما این حرکت نیازی نیست آفاقی باشه، بلکه توی دل می شه به معشوق ازلی رسد.

تحریفات عرفای در همه قسمت های اون رسوخ کرده و مثلا ریاضت رو یه جورایی تعریف می کنن که آدمو از زندگی وا می داره و فقط به ریاضت مشغول می کنه! نه رفقا این هم که آقایون می گن ریاضتی نیست که تنها راه عرفی باشه! بذارین یه نمونه از عارفان روزمره بگم نه عزلت نشین های کنج خانه!

می گفتن تعریف یکی از عرفا رو شنیده بودیم که در یکی از روستاها زندگی می کرد و راه افتادیم تا به دیدار اون بریم و وقتی به آدرس خونش رسیدیم و در زدیم یک زنی بداخلاق شروع کرد به ما دری وری گفتن، گفتیم ما عارف بزرگوار فلانی رو می خوایم که گفتن آدرس خونش اینجاست. گفت ما عارف نداریم همه ما رو دیوونه کردن اما اگه اون فلان چنان شده که صاحب خونه هستو می خوایت برین الان توی بیابونه! می گفتن رفتیم و طرف رو دیدیم و بعد از صحبت هایی با اون گفتیم که این پیر زن زن تو بود؟ چگونه اونو تحمل می کنی؟ اونم گفت اگه امروز به من می گن عارف فقط به صدقه سر اون زن هست و من همه پله هایی که طی کردم به واسطه حضور اون بود وگرنه من امروز زندگی عادی خودمو داشتم!! ( همون حکایت چشم ها را باید شست سهراب رو میشه اینجا دید، اگه ما بودیم و اون پیرزن ..)

اصلا حضزت زینب وقتی از کربلا ازش می پرسن جواب میده: ما رایت الا جمیلا!!! (می تونیم تصور کنیم یعنی چی؟)

البته این بحث ها هرگز منافی تلاش ما برای بهبود نیست، که آقایون از اون ور پشت بوم می فتن و میگن هر چه یار پسندد نکوست و ما هیچ کاری نمی کنیم تا عارف شیم!! ای بابا شما آخه اونا هم اگه به وضعیت موجود رضایت داده بودن که پله اول طلب رو هم طی نکرده بودن، سعی کنیم خودمون فکر کنیم تا مثل آقایون در ظاهر نمونیم! عارف تلاششو می کنه اما از اون چیزی که اتفاق میفته حتی اگه به کامش هم نباشه راضیه و به واسطه اون شرایط در اجتماع ریاضت می کشه!

اگه بخوایم در مورد عرفان بحث کنیم شاید همه مقدمات و موخرات اونو حافظ شیرین کلام در شعر زیر آورده و واسه سرچراغی (!) همینو داشته باشین تا تنور کمی داغ بشه و بعد بتونیم مطلب رو توی اون بپزیم و بدیم خدمتتون!

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد

وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد



گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست

طلب از گم شدگان لب دریا می کرد



مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می کرد



دیدمش خرم و خندان قدح باده بدست

واندر آن آیینه صد گونه تماشا می کرد



گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد



بیدلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد



این همه شعبده خویش که می کرد اینجا

سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد



گفت آن یار کزو گشت سردار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد



فیض روح القدس ارباز مدد فرمایید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد



گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله ای از دل شیدا میکرد

۸.۲۳.۱۳۸۶

عشق1

اسم عشق که میاد بعضیا فکرشون راه میفته و میره دنبال معشوق یا معشوقه دل و کنارش می نشینه ،

اسم عشق که میاد، توی سینه بعضی ها نفس حبس می شه،

اسم عشق که میاد بعضی ها یاد تنهاییشون میفتن، یاد نیستان میفتن،

اسم عشق که میاد زبون آدما یه جوره دیگه می چرخه،

اسم عشق که میاد هر کسی، هر فکری یه جوری واسه خودش قصه میگه،

اسم عشق که میاد بعضی ها به یاد تقدسشن، بعضی ها به یاد لذتشن، بعضیا به یاد حسرتشن، بعضیا به یاد غربتشن، بعضیا به یاد خاطره هاشن

اسم عشق که میاد بعضیا باهاش می سوزن، بعضیا باهاش می سوزونن، بعضیا باهاش خوشن، بعضیا هم در مقابلش فقط سکوت می کنن!

بعضیا همه آرزوشون نگاه معشوق و بعضیا هم اصلا (به قول شاعر:) دهانت را می بویند، شاید گفته باشی دوستت دارم

بعضیا واسه همون عشق همه چیزو میدن و بعد هم به قول دوست شاعر دیگری، در قمار عشق کی بود پشیمانی رو به لب میارن!

بعضیا هم میگن که واسه همون عشق بوده که عشقشونو به آتیش کشوندن!!

بعضیا دوای همه دردا رو عشق می دونن، بعضیا عشق رو همه ی دردا می دونن

بعضیا میگن عاشقی از عاقل سر نمی زنه، بعضیا هر کسی که عاشق نباشه رو عاقل نمی دونن

بعضیا برای عشق منزل و مقام و جایگاه هایی تعریف می کنن، بعضیا سراپای عشق رو یه چی می دونن

بعضیا نصیحت می کنن عاشق نشین، براتون دعا می کنن که عاشق نشین، دوست دارن که هرگز کسی عاشق نباشه اما اون طرف بعضیا می گن که جمله معشوق است و عاشق پرده ای ...

بعضیا جمله علی اقای شریعتی رو جلو روشون گذاشتن و هر روز با خودشون تکرار می کنن که:

خدایا

به هر که دوست می داری بیاموز

،که عشق از زندگی کردن بهتر است

و به هر که دوست تر می داری ، بچشان

!که دوست داشتن از عشق بهتر است

بعضیا هم روی دلاشون شعر مولوی رو نوشتن که:

هرکه را جامه زعشقی چاک شد او ز حرص وجمله عیبی پاک شد

شادباش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما ای توافلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق برافلاک شد کوه در رقص آمدو چالاک شد

می خوام شروع کنم واستون قصه عشق بگم، همتون بارها شنیدید اما، اما، اما … به قول شیخ شعرای رندان عاشق:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر *** یادگاری که در این گنبد دوار بماند

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب کز هر زبان که می شنوم نامکرر است

قصه قدیمی عشق رو حکایت کردن کار سختیه، اما خوب اون قصه اون قدر قشنگ هست که به شنیدن هزاربارش بیرزه، اما نمی دونم بتونم اینجا واستون اون قصه قدیمی رو اون طور که حس کردم بگم یا نه...

در نمازم خم ابروی تو با ياد آمد
حالتی رفت که محراب به فرياد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو ديدی همه بر باد آمد

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنياد آمد

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

ای عروس هنر از بخت شکايت منما

حجله حسن بيارای که داماد آمد

دلفريبان نباتی همه زيور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

زير بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد

۸.۰۹.۱۳۸۶

حرفهای ما هنوز ناتمام...

نه فقط برای فوت مرحوم قیصر امین پور اما این شعر را داشته باشید موقتا تا بعد...

حرفهای ما هنوز ناتمام...
تـــا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
نا گهـــــــــــان
چقدر زود
دیـــــر می شود!

۸.۰۷.۱۳۸۶

شما موظفین کار منو انجام بدین

بعد از یک روز کاری قرار بود منتظر بودیم تا نیروهایی از طرف شرکتی که هماهنگ کرده بودیم بیایند تا کلک کار رو بکنیم و بتونیم تا3 صبح دیگه کارو تموم کنیم، ساعت 22.5 بود که زنگ زدم تا ببیینم چرا نیروها نیومدند اما مسئول شرکت گفت قرار ما برای فردا بوده، چون خودم وقت هماهنگی ای تلفن بودم و مطمئن بودم که برای همون شب هماهنگ شده گفتم که اینطور نبوده و ما حتما باید امشب کار رو انجام بدیم، بعد از یک سری مجادله که طرف اصرار داشت به فردا موکول کنه و گفت نیروهام رو فرستادم خونه بالاخره قبول کرد که نیروهاشو بفرسته و خلاصه تا اعزام نیروهای آقا 23.5 شده بود.

بالاخره زنگ رو زدن و وقتی درو باز کردیم سه نفر اومدن و کارو دیدن و گفتن این کار برای ما نمی صرفه! برین به یه جای دیگه بسپارین!! من هم دیگه آمپر چسبوندم و شروع کردم باهاشون بحث کردن که ساعت 12 شب دیگه من هیچ شرکتی نمی تونم تماس بگیرم و شما موظف بودید همون موقع که هماهنگ کردیم کارو ببینید و الان باید کارو انجام بدین! اما اونا چند تا آدم یوغور بودن که گوششون بدهکار نبود و مجادله لفظی ما بالا گرفت، اما یکی از آشنایان که کمی اون طرف تر بود به من اشاره کرد که ولشون کن! توی دلم گفتم این بنده خدا نمی دونه ما تا اینجا چه مکافاتی داشتیم و همین طور میگه بی خیال! من هم ادامه دادم اما وقتی دیدم هیچ فاده ای نداره بی خیال شدم و اونا رفتن!!!

تازه وقتی اونا رفتن اون بنده خدا عصبانیتش رو نشون داد، تلفن رو برداشت و به طرف زنگ زد و اول شدیدا به نیزوهای طرف توپید و بهش گفت اگه این کارو انجام ندی شک نکن، شرکتت رو تعطیل می کنم! پای تلفن با لحن خیلی تندی به مسئول شرکت توپید که باید کارو انجام بدی و موظفی با همون قیمتی که طی کردیم هم انجام بدیم و ... خلاصه من از این رفتار تعجب کرده بودم که آدمی که اون قدر تجربه برخورد با این آدما رو داره چرا این دو برخورد متناقض رو داشت! خلاصه اون شب مسئول شرکت به همراه نیروهاش ساعت 0:15 اومدن و مشغول به کار شدن و اون شب تا پایان کار و کارهای بعدی که داشتیم تا اذان صبح داشتیم کار می کردیم و وقتی برای استراحت موقت برگشتیم خورشید طلوع کرده بود! البته به اون نیروها بیش از مبلغ توافقمون دادیم تا راضی شدن اما اون برخورد شب قبل خیلی لازم بود وگرنه ...

به اون آشنا از برخورد متناقضش که پرسیدم، به من گفت در برابر این چنین افرادی هرگز، دهن به دهن نشو و برخورد مستقیم نکن چون هر عکس العملی رو ممکن هست نشون بدن، مخصوصا اگه تنها نباشی و ... . سعی کن با این افراد غیرمستقیم و با واسطه تلفن و ... برخورد کنی تا عکس العمل آنها قابل پاسخ گویی باشه!

اگه اون شب ما کار رو به فردا موکول کرده بودیم شاید هیچ فاجعه ای هم رخ نمی داد اما این حرکت باعث می شد دفعات آتی هم اونا چنین برخوردی با بقیه داشته باشن و بی شک با برخورد اون شب ما اونا دیگه در قبول کارها و انجام اونها بیش تر احتیاط می کنند، بی شک برخورد اونها در اون شب ناشی از این می شد که در این شهر در موارد مشابه برخورد ملایمی دیده بودند و این همان چیزی است که من با عنوان وظیفه فریاد زنی در هر جایی بیان می کنم!

مشابه این برخورد بارها در زندگی روزمره ما تکرار می شود که اگه ما تسلیم نشیم و چند گروه دیگه هم مثل ما برخورد کنند به تدریج جامعه اصلاح خواهد شد.

در برگزاری یک مراسم با شرکتی قرارداد بستیم و بابت خدمات مبلغی را توافق کردیم اما تا یک ساعت قبل از حضور مدعوین تجهیزات و نیروها نرسیده بودند و وقتی با مسئول شرکت برخورد نسبتا ملایمی داشتیم(!) آن ها را فرستاد اما مسئول نیروها نیم ساعت قبل از مراسم گفت جای دیگر مراسمی مربوط به صاحب شرکت هست که به من زنگ زده اند آنجا بروم و برای شما کس دیگری را خواهند فرستاد!! خوب دیگه اینجا از برخورد ملایم خارج شد! و زنگ زدیم به مسئولش و گرچه از زیر بار موبایلش و ... می خواست در ره اما کانال هایی را یافتیم که مجبور باشه پاسخ گو باشه!

اون شب خیلی مجبور شدیم با اون یارو برخورد تند بکنیم و الحق مجبور شد به بهترین شکل خدمات را برای ما انجام بده و برای سرو مسئول شرکت خودش هم اومد و فردای اون روز که با او تماس گرفته بودند گفته بود که برای مراسم شما چندین بار قرص آرام بخش خوردم و تا حالا چنین قراردادی نداشته ام! جالب بود که این طرف طرف قرارداد با یکی از ارگان های مزارت دفاع بود و اون شب می خواست اون طور چموشی کنه و شاید به خاطر کارش هم بود که می ترسید اگر پیگیری کنیم براش خیلی تموم باشه. اما اگه اون شب ما سکوت کرده بودیم بعد از اومدن مدعوین هم کارها انجام نشده بود و... و اگر پیش از ما بقیه با او در قبال بی تعهدی هایش برخورد کرده بودند چنین نمی شد.

سال اول دانشگاه بنابر رسمی که برادر و خواهرم در دوران دانشجوئیشان داشتند که هر سال ماه رمضان یک بانی پیدا می کردند و به بچه های ورودیشان و اساتید افطاری می دادند تصمیم گرفتم همین کار را بکنم (گر چه سال های بعد با برخوردهای دوستان عزیز هیچ میلی به این کار نداشتم). با چند تا از بچه ها رفتیم و یکی از رستوران ها که رئیس آن مسئول صنف رستوران دارها بود توافق کردیم و قرار شد روز قبل از مراسم برای قرارداد اصلی سراغ او برویم و وقتی این کارو کردیم، طرف که چند تا جوون رو دیده بود به منشی رستوران سپرده بود که دبه در بیاره و قیمت را دوبل کنه!! ما هم دیگه از همه دعوت کرده بودیم و امکان اطلاع رسانی برای روز بعد نبود. هرچه با طرف صحبت کردم که شما قول دادید التفات نکرد!

به خونه برگشتم به بقیه اعضای خانواده که توی آموزشگاهمون بودن و یکی از رفقا که رستوران رو معرفی کرده بود زنگ زدم و قرار شد برن خدمت جناب رئیس صنف که توی خیالشون کسی رو بالای سرشون نمی دیدن!

یک ساعت بعد به رفیقم زنگ زدم و اوضاع را رسیدم، او که با داماد خانواده شان رفته بود و مادرم و برادرم هم به آنها ملحق شده بودند گفت سه حالت داره: یا جناب رئیس سکته می کنه می افته، یا سقف رستورانش میاد رو سرش و یا این که کاملا با شما راه میاد! البته خوب نهایتا مجبور شد با قیمتی که از روز اول قول داده بود با ما حساب کنه، اما باز هم اگه ما با اون برخورد نکرده بودیم... یا اگر پیش از ما کسی برخورد ... و خوب احتمالا دیگه کمتر به سرش می زنه در آینده این طور دبه در بیاره!

این تجربیات برای هممون روزانه احتمالا پیش میاد اما سکوت ما می تونه باعث باشه که یک شهری مثل شیراز چندین سال باشه که خیلی ها ازش ارتزاق می کنن اما تعهدی در برابر مردمش نداشته باشن، بی شک در موارد مشابه برخورد مردم اصفهان تا این حد که مردم شیراز هستند آرام نیست و برای همین هست که اگه مسئولی اوجا کارشو انجام نده سیستم اون رو حذف می کنه و این مقدمه پیشرفت اونا هست.

یک مدت پیش خواهرم می خواست قراردادی رو با یک شرکت اصفهونی تمدید کنه و سری های قبل مادرم برای قرارداد بستن رفته بود و سختگیری های او را دیده بودند و وقتی من و خواهرم با هم رفتیم شاید چهره جوون منو که دیدن فکر کردن که این بار راحت قرارداد رو خواهند بست. البته اونا آدمای خوش حسابی بودن اما تجربه میگه که توی قراردادها باید همه جوانب رو در نظر گرفت، شاید مسئولین شرکت عوض شدن یا بازنشسته یا ...

وقتی نشستیم اونجا من هی به قرارداد تبصره اضافه می کردم که ما که به شما اعتماد داریم شما هم همین طور اما عرف براین هست که در قراردادها تعهداتی هم اضافه شود که حتی اجازه فسخ به طرفین بده و این صحبت ها از زبان من اونا رو متعجب کرده بود و می گفتن خیلی سخت گیر و بدبینی و مادرت خوب برای این کارا پرورشت داده، اما به اونها در مورد قراردادهایی گفتم که بستیم و بعد مجبور شدیم برای اجرای بندهای اون با شورای حل اختلاف و دادگاه متوسل شویم و گفتم متاسفانه جامعه من رو این طور بدبین به بند بند قراردادها پرورش داده!

امروز برای هر کاری اگه اجازه بدیم بهمون طلم بشه هم ما خرد خواهیم شد و هم این کشور یشرفت نخواهد کرد و بی شک باید در برابر هر ظلمی با صدای بلند فریاد برآوریم تا جامعه اصلاح شود. سعی می کنم از این برخوردها باز هم براتون بنویسم چون رفقای هم سن و سال خودم که هنوز وارد بازار کار نشدند شاید حداقل با خوندن این نوشته ها از نیرنگ های مرسوم جامعه خبردار بشن و هر کسی مجبور نشه یک بار تاوان شروع از ابتدا را بپردازه!

گرچه شاید شما هم شعر زیر رو شنیده باشین اما اگه نه اونو با صدای آقای عصار دانلود کنین و گوش کنین پشیمون نمیشین:

باز بوی باورم خاکستریست
صفحه های دفترم خاکستریست

پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم

دیوها زهر هلاهل خورده اند
عشق ورزان مهر باطل خورده اند

باز هم بحث عقیل و مرتضی ست
آهن تفدیده مولا کجاست

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز

سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ

گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها

من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیواره

با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سر شقایق نیستی

غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه مولا شدن کار تو نیست

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز

سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ

گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها

من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیواره