۱۰.۰۸.۱۳۸۷

یک درس معمولی

این وبگردی هم وقت آدم رو خیلی وقت ها می گیره اما بعضی وقت ها به یه چیزها برخورد می کنی که برای مدت ها ذهن آدمو مشغول می کنه که دیگه وبگردیه میونش گم میشه! امروز داشتم در مورد "اچ-ایندکس" می گشتم (انگلیسی ننوشتم چون قاطی می کرد!) ملاک بسیار جالبی هست که نشون می ده تو کشور ما این همه مقاله اگه تولید نشن هم هیچ اتفاقی نمی افته فقط ممکنه ارتقا اساتید و مدرک بچه ها به مخاطره بیفته وگرنه تاثیرگذاری مقالات استادهامون خیلی خیلی در عرصه بین المللی کمه، فقط تعدادش زیاده
به قول یکی از اساتید مورد علاقه من می گفت میان و بجای آلفا می نویسن آلفا+ بتا کلی معادلات حل می کنن و آخر مقاله میگن بتا باید به سمته صفر بره و این طوری یک مقاله چاپ می کنن. اون استاد عزیز می گفت دانشمندا حرفایی رو می زنن که اگه نزنن تا چندین سال کس دیگه اون حرف رو نمی زنه، حالا این موضوعات که شما میرین مقاله کنین اگه این کارو نکنین نفر کناریتون این کار رو می کنه و هیچ تحول علمی هم بوجود نمی آرید
حکایت برام جالب بود اما دلیلی که این نوشته رو نوشتم چیز دیگه ای بود، آخر جستجوهام رفتم دنبال زندگی نامه استیون هاوکینگ که میشه یه قسمتی رو از ویکی پدیا ذکر کرد که بخونینش تا آخر منظورم از نوشتن این پست رو می فهمید
استیون ویلیام هاوکینگ یکی از بزرگ‌ترین فیزیک‌دانان نظری معاصر است که در ۸ ژانویه ۱۹۴۲، دقیقاً ۳۰۰ سال پس از مرگ گالیله، در آکسفورد، انگلستان به دنیا آمد و هم اکنون در دانشگاه کمبریج صاحب کرسی ریاضیات لوکاس است.
مشهورترین آثار او در بین افراد معمولی علاقمند به دانش، کتاب‌های جهان در پوست گردو «تاریخچهٔ زمان» و «تاریخچهٔ بسیار کوتاه زمان» هستند
زمینه‌های پژوهشی
زمینهٔ پژوهشی اصلی وی کیهان‌شناسی و گرانش کوانتومی است. از مهم‌ترین دستاوردهای وی مقاله‌ای است که به رابطهٔ سیاه‌چاله‌ها و قانون‌های ترمودینامیک می‌پردازد. او نشان می‌دهد که سیاه‌چاله‌ها بعد از مدتی به وسیلهٔ زوج‌های ذرات مجازی که در افق رویداد آن تشکیل می‌شود، نابود می‌شوند
ناتوانی جسمی
به دنبال احساس ناراحتی هایی در عضلات دست و پا استیفن در ژانویه ۱۹۶۳ یعنی آغاز بیست و یکسالگی مجبور به مراجعه به بیمارستان شد و آزمایش هایی که روی او انجام گرفت علائم بیماری بسیار نادر و درمان ناپذیری را نشان داد. این بیماری که به نام ALS شناخته می شود بخشی از نخاع و مغز و سیستم عصبی را مورد حمله قرار می دهد و به تدریج اعصاب حرکتی بدن را از بین می برد و با تضعیف ماهیچه ها فلج عمومی ایجاد می کند بطوریکه بمرور توانایی هرگونه حرکتی از شخص سلب می شود. معمولاً مبتلایان به این بیماری بی درمان مدت زیادی زنده نمی مانند و این مدت برای استیفن بین دو تا سه سال پیش بینی شده بود.
ناامیدی و اندوه عمیقی را که پس از آگاهی از جریان بر استیفن مستولی شد می توان حدس زد. ناگهان همه آرزوهای خود را بر باد رفته میدید. دوره دکترا-رویای دانشمند شدن - کشف رمز و راز کیهان - همگی به صورت کاریکاتورهایی در آمدند که در حال دورشدن و رنگ باختن به او پوزخند می زدند. بجای همه آن خیال پروریهای بلند پروازانه حالا کاری بجز این از دستش بر نمی آمد که در گوشه ای بنشیند و دقیقه ها را بشمارد تا دوسال بعد با فلج عمومی بدن زمان مرگش فرا برسد.
به اتاقی که در دانشگاه داشت پناه برد و در تنهایی ساعتها متفکر و بی حرکت ماند. خودش بعدها تعریف کرده است که آن شب دچار کابوسی شد و در خواب دید که محکوم به اعدام شده است و او را برای اجرای حکم می برند و در آن موقعیت حس کرد که هر لحظه زندگی چقدر برایش ارزشمند است. بعد از بیداری به یاد آورد که در بیمارستان با یک جوان مبتلا به بیماری سرطان خون هم اتاق بوده و او از فرط درد چه فریادهایی می کشید. پس خود را قانع کرد که اگر به بیماری درمان ناپذیری مبتلااست لااقل درد نمی کشد. بعلاوه طبع لجوج و نقادش که هیچ چیز را به آسانی نمی پذیرفت هشدار داد که از کجا معلوم که پیش بینی پزشکان درست از کار در بیاید و چه بسا که از نوع اشتباهات کتاب‌های درسی باشد!
اما آنچه به او قوت قلب و اعتماد به نفس بیشتری برای مبارزه با ناامیدی و بدبینی داد آشنایی اش در همان ایام با دختری به نام (جین وایلد) بود که بعد ها همسرش شد.
جین دانشجوی دانشگاه لندن بود اما تحت تأثیر هوش فوق العاده و شخصیت استثنایی استیفن چنان مجذوب او شده بود که هر هفته به سراغش می آمد و ساعتی را به گفتگوی با او می گذرانید.آنها پس از چندی رسما نامزد شدند و استیفن تحصیلات دانشگاهی اش را از سر گرفت زیرا برای ازدواج با جین می بایست هرچه زودتر دکترای خود را بگیرد و کار مناسبی پیدا کند.
و او طی دو سال با اشتیاق و پشتکار این برنامه را عملی کرد در حالیکه رشد بیماری لعنتی را در عضلاتش شاهد بود و ابتدا به کمک یک عصا و سپس دو عصا راه می رفت. ازدواجش با جین در سال ۱۹۶۵ صورت گرفت و او چنان غرق امید و شادی بود که به پیش بینی دو سال پیش پزشکان در مورد مرگ قریب الوقوعش نمی اندیشید. جین تا سال ۱۹۹۱ ازاستیفن نگهداری کرد. در آن سال به دلیل مشکلات ناشی از شهرت استیفن و بد تر شدن بیماری او، این دو از یکدیگر جدا شدند. سپس استیفن که از این ازدواج سه فرزند داشت، با یکی از پرستارانش، الن میسون، ازدواج کرد. همسر اول الن، دیوید میسون، سازنده نخستین دستگاه گویا برای استیفن بود.
پروفسور استیفن هاوکینگ اکنون ۶۵ سال داردو ظاهراً بیش از یک ربع قرن قاچاقی زندگی کرده است. البته اگر بتوان وضع کاملا استثنایی او را در حال حاضر زندگی نامید.!
پیش بینی پزشکان در مورد بیماری فلج پیش رونده او نادرست نبود و این بیماری اکنون به همه بدنش چنگ انداخته است. از اواخر دهه ۶۰ برای نقل مکان از صندلی چرخدار استفاده می کند و قدرت تحرک از همه اجزای بدنش بجز دو انگشت دست چپش سلب شده است. با این دو انگشت او می تواند دکمه های کامپیوتر بسیار پیشرفته ای را فشار دهد که اختصاصأ برای او ساخته اند و بجایش حرف می زند و رابطه اش را با دنیای خارج برقرار می کند زیرااستیفن از سال ۱۹۸۵ قدرت گویایی خود را هم ازدست داده است.
در آن سال او پس از بازگشت از سفری به گرد جهان برای مدتی در ژنو بسر می برد که مرکز پژوهشهای هسته ای اروپاست و دانشمندان این مرکز جلسات مشاوره ای با او داشتند. یک شب که استیفن هاوکینگ تا دیر وقت مشغول کار بود ناگهان راه نفس کشیدنش گرفت و صورتش کبود شد بیدرنگ او را به بیمارستان رساندند و تحت معالجات اضطراری قرار دادند. معمولاً مبتلایان به بیماری ALS در مقابل سینه پهلو حساسیت شدیدی دارند و در صورت ابتلای به آن میمیرند که این خطر برای استیفن هاوکینگ هم پیش آمده بود و گرفتن راه تنفس او ناشی از سینه پهلو بود. پس از چند روز بستری بودن در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان سرانجام با اجازه همسرش تصمیم گرفته شد که با عمل جراحی مخصوص مجرای تنفس او را باز کنند اما در نتیجه این عمل صدای خود را برای همیشه از دست می داد.
عمل جراحی با موفقیت صورت گرفت و بار دیگر استیفن از خطر مرگ جست. هر چند قدرت گویایی خود را از دست داد، با جایگزینی کامپیوتر مخصوص سخنگو ارتباط او با اطرافیانش حتی بهتر از سابق شد زیرا قبلا بعلت ضعف عضلات صوتی با دشواری و نارسایی زیاد صحبت می کرد. برنامه ریزی این دستگاه شامل سه هزار کلمه است و هر بار که استیفن بخواهد سخنی بگوید می بایست با انتخاب کلمات و فشردن دکمه های کامپیوتر به کمک دو انگشتش که هنوز کار می کنند جمله مورد نظرش را بسازد و صدای مصنوعی به جای او حرف می زند. البته اینگونه سخنگویی ماشینی طولانی تر است اما خود استیفن که هرگز خوشبینی اش را از دست نمی دهد عقیده دارد که به او وقت بیشتری می دهد برای اندیشیدن آنچه می خواهد بگوید و سبب می شود که هرگز نسنجیده حرف نزند
خودتون می تونین بیش تر مطالعه کنین، فردا اول محرم، من محرم رو تسلیت نمی گم، دعا می کنم ازش درس بگیریم نه که بخوایم با گریه های بی بینش و پرچم دست گرفتن فکر کنیم ثواب حج رو گرفتیم و در حقیقت دستمون خالی باشه
یا حق

۹.۱۰.۱۳۸۷

ایدز

ام‌روز، اول دسامبر و ۱۰ آذر، «روز جهانی ایدز» است.
شمارهء اول ماه‌نامهء «بیست‌ساله‌ها» که منتشر شد، صفحاتی را به موضوع ایدز اختصاص داده بودیم. در آن شماره، یک گفت‌وگوی کوتاه داشتم با زن بیست و هشت ساله‌ای به نام «مریم – س»؛ زنی که ویروس را از هم‌سر تزریقی‌اش هدیه گرفته بود. با موافقت خودش، قرار بود با اسم و رسم کامل‌اش در این گفت‌وگو شرکت کند، که کرد. گفت با عکس گرفتن هم مشکلی ندارد. عکس هم گرفتیم. وقت ِ انتشار، فکر کردیم که چه‌کاری است؟ حالا مثلا از بد ِ روزگار، در این کشور سرشار از مطالعه، دری به تختهء نامراد بخورد، آشنایی/ صاحب‌خانه‌ای / کس و کاری مجله را ببیند.. چه می‌شود؟ هیچ‌چی. اولین اتفاق، دربه‌دری است. اسم فامیل را برداشتیم، عکس را هم.
گفتند، دوستانی که جلوتر از نوک بینی‌شان را نمی‌بینند، گفتند: این‌جور مصاحبه‌ها زرد است... معنی زرد بودن را لابد همه می‌فهمند و می‌فهمیم. هرگز در این مورد ِ خاص، این بیماری، تعارف ندارم. هنوز یکی از عزیزان‌ام، که قربانی «پروندهء خون‌های آلوده» است، پیش چشم‌ام نفس می‌کشد. واقعا تو چه‌قدر از نزدیک حس کرده‌ای، روزگار بیماری‌های لاعلاج ِ این‌گونه را؟ بگذار ما زرد باشیم و تو روشن‌فکر... به جهنم!
ام‌روز، فکر کردم بد نیست این گفت‌وگو را، که در آن خبری هم از چالش و سر و شکل یک گفت‌وگوی نفس‌گیر و از‌این‌دست نیست، این‌جا بگذارم. «بیست ساله‌ها» سایت ندارد، که اگر داشت به لینک اکتفا می‌کردم. فرصت هم نشد که دست در رسم‌الخط این متن ببرم یا بخش‌هایی را اصلاح کنم. در ادامهء این مطلب، متنی را می‌خوانید که زن جوانی، از وضعیت خودش گفته است. در واقع اگر وسط‌ متن، سوال‌هایی هم هست، صرفا برای این بوده که حوصلهء خوانندهء احتمالی از خواندن یک متن بلندبالا سر نرود و زمان ِ تنفسی داشته باشد.

یک نکته:
ایدز، به باور من، بدترین بیماری‌است. نه این‌که مثلا چون خواهی مُرد یا هرچی.. همه می‌میریم و هرکسی، به وقت‌ و تقدیرش. اما برخورد جامعه، با هیچ بیماری‌ای این‌قدر بد و تلخ نیست. شعار می‌شود داد، اما هم‌این‌که دوست نزدیک شما بگوید که مبتلا است، واقعا رفتارتان مثل وقتی‌است که مثلا بگوید سرطان خون دارد؟ یا بیماری فلان دارد؟ نیست.. نیست.. هنوز بعضی از پزشکان، که باید پیش‌رو باشند در شناخت این بیماری و دنیای بیماران‌اش، برخوردهایی با آن‌ها می‌کنند که تاسف‌برانگیز است.
چند نفر حاضر هستند بروند بدون هیچ مشکلی، تست بدهند؟ چند نفر آدم ِ آگاه حاضر هستند که بدون ترحم، از روی آگاهی‌شان با یک بیمار مبتلا رفتار صحیح داشته باشند؟ ترحم خوب نیست. توهین خوب نیست. حذف و نادیده گرفتن هم.
می‌شود کمی گشت و خواند و دید. کمی هم هم‌راهی کرد در جایی که فرصت هم‌راهی هست. واقعا کمی هم‌راهی، در حد مطالعه حتی.

اگر دوست داشتید، این حرف‌ها را بخوانید؛ وقتی نمی‌گیرد. تازه یک ساعت از این حرف‌ها هم بنا به دلایل خاص، و به اجبار شرایط حذف شد.

----------------------------------

اشاره:

این محله ایدز دارد، و می‌شود معتادان تزریقی را در خیابان‌هاش ببینی، در گوشه و کنارش. کافی‌است چیزکی درباره‌ی ایدز بدانی، آن‌وقت می‌توانی فکر کنی به این‌که مگر چه‌قدر ممکن است يك محله ایدز داشته باشد؟ آن‌هم محله‌ای که وقتی از آن دور شدی، همه‌چیز داشت: فقر، بی‌چارگی و درد، بی‌پولی، فساد و فحشا، بیمار و معتاد و موادفروش. اما حالا همه‌چیز را به‌علاوه‌ يك چیز با هم دارد: ایدز.

اول وقت، دور میدان آزادی قرار می‌گذاریم با همکار عکاس‌مان. ساعت ده با «مریم -س» قرار داریم. دیروزش، تلفنی، آدرس مرکزی را داده، که جایی‌است در میان باغ‌های حاشیه‌ای تهران و کوره‌های آجرپزی. جایی حوالی جنوب غربی تهران، در بیرونی‌ترین بخش این شهر. این‌جا را می‌شناسم؛ محله‌ای است که بخشی از کودکی‌ام در آن چال شد، و حالا دارم دوباره می‌بینمش سرشار از ایدز، و شاید مردمان ساده‌اش که روزگاری تمام خاطراتم بودند، ندانند که یک بیماری مهلک دارد مثل خوره می‌خوردشان. من این شهر را دوست ندارم، شهری که دارد مثل خوره خاطراتم را خراب می‌کند.

به راننده‌ آژانس می‌گویم همان دور و بر، کمی به خودش استراحت بدهد، و از پله‌های ساختمانی بالا می‌رویم که شبیه هرجایی هست، جز مرکزی برای بیمارن مبتلا به ویروس ایدز و معتادان تزریقی.

این‌جا، همه‌چیز خسته‌است؛ واقعا خسته.

×××

از خودت بگو، از سن و سال، تحصيلات، کار، شغل، دغدغه، مشغولیات.

28 سال سن دارم و ديپلم‌ به‌ياری گرفته‌ام. 4 سال است كه در اين مركز كار مي‌كنم. كارهاي ويزيتي، انجام آزمايش، مشاوره‌ بيماران و... از جمله كارهايي است كه انجام مي‌دهم. ديگر چه بگويم؟

کی فهمیدی که به ويروس HIV آلوده‌اي؟

سال ۸۱ متوجه شدم كه مبتلا هستم. همسر اولم معتاد تزريقي بود. من در سن 15 سالگي ازدواج كردم و آگاهي چنداني نسبت به اين بيماري نداشتم. او در زندان به اين ويروس مبتلا شد. البته خودش مي‌دانست اما به من چيزي نگفت. مي‌ديدم كه داروهايي مصرف مي‌كند، اما اطلاع نداشتم كه چه دارويي است و حدس مي‌زدم كه مربوط به اعصاب‌اش باشد. متوجه نبودم كه بيمار است؛ تا وقتی که از هم جدا شديم.

چند سال با هم زندگي كرديد؟

۶ سال.

چند بار به زندان رفت؟

مي‌رفت و مي‌آمد. اما آخرين‌بار ۸-۷ ماه آن‌جا بود. وقتي از زندان آمد، شروع به مصرف دارو كرد.

دليل جدایي‌تان همین بود؟ همین مصرف دارو، یا فهمیدی که بیمار است؟

بيماري روحي شديدی داشت و دچار بدگماني جواني شده بود. دست ‌خودش نبود. دائم یا مرا، يا بچه را مي‌زد. همين دليل جدايي ما بود. راضي بودم. احساس راحتي مي‌كردم و حتي اضافه وزن هم داشتم بعد از جدایی. حالم خوب بود و سر كار مي‌رفتم. در بيمارستاني مشغول به كار شدم. همان‌جا بود که متوجه شدم بيمارم.

بچه را چه كردي؟ بچه هم مبتلا به دنیا آمد؟

دخترم آن موقع ۴ ساله بود. طبق حكم دادگاه او را به پدرش دادند. گفتند كه شما ۲۰ ساله‌ای و كار و خانه نداري. هر وقت كه خودت را جمع و جور كردي، بيا و بچه را ببر. خوشبختانه او مبتلا نيست.

در بيمارستان چگونه فهميدي كه بيماري؟

مي‌خواستند ما را بيمه كنند. قرار بود كه يك‌سري آزمايش انجام شود كه خوشبختانه انجام نشد و اصلا به آن مرحله نرسيدم. ولی ناگهان طي يك هفته، صورتم پر از جوش‌هاي بزرگ شد كه سابقه نداشت. جوش‌ها بزرگ و دردناك و چركي بود. همكارانم در همان‌جا توصيه كردند كه آزمايش خون بدهم. رفتم مركز انتقال خون ولي‌عصر. بعد از آن‌كه ازم خون گرفتند، حالم بد شد. البته آمدم بيرون. ساعت 9 شب بود كه به حال تهوع شديد، عرق سرد و تب و لرز دچار شدم. ميل به خوردن آب هم نداشتم. به پزشك مراجعه كردم. اين را هم بگويم كه ۴ ماه بود ازدواج مجدد كرده بودم. احتمال دادند كه باردار باشم و براي روشن شدن دليل ضعف بايد آزمايش بدهم. در حين آزمايش هم گفتند كه باردار هستي.

من، به هم ريخته بودم و برای ۱۰ روز به شهرستان و نزد خانواده‌ام رفتم. در اين مدت جواب آزمايش‌ها به در خانه آمده بود و مي‌خواستند كه آزمايش‌ها دوباره تكرار شود. شوهرم كه فكر مي‌كرد باردارم، جواب‌ها را پاره كرده بود، چون نمي‌خواست من دوباره به آن حال دچار شوم. بار دوم هم همين وضعيت پيش مي‌آيد، اما بار سوم جواب‌ها دست خودم رسيد. مراجعه كردم و گفتند بايد آزمايش را تكرار كنيد.

وقتي براي گرفتن جواب رفتم، گفتند به اتاق مجاور برو و با مشاور صحبت كن. آن خانم پزشك بود، مشاور نبود. برخورد خيلي بدي داشت و سوالات بي‌ربطي می‌كرد. من هنوز جرات نمي‌كنم به بيماراني كه به اين‌جا مي‌آيند، حتي با زبان خوب، بيماري‌شان را بگويم. براي بار اول خيلي مهم است كه چه‌طور بگوييم. به هر حال، هنوز آن برخورد و حركت در ذهنم مانده.

سعی می‌کنم بفهمم. داشتی می گفتی.

كاهش وزن شديدي داشتم و دكتر گفت: شما معتاديد؟ گفتم نه. گفت چيزي مصرف مي‌كني، گفتم نه و هزاران سوال ديگر ازم پرسيد؛ جز اين‌كه آيا شوهرت معتاد است يا نه. من گفتم دليل لاغر شدنم اين است كه باردارم. او هم نه گذاشت و نه برداشت، گفت: شما ايدز داريد. گفتم يعني چه؟ اصلا نشنيده بودم و نمي‌دانستم اين بيماري چيست. گفتم حالا بايد چه كار كنم، من دفترچه ندارم. ايدز برايم بيماري‌اي در حد سرماخوردگي بود. او هم گفت اصلا فهميدي من چه گفتم يا نه. گفتم: شما گفتيد ايدز داري، من هم گفتم كه باردارم و بيمار شده‌ام. خانم دكتر گفت: يعني نمي‌داني اين بيماري چيست و چگونه به آن مبتلا مي‌شوند؟ گفتم نه. گفت اين بيماري است كه آدم مبتلا طی آن كم‌خون مي‌شود، بدنش زخم مي‌شود، سرطان مي‌گيرد و مي‌ميرد. پرسيدم چه‌طور مبتلا مي‌شوند؟ با لحن خاصي گفت از راه‌هاي جنسي يا اعتياد. گفتم من اصلا اهل هيچ برنامه‌اي نيستم. شوهرم معتاد بود اما من نه. تا اين را گفتم متوجه شد كه ممكن است از طريق او مبتلا شده باشم. سوالاتي درباره‌ اعتياد و مواد مصرفي او پرسيد. بعد گفت: آهان.! يك‌سري دارو برايت نوشته‌ام. برو بگير و بخور، چون اگر نخوري اين بيماري مي‌كشدت. كوچك‌ترين قدمي برايم برنداشت، اصلا نفهميدم چه گذشت و چگونه به خانه رسيدم. در تمام راه گريه مي‌كردم و مردم كه فكر مي‌كردند كسي را از دست داده‌ام به من تسليت مي‌گفتند.

بعد چه كردي؟

اولين كاري كه كردم اين بود كه مساله را با خانواده‌ام در ميان گذاشتم. فكر مي‌كردم مي‌توانند به من كمك كنند، اما اشتباه مي‌كردم.

چرا؟

بعد از اين ماجرا همه از اطرافم پراكنده شدند.

منظورت از خانواده چه كساني هستند؟ همسرت؟

مادر و خواهرم. پدر و مادرم از هم جدا شده بودند و پدرم در شهرستان بود. من بعد از ۷ سال دوري، مادر و خواهرم را دور خودم جمع كرده بودم. اما با گفتن اسم بيماري، طرد شدم، در حالی‌که فكر مي‌كردم كمكم مي‌كنند. اشتباه مي‌كردم. به شوهرم هم گفتم. ناراحت شد اما گفت عيب ندارد.

شوهرت آزمايش نداد؟

چرا. اتفاقا آزمايش اولش مثبت بود. برای همین گفت من هم مبتلا هستم، پس با هم مي‌مانيم، من مراقبت هستم و كمكت مي‌كنم.

یعنی نخواست که از هم جدا بشوید؟

من گفتم كه اگر مي‌خواهي، جدا بشويم. چون پای یک بچه هم در میان بود، گفتم باید راحت تصمیم بگیرد. اما او اين پيشنهاد را رد كرد. چند ماهی به همین منوال گذشت. کم‌کم من به شدت دچار افسردگي شدم. كارم را از دست دادم و خانه‌نشين شدم. به هيچ عنوان از خانه خارج نمي‌شدم و تمام مدت گريه مي‌كردم. حتی نمی‌توانستم حمام بروم. اتاقم را پرده کشیده بود که تاریک باشد. حرف‌هاي آن پزشك در ذهنم مي‌چرخيد. هر روز صبح كه از خواب بلند مي شدم، بدنم را نگاه مي‌كردم كه زخم نباشد، چهره‌ام را که عوض نشده باشد.. از اين طرف فكر بچه، ذهنم را به شدت مشغول مي‌كرد. از این‌طرف، به من دارو دادند که بخورم، و گفتند که مطئن باش بچه‌ای که در شکم داری، مبتلا نمی‌شود و سلامت است. تا ماه هفتم بارداري، داروهاي ايدز و افسردگي را با هم مصرف مي‌كردم. خون‌ريزي معده داشتم. شوهرم هم ديگر دل و دماغ كاركردن نداشت و به شدت از لحاظ مالي در مضيقه بوديم. خيلي شرايط سختي بود. تا این‌که با خانم دکتر «حقانی» دکتر مرکز قلب آشنا شدم و بعد با دکتر «ملک‌زاده»؛ خیلی محبت کردند به من، خیلی هوای من را داشتند.. خيلي به من كمك كردند و در اين مدت جاي خانواده‌ام را برايم پر كردند. هنوز هم هستند کنارم. آن‌ها بسيار تلاش كردند كه مرا از آن چارچوب بيرون بياورند، اما خودم نمي‌خواستم. در ۷ ماهگي خانم دکتر به من گفتند سقط جنين كن، چون احتمال اين كه هنگام زايمان خودت بميري بسيار زياد است. من مخالفت كردم و گفتم بچه مبتلا نيست. بسيار ناراحت شد و گفت اين غيرممكن است. به هر حال به پزشك قانوني رفتيم. آن‌ها تشخيص دادند كه بچه بايد به دنيا بيايد. در واقع زایمان زودرس.

چرا؟

چون جنين هفت ماهه بود و به يك بچه كامل تبديل شده بود و امكان سقط وجود نداشت. خانم دکتر گفت غصه نخور، من شکایت می‌کنم از دست این‌ها. خیلی پیگیری کردند تا آخر گفتند که می‌توانی بروی در بیمارستان امام خمینی بستری بشوی برای زایمان. مسوولان بیمارستان مقاومت کردند و گفتند باید بروم بخش عفونی و هروقت وقت زایمان شد، همان‌جا انجام می‌دهیم. گفتند می‌ترسیم به بخش زایمان ببریمت. بعد از آن، نامه‌اي گرفتند كه من را در بخش عفوني یک بیمارستان بستري كنند. چون به هيچ وجه در بخش زايمان مرا بستري نمي‌كردند. اصلا نشانه‌اي از نظر ظاهری نداشتم. كاملا از لحاظ ظاهري سالم بودم فقط به شدت لاغر مي‌شدم. در بخش عفوني بيمارستان انگار نه انگار كه بيمارم. با بيماران ديگر خوش و بش مي‌كردم و با هم حرف مي‌زديم. اما يك روز صبح كه يك پروفسور بيمارستان براي بررسي آمد، مرا از لحاظ روحي ويران كرد.

چه‌طور؟

من از او خواهش كردم كه مرا از اين بخش منتقل كنند، چون متخصص زنان لازم داشتم ولی پزشک زنان به اين قسمت نمي‌آمد. من هم بيماري عفوني نداشتم و ناراحت بودم که کنار بیماران مبتلا به سل و بیماری‌های عفونی هستم. با يك لحن بد به من گفت:"شما مثل خوره افتاده‌ايد در جامعه. روزي ۲۰۰ هزار تومان هزينه‌ داروي شماست. اگر اين پول‌ها را به من بدهند، درمانگاه مي‌سازم و دو تا مریض درست و حسابی را درمان می‌کنم؛ مگر شما چند نفر هستید که این‌همه باید هزینه‌ شما کنند؟" من بسيار ناراحت شدم و قرص‌هام را برداشتم دادم بهش و گفتم اگر مي‌خواهيد ببريد بفروشيد و با پول‌اش درمانگاه بسازيد. حالا فکر کنید اين فرد، يك پروفسور بود و ۱۰ تا دكتر دنبالش راه مي‌رفتند. اما اين حرف را به من زد كه باعث شد که حتی با آن وضع، تصمیم بگیرم از بيمارستان فرار كنم.

فرار کردی؟

نه. به خانم دکتری که دوست‌ و همراه‌ام بود، زنگ زدم و گفتم ماجرا را. گفتم می‌خواهم فرار کنم. گفت نکن این کار را و قول داد پیگیری کند. در همین روزها بود که کم‌کم تحت مشاوره بودم و داشتم چیزهای بیشتری درباره‌ی بیماریم می‌فهمیدم. کتاب‌ها و بروشورها را می‌خواندم و مشتاق شده بودم بیشتر بدانم.

خانواده‌ات چی؟ آن‌ها چی می‌گفتند؟ در این ایام هم با تو همراهی نکردند؟

متاسفانه اطرافيان تصور مي‌كردند مي‌خواهم آن‌ها را مبتلا كنم. مادرم گمان مي‌كرد كه چون مرا به زور شوهر داده، مي‌خواهم ازش انتقام بگيرم. اين برخوردها، تصورات خانواده‌ام، برخورد آن پروفسور، صحبت‌هاي آن پزشك اولی و غيره، همه مرا به اين نقطه رساند كه از بيمارستان فرار كنم و در گوشه‌اي براي خودم زندگي كنم. البته رفتارهاي مثبتي هم بود كه باعث مي‌شد تلاش‌ام براي مبارزه با بيماري و آگاهي يافتن درباره‌ی آن بيشتر شود. خلاصه بعد از پيگيري‌هاي زياد و تهدید به شکایت از طرف خانم دکتر، مرا در يك اتاق در بخش زايمان بستري كردند. باز هم البته شرایط سخت بود. حتي اجازه نداشتم براي كارهاي روزمره، مثل دست‌شویی از اتاق خارج شوم. تا نيمه‌ی در اتاق را گوني چيده بودند و هر روز موادي روي آن مي‌ريختند كه بوي بسيار تندي داشت.

چرا؟ برای این‌که ویروس سرایت نکند؟

نمي‌دانم. مسوولان بیمارستان ماسك مي‌زدند. چكمه مي‌پوشيدند و كارهايي مي‌كردند كه از نظر من بسيار وحشتناك بود. فقط گريه مي‌كردم. می‌دیدم که همه به اتاق‌های دیگر سر می‌زنند، به خانم‌هایی که تازه زایمان کرده بودند، ولی کسی حتی برای دارو دادن هم به اتاق من نمی‌آمد. خیلی تلخ بود. نمی‌توانستم تحمل کنم، داد و بیداد می‌کردم. داد و بیداد هم که می‌کردم، می‌آمدند حرف‌هایی می­زدند که خب، خوب نبود و گزنده بود. در همين روزها اتفاقي افتاد كه به معجزه شبيه بود. روزي خانم پزشكي بالاي سرم آمد و با من صحبت كرد كه بسيار آرام شدم. او كمك كرد كه روند زايمانم سرعت پيدا كند. بعد از ۲۵ روز وضع حمل كردم. بچه زنده به دنيا آمد و دختر بود. ريه‌هاي بچه ناراحت بود و فوت كرد. شايد بيشتر از يك ساعت زنده نبود. چند وقت بعد كه براي تشكر از او به بيمارستان رفتم، گفتند اصلا چنين پزشكي نداريم. براي همين مي‌گويم آن اتفاق معجزه بود. چیزی شبیه خواب و بیداری بود. نمی‌دانم.

بچه مبتلا دنيا آمد؟

نمي‌دانم. امكان ندارد كه از بچه، در بدو تولد آزمايش بگيرند. به هر حال بچه مُرد و مرا هم مرخص كردند. شبی دردم گرفت، و با هزار بدبختی، راضی شدند مرا به اتاق عمل ببرند. خیلی می‌ترسیدند. وقتی برای عمل نبود و گفتند فقط فرصت زایمان طبیعی هست. خلاصه با هزار ترس و لرز، زایمان انجام شد و بچه‌ام زنده به دنیا آمد: دختر بود. همین‌که دیدم‌اش، خیالم راحت شد و از زور خستگی و درد به خواب زفتم. بعد که به هوش آمدم، شوهرم گفت .. (........!)

الزاما که بچه مبتلا به دنیا نمی‌آید؟

الزاما نه. خصوصا که من دارو هم مصرف می‌کردم. پس بعید بود بچه‌ام مبتلا به دنیا بیاید. از طرفی، از بچه‌ تازه به دنیا آمده که آزمایش نمی‌گیرند. ... خلاصه، برگه‌ گواهی فوت را امضا کردم که فقط از آن محیط بیرون بزنم. و بیرون زدم. البته بعد از آن كارم به بيمارستان رواني كشيد. مثل ديوانه‌ها دنبال بچه مي‌گشتم. از طرفي غصه‌ بچه، از طرفي غصه‌ شوهرم و از طرفي هم بيماري خودم. بسيار روحيه‌ام را خراب كرده بود. شوهرم هم دچار فراموشی شده بود. می‌رفت بیرون و گم می‌شد. خیلی روزهای سختی بود... گذشت تا اين كه شوهرم آزمايش دومش را داد و فهميد مبتلا نيست. خب مي‌خواست شانس زندگي كردن داشته باشد. به تدريج از هم دور شديم تا اين كه گفت مي‌خواهم براي كار به شيراز بروم. مي‌دانستم كه دارد مي‌رود........ وقتي مي‌رفت مي‌دانستم كه برنمي‌گردد و برای همین، همه‌چيزش را برايش در چمدان‌اش گذاشتم؛ لباس‌ها، مدارک، همه‌چیزش را. گفت من برمي‌گردم كه جواب دادم "ببر، ضرر ندارد." گفتم شاید برگشتی و دیگر من نبودم. گفت می‌رود شیراز کار کند و برایم پول بفرستد، و من توانستم کرایه خانه را بدهم و خلاصه بچرخم. ماه اول پول فرستاد. از ماه دوم و سوم ديگر خبري نشد. در اين مدت فقط خانم دكتر به من كمك مي‌كردند. برايم خريد مي‌كردند و مي‌آوردند. من از خجالت از آن‌ها فرار مي‌كردم.

صاحب‌خانه‌‌ات نفهمید؟ مشکلی پیش نیامد؟

می‌دانست که بیمارم، ولی نمی‌دانست بیماری‌ام چیست. از طرفی، پسر خودش هم تزریقی بود و خب، خیلی در بند این نبود که بداند بیماری من چیست. من هم اصلا بیرون نمی‌رفتم و همیشه بی‌صدا در اتاقم بودم.

خب می‌گفتی. و همسرت ديگر برنگشت؟

شوهرم به صاحب‌خانه زنگ زده و پيغام داده بود كه اگر مي‌خواهم، براي طلاق اقدام كند. یک سالی شد که واقعا دست و پا می‌زدم. هيچ‌كس نبود كه بخواهد كمك كند و به دادم برسد. دارو و درمان را هم كنار گذاشتم. چون تصورم اين بود كه قرار است بميرم، پس هرچه زودتر بهتر. تا اين كه با مشاوره و كمك دکتر ملک‌زاده، به اين نتيجه رسيدم كه بايد كار كنم. دکتر گفت تو که بهیاری خوانده‌ای و اطلاعات هم داری، شروع به کار در همین زمینه کن. كم‌كم بچه را فراموش كردم. فعاليت‌هاي جديدي را شروع كردم، مثلا به باشگاه واليبال رفتم. مشكل مالي داشتم اما به اين نتيجه رسيدم كه توانايي‌هايم بسيار بيشتر از ديگران است. در همین ایام هم صاحب‌خانه داشت بيرونم مي‌كرد. بعد از سه ماه حكم تخليه گرفت. وسايلم را ریخت توی خیابان، که جمع کردند و بردند گوشه‌ کلانتری محل. خودم هم آواره شدم. روزها به بيمارستان قلب مي‌رفتم و شب‌ها را در شاه‌عبدالعظيم مي‌گذراندم. روحيه‌ام كه به هم مي‌ريخت، از لحاظ جسمي هم حالم بد مي‌شد.

بعد از مدتي، كاري در كانون اصلاح و تربيت پيدا كردم. ماهي ۱۰۰ هزار تومان حقوق مي‌دادند كه برايم خيلي خوب بود. اتاقي اجاره كردم كه البته هيچ‌چيز نداشت، اما از در خيابان ماندن بهتر بود. بعد از آن‌جا هم به اين‌جا (مرکزی در آن گفت‌وگو کردیم؛ یک مرکز کمک به بیماران و معتادان تزریقی) آمدم. مطالعه كردم و كم و بيش شيوه‌ مشاوره با معتادان و افراد مبتلا به ايدز را آموختم. به لطف خدا در اين كار موفق شدم. يعني زندگي برايم هدف‌دار شد. كاري را كه دوست داشتم پيدا كردم. مشكلات هميشه هست. الان هم مشكل دارم، اما زندگي‌ام هدف‌دار شده. بچه‌هاي كانون اصلاح و تربيت هنوز با من ارتباط دارند و وقتي آن‌جا مي‌روم، مي‌ريزند سرم. من به لحاظ روحي دوست ندارم آن‌جا بروم، چون غصه‌ام مي‌شود. اما اين بچه‌ها به من اميد دارند. خودم اين روزها را گذرانده‌ام و مي‌دانم چه‌قدر سخت است. اين روزها از خودم مي‌پرسم چرا آگاهي در جامعه‌ی ما وجود ندارد. من و بچه‌ام از ناآگاهي مبتلا شديم. اگر امروز زندگي‌ام را شروع مي‌كردم، مي‌دانستم چه كار كنم.

با بیماران این‌جا چه‌طوری؟ با آن‌ها مشکلی نداری؟ آن‌ها چه‌طور.. با تو راحت هستند؟ چون عملا مشاوره‌ی آن‌ها با توست.

وقتي بيماران به اين‌جا مي‌آيند و با خيال راحت درد و دل مي‌كنند و مي‌روند، من با اين‌كه انرژي مثبت‌ام را از دست داده‌ام، خيالم راحت مي‌شود. ولی خب وقتی یک معتاد تزریقی می‌آید و آزمایش می‌دهد، و جواب مثبت است، راست‌اش از درون نفرت پیدا می‌کنم. از طرفی دل‌ام می‌سوزد برای خانواده و همسر این‌ها. یکی مثل همین‌ها، زندگی و جوانی‌ام را از من گرفت... وقتی از معتادی آزمایش می‌گیرم و بعد مثبت است، از خانم‌اش هم آزمایش می‌گیرم و می‌بینم که او هم مبتلا شده، اصلا دوست ندارم دیگر ببینمش... چه بگویم.. به‌هرحال، همین‌قدر هم حس می‌کنم مفید هستم و می‌توان کمک کنم که افراد بیشتری مبتلا نشوند. الآن من و این بیماران به هم عادت کرده‌ایم. البته من قلبا، دوست ندارم با آن‌ها کار کنم. از آن‌ها بدم نمی‌آید، ولی غصه می‌خورم. یا روزهایی می‌افتم که .... غصه می‌خورم دیگر. وقتی فکر می‌کنم که وقتی من مبتلا بودم، آن‌جور با من برخورد می‌شد، حالا این‌ها راحت می آیند به من حرف‌هاشان را می زنند. ولی برای من کسی نبود که پای حرفم بنشیند. اما این‌ها می‌ایند و حال بدشان را به من می‌دهند و با حال خوب و روح سبک بیرون می روند.

چه‌طور شد که آمدی این‌جا؟

دکتر به من پیشنهاد کرد که بیایم. یک دوره دیدم برای آشنایی با بیماری‌های این‌چنینی و مشاوره و گرفتن آزمایش‌ها. بعد هم آمدم این‌جا.

این‌جا می‌دانند مبتلا هستی؟

همکاران و دکتر مسوول، می‌دانند. ولی بیماران و معتادان و این آقایی که آبدارچی این‌جاست، نمی‌دانند. چون او هم از همین معتادان است و به هرحال، بهتر است که ندانند.

راستی همسر اول‌ات الآن در چه وضعی‌است؟

پارسال فوت کرد..

... و دخترت؟

بعد از فوت شوهر سابقم، من براي گرفتن حضانت بچه به دادگاه رفتم. آن‌جا گفته شد كه بايد فيش حقوقي داشته باشي و درآمدت بالاتر از ۲۰۰ هزار تومان باشد. خانه‌ات هم بايد حداقل ۵۰ متر باشد كه هيچ كدام را ندارم و به همین دلیل، فعلا همان هفته‌اي يك بار مي‌روم او را ببينم.

خانه‌ام يك اتاق ۹ متري و يك آشپزخانه است كه جمعا بيست متر هم نمي‌شود. من براي همین یک ذره‌جا هم يك ميليون پيش و ماهي ۱۲۰ هزار تومان اجاره مي‌دهم. از اين‌جا ۱۵۰ هزار تومان حقوق مي‌گيرم. براي كمك به خيلي‌ جاها مراجعه كردم، اما هيچكدام به تقاضاي من براي گرفتن يك وام ۴ تا ۵ ميليوني پاسخ ندادند تا بتوانم جايي را اجاره كنم كه دخترم در آن راحت باشد. دادگاه حاضر نيست بچه‌ام را به من بدهد. مادربزرگ، عمو و عمه‌اش كه بچه‌ام نزد آن‌هاست، همگي معتاد هستند، اما بچه را به من نمي‌دهند چون ۲۰ متر هم جا ندارم.

کسی کمکی نکرد برای فراهم کردن این شرایط؟

چرا. همین دکتر این مرکز، برایم یک فیش حقوقی صوری جور کرد به ‌مقدار دویست هزار تومان. ولی برای اجاره‌ یک جای بزرگ‌تر، پولی فراهم نشد. هرجا رفتم گفتند، ۵۰۰ تومان مي‌دهيم، اما دو تا ضامن بايد داشته باشي.

این‌جا در سطح محله هم فعالیت‌هایی در زمینه‌ی اطلاع‌رسانی دارید؟ با توجه به وضعیت اعتیاد در این منطقه، و فقر شدید مردم منطقه..

ما الان مراجعانی داريم كه قبلا خودشان به اين‌جا نمي‌آمدند. اما با آموزش‌هايي كه در مدارس راهنمايي، كارخانه‌ها و پايگاه‌هاي بسيج دادیم، و وقتي كه برای اطلاع­رسانی گذاشتم، الان مي‌آيند. آن‌ها با ما صبحت مي‌كنند و مشكلات‌شان را درميان مي‌گذارند. دختربچه‌هايي داريم كه از مادران‌شان ناراحت‌اند. مواردي داريم كه مادران، بچه‌ها را به كارهاي ديگر وادار مي‌كنند. بچه‌هايي كه پدر و مادرشان معتادند. تا آن‌جا كه مي‌توانيم اين خانه‌ها را شناسايي مي‌كنيم و سعي داريم كمكشان كنيم.

این‌جا فحشای جنسی هم وجود دارد در کنار اعتیاد. همه مبتلايان شامل زنان و معتادان تزریقی، مشكل مالي دارند؟

به نظر خودم ماديات نمي‌تواند عاملي براي اعتياد و كارهاي ديگر باشد. من هم خيلي اوقات بي‌پولي کشیدم. خیلی بد وضعیتی داشتم. در خيابان خوابيده‌ام و هزاران مشكل داشته‌ام. بعضي روزها براي يك ۵ هزار توماني مانده‌ بودم. اما اين‌ها توجيه خوبي است. مواردي داريم كه نشان مي‌دهد انحرافات به عادت تبديل شده است. {.......}

كساني را هم مي‌شناسيم كه دارند با چنگ و دندان زندگي خود را حفظ مي‌كنند. خانمي كه شوهرش دستگير شده و در ۵۰ متر خانه با سه بچه زندگي مي‌كند اما دست به كار ديگري نمي‌‌زند.

چه نسبتي از مراجعان به اين مركز بيمارند؟ یعنی از هر آزمایش، چند تا مثبت دارید؟

از هر بيست نفري كه به اين‌جا مي‌آيند، ۱۷ نفر حتما بيمارند. وقتي جواب آزمايش‌ها به دست من مي‌رسد، از اين‌كه اين‌همه بيمار را شناسايي كرده‌ايم، خوشحال مي‌شوم؛ اما وقتي يك دختر دانشجو از سعادت آباد به اين‌جا مي‌آيد و به خاطر فقط يك ارتباط در دانشگاه، جواب آزمایش‌اش مثبت است، يعني به ايدز مبتلا شده، خيلي برايم سخت و دردآور مي‌شود.

اين مركز فقط براي معتادان و مبتلايان داير است؟

نه. آزمايش براي عموم آزاد است. آموزش‌هاي گروهي در اين‌جا داده مي‌شود. به مراجعين توصيه مي‌كنيم كه مشكلات‌شان را با ما درميان بگذارند. می‌آیند این‌جا در حمام دوش می‌گیرند، دارو می‌گیرند. غذا می‌خورند. ولی خب، اغلب معتادان هستند که می‌آیند.

با دخترت چه خواهی کرد؟

.... دوست دارم «این‌روزها» را کنار خودم باشد.

۹.۰۷.۱۳۸۷

در این دنیا برای همه ما کاری هست

کودک در آن شهر بی تاب به سوی مغازه توپ فروشی می گشت تا با توپ بسکتبالی که می خرد به روستایش بازگردد و با بچه های آبادی بازی بسکتبال را هم تجربه کنند. در آن شهر در هم و ورهم چشمان او فقط به دنبال مغازه ای بود که آقا رضا گفته بود در شهر در فاصله کمی از محل توقف مینی بوس روستا است. عاقبت به آنجا رسید اما با در مغازه صاحب مغازه نوشته بود که ظهر ها از ساعت 12 تا 14 تعطیل است، او هم از دور توپ را نشانه کرد تا یک ساعت ونیم دیگر که صاحب مغازه آمد معطل نشود! بعد رفت که در بازار بگردد
کمی در مغازه ها گشت، بچه های هم سن و سال خودش را می دید که با هیاهوی زیاد سی دی هایی در دست از آنها صحبت می مردندو. خیلی فیلسوفانه جلو رفت و از آنها پرسید چرا بجای این تفریحات کسل کننده نمی روید ورزش کنید!؟ آنها گفتند ما هم پیش از این ها ورزش می کردیم اما چه سود، امروز اگر با رایانه کار کردن و تفریح کردن را بلد نباشی فردا در زندگی آینده ات نمی توانی درآمدی داشته باشی و آن گاه تن سالمت نیزبه دردت نمی خورد!! پسرک در دلش احساس می کرد حق با اوست اما آهنها فیلسوفانه تر از او پاسخش را داده بودند.
دیگه ساعت 14 شده بود، رفت سراغ مغازه و وقتی قیمت توپ را پرسید فهمید که توشه راهش کافی نیست و نمی تواند آن توپ را بخرد و باید دوباره به دیارش می رفت و از نو باز می گشت
در راه برگشت دیگر شتابان نبود، آرام تر می رفت و با دقت به آدم ها نگاه می کرد، به مغازه هایی که هریک یک کامپیوتر داشتند، به عابربانک ها، تبلیغات نرم افزارها، مغازه هابی بازی رایانه ای و... انگار واقعا همه زندگی آنجا به رایانه ها پیوند خورده بود، به هر حال به سوی روستا رفت
این بار باز با پولی بیش تر به شهر می رفت اما دودل شده بود که آن توپ بسکتبال را بخرد و تن خود و دوستانش را سالم نگه دارد(!) یا که چند تا سی دی بخرد و با رایانه پدرش همان بازی ها را در محیطی سه بعدی انجام دهد
برای دشت راه هم که شده، همراه خود یک سی دی بازی هم در آن سفر خریده بود، اما دیگر شک داشت که توپ را هم بخرد یا ... و این افکار مثلا فیلسوفانه او را مشوش کرده بود
راستشو بخواین من الان دقیقا همان کودکم، اومدم اینجا کنترل بخونم تا به عشق قدیمیم که جامعه شناسی بود برسم، هر کی منو دید گفت چند سال دیگه اگه نتونی گلیمتو از آب بکشی عشقت رو هم فراموش می کنی، برو دنبال یه کار آینده دار واسه علاقت هم بعدها که سرکار رفتی اون بحث را هم بخون، اول خیلی مقاومت کردم، بعد کمی شک کردم، دست آخر وقتی رفتم واسه یه پروژه درس روی کنترل هوشمند یک هلیکوپترآزمایشگاهی با دو درجه آزادی پروژه رو تعریف کنم استادم گفت پس اون علاقه قدیمی چی شد؟! گفتم آخه اون علاقه آینده نداره! گفت من فکر می کنم یه 15- 10سال دیگه در خارج از این سرزمین فعالیت ها در این موضوع خیلی زیاد بشه، کنترل در سیستم های اجتماعی، اما قبول دارم در ایران احتمالا آینده معلومی نداره
راستشو بخواین یه کم جا خوردم، آخه با خودم گفته بودم پروژه ارشد رو هوش مصنوعی کار می کنم اما یکی دو مقاله هم رو کاربردش رو علوم انسانی می دم تا نه سیخ بسوزه نه کباب، اما شک کردم که انگار دیگه کباب رو فراموش کردم و فقط به فکر نونم و اون مقاله هم که می گم برای سرکار گذاشتن دلمه
حکایت جالبیه! دیگه یکم وجدان درد گرفتم واسه همین امروز شروع کردم به استادای جامعه شناسی داخلی لینک زدن تا ببینم اونا پروژه جذابی رو پیشنهاد نمی کنن؟! شاید بعد از مدتی همین کار رو با استادای اون طرف آب کردم، آخه این تیرها توی تاریکی انداختنشون خیلی وقت ها میتونه مفید باشه، امروز یک نفر بیش تر بهم پاسخ نداده اکه اوشون هم اون طرف آب فرصت مطالعاتی هست، اما به نظرم روش بدی نیست

اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی ... بوته ای در دامنه ای باش ... ولی بهترین بوته ای باش که در کناره راه می روید...

اگر نمی توانی بوته ای باشی ... علف کوچکی باش و چشم انداز کنار شاه راهی را شادمانه تر کن ...

اگر نمی توانی نهنگ باشی ... فقط یک ماهی کوچک باش ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه! ...

همه ما را که ناخدا نمی کنند ... ملوان هم می توان بود...

در این دنیا برای همه ما کاری هست ... کارهای بزرگ و کارهای کمی کوچکتر ...

و آنچه که وظیفه ماست ... چندان دور از دسترس نیست ...

اگرنمی توانی شاه راه باشی ... کوره راه باش…

اگر نمی توانی خورشید باشی، ستاره باش ...

با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند...

هر آنچه که هستی، بهترینش باش

۹.۰۱.۱۳۸۷

ده اشتباه آزار دهنده در بین وبلاگهای فارسی

وبلاگ نویسی مانند هزاران پدیده وارداتی دیگر تحت تاثیر سلیقه ایرانی قرار گرفته است. با مروری به وبلاگهای آن سوی آبها و وبلاگهای فارسی میتوانید تفاوتها و تاثیر سلیقه ایرانی را بر وبلاگها مشاهده کنید. به طور مثال ایرانیها توجه ویژه ای به قالب وبلاگ دارند و علاقمند به استفاده از قالبهایی با گرافیک پیچیده تر هستند در حالیکه در وبلاگ های غربی عموما از قالبها و شمایل ساده تر برای وبلاگ خود استفاده میکنند. حال با نگاهی به وبلاگهای فارسی به چند نکته آزار دهنده ( از نظر خودم ) که در بین آنها رایج است اشاره خواهم کرد
اول: فونت درشت
برخی فکر میکنند که استفاده از فونت با اندازه درشت برای نوشتن مطالب توجه خواننده را بیشتر جلب میکند. البته این تفکر درستی است اما نه وقتی که همه مطالب وبلاگ با فونتهایی با سایز درشت نوشته شده باشد. خواندن مطالب وبلاگ با فونت درشت مثل خواندن روزنامه ای است که همه مطالب آنها با فونتی هم اندازه تیتر صفحه نخست نوشته شده باشد. استفاده از فونتهای با اندازه درشت معمولا نشان از تازه کار بودن نویسنده وبلاگ در دنیای وب و اینترنت است
دوم:موزیک در وبلاگ
این دیگر تازه کار و حرفه ای ندارد و به هرحال برخی از وبلاگ نویسان بر این اعتقاد هستند که خوانندگان وبلاگ ایشان در هنگام خواندن مطالب برای حفظ سلامتی هم که شده بایستی کمی برقصند! بنابراین یک آهنگ شش و هشت را انتخاب میکنند و با کمک دوستان حرفه ای تر کاری میکنند که خواننده وبلاگ به محض باز کردن وبلاگ ایشان محکوم به شنیدن موسیقی مورد علاقه نویسنده شوند. گاهی هم موسیقی وبلاگ از نوع سنتی یا حماسی ، بنیامینی و ... انتخاب می شود. اما باور کنید شنیدن ناخواسته موسیقی از هر نوعش همیشه هم جالب نیست ، بخصوص وقتی خواننده در ساعت دو بامداد و وقتی همه خوابند در اتاق تاریک نشسته و ناگهان اسپیکر کامپیوتر همه خانواده را به رقص می آورد! یا اینکه چند وبلاگ با هم باز شده و هر کدام ساز خود را می زنند یا اینکه خواننده وبلاگ در حال گوش دادن به موسیقی یا رادیوی مورد علاقه خود است ، در این حالات موسیقی وبلاگ تنها یک مزاحم آزار دهنده خواهد بود. به خاطر داشته باشید خوانندگان وبلاگ برای خواندن مطالب شما به وبلاگتان می آیند نه شنیدن موسیقی! اگر مایل به نمایش سلیقه خود را در انتخاب موسیقی برای خوانندگان وبلاگتان هستید می توانید کنترل مدیا پلیر یا لینک مستقیم فایل موسیقی را در وبلاگ قرار دهید تا کاربر به انتخاب خودش به موسیقی گوش فرا دهد
سوم:جاوا اسکریپت
شما شاهکارید! جدی میگویم! وقتی وارد وبلاگتان می شوم پنجره ای باز شده با نمایش پیامی به من خوش آمد می گوید و بعد پنجره وقت بخیر باز میشوند گاهی هم اسم پرسیده می شود تازه وقتی هم میخواهم پنجره مرورگر اینترنت را ببندم پنجره ای باز میشود و پیغام میدهد که "کجا ؟ بودی حالا!"، "خداحافظ عزیز" یا "زود رفتی رفیق وای میستادی چایی دوم" ! تازه وقتی وارد وبلاگتان میشوم از زمین و زمان گل می ریزد و کلی ستاره هم در مرورگر اینترنت به دنبال نشانگر ماوس هستند در ضمن هزار تا نوشته متحرک هم در بالا و پایین و چپ و راست در حال موج زدن هستند! نگفتم شما شاهکارید! معلومه کارتان خیلی درسته و کلی کامپیوتر بلد هستید! اما راستش من فقط!... فقط آمده بودم آخرین مطالب وبلاگت را بخوانم که آنهم با این همه گلریزان در وبلاگت نشد
چهارم: نظر دهی بی معنا
من عاشق اینکار هستم! اینقدر که به خاطر همین کار مدتی در آسایشگاه به سر بردم! فقط کافیست یک پست در وبلاگم ثبت کنم آنوقت در بخش نظرات هزار تا وبلاگ که حتی مطالب آنها را دنبال نمیکنم یک نظر می گذارم که "وبلاگ خوبی داری به ما هم سر بزن!" البته چون جدیداً این متن خیلی ضایع شده است با کمی تغییر از عباراتی مثل "با نظرت موافقم به من هم سر بزن" یا "وای! چه مطالب جالبی نوشتی، منم به روز کردم به وبلاگم بیا!" استفاده میکنم. اصولا به قول ماکیاولی هدف هر گونه ضایع بازی را توجیه میکند. از قرار صدها نفر مانند آنچه که اشاره شد معتقدند با درج نظرات بی تاثیر و تبلیغاتی و آزار نویسندگان یا خوانندگان دیگر وبلاگها می توانند برای خود بازدید کننده کسب کنند
پنجم: توجه بیش از حد به جنس مخالف
بایستی اعتراف کنم که با خواندن بسیاری از وبلاگها به نظر می رسد که هدف و انگیزه نوشتن وبلاگ توسط نویسنده و مخاطب اصلی آنها تنها یک نفر از جنس مخالف هست (نه اینکه ما از این کارها نکردیم!) یا برخی هم کمی وسعت نظر دارند و دنیا را بزرگتر می بینند و کلاً جنس مخالف را هدف قرار می دهند و حالا با توجه به جنسیت نویسنده در حال نمایش روشنفکر بودن، با سواد بودن، دلربا بودن یا متفاوت بودن خود هستند. دوست نازنین! اگر دنبال دوست یا همسر از این طریق هستی از نظر من هیچ مشکلی ندارد ولی خواهشا آدرس چنین وبلاگی را هر هفته برای همه دوستانت نفرست و آنرا به عنوان وبلاگ اصلی خودت معرفی نکن
ششم: فحاشی
بعضی ها فکر میکنن قرار است علیه هنجارهای جامعه شورش کرده و آنرا تغییر دهند و برای شروع هم از ادب و عفت کلام شروع کرده اند و هر چی فحش خواهر و مادر دار را در مطالب وبلاگ خود جای میدهند. اگر میخواهید بگویید با چیزی مخالف هستند یا از آن متنفر هستند و آنرا به خواننده هم تفهیم کنید لازم نیست از فحشهای رکیک آنهم از آن نوعش استفاده کنید در صورت استفاده از کلمات مناسب تر نیز خوانندگان مخالفت یا تنفر شما را درک خواهند کرد. به خاطر داشته باشید که وبلاگ شما تنها توسط دوستانتان خوانده نمی شود و ممکن است یک نوجوان یا حتی فردی از سر کنجکاوی و در گردش در لینک دیگر وبلاگها یا تصادفی به وبلاگ شما سر بزند و باور کنید در این شرایط مطالب وبلاگ شما میتواند آزار دهنده باشد و حتی ارزش نظرات شما را نیز کم رنگ کند.وبلاگ یک گفتگوی خیابانی با چند دوست نزدیک نیست و استفاده از فحشهای رکیک نه تنها هنجاری را تغییر نمی دهند بلکه تنها چیزی را که عوض میکند نوع برداشت خوانندگان وبلاگ از شخصیت شما خواهد بود
هفتم:استفاده از تصاویر حجیم
معتقد هستند که هر ایرانی از یک خط اینترنت ADSL با 256 KB پهنای باند برخوردارند. مسلم است که این واقعیت ندارد اما برخی آنقدر از تصاویر با حجمهای بالا در وبلاگ خود استفاده میکنند که تنها میتوان نتیجه گرفت که آنها فکر میکنند خوانندگان آنها به اینترنت پرسرعت دسترسی دارند. استفاده از تصاویر در مطالب وبلاگ به جذابیت آنها کمک میکند اما لازم است در انتخاب تصاویر (سایز و حجم فایل) دقت کنید. تصاویر زیاد و سنگین باز شدن کامل وبلاگ را به شدت کند میکند در ضمن گاهی هم صفحه کامل نمایش داده نمی شود. استفاده از تصاویر کوچک و کم حجم آنهم در مطالبی که واقعا استفاده از تصاویر آنها را گویا تر میکند نشانی از حرفه ای بودن شماست
هشتم:کپی از نرم افزار ورد مایکروسافت
شاید دیده باشید که وبلاگهایی هستند که فقط شامل متن هستند اما با اینحال بارگذاری و نمایش صفحات آنها کند است. یکی از دلایل اینکار که البته در بین وبلاگ نویسان ایرانی نیز رایج است استفاده از نرم افزار Word شرکت مایکروسافت برای نوشتن مطالب و سپس کپی آنها در فرم ورود اطلاعات پنل مدیریت وبلاگ است. مزیت استفاده از این روش حفظ متن نوشته شده در کامپیوتر شخصی،عدم نیاز به آنلاین بودن هنگام تایپ مطالب و دقت بیشتر در ویرایش مطلب است . اما وقتی مطلبی مستقیم از نرم افزار ورد به فرمهای پنل مدیریت وبلاگ وارد می شود کدهای HTML زیادی همراه مطلب منتقل می شوند که بدلیل تبدیل فرمت Word به HTML است. گاهی حجم این کدها از خود مطلب هم بیشتر است. یک روش برای حل مشکل این است که مطالب خود را قبل از انتقال به وبلاگ به نرم افزار notepad ببرید و سپس مجدد از آنجا کپی و به پنل وبلاگ منتقل کنید در پنل برخی سرویسهای وبلاگ مانند بلاگفا دکمه (ایکون) خاصی هم در نوار ابزار برای حل این مشکل قرار دارد و کافیست پس از انتقال از ورد به پنل ،مطالب را انتخاب (select) کرده و یکبار این دکمه را بزنید تا محتوای منتقل شده از کدهای بی مورد و زیادی پاکسازی شود
نهم:کپی برداری بیش از حد از وبلاگ دیگران
اگر وبلاگ شما قرار است به عنوان معرف مطالب دیگر وبلاگها باشد مشکلی نیست اما اگر واقعا مایل هستید به عنوان یک وبلاگ نویس و نویسنده به وبلاگ نویسی بپردازید خوب خواهد بود که در استفاده از مطالب دیگر وبلاگها زیاده روی نکنید . خوانندگان واقعی وبلاگ شما به دنبال نظرات و مطالب شما هستند و نه مطالب وبلاگهایی که شما میخوانید. اگر از مطالب دیگر وبلاگها را مناسب برای خوانندگان وبلاگ خود میدانید میتوانید به مطالب آنها لینک دهید
دهم:بزرگترین اشتباه ، ندید گرفتن پند دیگران
باور کنید این اشتباه خیلی خیلی رایج است. هر چه بگوییم خوب نیست از فونت درشت استفاده کنید، از موسیقی کمتر استفاده کنید ، بی خیال افکتهای جاوا اسکریپت در وبلاگتان شوید و یا از نظرات بی معنی و تبلیغاتی بپرهیزید ولی برخی گویی گوششان بدهکار نیست هر چه بگوییم آنها کار خودشان را میکنند و جالب آنکه با داشتن یک قالب سنگین صد کیلو بایتی و هزار جور افکت جاوا اسکریپتی و موسیقی آنچنانی در وبلاگ احساس حرفه ای بودن هم میکنند
پی نوشت معین:ضمن عذرخواهی از همه دوستان اعلام می کنم بند هشتم از بزرگ ترین مشکلات من در این چند سال بوده، باید ببخشید دیگه سعی می کنم تکرار نشه

دست به کاري زنم که غصه سر آيد



با بچه هایی که دانشگاه شیراز با هم بودیم رفته بودیم بیرون، یکی می گفت یکی از بچه ها که شیراز ریش می گذاشت و با تیپ بسیجی ها و دنبال این مسائل بود رو توی دانشگاه دیدم ریش پروفسوری گذاشته، شلوار تنگ پوشیده و خلاصه باید باشید و ببینید، رفتم سراغش گفتم فلانی ای بابا....و خوب یه سری بحث دیگه
ظهر جایی دعوت بودیم بحث سیاسی دوباره نقل مجلس شد، هر کسی خاطره می گفت که طرف رو می شناسم با فلان وضغ بود و رفت توی ستاد انتخاباتی فلانی و بعد فلان پست رو گرفت، بعدشم بالا گرفت و بحث داغ شد، راستشو بخواین مدت ها بود دیگه دل و دماغ بحث سیاسی رو نداشتم اما خوب ما هم وسط بحث رفتیم، اما کمی کلیاتی تر، مشابه همون بحثی که زمانی اینجا مطلب نوشتم که حرام جناح مقابل رو برای خودتون مباح می کنید و واجب خودتون رو برای دیگرون مکروه، اما باز دیدیم انگار این آدما فکرشون فقط تا حدی کار می کنه که نتیجه بگیرن حزبشون کارش بیسته، مگر یه اشتباهات بزرگ که از نظر اونا خیلی ریز بود، چون از طرف گروه های فکری خودشون بود، راستشو بخواین دیگه تقریبا از هر نوع بحث سیاسی توبه کردم، دیگه خونه کسی خواستم بحث کنم شاید در مورد ورزش، کامپیوتر و سیب زمینی بحث کنم، اما بحث سیاسی تا اطلاع ثانوی تعطیل! تا بعد چه پیش آید
جان کلام اینجاست که دارم خیلی چیزا که قبلا زمان های زیادی رو صرفشون می کردم را می بوسم می ذارم کنار، حتی یه مدت پیش داشتم فکر می کردم در اینجا رو هم تخته کنم، آخه دیگه فکرهای من هم زیاد عوض شدن، دیگه خیلی از این حرف ها که برام جذابیت داشتن دیگه حناشون برام رنگی نداره!خوب دیگه ما هم عوض شدیم
اینجا دیگه عشق علوم انسانی داره از سرم می افته، شاید هم رفتیم دنبال هوش مصنوعی! اصلا دنیا رو چه دیدین شاید این وبلاگ رو کردم برای هوش مصنوعی! فعلا همینو داشته باشین که ما خیلی از علاقه مندی هامون رو تا اطلاع ثانوی تخته کردیم، پنجره های جدیدی رو باز کردیم
راستشو بخوان وقتی پنجره های قبلی رو تخته می کردم تا این پنجره ها باز بشن، اینجا خیلی تاریک می شد، ما هم فقط دستمون به دیوان حافظ می رسید که تو جونمون رسد و کمی دلمون رو شاد کرد


بر سر آنم که گر زدست برآيد
دست به کاري زنم که غصه سر آيد
خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد
صحبت حکام ظلمت شب يلداست
نور زخورشيد جوي بو که بر آيد
بر در ارباب بي مروت دنيا
چند نشيني که خواجه کي به در آيد
ترک گدايي مکن که گنج بيابي
از نظر رهروي که در گذر آيد
صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آيد
بلبل عاشق تو عمرخواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد
غفلت حافظ درين سراچه عجب نيست
هرکه به ميخانه رفت بي خبر آيد


یا حق

۸.۱۲.۱۳۸۷

دیگه گذرت به این خدا نمی افته؟؟ اگه نمی افته

دیگه گذرت به این خدا نمی افته؟؟
سعدی داستانی رو نقل میکنه میگه یه پادشاهی دشمن بهش حمله کرد دورتادور کشورش رو محاصره کرد. این پادشاه نذر کرد که خدایا اگر ما بر این دشمن پیروز شدیم هرچی پول توی خزانه داریم میدیدم به فقرای شهر. و دست بر قضا این پادشاه پیروز هم شد و دشمن تارومار شد.حالا که می خواست به نذرش وفا کنه دلش نمیومد. دنبال یه کلاه شرعی میگشت که بتونه یه جوری از این نذر خلاص بشه. هرکس یه چیزی گفت واسه خوش اومدن نظر پادشاه.یکی گفت قربان ارتش شما هم خیلی وضعش خوب نیست پولها رو خرج ارتشتون بکنید تا ارتشتون تقویت بشه ضمنا اینا جزء فقرای شهر هم هستند. کی گفت قربان شما صیغه هم خوندید موقع نذر؟ چون نذر اگه صیغه خونده نشده باشه «لله علی کذا» این نذر واجب الوفا نیست.پادشاه گفت یادم نیست. گفت هیچی چون صیغه نخوندید لازم نیست. خلاصه هرکس چیزی گفت و دنبال کلاه شرعی بود. یه فقیهی اونجا ساکت نشسته بود و چیزی نمی گفت. همه که حرفاشونو زدند پادشاه گفت آقا شما هم نظرتون رو بگید. فقیه گفت من اول یه سوالی دارم از شما قربان. شما اولین و آخرین کارتون بوده با این خدا و دیگه کاری ندارید؟ دیگه دشمنی یا مشکلی چیزی اگه تهدیدتون نمیکنه و اولین و آخرین بوده پولهارو توی خزانه داشته باشید. نه می خواد خرج فقرا کنید نه خرج ارتش.اما اگه احتمال می دید ممکنه دوباره چند سال بعد یه دشمن دیگه داخلی یا خارجی شما رو تهدید بکنه به نظر من پولها رو همونجوری که نذر کردید بدید به فقرا. همون خدایی که شما رو بر دشمن پیروز کرد همون خدا میتونه دوباره خزانه شما رو پر از پول بکنه.
کار خود ار به خدا باز گذاری حافظ ای بسا عیش که با بخت خداداده کنیبالاخره گذر ما به در خونه این خدا زیاد میفته. دنیا دورتادورش رو سختی ها و مشکلات گرفته. حالا چهار روز جوونیم و پهلوونیم و سالمیم و پولداریم گول نخوریم. بیایم با این خدا و اولیای الهی یه خورده رابطمونو درست کنیم.

۸.۱۱.۱۳۸۷

حدیث آخرین ساعات شهید حبیب روزی طلب

مطلب زیر نقد از استاد عزیزم دکتر کاکایی هست، امیدوارم براتون مفید باشه، لینکه این متن در وبلاگشون همون عنوان متنه
بعد از ظهر روز بیست و دوم محرم است. عملیات محرم با شکوهمندی بسیار،پیروزمندانه ادامه پیدا می کند. پاسگاههای عراقی "شرهانی" و "ابوغریو" سقوط کرده اند. دراطراف پاسگاه "شرهانی" او را دیدم. مثل غریبه ها می نمود. با آن که میگفت و می خندید اما معلوم بود که او در میان جمع و دلش جای دیگر است . مأمور حمل مهمات شده بود. برای همۀ آنها که با وی آشنایی داشتند واضح است که با "روح لطیف" ، "دل پر عشق" و"سرپرشور" او، حمل مهمات چندان سازگارنبود .آری حبیب که ساعتها می نشست و با عشق، طلوع و غروب خورشید را تماشا می کرد، همان حبیب که شبانه روزش را با قرآن مأنوس بود، همان حبیب که شبهایش را با صحیفۀ سجادیه می گذراند و روزهایش را با حافظ ، اینک یک نظامی تمام عیارشده بود. یک جنگجوی عاشق. همچون اسوه هایش در کربلا.
قرار بود که مقداری مهمات از پاسگاه ابوغریو به پاسگاه شرهانی منتقل شود . همراه با او به پاسگاه ابوغریو رفتیم. در آنجا قبل از هرچیز مقداری انار را که در پاسگاه وجود داشت با عشق خاصی به کنارمی گذاشت و می گفت که بچه ها درپاسگاه شرهانی مدتهاست که انار نخورده اند. جالب این بود که پاسگاه ابوغریو انبارتدارکات به حساب می آمد و هرچیز از هرنوع، در آن یافت می شد. ولی حبیب دوست می داشت از آنچه خود دوست می دارد برای بچه ها ببرد.
هنوز ساعتی تا غروب آفتاب فاصله بود. بچه ها مقداری چای درست کرده بودند که یکی از برادران جهاد سازندگی اصفهان همراه با یک روحانی جوان داخل پاسگاه شدند. معلوم بود که خیلی خسته اند . حبیب فوراً بساط چای را جلوی آنها پهن کرد. آنقدر با آنها گرم گرفت و گفت و خندید که هردو بکلی خستگی خود را فراموش کرده و با حبیب مأنوس شده بودند. از خصوصیات و ویژگیهای اخلاقی حبیب "جاذبه" فوق العاده زیاد او بود. هرکس که با او برخورد می کرد در همان برخورد اول شیفتۀ او می شد. مجلس گرم شده بود. حبیب از آن برادر روحانی سؤال کرد: «درکجا درس می خوانید؟» آن برادر پاسخ داد: «درمشهد». بمحض شنیدن این کلمه خطوط چهرۀ حبیب تغییر کرد. «در مشهد!؟ شما بایستی قول بدهید که این بار که به مشهد رفتید به نیابت بنده قبر امام(ع) را زیارت کنید». آن برادر روحانی فکر می کرد که این درخواست حبیب نیز مانند "التماس دعا"های تعارفی است که بعضاً بین برادران ردوبدل می شود. لذا با لحن تعارف آمیزی گفت «ان شاء الله». حبیب گفت : «اینجور که نمی شود! شما بایستی قول قطعی بدهید». حبیب طوری درخواست خود را بیان می کرد که گویی دیگر " مشهد" را نخواهد دید. برادر روحانی ناچار دفترچه ای را از جیبش بیرون آورد و پرسید :
- نام شما چیست؟
- حبیب.
- فقط حبیب؟
- بله فقط حبیب.
و برادر روحانی یادداشت کرد.
بعد از چند دقیقه آن دو برادر با شوق و شعف زیادی خداحافظی کرده سوار شدند و رفتند. جالب اینکه آن دو برادر هیچ کاری در پاسگاه نداشتند! تنها در سرراه خود به مقر خویش، سری به این پاسگاه زده بودند. گویی مأموریت آنها این بود که بیایند و نام حبیب را در دفتر خویش ثبت کنند و شوق " مشهد" را در دل حبیب شعله ور.
دیگر آفتاب غروب کرده بود . آتش عراقیها که از صبح بی وقفه ادامه داشت اینک شدید تر شده بود . حبیب از پاسگاه بیرون رفت و باصدای بلند اذان گفت. به اصرار برادران، نماز معزب وعشاء را به حبیب اقتداء کردیم . در نماز حالی دیگر داشت سورۀ "نصر" را بعنوان نوید پیروزی در نماز خواند دعایش در قنوت این بود:
«اللهم احینی حیاة محمد و آل محمد و امتنی مماة محمد و آل محمد»(خداوندا مرا زنده بدار چونان زندگی محمد (ص) و آل محمد(ع) و بمیران چونان مرگ محمد (ص) و آل محمد(ص)
و در سجده زمزمه می کرد : «خدایا از سرای غرور برهانم و به جایگاه سرور برسانم».
پس از نماز، دعای فرج را برای پیروزی اسلام، همه با حبیب زمزمه کردیم. حبیب به "یا محمد یا علی" که می رسید فریاد می زد: «مگر غیراز اینها کسی را هم داریم؟»
سپس چون همه جمع بودند، بخواهش برادران، حبیب کمی برایمان سخن گفت. از قرآن خواند: «کتب الله لاغلین انا و رسلی ان الله قوی عزیز»
وعدۀ پیروزی می داد. می گفت: «برادارن! ما پیروزمی شویم اما حیف است که اینجا بیاییم و شهید نشویم. برادران! سعی کنیم که همیشه با وضو باشیم چراکه هرآن دراینجا احتمال رفتن است وچه خوبست که با وضو به لقاء پروردگار برسیم . برادران! اینجا وادی مقدسی است، نبایستی یک لحظه از ذکر و تسبیح غافل باشیم». حبیب جبهه را بادیدی خاص می نگریست. گاه با تعبیری لطیف می گفت که وادی مقدس "طوی" همینجاست . جبهه را سرزمینی می یافت که بویی از بهشت یافته است. اصلاً بوی بهشت را در جبهه استشمام می کرد. جبهه را بمعنای واقعی، دانشگاه خداشناسی می دانست. در یادداشتهایش دربارۀ جبهه می نویسد:
«به دریای رحمتی وارد شده ایم و در آن دریا پاک شدن خویش را و زدوده شدن غبارهای قلبمان را با تمام وجود داریم حس می کنیم که :
چشم آلوده نظر از رخ جانان دورست بر رخ او نظر از آینۀ پاک انداز
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند پاک شو اول و پس دیده برآن پاک انداز»4
شام که خوردیم خبر دادند که امشب شب حمله است و پاسگاه شرهانی احتیاج به مهمات دارد. حبیب در پوست خود نمی گنجید. حالات حبیب را نمی شود با کلمات بیان کرد وجز با «حبیب» شدن نمی توان حال او را فهمید. یکپارچه شور وشعف وعشق شده بود. همه از شمع وجود او نور می گرفتند. همه از حرارتش گرم می شدند. اگر بگویم که حالت «ترقص» پیدا کرده بود سخن به خطا نگفته ام. چراکه بارها خود برایمان می خواند:
زیرشمشیر غمش رقص کنان باید رفت کانکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد
اما درعین شادی،هرگاه یادش به برادران شهید می افتاد بغض خاصی پیدا می کرد. نفرت عجیبی در دلش نسبت به کفار بعثی پیدا شده بود. هیچ فکر نمی کردم که حبیب عاشق بتواند تا این حد غضبناک شود . مصداق کامل "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" شده بود.
بربالای بام پاسگاه رفته بودیم. حبیب با حالت یک نظامی متخصص، که برای من خیلی تازگی داشت، موقعیت جبهه را تشریح می کرد: «نیروهای ما اینجا مستقرند ، عراقیها در آنجا هستند. حمله از طرف غرب و جنوب است. آن تپه را که می بینی تپۀ 175 است. تنها همین یک تپه باقی مانده است. این تپه از موقعیت نظامی خاصی برخوردار است. اگر برادران به یاری خدا بتوانند امشب این تپه را بگیرند کار تمام است».
"تپه 175". امشب حبیب از این تپه زیاد گفته است. خدایا مگر رمز و رازی بین حبیب و این تپه وجود دارد؟ حدود یکی دو ساعت از شب گذشته بود. شروع کردیم به بارزدن مقداری مهمات و پتو برای برادران مستقر در پاسگاه شرهانی. شور وشعف حبیب همه را سرشوق آورده بود. می گفت: «باور کن که درو دیوار این پاسگاه (ابوغریو) نیز از آمدن بچه ها به اینجا و از اینکه از چنگال عراقیها بیرون آمده اند خوشحالند». با خوشحالی خاصی مهمات را بار می کرد. درست مانند خوشحالی آن کودکانی که قرار است به مهمانی بروند و یا خوشحالی مسافرینی که اسبابشان را بار می کنند تا به وطن باز گردند. درضمن کارکردن چیزهایی را با خود زمزمه می کرد. مقداری از آن را شنیدم:
«اللهم ارحم ضعف بدنی و رقة جلدی و دقة عظمی»
جالب این بود که این فرازها را نه به شیوۀ مجالس دعای کمیل بلکه با آهنگ خاصی می خواند. خواندنش حالت ترانه خواندن و یا سرود خواندن را داشت . موسیقی خاصی داشت.
شب به پاسگاه شرهانی رسیدیم. قرار بود که شب را برادران استراحت کنند و سحرگاهان بر دشمن یورش برند . مزدوران بعثی منطقه را خمپاره باران کرده بودند. زوزه های خمپاره ها و انفجار آنها یک لحظه قطع نمی شد. اما برادران فارغ و سبکبال به خواب رفته بودند. درست مانند مجاهدان جنگ بدر: «اذ یغشیکم النعاس امنة منه»
به سنگرها سرمی کشیدیم. همه برادران خواب بودند. جایی برای خوابیدن ما وجود نداشت. هوا خیلی سرد بود. حبیب دوتا پتو برداشت و گفت: «بیا برویم پشت ماشین بخوابیم» و بطرف وانت باری که مهمات را حمل کرده و خالی نموده بود براه افتاد. عین خیالش نبود که منطقه زیر آتش خمپاره است. وضویی گرفت و دو رکعت نماز نشسته بجا آورد و بعد دراز کشید. هر شب قبل از خوابش این نماز را می خواند. فکر می کنم نافله عشایش بود. پشت ماشین در قسمت سرباز آن خوابیده بودیم. داشتیم ازاین در و آن در سخن می گفتیم که ناگهان باران بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد. خدایا امشب عجب شبی است. شاید این باران نیز همچون جنگ بدر نوید پیروزی باشد: «اذیغیشکم النعاس امنه منه و ینزل علیکم من السماء ماء لیطهرکم به و یذهب عنکم رجزالشیطان و لیربط قلوبکم و یثبت به الاقدام».
در فکر چاره بودیم که حبیب گفت: «زود پتو را بردار که به زیرماشین برویم و آنجا بخوابیم». سرعت در تصمیم گیری او نیز به شگفتی ام واداشته بود. فوراً به زیر وانت بار رفته آنجا خوابیدیم. سردی هوا نیز بیش از حد بود. با خندۀ مخصوص خودش گفت « چقدر خدا به ما نعمت داده است! دیگر در زندگی هیچگاه ممکن نیست که این همه نعمت گیرمان بیاید! در جبهه که هستیم، خمپاره که می آید، هوا نیز که سرد است، باران هم که می بارد، دیگر چه می خواهیم!؟ ». بعد هم لبخندی بر چهره ام زد که از وضعیت موجود زیاد دلخور نباشم.
اما این یک شوخی و یا تعارف نبود. حبیب واقعآً خود را غرق در نعمت می دید در یادداشتهایش می نویسد : « ما همیشه زیر باران رحمت خدای رحمن بوده ایم و حس نمی کرده ایم ، نمی فهمیده ایم. اینجاست که خدا را به خود نزدیکتر از همه وقت درک می کنیم. آدمی وقتی غرق در گناه است وسائل پیوندش با خدای متعال، که طاعات و فرمانبریها باشند، قطع میگردد جزاینکه رحمت حق دوباره آنها را وصل کند » 5
درهرحال، همانطورکه زیروانت بار خوابیده بودیم شروع کردیم به صحبت . صحبت از نعمتهایی بود که در جبهه موجود است. سخن به اینجا که رسید گفتم : «اهل معرفت فرموده اند که به تحقیق رزمندگان ما در جبهه نصف راه سیر وسلوک را طی می کنند». لبخندی زد و گفت: «درست فرموده اند ولی حیف! حیف که وقتی به شهر بر می گردیم "پاتک" می خوریم!»6 سپس لبخندی زد. این موضوع را حالا که یادداشتهایش را می خوانم بهتر می فهمم: «دومین بار است که از جبهه ها باز می گردم. اول بار از سوسنگرد وکربلای هویزه و این بار از آبادان . حال رفتنم با حال برگشتنم یکی نیست. دررفتنم صفیر کنگره عرش را بر جانم می شنیدم و به امید رها کردن جانم از این دامگه بودم و حال که برمی گردم این جسم بر من سنگینی می کند. چه سنگین است. این بار کمر را می شکند. دوباره باید باز گردم. همان خوردن و همان خوابیدن ، دیدن همان چیزهای تکرای، دوباره و چند باره شنیدن همان چیزهای تکراری ، رفتن همان جاهای تکراری و حتی ... نمی دانم همه چیز و همه چیز تکراری و تکراری ».7 آری درست حالت کسی که از بهشت به جهنم سقوط می کند. بی مناسب نیست که حبیب پس از شهادتش به خواب یکی از براداران آمده بود و گفته بود که شما سرگرم بازی هستید ، همه کارهایتان بازی است !
درهرحال، سحر با آنکه بیدار شده بود برای اینکه من بیدار نشوم از جای بلند نشده بود . نزدیک صبح بود. نماز شبش را نشسته خواند. بعد شروع کرد با صدای بلند اذان گفتن. آنقدر بلند که برادران برای نماز بیدار شوند و آماده گردند. پس از اذان، می خواند که : «اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات ... الاحیاء منهم والاموات» و با صدای بلند و کشیده فریاد می زد: «مؤمنین! عجلوا بالصلوة .... مؤمنین! عجلوا بالصلوة عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله!».
حبیب معتقد بود که این برادرانی که در جبهه هستند به فرمودۀ علی (ع) همه اولیاء، و بلکه اولیاء خاص خدا هستند آنجا که فرمودند : « ان الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه الله لخاصه اولیائه» (جهاد دری از درهای بهشت است که خدا آن را بر اولیاء خاص خودش گشوده است).
حبیب به همۀ هستی عشق می ورزید و شاید اغراق نباشد که بگوئیم مصداق "عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست" شده بود. همۀ انسانها را دوست داشت برای هم] انسانهای خوب سینه چاک می کرد و هر بدی که از هرکس می دید از دست شیطان عصبانی میشد نه خود آن فرد. همۀ نفوس را محترم می داشت و خدا را در معیت همه چیز می دید. بخصوص برای برادران رزمنده تواضع و فروتنی خاصی داشت. در یادداشتهایش می نویسد: « در اینجا همه برادران "گل" اند وهمه شان "نور واحد" که چهره های نورانیشان بقول حضرت امام خمینی حکایت از ایمان قلبی آنها می کند که در صورت ظاهریشان ظاهر گشته است. این چهره های نوارنی آثار سیرت باطنی خدایی و نورانی آنهاست. آنچنان که امام، باآن سیمای ملکوتی، براین چهره ها حسرت می برد. نگاهشان که می کنی دیگر دلت نمی خواهد چشم از روی خدائیشان برداری. جاذبۀ عجیبی دارند.8 »
«هم نفس شدن با این سینه سرخان آسمان شهادت چه سعادت بزرگی است و چه لذت بخش. که خدا هم امربه زندگی کردن با این دل رحیمها را داده است و او خود قلب های ایشان را کانون رحمت گردانیده است.»9
پس از اذان، حبیب شروع کرد با آواز بلند وسبک خاص و کشیده، صلوات فرستادن :
اول به مدینه مصطفی را صلوات
دوم به نجف شیر خدا را صلوات در کرببلا به شمر ملعون لعنت
در طوس غریب الغربا را صلوات
برادران نیز دسته جمعی با فرستادن صلوات های مکرر جوابش می گفتند و ازنشاط او آنها هم مسرورمی شدند.
یکی از برادران با خوشحالی آمد و گفت:« دیشب برادران تیپ امام حسین (ع) تپه 175 را گرفته اند. حبیب لبخندی زد و گفت: « یعنی می گویی دیگر لقاء ا... تمام شد؟ فکر نمی کنم!»
نماز صبح برپا شد بازهم به اصرار برادران نماز را به جماعت با حبیب خواندیم. طبق معمول سورۀ "انا انزلنا" را تلاوت کرد و در سجده زمزمه می کرد: «اللهم انی اسألک راحة عند الموت و المغفرة بعد الموت و العفو عند الحساب»
وبعد از نماز می خواند:
«اللهم اجعل النور فی بصری و البصیره فی دینی و الیقین فی قلبی و الاخلاص فی عملی»
پس از آن زیارت عاشورا را داشتیم. تا آنجا که یاد دارم هیچ روز صبح در جبهه زیارت عاشورای حبیب ترک نشده بود بخصوص حالا که محرم بود. امسال حال حبیب دگرگون بود. یادم هست که از رمضان انتظار محرم را می کشید. یاد محرم و عاشورا آتش دل حبیب را دو چندان می کرد. در این آخرین سفرجبهه، دو کتاب از شیخ شوشتری بدست آورده و با روضه های شیخ مأنوس شده بود. احساس می کردم که حبیب هم همچون شیخ مصائب امام حسین(ع) را با رگ و پوست خود حس می کند . ماه ذی الحجه را حبیب تماماً صبح و شام برای برادران روضه می خواند و سینه می زد. و آن روز، روز عرفه، چه روز بزرگ و زیبایی بود. صبح به زیارت جناب علی ابن مهزیاررفتیم و عصر درقبرستان شهدای اهواز دعای عرفۀ امام حسین را خواندیم وکاش بودی و می دیدی که حبیب چگونه ازمحرم و عاشورا و حسین (ع) یاد می کند. آری اکنون انتظار حبیب به سرآمده بود. ماه محرم فرا رسیده بود: ماه عاشقان حسین (ع) . خود حبیب بارها می گفت عاشورا در جبهه بودن نعمت و توفیق بزرگی است . از برادر شهیدمان سعید ابوالاحرار یاد می کرد که چگونه عاشورای پارسال را در جبهه به عزاداری پرداخته و چگونه با پای برهنه و اطراف سنگرها درسوسنگرد بچه ها را به سینه زنی واداشته است. حبیب یاد سعید که می افتاد با حالت خاصی می گفت: « بله، شهادتش مزد عزاداریش بود» آری سعید در14 محرم پارسال شهید شده بود.
امسال، محرم، از ابتدای ماه، حبیب در جبهبه بود. یاد ندارم که هیچگاه حبیب در سفر جبهه چیزی به همراه برده باشد. از هرچیز که رنگ پشت جبهه را داشت بدش می آمد. اما امسال دو کتاب با خود آورده بود: زندگی امام حسین (ع) از ناسخ التواریخ و کتاب زینب کبری . این دو را هم به یاد "شهدا" و "اسرا" به جبهه آورده بود. امسال هیچکس از برادران جبهه نبود که صدای "حسین حسین" و "زینب زینبِ" حبیب را نشیده باشد. امروزصبح نیز روضۀ آخرین لحظات امام حسین را می خواند. ازآخرین وداع حسین (ع) می گفت و از گودال قتلگاه. خوب یادم هست، داشت روضۀ "سینۀ" آقا را می خواند و می گفت: «این خونی که برسینه امام جاری شد همان خون دلی بود که یک عمر امام در دل داشتند واینک امام آن خون دل را از سینۀ مبارک جاری ساختند». حبیب به اینجا که رسید زینب (ع) را به حسین (ع) قسم داد که از خدا بخواهد که ذره ای از خون حسین(ع) را دردل ما و ذره ای از درد او را به سینه مان بیندازد.
هنوز روضه کاملاً تمام نشده بود که خبر آوردند که برادران تیپ امام حسین (ع) در تپه 175 احتیاج به کمک دارند. عراق برای بازپس گرفتن تپه اقدام به پاتک کرده است. چند تن ازبرادران مسئول برای بازبینی منطقۀ نبرد عازم تپه 175 شدند. اما شاید اولین نفری که داخل ماشین پرید حبیب بود. حدود 7 الی 8 نفر بودیم. به منطقه رسیدیم. بوی باروت فضا را کاملاً پرکرده بود. از زمین و آسمان آتش می بارید. پاتک عراق فوق العاده سنگین بود. خمپاره ، توپ ، تیر مستقیم ، آر- پی – جی زمانی و ... یک لحظه قطع نمی شد. انبوه شهدایی که برزمین افتاده بودند نشانگرمقاومت دلیرانۀ برادارن تیپ امام حسین(ع) بود. بوی باروت ، زوزۀ تیر، غرش تانکها و انفجار خمپاره ها، همراه با ناله ها و "یا مهدی" گفتن های مجروحین، فضای خاص و غیرقابل توصیفی را ایجاد کرده بود. تقریباً عراق توانسته بود با شهید کردن بسیاری از برادران،سپاه اسلام را کمی عقب براند. فرمانده مان برادرانی را که عقب نشینی کرده بودند تشویق می کرد که بمانند و مقاومت کنند. می گفت که حفظ این تپه برای ما خیلی حیاتی است. دیگر هیچ چیز جلودار حبیب نبود . ماه محرم بود و سپاه، سپاه حسین(ع). لشکریان یزید برپاره های جگر امام یورش آورده بودند و همه چیز را به آتش کشیده بودند. فریاد "هل من ناصر ینصرنی حسین" را گویی حبیب از لبان فرمانده مان شنیده بود. دیگر معطلش نکرد. یک آر- پی - جی ویک کلاشینکف مربوط به برادران مجروح را برداشت و گفت: « مهمات آر- پی - جی را بردار برویم». قبل از حرکت، حبیب گفت: « پیراهنهایمان را درآوریم تا بهتر بتوانیم بدویم». پیراهنش را درآورد. یک زیرپیراهن سبز به تن داشت این کندن پیراهن عطش او را به سبکی نشان میداد. مگر نه این است که گفته بود"جسمم برایم سنگینی می کند"، پس بعید نیست که پیراهن جسم را هم بدرد و جان را بجانان سپارد. آنقدر سریع می دوید و از تپه ها و شیارها بالا می رفت که حسابی از او عقب افتاده بودیم. در طول راه، قدم به قدم، شهداء و مجروحین برروی خاک افتاده بودند. فرصت جمع آوری و عقب آوردن آنها نبود.
حبیب همچنان می رفت. نمی دانم رفتنش را به چه چیز تشبیه کنم. گویی یک پرستوست که به آشیانه اش باز می گردد و یا یکی از اصحاب حسین(ع) است که خشمگینانه بر سپاه یزید می تازد. اصلاً حبیب نمی دوید گویی پرواز می کرد. شاید بهترین تشبیه را خودش در یادداشتهایش داشته باشد:
« دیشب دوست داشتم همه چیز را بفهمم به آسمان نگاه می کردم ، نگاهی حسرت بار. آن نگاه کبوتری که توانایی پرواز ندارد. مگر نه این است که نام کبوتر همیشه پرواز را به خاطر و خاطره ها می آورده است. پس این سخن نابجایی نیست؟ نمی دانم. خودم می گویم اگر کبوتری هنوز بالش توان پرواز نگرفته باشد چه ؟ آیا نام او هم پرواز را تداعی می کند؟ اما من دیده ام کبوتران زیبا و خوب پروازی را که به لحاظ این که "بماند" و " نرود" بالهایش را بسته اند. بستن بال را می دانید یعنی چه ؟ گره زدن بال را می فهمید؟!! من همیشه بربام همسایه مان چنین کبوترانی را دیده ام ، اما هیچگاه آنها را ناتوان در پرواز نپنداشته ام. من جسم اینها را می دیده ام که روی بام هاست وهمیشه شاهد نگاههایشان به آبی آسمان بوده ام که بالاتر از همۀ کبوتران پرواز می کرده اند. البته اگر لازم باشد که کبوتری بماند بستن بالش عین پرواز است. من این را تجربه کرده ام چنین کبوترانی را اگر پس از مدتها بال بستن، رها کنند، درعرض چند ثانیه، شاید هم کمتر در یک چشم به هم زدن، در آبی آسمان چنان محو می شوند که دیگر دیدنشان نیز با چشم عادیت محال است و حتی با چشم مسلح، الا این که تو خود نیز کبوتری شوی و "پرواز" !»10
حبیب همیشه عزادار شهدا بود داغ شهدای سوسنگرد، هویزه، آبادان، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و محرم دلش را آتش کشیده بود. رفتن سعید ابوالاحرار و حمید صالحی جوان ها ماندنش را مشکل نموده بود. شهادت هرشهید و پرواز هر کبوتر عشق به پرواز و شوق به رفتن را در او صد چندان کرده بود :
« شیراز که بودم و غروبهای جمعه به دیدار شهدا بر سر تربتشان می رفتیم، و یا اگر سپیده دمی، سحری خدا توفیق زیارت قبورشان را نصیب می کرد، بر فراز قطعۀ شهدا یک دسته کبوتر سفید را می دیدی که با بالهای خونین در آسمان شهادت به آرامی پرواز می کردند. اینجا، در جبهه، همان دسته کبوتر سفید را عیان تر می بینی که هنوز بالهایشان را شیاطین به گلوله نبسته اند و خونهای سرخ هنوز مجبور به گردش و حرکت در امام رگهای تن هایشان هستند. و منهم من ینتظر»11 و اینچنین بود که حبیب را کبوتری می یافتم که مدتها بالهایش را بسته بودند و اینک بال برگشوده است.
حبیب را می دیدم که شتابان می رود. تشنگی را درسراپای وجودش حس می کردم. در خاطراتش روی شط کارون می نویسد: « حال که دارم به دریا می نگرم و محو نظر به آن شده ام ذره ای از این معانی –
زیارت رجبیه – دارد برایم روشن می شود. نمی دانم چگونه بنویسم. بازگشت به سوی آن نیکان وشهیدان و ازآستانۀ آنها (ائمه و اولیاء) به آستانۀ وسیع و پربرکت پروردگاری رجوع کردن یعنی چه ؟ من هیچ نمی دانم و تشنگی دانستن بی تابم کرده است. این روی آب بودن و، در عین حال، تشنه بودن و تشنگی را چشیدن، معنایش را حالا می فهمم .»12
آری حبیب می رفت که سیراب شود ومی رفت که صاحب خبرتر شود
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
و می رفت تا به وجه خدا نظر کند که "شهید نظرمی کند به وجه الله"
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خوا ب و خورت ز مرتبۀ خویش دور کرد
آنگه رسی بخویش که بی خواب وخورشوی
گر نور عشق حق بدل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصالست حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
آری حبیب می رفت تا غریق بحر خدا شود. در یادداشتهایش برروی شط می نویسد: «داشتم از دریا می گفتم. این قطره ها که از پرش موج ها بوجود می آید برای بقای خویش هیچ چاره ای ندارند جز فنای در دریا ، در اقیانوس ، در ... این رمز وراز همۀ قطره هایی است که جرأت موج شدن را پیدا کرده اند و خود را به طوفان سپرده اند تا نمانند و نپوسند و نگندند. تا مرداب نشوند و جایگاه دو سه مرغابی پیر که قدرت پرواز ندارند نگردند.»13
"جزء ها را روی ها سوی کل است"
"آنچه ازدریا به دریا می رود"
بالاخره به مقصد رسیدیم. تپۀ 175 . مزدوارن بعثی آنچه که درتوان داشتند آتش برسر رزمندگان اسلام می ریختند و با حمایت آتش سنگین خود، سربازان مزدورشان را جلو می فرستادند. دیگر قیافۀ نحس آنها کاملاً مشخص شده بود. حبیب مهمات آر- پی - جی خواست. مهمات آماده شده ای را درون لوله گذاشت. از همه مقدمتر بود. یک صف شکن شده بود. خواست آر- پی - جی را شلیک کند. هرچه بر ماشه فشار آورد شلیک نکرد. آخر شب گذشته این مهمات آنقدر باران خورده بودند که دیگرعمل نمی کردند. حبیب با عصبانیت فریاد کشید: «این آر- پی - جی چرا شلیک نمی کند؟» گویی انتظار داشت که غیرت اسلحه نیز مانند غیرت خودش از جلو آمدن کفار بعثی بجوش آید و شلیک کند. ناچار آر- پی - جی را برزمین انداخت و کلاشینکف را برداشت و آماده شلیک شد:
« با هر گلوله ای که شلیک می کنند نام "او" و یاد "او" را در قلب خود می کارند و هرگلوله ای که کفربسویشان شلیک می کند آنها خود را بر سکوی پرواز، به قصد لقاء الله، بیشتر حس می کنند و آماده تربرای "حضور". و پایان هجرانی که در انتظار وصال محبوبشان می کشند لحظه به لحظه به عشقشان شدت و قوت بیشتر می بخشد‍«14
برای شلیک ،تا سینه از جای برخاست که ناگهان :
الله اکبر
دیدم نشست. چشمها را بست. به آرامی اسلحه را زمین گذاشت. دستها را محکم به جلو دراز کرده بود. گویی کسی یا چیزی را در بغل گرفته است. چهره اش حالتی خاص داشت. من این حالت چهره اش را فقط در تشهد و در سلامهای نمازش دیده بودم.
« ما با آمدنمان به جبهه آمادۀ رزم و در انتظار پیروزی و شهادت، عملاً گواهی می دهیم که ائمۀ ما علیهم السلام اوصیای برحق پیامبر بزرگوارند و دوازدهم ایشان حضرت مهدی (عج) از دیده ها غائب است و فردای نزدیک با خونمان ولایت نایب برحقش ‍، مرجع عالیقدر حضرت آیة الله العظمی امام خمینی، را شهادت می دهیم باشد که بپذیرد. کاش نه یک جان و دوجان که هزارها جان داشتیم تا در پای ولایت ، این رمز بزرگ خلقت و ستون محکم و به پا دارنده انقلاب اسلامی، بریزیم تا روز به روز بارورتر شود. »15
آری معلوم بود که تیری به سینه اش نشسته است. مقداری چرخید. فکر می کنم پاها را روبه قبله کرد. بعد به پشت خوابید. دستهایش بسوی آسمان بلند بود. دیگر چیزی ندیدم. کفار بعثی بر سر تپه حاضر بودند و از هر طرف برادران را زیر آتش گرفته بودند. فرمانده دستورعقب نشینی داده بود. همۀ برادران تیپ امام حسین (ع) برگشته بودند. جمع 7-8 نفری ما نیز برگشته بود. تنها چیزی که برجای مانده بود جسد حبیب شهید بود . هیچکس نمی داند که چرا؟ و چطور؟ و هیچکس نمی داند که چه شد. آیا جسدش برجای ماند ؟ خودش در خاطراتش می نویسد :
« صبح پنج شنبه بر سر تربت شهیدان رفتیم . اول بار است که با مادرم به زیارت شهداء می روم. بر سر قبر شهدای تازه به خاک سپرده شده می رویم . جسمشان را می گویم. بعضی ها جسمشان هم به آسمان می رود. یعنی که جسمشان هم از جنس روحشان می شود. آنهایی که جسمشان از جنس روحشان می شود قبل از رفتنشان هم اینجا دیگرصحبت ناجنس برایشان عذابی الیم می شود. بگذریم. خدا کند که جسم ما هم بر جای نماند. این را بارهابه بچه ها گفته ام . هیچ دلم نمی خواهد از جسمم هم ذره ای بر خاک بماند. رجعت بطرف الله حق است و این حق هرچه تمام عیارتر، حق تر. به بچه ها می گفتم اگر از جسم من هم اثری ماند بعد از دفن برآن سنگی نیندازید و اگر سنگی گذاشتید برروی آن اسمم را هم ننویسید»16
و بدینسان بود که حبیب روزیطلب که عمری "روزی" شهادت و لقاء الله را ازخدا "طلب" کرده بود به آرزوی خود رسید که "من طلبنی وجدنی" و آنچنان که خواسته بود از جسمش نیز اثری برجای نماند زیرا که جمله "جان" شده بود .
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو


بندۀ کوچک خدا- قاسم کاکایی
شیراز- پاییز 1361 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- اخلاق در جبهه ها شهید شب قدر ص 11
2- شرح دعای سحر ص 184
3- متن از عشق وشهادت ص21 دعا از صحیفه سجادیه - مناجاة المحبین
4- اخلاق در جبهه ها شهید حسن پاکیاری ص 14
5- اخلاق در جبهه ها ص 14
6- اشاره به این که وقتی به شهر بر می گردیم دوباره لغزشها غلبه پیدا می کند و آن حالات از بین می رود
7- یادداشتهای آبادان ص 2
8- اخلاق در جبهه ها ص 19
9- اخلاق در جبهه ها ص 19
10 – یادداشتهای آبادان ص 10
11- یادداشتهای هویزه
12- یادداشتهای آبادان ص 7
13- یادداشتهای آبادان ص 8
14- اخلاق در جبهه ها ص 18
15- اخلاق در جبهه ها ص 12
16- یادداشتهای آبادان ص 4

۸.۱۰.۱۳۸۷

رسد روزی، به پایان هر غمی

ای وای من، ای وای من
زد این دل شیدای من
آتش به سر تا پای من
خاکسترم کردی، چه آوردی، تو ای دل بر سرم
دیگر چه آوازی، چه پروازی، که بی بال و پرم
ای فارغ از حال من، چون یاد آورم
رو گرداندنِ تو را
ترسم سوز درد من، آه سرد من
گیرد دامن تو را
کردی جفا دیگر مکن
چشم عاشق را تر مکن
ای چشم من، گریان مباش
این‌گونه اشک افشان مباش
حیران و سرگردان مباش
در گردش گیتی، رسد روزی، به پایان هر غمی
دست نگار ما، داغ دل را، گذارد مرهمی
دست غارت از چه رو، آه ای لاله رو
بر جانم گشوده‌ای
از تو چه شد حاصلم، همین کز دلم، قرارم ربوده‌ای
کردی جفا دیگر مکن
چشم عاشق را تر مکن

۸.۰۹.۱۳۸۷

من اينجا بس دلم تنگ است

بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگیشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز
سه ره پيداست
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
حدیثی كه ش نمي خواني بر آن ديگر
نخستين : راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دوديگر : راه نیمش ننگ ، نيمش نام
اگر سر بر كني غوغا ، و گر دم در كشي آرام
سه ديگر : راه بي برگشت ، بي فرجام
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟

تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي بهرام ، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد ، اين بد بيوه گرگ قحبه ي بي غم
كي مي زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و مي رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون مي زند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوي اينها و آنها نيست
به سوي پهندشت بي خداوندي ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند
بهل كاين آسمان پاك
چرا گاه كساني چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كيست ؟
و يا سود و ثمرشان چيست ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
بسان شعله ي آتش
دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار
نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
كشاند خويشتن را ، همچو مستان دست بر ديوار
به سوي قلب من ، اين غرفه ي با پرده هاي تار
و مي پرسد ، صدايش ناله اي بي نور
كسي اينجاست ؟
هلا ! من با شمايم ، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟
كسي اينجا پيام آورد ؟
نگاهي ، يا كه لبخندي ؟
فشار گرم دست دوست مانندي ؟
و مي بيند صدايي نيست ، نور آشنايي نيست ، حتي از نگاه
مرده اي هم رد پايي نيست
صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو مي رود بيرون ، به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطاي درويشي كه مي خواند
جهان پير است و بي بنياد ، ازين فرهادكش فرياد
وز آنجا مي رود بيرون ، به سوي جمله ساحلها
پس از گشتي كسالت بار
بدان سان باز مي پرسد سر اندر غرفه ي با پرده هاي تار
كسي اينجاست ؟
و مي بيند همان شمع و همان نجواست
كه مي گويند بمان اينجا ؟
كه پرسي همچو آن پير به درد آلوده ي مهجور
خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما
زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد : زود
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد دير
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي گويند
چوگل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
و در آن چشمه هايي هست
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد
چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي

كز آن گل كاغذين رويد ؟

به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست
كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست
كجا ؟ هر جا كه اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن ، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عمر با سوط بي رحم خشايرشا
زند دیوانه وار ، اما نه بر دريا
به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من
به زنده ي تو ، به مرده ي من
بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته ، ندروده
به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزه ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاك و پاكيزه ست
به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مي اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
كه باد شرطه را آغوش بگشايند
و مي رانيم گاهي تند ، گاه آرام
بيا اي خسته خاطر دوست !

اي مانند من دلكنده و غمگين

من اينجا بس دلم تنگ است

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بي فرجام بگذاريم

مهدي اخوان ثالث

سلام
یه عمر می گفتم این وبلاگ ها که فقط شعرن چه فایده دارن، مدت هاست دلم لک زده مطلب بنویسم اما جور نمیشه گفتم شاید یه شعر خودش می تونه از صفحه خالی بهتر باشه، راستشو بخواین خیلی دلم برای گذشته نزدیک در شیراز تنگ شده
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

حافظ

۷.۱۳.۱۳۸۷

منم عوض شدم

روز اولی که شروع کردم به نوشتن این وبلاگ (دبیرستان هم که بودم مدتی از این کارا می کردم اما یه وبلاگ دیگه بود) اسم وبلاگو گذاشته بودم "یادداشت های برای آینده" و راستشو بخواین خیلی نوشته ها حرف هی دلی بود که ساعت ها فکر می کردم که چطور بنویسمشون، آخه بعضی هاشون رنگ و بوی سیاسی داشتن، بعضی هاشون زیادی شخصی بودن و بعضی ها هم مصداق حرف همون شاعری بودند که میگه: "آخه همه حرف ها که گفتنی نیست" واسه همینم فقط اشاره ای می کردم تا بعدها که خودم می خونم تا آخر خطه یاد بیارم، به قول این خارجکی ها فقط یک ریمایندر واسه آینده بودن
اسم وبلاگ رو هم اونطور انتخاب کرده بودم که بگم فقط یه مخاطب خاص به نام خودم دارم، اما بعدها رویکرد وبلاگ نویسیم عام تر شد اسمش رو هم کردم: "هی فلانی، شاید زندگی همین باشد" اما باز هم خیلی حرف های نگفته ام رو اونجا می نوشتم، بعد هم مدتی در وبلاگ رو تخته کردیم
یه مدت پیش برگشتم نوشته های قدیمم رو بیاد آوردم، آخه دیگه اعتقادات قدیمیم عوض شده بود، آخه همون معینی که از ساختن مملکت از تو می نوشت، همون آدمی که ساعت ها با رفقاش بحث می کرد که چرا می خواین از این مملکت برین، همون آدمی که از قیمت آدم ها حرف میزد، همونی که ... حالا چند ماهی به فکر این افتاده بگذاره و بره، سه چهار ماه پیش سر جریاناتی با یه سری آدم و ارگان داغ داغ شد که حتما واسه دکترا بره پشت سرش رو هم نگاه نکنه، هر چند عشقش به تدریج از اون داغی اولیه دراومد اما هنوز هم رفتن از دغدغه هایی هست که ذهنشو مشغول کرده...خوب دیگه کمی عوض شده
وقتی هر کجا آباد گفتم که کله کردم قید همه دل بستگی هامو به این خاک بزنم و برم، فقط شک دارم که بعد از تحصیل برگردم یا نه، بعضی رفقا شروع کردن مخ مارو زدن که چرا بری؟ حتی بعضی ها که قبلا مخشون رو کار گرفته بودم که بمونید مملکت رو از نو بسازیم و ساعت ها باهاشون بحث می کردم شاکی شده بودن ... احتمالا حق با اونا بود
اما پاسخ من اون زمان این بود که
ما هم پریشان خاطر و دیوانه بودیم ما هم اسیر طره مه رخ جانانه بودیم
می گفتم حالا دیگه می خوام قید همه دغدغه های پیشین رو بزنم برم اون ور، شاید بعدش برگردم اما اون زمان حداقل یه پایه علمی خوب دارم، نمی دونم چرا این قدر ساده اما خوب ارزش های ذهنیم رو بعضی ها به تاراج برده بودن...، یکی از رفقا گفت اگه کارت جور نش که بری چی؟! گفتم می مونم و مملکت رو می سازم!!! گفت عجب
اون روزی که واسه تحقیق انتخاب رشته رفتم خواجه نصیر یکی از دانشجو ها گفت من هم عشق علوم انسانی بودم مثل تو به این مباحث بین رشته ای علاقه مند بودم اما بعد مدتی بی خیال اون فاز شدم، فاز کارم رو عوض کردم و افتادن دنبال بورس تا این که بعد از یک سال جور شد و حالا می خوام برم، راستشو بخواین تو دلم گفتم نه بابا این اصلا عشق انسانی نبوده الکی میگه. حالا چند ماه گذشته چندتا کلاس در مباحثی مثل هوش مصنوعی رفتم می بینم جذابیتش برام کمتر از اون ایده آل های قدیمی علوم انسانی نیست! عجب روزگار غریبیه نه؟! عجب دنیای کوچکیه، نه؟
حالا امروز نشستم و روزگار می گذرونم بدون این که واقعا تصمیم جدی داشته باشم که چه مسیری رو دقیق طی کنم اما خدا رو شکر می کنم که معتقدم اگه به عقب برگردم همین مسیر زندگی رو انتخاب می کنم و هرگز به این فکر نمی کنم که کاش قبلا فلان کارو کردم، کاملا از دو دلی ها، انتخاب مسیرها و ... که در گذشته داشتم راضیم هرچند گاهی مسیرمو کامل عوض کردم
نوشته های شخصی رو هر چی ادامه بدی تمومی نداره، منم خیلی دوست ندارم وارد همه جزئیات بشم چون احتمالا فقط به درد یادآوری گذشته در آینده خودم می خوره که اونم با همین اشارات کافیه تا همه حس و حال الانم رو به یاد بیارم
همیشه شاد و همیشه امیدوار و راضی از زندگیتون باشین


۷.۰۷.۱۳۸۷

از شیراز تا تهران

اول پیشنهادهایی برای ازدواج به پسر جوون میشه و یه سری خواستگار هم واسه دختر خانم میاد و یک سری جریانات مفصل می گذره تا دو نفر به توافق های خیلی ابتدایی میرسند و مراحل تحقیق شروع میشه
حاجی خانم چادر سفیدشو به سر می کنه راه میفته میره محله خواستگار دخترخانمش و از بقال گرفته تا دکتر محله از همه می پرسه که این شازده گل رو می شناسن یا نه، یه موقع معتاد که نیست، با دوستای نا باب ندیدنش، سوسابقه که نداره

حاج آقا تلفن رو می گیره دست از مدیر دبستان تا نگهبان دوره دانشجویی آقا رو پیدا می کنه و از همه آمار شازده رو می گیره و بعد از اون تازه میره دنبال اصل و نصب شازده و شناسنامه خانوادگی طرف رو از زمان مهاجرت پدرجد پدریش در میاره تا که یه موقع خانواده بدنوم نباشن
آقا داداش هم آمار رک و رفقای شازده رو در میاره و از تفریحاتشون گرفته تا پروژه کاریشون رو ریز به ریز بررسی می کنه که یه موقع جاده خاکی نرفته باشن
بعد از همه قصه ها تازه می گن خانواده ها با هم ارتباط داشته باشن تا همدیگه رو بیش تر بشناسن و خوب دست آخر هم صدای ساز و ناقاره عروسی و دیدن همه خویشاوندها ورفقای قدیمی در شب وصال دو جوون خستگی رو از تن همه در میاره
این ادواج سنتی مملکت ما بوده که تقریبا امروزه داره منقرض می شه اما جذابیت های قشنگی داره، حالا فرض کنین تو قسمت های دیگه زندگی هم آدما این مراحل رو طی کنن، خیلی سخته ها اما آخرش میتونه خیلی شیرین بشه
یادش بخیر پارسال اعلامیه تو وبلاگ زدم و از عالم و آدم واسه انتخاب مسیرم مشورت خواستم و به افراد خیلی زیادی صحبت کردم و ایمیل زدم که دچار بحران انتخاب مسیر شدم و خیلی ها به سهم خودشون سعی کردند کمکم کنند، تا این که به یه توافق اولیه با خودم رسیدم که از فاز تغییر رشته بیرون بیام و تغییر گرایش بدم و بشم مرید یه پیرمرد لبخد به لب که می گفتن استاد تمام دانشگاه تهرانه و کاملا به روز تحقیق می کنه و خواسته های منو برآورده می کنه!
تازه ما خاطرخواه شده بودیم به سمت مسیری نا شناختهکمی تحقیق کردم اما باز مسیر مبهم بود، شانس ما زد و اون پیرمرد شیراز اومد ما هم سراسیمه راه رفتیم و رفتیم قبل از سخنرانی اون پیرمرد دل جوون سراغش رفتیم، به ما گفت این قدر استخاره نگیر، قید کنکور سا دیگه رو بزن از الان بخون و بیا تهرون پیش ما، گفتم سه ماه و خورده بیش تر به کنکور نیست من نمی خواستم کنکور بدم، دیگه دیره کلی هم پیش نیاز می خورم، گفت تو بیا تهران ما بهت پیش هم نمی زنیم!گفتم دانشگاه تهران با سه ماه خوندن نمی شه اومد گفت تو بخون بعدا می گم کودوم دانشگاه تهران بیای اما با من کار کنی....
چشمانمون رو باز کردیم رتبه ها رو زده بودن دانشگاه تهران قبول نمی شدم می خواستم قید اون سال رو بزنم، اما همون شب به استادهای کنترلی دانشگاه های مختلف ایمیل زدم که عشق من همچین موضوعی هست، شما هم کار می کنین؟! جواب ها اومد دیدم این تحقیقات جواب نمی ده تلفن رو برداشتم به دانشجئهای دانشگاه های مختلف زنگ زدم در مورد همون استادا که قبول کرده بودن تحقیق کردم اما باز دلم آروم نشد، تصمیم گرفتم قبل از انتخاب رشته اونا رو حضوری ببینم، شب راه افتادم اومدم تهران
اول رفتم پیش اون پیرمرد دوست داشتنی که مسیر منو عوض کرده بود، اون گفت برو خواجه نصیر با یکی از این چهار استاد پروژت رو تعریف کن تا من هم استاد مشاورت بشم، رفتیم با بچه های خواجه نصیر مشورت کردیم دوتا استاد از اون جمع چهارتایی رو انتخاب کردیم و با بحث با اون دو استاد بالاخره راضی شدن استاد راهنمای ما بشن
دیگه دلم قرص قرص بود، توی انتخاب رشته دانشگاه های تهران، خواجه نصیر و شریف رو ابتدا روزانه و بعد شبانشون رو انتخاب کردم و بعد رفتم سراغ روزانه بقیه دانشگاه ها، حتی می دونستم شبانه این سه قبل از روزانه بقیه پر میشه (حتی اون پیرمرد دوست داشتنی هم می گفت لزومی نداشت آدم شبانه رو قبل از روزانه بقیه جاها بزنه، جاهای دیگه هم میشه با اون استاد مشاور کار کرد) اما دل من قرص شده بود از انتخابم
شنیده بودم جو دانشجویی و فضای خواجه نصیر شاید مثل حتی شیراز خودمون هم نباشه اما هیات علمی اون شدیدا جذبم کرده بود
مهر که شده بود همون جلسه اول کلاس های خودمون و کلاس اون پیرمرد رو شرکت کردم انگار که دنیا رو به من داده بودند، خستگی از تنم کامل بیرون رفته بود، صدای استاد برام ساز و ناقاره بود
دنیا رو چه دیدی ، شاید مثل ازدواج امروزی ما هم کارمون به طلاق از این مسیر انتخابی کشید، اما بعید می دونم اگه ازدواج ها اون طور که گفتم سنتی باشه، طلاق چندان هم داشته باشه، چون با چشم های باز مسیر رو انتخاب می کنن
انشالله ما و مسیرمون هم با هم پیر بشیم، اما از شما هم می خوام تو تصمیم گری های بزرگتون فکر کنین می خواین سنتی
ازدواج کنین، پشیمونیش کمتره تا این که بی خیال
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این​ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می​ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

۲.۱۴.۱۳۸۷

شب بود

شب بود، تنها نشسته بود، دلش آرام نمی گرفت، بغض گلویش را پر کرده بود، سکوت همه جا را در برگرفته بود، حتی خواب نیز او را تنها گذاشته بود، جز خدایش کسی از حالش آگاه نبود، دراز کشیده بود و عقلش هم بجای او خوابیده بود! دلش شکسته بود و خرد خرد شده در اطرافش ریخته بود، اما حتی دست بلند نمی کرد تا دلش را جمع کند!

پیش از این کمتر شده بود که با احساسش تنها باشد چون بیش تر آن عقل به خواب رفته سعی بر حکومت داشت و مجال به احساسش نمی داد! نمی دانست حالی خوش دارد یا بد؟! نمی دانست رو به کمال دارد یا به زوال! تنهایی با خودش او را در غربتی غریب گذاشته بود که نمی دانست دلپذیر است یادل آزار! همه مرزهایش شکسته بود، شاید همه ثمره خماری عقلش بود!

دست بلند کرد و دیوان حافظ را برداشت تا به تفالی دل خوش دارد:

در خرابات مغان نور خدا می‌بينم

اين عجب بين که چه نوری ز کجا می‌بينم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بينی و من خانه خدا می‌بينم

خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن

فکر دور است همانا که خطا می‌بينم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب

اين همه از نظر لطف شما می‌بينم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خيال

با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم

کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين

آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بينم

دوستان عيب نظربازی حافظ مکنيد

که من او را ز محبان شما می‌بينم

انگار از خلوت او خواجه شیراز هم خبر داشت، دل شکسته اش شاد شده بود، در ابهامی عجیب شاد بود، آخر می شد ندیده هایی رو حس کرد که نمی شد حتی از اون به کسی چیزی گفت!

می گن شکسته دلی خیلی صفا داره، اما چه سخت می شه این صفا رو حس کرد. بعضی وقتا مرز کفر تا دین به باریکی مویی می رسد، اما اگه اون لحظه آدم بتونه آدم بمونه می تونه خدا رو حس کنه، اما آدمیت کجاست؟!

کم پیش می یاد آدما بتونن تنهای تنها بشن، از هر قیدی رها بشن و سراسر احساس بشن، احساسی که تعلقی نداره،(امروز عجب رمانتیک دارم می نویسم!) اما اگه تنها شدن بعضی چیزها رو می بینن!

بی خیال بذارین خودمونی بنویسیم راحت تره!

می گن امام خمینی وقتی از فرانسه به سمت ایران حرکت کردن توی هواپیما خبرنگار فرانسوی از رهبر یک انقلاب بزرگ که مردم به فرمانش قیام کرده و جون داده اند می پرسه چه احساسی دارین؟! امام می گن: هیچی!!

می دونین این جمله بالا برای من خیلی ثقیله، آخه نگاه کنین ما کوچکترین کاری که می کنیم حداقل چند نفر دوستامون جمع می شن و ازمون طرفداری می کنن چه احساس خوشی بهمون دست میده چقدر دلبسته می شیم و فکرمون مشغول میشه،، به همین نسبت آقایون که مسئولیت دارن و عده ای بادمجون دور قاب چین اطرافشون رو می گیرن چه فکرهایی واسه خودشون می کنند که چه خبره! اونوقت رهبر یه انقلاب این همه طرفدار داره اما دل به اونا نبسته و میگه هیچ احساسی ندارم! می دونین منظورم چیه؟! بی خیال نوشتم طولانی شد، باشه برای بعد

انديشه مكن بكن تو خود را در خواب * كانديشه ز روي مه حجابست حجاب

..........................

دل چون ماهست در دل انديشه مدار * انداز تو انديشه گري را در آب