۵.۳۱.۱۳۸۶

مردم روستا

توی روستا که وارد شدم مثل روزهای قبل خوب کمی مردم با تعجب همیشگیشون نگاه می کردن اما خوب یه جورایی با همون نگاه متعجبشون هم حال می کردم و وقتی آدرسی رو می پرسیدم اگه می تونستن سوار ماشین می شدن تا به مقصد برسوننم و اگه نه سعی می کردن بهترین راه رو بهم بگن، توی کوچه ها هم بچه ها مقصد رو می پرسیدن و وقتی می گفتی با کی کار داری تا دم در خونه جلو ماشینت می دویدن.

مرغ و خروس ها هم حکومت خودمختاری اونجا داشتن و کوچه رو قبضه کرده بودن، اگه با اهالی روستا کاری داشتی تا به در خونشون می رسیدی می دیدی براتون یک لیوان شربت آماده کردن و دم در منتظرت هستن، بعد هم کلی اصرار می کنن که بری خونشون و خستگی رو از تن در بیاری!

مدتی میشه که برای یه کاری خارج شیراز هر از گاهی گذارم به یه روستا می خوره و خوب یه جورایی خیلی دوست دارم یکی از اهالی همون روستا بودم یا حتی جز عشایر بودم اما چه میشه کرد که سرنوشت ما رو برای این زندگی نوشتن، قبلا که بیش تر سفر می رفتیم و کمتر در زندگی شهری گیر بودیم با اهالی روستاها و عشایر بیش تر سر و کارمان می افتاد و خوب صفای خاصی هم داشت، به قول رفقا خوب فاز (!) می داد.

قبلا میون عشایر هم می رفتیم، زندگی اونا برای ما صفای خاصی داشت، بهترین جای دشت و بیابون رو انتخاب می کنن و خیلی هم مهمون نواز هستند. وقتی کسی مهمونشون نی شه با بهترین چیزهاشون ازش پذیرایی می کنند، مزه آقوز گاوهاشون، کشک هاشون، نوناشون و ... با هیچ مزه دیگه ای قابل قیاس نیست و اگه خوب جشنی مثل عروسی داشته باشن که آخر صفا میشه، از ترکه بازی و ساز و ناقاره شروع می کنن و تا نیمه شب مشغول جشن و پایکوبی هستند.

یه جورایی اون آدمای ساده دل، اون طبیعت جذاب، اون صفا و صمیمیت و ... آدم رو مست می کنه اما چه میشه کرد که باید در این شهر زندگی کرد، با آدمایی که خودشون رو هم رنگ می کنند، آدمایی که خیلی چیزا فراموششون شده، آدمایی که زندگی اونقدر مشغولشون کرده که خودشون رو هم فراموش کردن!

بعضی وقت ها توی خیابونای شهر آدم بدجوری احساس غربت می کنه، آخه هیچ کی به هیچ کی نیست! من نمی گم مثل روستا که همه همدیگه رو می شناسن و با هم خوش و بش می کنند اما خوب آخه اینجا این چیزها رو هم نخوای مردم رغبت یه سلام کردن خالی رو به هم دیگه ندارن، همسایه یه همسایه دیوار به دیوارش چندسالی یکبار هم هرگز خونه هم نمیرن و حتی خیلی ها همسایه هاشون رو هم نمی شناسن!

شهرها هرچی بزرگتر می شن، این شهرنشینیشون بیش تر آدمو به غربت وا می داره، اون اقلید خودمون شاید روابطش به صمیمیت روستاها نبود اما باز آدم غربت کمتری داشت تا این شیراز. آخه یه جورایی آدم بیش تر احساس می کرد که اینا که اطرافش می گردن یه سری ادم هستن که هوای هم رو دارن، اما دیگه توی تهرون آدما بیش تر شبیه ربات شدن!

توی خیابون هایی مثل انقلاب یا جمهوری که راه میری از صبح تا عصر هزاران آدم کیپ به کیپ دارن از کنارت رد می شن اما اگه همون جا بیفتی و داری می میری هم از هر 40 نفری یکی فرصت هم نداره بهت بگه آقا کمک می خوای؟! و آدم بدجوری احساس غربت می کنه و توی همون خیابون وقتی ساعت1.5 شب می رفتیم، همون خیابون که اونقده شلوغ بود اونقدر سوت و کور میشه که انگار توی کویر بی آب و علف قدم می زنی و یا حتی تا 4.5 صبح هم همون وضعه. البته خوب اقتضای شب و روز اینه اما منظورم اینه که اونجا هر ساعتی که باشه غریب و تنهایی، یک بار از نبودن آدما و یکبار هم از فوران آدما!

توی روستا یه پیرمرد یا پیرزن که رد میشه همه احترامش می ذارن و هواشو دارن، اما اینجا توی آفتاب داغ ظهر هم با چندتا کیسه وسیله که خریدن کسی حتی پیدا نمیشه که کمکشون کنه تا از خیابون رد بشن!

توی روستا لبهت و احترام والدین رو توی خونه ها می بینی و اینجا توی شهر... بگذریم دنیای غریبی است!

خیلی دوست دارم زندگی ساده روستایی رو اما خوب دیگه به حکم سرنوشت حالا وظیفه ما اینه که اینجا توی شهر باشیم و فردا شاید توی تهرون که شهرتر هست و ... اما خوب فقط میشه آدم خودش سعی کنه صفای روستایی ها رو داشته باشه، هر چند بعضی چون فیدل کاسترو بعد از بازنشستگی به روستایی رفت تا کشاورزی کنه و شاید ما هم بعد پیری تونستیم روستایی بشیم، هرچند دیگه روستایی ها هم دارن شهری می شن و روستاهای امروز بیش تر دارن شبیه شهرک می شن تا همون روستاهای سابق!

یادش بخیر اوایل که شیراز اومده بودیم توی آپارتمان مرغ نگه می داشتم، آخه اصلا تخم مرغ محلی یه چیزه دیگه هست و اصلا جوجه ها که به دنیا می اومدن تا بزرگ می شدن صفایی می کردم، بعدش توی این خونمون همه نوع جک و جونور از سگ دوبرمن گرفته تا خرگوش، ماهی، حلزون، خرچنگ، پرنده، لاک پشت،اردک، جوجه بوقلمون و ... داشتم اما خوب دیگه یواش یواش همه رو فرستادم رفتن و ما موندیم و این شهر غریب!

شعر استاد محمد علی بهمنی که ممکنه قبلا رو نوار دهاتی شادمهر عقیلی شنده باشین می تونه حسن ختام خوبی باشه:

ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیکیا
همسایه ی روشنی و هم خونه ی تاریکیا
ساده بگم,ساده بگم
بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من
گل های زینتی نداشت
اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت
اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب کاگلش
اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم
دنیایی که دیدنش
اگرچه مثله قدیما راه درازی نداره
اما می دونم که دیگه
دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره

هیچ نظری موجود نیست: