۸.۰۱.۱۳۸۸

بحث های هر روز ما

طرف برگشت و سوال کرد که تو اگه ادعات میشه مسلمونی دین کاملی است بگو چرا تو دین شما.... من هم کمی باهاش بحث کردم و صبح فرداش هم رفتم مطالبی رو براش پرینت گرفتم و بردم تا بهش جواب کامل داده باشم، اما وقتی دیدمش گفتم فلانی من برای سوالات جواب مکتوب مستند آوردم اما حالا که فکر کردم پشیمون شدم اونا رو بهت بدم! گفتم تو نمی خوای از من جواب بگیری، برگشت گفت اصلا اون موضوع دلیل داشته باشه چرا... ، گفتم دوست عزیز تو جواب سوالات برات اصلا مهم نیست تو دوست داری سوال کنی تا زیر سوال ببری نه که جواب بگیری!
بقول یکی از رفقا ماها خیلی هامون بحث می کنیم نه برای این که نتیجه منطقی بگیریم بلکه برای این که ثابت کنیم که فقط اون چیزی که ما می گیم درسته، و این طوری بحث های ما چه سیاسی، چه دینی، چه علمی و چه ... هیچ نتیجه ای نداره، واسه همین بود که یکی از رفقا می گفت در اون ایام انتخابات ملت مناظره ها رو نگاه نمی کردن تا ببینن حقیقت چیه، بلکه می خواستن با دیدن مناظره ها ثابت کنن حق با طرف مورد نظرشون هست و برای همین هر دو گروه می گفتند که فرد مورد علاقشون طرف مقابل رو خرد (!) کرد، انگار که دعوا دیدن و نه مثلا یک مناظره فرهنگی سیاسی!
چند شب پیش می رفتم خونه یکی از آشنایان جریانی اتفاق افتاد که خیلی دوست داشتم اینجا بنویسمش تا حداقل خودم در آینده این خاطره برام بمونه! سوار تاکسی که شده بودم راننده اون آدم ریشی نسبتا جوانی بود و من هم اصلا حس و هوای بحث نداشتم خصوصا که حدس می زدم بحث اگه بالا بگیره شاید زیادی تعصبی و غیرمنطقی بشه که هیچ اثر مثبتی نداره اما خوب اون طرف از بحث خوشش میومد و ما هم که ... بله دیگه
وقتی سوار شدم یک خانمی از روبروی ماشین رد شد و دستش با یه آقایی بود. خانمه تقریبا خیلی بدحجاب بود ...، راننده یه نگاه به اونا کرد و یه نگاه به من کرد و پوستخند زد و راه افتاد. من هم گفتم با این وضع که پیش میریم تا یه 4 سال دیگه وضعیتی خواهی دید که به همین روز قانع می شی! خیلی شاکی نباش! اونچه میاد ادامه بحث ما بود
- حتما پیش گو هستی که این طور میگی. تو جوونی، من 30 سال پیش قبل پارک ملت رد می شدم دیدم ماشین هایی وایساده بودن و کنار پارک در انظار عمومی ... و اگه ما این انقلاب رو نداشتیم امروز امروز انحراف و ... توی مملکت ما از بدترین کشورها هم بدتر بود، خدا با این انقلاب به ما رحم کرد، نجات یافتیم
 سن شما که نمی خوره اون روزا جوون بوده باشین، اما بحث من از امروزی هست که مثلا مملکت اسلامیمون 30 سال از عمرش می گذره و متاسفانه حتی بعضی بدحجابی رو نماد مخالفتشون با یه دولت می دونن و دولت ما هم از خیلی چیزها غافله
- من 45 سال سن دارم، بخوای کارتمو هم نشونت می دهم، البته می دونم ماشالله رو توی دلت گفتی اما بد نبود بلندتر می گفتی، ما هم می شنیدیم. من هم قبول دارم که بد می کنند اما مرحوم آیت الله مجتهد تهرانی می گفت همه این مشکلات از اونجا شروع میشه که من روحانیم ولی سنگ خونم از مرمره، ساده زیستی از اصول اولیه رو فراموش کردیم و ... و در برابر اسلام جفا کردیم
 شما بهتر از من می دونین که ما امام علی (ع) رو داشتیم نماد ساده زیستی در کل حیاتشون بودن و انفاق ها رو هم شبانه انجام می دادن، اما امام حسن (ع) رو هم داشتیم که سفره ایشون توی شهر شهرت داشت که هر غریبه هم مهمان می شد و در خانه این امام همیشه واسه همه باز بود. ما میون ائمه واسه همه اقشاری الگو داریم، سنگ مرمر گناه نیست، الگوهای چون امام حسن به ما میگن که اگه هم به عنوان کسی که وضع مالی نسبتا خوبی داره شناخته شدیم چطور باز کاملا مسلممون باشیم، دوست عزیز مشکل از پایه ها و اصول فراموش شده هست و نه تنها از یک سنگ مرمر! ما باید به مشکلات اساسی بپردازیم
- من جانباز زمان جنگم اما واسه جانبازی یک ریال هم نگرفتم و با این ماشین کار می کنم و معتقدم خدا صلاح را در این دونست که توی جبهخ من نرم و بمونم تا روزی که دخترام رو توی لباس عروسی ببینم. اون روز وظیفه من جنگ بود و رفتم. حالا هم چند شب پیش که میرفتن دیروقت بود که میدون ولیعصر دیدم توی تاریکی یک موتوری کیف یه خانم رو زد و هلش داد، با ماشین گذاشتم دنبالش و آروم به موتورش زدم، کمی منحرف شد اما دوباره برگشت توی خیابون، ترک سوارش پیاده شد و یک قمه بزرگ زد رو کاپوت ماشینم. مسافرهام که دوتا زن و یک مرد بودن داد می زدن و گریه می کردن، زدم کنار پیاده شدن
به اون مرد گفتم آخه تو چرا؟! فکر کن خانم خودت یا دخترت بود بجای ناله باید از من حمایت کنی! برگشتم و به اون خانم گفتم خانم اگه می خواین برسونمتون اگه هم اعتماد نمی کنین پول بدم که تاکسی در بست بگیرین برین خونه... من اون شب اون خانم رو مثل خواهر خودم می دونستم و وظیفه داشتم از اون حمایت کنم گرچه اگه اون قمه زن ها شب من را هم می کشتن امکان داشت، اما من وظیفم در این شرایط اون کار بود، میگم با شعار کار نمیشه باید آستین بالا زد
 (راستش دیگه ساکت شده بودم و کاملا تحت تاثیر اون مرد بودم) اگه امروز ده درصد مردم هم مثل امروز شما فکر می کردن مملکت ما وضع خیلی خیلی بهتری داشت اما ای دریغ که فقط توی حرفای کلکسیونی زدن قهرمانیم. کارهای اشتباه رو اگه رخ بده سعی می کنن توجیه کنن، از اصول بگذرن تا به خیال خود اصل و اساس وجود رو حفظ کنن غافل از این که بعضی حرکات که مثلا به قصد اصلاح فروع مس کنند اساس را هم خراب می کنه....ا
] بحث های دیگری میان ما گذشت[
- اگه تو برات اثبات بشه کسی معاند هست آیا او را نمی گشی؟
 من اگه باشم نه
- معاند را نمی کشی؟! چرا؟
 مگه حضرت علی نمی دونست که خوارج با اون سر عناد دارن، چرا حتی توی میدون جنگ هم با یاران گفت تا اونا شمشیر نکشیده اند ، شما نکشید؟! حضرت علی مگه ابن ملجم را نمی شناخت؟! یعنی شما میگین یقین کردین که بعضیا معاند هستن و از حضرت علی هم قدم جلوتر می گذارین؟! نه دوست من این راه علی (ع) نیست.
] به اون بنده خدا نگفتم اما دوستی می گفت وقتی اوایل انقلاب گفتن قراره مخالفین عفو بشن عده ای می گفتن ما اشتباه (!) اول اسلام پیامبر رو مرتکب نمی شیم که در فتح کعبه مخالفین رو بخشید و بعد اون صدمات رو به اسلام وارد کردن...![ا
- نمی دونم، شاید حق با شما باشه من تا اونجا که احساس وظیفه می کنم اقدام می کنم و به گناه دیگری مرا مجازات نخواهند کرد، شاید حق با شما باشه اما ما مامور به نتیجه نیستیم ما برای تشخیص حق اقدام می کنیم و در راه اون سعی می کنیم بریم اما اگه احیانا موردی رو کسی نادانسته مارو به بیراهه برد بر گردن خود اوست اما باز ما به دنبال حقیقت می گردیم
دیگه آخر مسیر بودم و پیاده شدم، اون شب و تا مدتی تحت تاثیر حرفای اون جانباز مهربون نازنین بودم، می دونم که اون هم به حرفای من فکر خواهد کرد و برای هر دوی ما اون بحث مفید بود چون فضای متفاوتی با بحث های کوچه بازاریمون داشت، امیدوارم بحث های ما با آدما اون طور که در ابتدا نوشتم نباشه و بحث نکنیم مگر به دنبال منطق و حقیقت باشیم.

یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت: کین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت: آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم
زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می ساختی هر نو بهار
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است

۶.۲۰.۱۳۸۸

جاذبه و دافعه علی (ع)ا

شب قدر امسال کتاب "جاذبه و دافعه علی (ع)" از شهید مطهری رو خوندم و یک سری از مطالب که برام جالب بود را حدا کردم، چون حجم مطلب زیاد شد بی هیچ نقدی به ذکر اونا می پردازم که به نظرم بسیار ظریف و مهم هستند:
آری فيلسوفان شاگرد می‏سازند نه پيرو ، رهبران اجتماعی پيروان متعصب‏ می‏سازند نه انسانهای مهذب ، اقطاب و مشايخ عرفان ارباب تسليم می‏سازند نه مؤمن مجاهد فعال . در علی هم خاصيت فيلسوف است و هم خاصيت رهبر انقلابی و هم خاصيت‏ پير طريقت و هم خاصيتی از نوع خاصيت پيامبران . مكتب او هم مكتب عقل‏ و انديشه است و هم مكتب ثوره و انقلاب و هم مكتب تسليم و انضباط و هم‏ مكتب حسن و زيبائی و جذبه و حركت .
محبتی كه قرآن دستور می‏دهد آن نيست كه با هر كسی مطابق ميل و خوشايند او عمل كنيم ، با او طوری رفتار كنيم كه او خوشش بيايد و لزوما به سوی ما كشيده شود . محبت اين نيست كه هر كسی را در تمايلاتش آزاد
بگذاريم و يا تمايلات او را امضاء كنيم . اين محبت نيست بلكه نفاق و دوروئی است . محبت آنست كه با حقيقت توأم باشد . محبت خير رساندن‏ است و احيانا خير رساندنها به شكلی است كه علاقه و محبت طرف را جلب‏
نمی‏كند . چه بسا افرادی كه انسان از اين رهگذر به آنها علاقه می‏ورزد و آنها چون اين محبتها را با تمايلات خويش مخالف می‏بينند بجای قدردانی‏ دشمنی می‏كنند . به علاوه و محبت منطقی و عاقلانه آنست كه خير و مصلحت‏
جامعه بشريت در آن باشد نه خير يك فرد و يا يك دسته بالخصوص .
مانند پدری كه بر فرزندش خشم می‏گيرد چون او را دوست دارد و به آينده او علاقمند است . اگر خلافی را انجام دهد ناراحت می‏شود و گاهی كتكش‏ می‏زند و حال اينكه چه بسا رفتاری ناهنجارتر را از فرزندان و بچه‏های ديگران ببيند ولی‏ هيچگونه احساسی را در مقابل ندارد . در مورد فرزندش خشمگين شد زيرا كه‏ علاقه داشت ولی در مورد ديگران به خشم نيامد چون علاقه نبود . از طرفی علاقه‏ها گاهی كاذب است يعنی احساسی است كه عقل بر آن‏ حكومت ندارد كما اينكه در قرآن می‏فرمايد :
"و لا تأخذكم بهما رأفه فی دين الله "در اجرای قانون الهی رأفت و مهرتان به مجرم گل نكند . زيرا اسلام همانگونه كه نسبت به افراد علاقه می‏ورزد به اجتماع نيز علاقمند است . بزرگترين گناه ، گناهی است كه در نظر انسان كوچك آيد و بی‏اهميت تلقی‏ گردد .
علی ( ع ) می‏فرمايد : ناتوانترين مردم كسی است كه از دوست يافتن ناتوان باشد و از آن‏ ناتوانتر آنكه دوستان را از دست بدهد و تنها بماند

روايت می‏كنند : آنكه عاشق گردد و كتمان كند و عفاف بورزد و در همان حال بميرد ، شهيد مرده است .
اما اين نكته را نبايد فراموش كرد كه اين نوع عشق با همه فوائدی كه در شرائط خاص احيانا به وجود می‏آورد قابل توصيه نيست ، واديی است بس‏ خطرناك . از اين نظر مانند مصيبت است كه اگر بر كسی وارد شود و او با
نيروی صبر و رضا با آن مقابله كند ، مكمل و پاك كننده نفس است ، خام‏ را پخته و مكدر را مصفی می‏نمايد ، اما مصيبت قابل توصيه نيست . كسی‏ نمی‏تواند به خاطر استفاده از اين عامل تربيتی ، مصيبت برای خود خلق كند
، و يا برای ديگری به اين بهانه مصيبت ايجاد نمايد .
چنانكه می‏دانيم در تعليمات اسلامی به آثار و فوائد مصائب و بلايا زياد اشاره شده و نشانه‏ای از لطف خدا معرفی شده است ، اما به هيچوجه به كسی‏ اجازه داده نشده است كه به اين بهانه مصيبتی برای خود و يا برای ديگران‏
به وجود آورد .
به علاوه ، تفاوتی ميان عشق و مصيبت هست ، و آن اينكه عشق بيش از هر عامل ديگری " ضد عقل " است ، هر جا پا گذاشت عقل را از مسند حكومتش‏ معزول می‏كند . اينست كه عقل و عشق در ادبيات عرفانی به عنوان دو رقيب‏ معرفی می‏گردند . رقابت فيلسوفان با عرفا كه آنان به نيروی عقل ، و اينان‏ به نيروی عشق اتكاء و اعتماد دارند از همين جا سرچشمه می‏گيرد . در ادبيات عرفانی همواره در اين ميدان رقابت ، عقل محكوم و مغلوب ناخته‏
شده است .
نيروی محبت از نظر اجتماعی نيروی عظيم و مؤثری است . بهترين اجتماعها آن است كه با نيروی محبت اداره شود : محبت زعيم و زمامدار به مردم و محبت و ارادت مردم به زعيم و زمامدار .
علاقه و محبت زمامدار عامل بزرگی است برای ثبات و ادامه حيات حكومت‏ ، و تا عامل محبت نباشد رهبر می‏تواند و يا بسيار دشوار است كه اجتماعی‏ را رهبری كند و مردم را افرادی منضبط و قانونی تربيت كند ولو اينكه‏ عدالت و مساوات را در آن اجتماع برقرار كند . مردم آنگاه قانونی خواهند بود كه از زمامدارشان علاقه ببينند و آن لاقه‏هاست كه مردم را به پيروی و اطاعت می‏كشد .
قرآن خطاب به پيغمبر می‏كند كه ای پيغمبر ! نيروی بزرگی را برای نفوذ در مردم و اداره اجتماع در دست داری :

" به موجب لطف و رحمت الهی ، تو برايشان نرمدل شدی كه اگر تندخوی‏ سختدل بودی از پيرامونت پراكنده می‏گشتند . پس ، از آنان در گذر و برايشان آمرزش بخواه و در كار با آنان مشورت كن .
در اينجا علت گرايش مردم به پيغمبر اكرم را علاقه و مهری دانسته كه‏ نبی اكرم نسبت به آنان مبذول می‏داشت . باز دستور می‏دهد كه ببخششان و برايشان استغفار كن و با آنان مشورت نما . اينها همه از آثار محبت و دوستی است ،
و باز قرآن می‏فرمايد :
نيك و بد يكسان نيست ، با اخلاق نكوتر دفع شر كن كه آنگاه آنكه بين‏ تو و او دشمنی است گويا دوستی خويشاوند است
قلب زمامدار ، بايستی كانون مهر و محبت باشد نسبت به ملت . قدرت و زور كافی نيست . با قدرت و زور می‏توان مردم را گوسفندوار راند ولی‏ نمی‏توان نيروهای نهفته آنها را بيدار كرد و به كار انداخت . نه تنها قدرت و زور كافی نيست ، عدالت هم اگر خشك اجرا شود كافی نيست ، بلكه‏ زمامدار همچون پدری مهربان بايد قلبا مردم را دوست بدارد
اگر شخصيت علی ، امروز تحريف نشود و همچنانكه بوده ارائه داده شود ،بسياری از مدعيان دوستيش در رديف دشمنانش قرار خواهند گرفت .
« يا ايها الناس لا تشكوا عليا فو الله انه لاخشن فی ذات الله من ان‏ يشكی » . " مردم ! از علی شكوه نكنيد كه به خدا سوگند او در راه خدا شديدتر از اينست كه كسی درباره وی شكايت كند " .
علی در راه خدا از كسی ملاحظه نداشت بلكه اگر به كسی عنايت می‏ورزيد و از كسی ملاحظه می‏كرد به خاطر خدا بود . قهرا اين حالت دشمن ساز است و روحهای پرطمع و پر آرزو را رنجيده می‏كند و به درد می‏آورد .
در ميان اصحاب پيغمبر هيچكس مانند علی دوستانی فداكار نداشت ، همچنانكه هيچكس مانند او دشمنانی اينچنين جسور و خطرناك نداشت .
بحث خود را معطوف می‏داريم به دسته اخير يعنی خوارج . اينها ، ولو اينكه منقرض شده‏اند اما تاريخچه‏ای آموزنده و عبرت انگيز دارند . افكارشان در ميان ساير مسلمين ريشه دوانيده و در نتيجه در تمام طول اين‏ چهارده قرن با اينكه اشخاص و افرادشان و حتی نامشان از ميان رفته است‏ ولی روحشان در كالبد مقدس نماها همواره وجود داشته و دارد و مزاحمی سخت‏ برای پيشرفت اسلام و مسلمين به شمار می‏رود .
خوارج يعنی شورشيان . اين واژه از " خروج " به معنای سركشی و طغيان گرفته شده است . پيدايش آنان در جريان حكميت است . در جنگ‏ صفين در آخرين روزی كه جنگ داشت به نفع علی خاتمه می‏يافت ، معاويه با مشورت عمرو عاص دست به يك نيرنگ‏ ماهرانه‏ای زد . او ديد تمام فعاليتها و رنجهايش بی‏نتيجه ماند و با شكست‏
يك قدم بيشتر فاصله ندارد . فكر كرد كه جز با اشتباهكاری راه به نجات‏ نمی‏يابد . دستور داد قرآنها را بر سر نيزه‏ها بلند كنند كه مردم ! ما اهل‏ قبله و قرآنيم ، بيائيد آنرا در بين خويش حكم قرار دهيم . اين سخن‏ تازه‏ای نبود كه آنها ابتكار كرده باشند . همان حرفی است كه قبلا علی گفته‏ بود و تسليم نشدند و اكنون هم تسليم نشده اند . بهانه‏ای است تا راه‏ نجات يابند و از شكست قطعی خود را برهانند .
علی فرياد برآورد بزنيد آنها را ، اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه‏ كرده می‏خواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به‏ همان روش ضد قرآنی خود ادامه دهند . كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن‏، ارزش و احترامی ندارد . حقيقت و جلوه راستين قرآن منم . اينها كاغذ و خط را دستاويز كرده‏اند تا حقيقت و معنی را نابود سازند . عده‏ای از نادانها و مقدس نماهای بی‏تشخيص كه جمعيت كثيری را تشكيل‏ می‏دادند با ي كديگر اشاره كردند كه علی چه می‏گويد ؟ فرياد برآوردند كه با قرآن بجنگيم ؟ ! جنگ ما به خاطر احياء قرآن است آنها هم كه خود تسليم‏ قرآنند پس ديگر جنگ چرا ؟ علی گفت من نيز می‏گويم به خاطر قرآن بجنگيد ، اما اينها با قرآن سر و كار ندارند ، لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده‏اند .
اما نادانی و بی‏خبری همچون پرده‏ای سياه جلو چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت بازشان داشت . گفتند ما علاوه بر اينكه با قرآن نمی‏جنگيم ، جنگ‏ با قرآن خود منكری است و بايد برای نهی از آن بكوشيم و با كسانی كه با قرآن می‏جنگند بجنگيم . تا پيروزی نهائی ساعتی بيش نمانده بود . مالك‏ اشتر كه افسری رشيد و فداكار و از جان گذشته بود ، همچنان می‏رفت تا خيمه‏ فرماندهی معاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد . در همين وقت اين گروه به علی فشار آوردند كه ما از پشت حمله می‏كنيم . هر چه علی اصرار می‏كرد آنها بر انكارشان می‏افزودند و بيشتر لجاجت می‏كردند .
علی برای مالك پيغام فرستاد جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد . او به پيام علی جواب داد كه اگر چند لحظه‏ای را اجازتم دهی جنگ به‏ پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است . شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه‏ات می‏كنيم يا بگو برگردد . باز به دنبالش فرستاد كه اگر می‏خواهی علی را زنده ببينی جنگ را متوقف كن و خود برگرد . او برگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش خوب كارگر افتاد .
ادامه داستان را در کتب دبیرستان خوانده ایم پس بعد از جریان حکمیت را به نقل از شهید مطهری ذکر می کنیم:
مردم به ابوموسی حمله بردند و بعضی با تازيانه بر وی‏ شوريدند . او به مكه فرار كرد و عمر و عاص نيز به شام رفت . خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوائی حكميت را با چشم‏ ديدند و به اشتباه خود پی‏بردند . اما نمی‏فهميدند اشتباه در كجا بوده است‏ ؟ نمی‏گفتند خطای ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمر و عاص شديم‏ و جنگ را متوقف كرديم و هم نمی‏گفتند كه پس از قرار حكميت ، در انتخاب " داور " خطا كرديم كه ابوموسی را حريف عمر و عاص قرار داديم‏ ، بلكه می‏گفتند اينكه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم‏
خلاف شرع و كفر بود ، حاكم منحصرا خدا است و نه انسانها .
آمدند پيش علی كه نفهميديم و تن به حكميت داديم ، هم تو كافر گشتی و هم ما ، ما توبه كرديم تو هم توبه كن . مصيبت تجديد و مضاعف شد . علی گفت توبه به هر حال خوب است « استغفر الله من كل ذنب » ما همواره از هر گناهی استغفار می‏كنيم . گفتند اين كافی نيست بلكه بايد اعتراف كنی كه " حكميت " گناه بوده و از اين گناه توبه كنی . گفت‏ آخر من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم ، خودتان به وجود آورديد و نتيجه‏اش را نيز ديديد ، و از طرفی ديگر چيزی كه‏ در اسلام مشروع است چگونه آنرا گناه قلمداد كنم و گناهی كه مرتكب نشده‏ام‏ ، به آن اعتراف كنم .
از اينجا به عنوان يك فرقه مذهبی دست به فعاليت زدند . در ابتدا يك‏ فرقه ياغی و سركش بودند و به همين جهت " خوارج " ناميده شدند ولی كم‏ كم برای خود اصول و عقائدی تنظيم كردند و حزبی كه در ابتدا فقط رنگ‏ سياست داشت ، تدريجا به صورت يك فقره مذهبی درآمد و رنگ مذهب به‏ خود گرفت . خوارج بعدها به عنوان طرفداران يك مذهب ، دست به‏ فعاليتهای تبليغی حادی زدند . كم كم به فكر افتادند كه به خيال خود ريشه‏ مفاسد دنيای اسلام را كشف كنند . به اين نتيجه رسيدند كه عثمان و علی و معاويه همه برخطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدی كه به وجود آمده‏ مبارزه كنيم ، امر به معروف و نهی از منكر نمائيم . لهذا مذهب خوارج‏ تحت عنوان وظيفه امر به معروف و نهی از منكر به وجود آمد .
وظيفه امر به معروف و نهی از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسی دارد : يكی بصيرت در دين و ديگری بصيرت در عمل . بصيرت در دين - همچنانكه در روايت آمده است - اگر نباشد زيان اين‏ كار از سودش بيشتر است . و اما بصيرت در عمل لازمه دو شرطی است كه در فقه از آنها به " احتمال تأثير " و " عدم ترتب مفسده " تعبير شده‏
است و مال آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف. خوارج نه بصيرت دينی داشتند و نه بصيرت عملی . مردمی نادان و فاقد بصيرت بودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند زيرا اين تكليف را امری تعبدی می‏دانستند و مدعی بودند بايد با چشم بسته‏ انجام داد
عقيده خوارج در باب خلافت
تنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقی می‏شود ، تئوری‏ آنان در باب خلافت بود . انديشه‏ای دموكرات مابانه داشتند . می‏گفتند خلافت بايد با انتخاب آزاد انجام گيرد و شايسته ترين افراد كسی است كه‏
از لحاظ ايمان و تقوا صلاحيت داشته باشد خواه از قريش باشد يا غير قريش‏ ، از قبائل برجسته و نامی باشد يا از قبائل گمنام و عقب افتاده ، عرب‏ باشد و يا غير عرب .
آنگاه پس از انتخاب و اتمام بيعت اگر خلاف مصالح جامعه اسلامی گام‏ برداشت از خلافت عزل می‏شود و اگر ابا كرد بايد با او پيكار كرد تا كشته‏ شود.
اينها در باب خلافت در مقابل شيعه قرار گرفته‏اند كه می‏گويد خلافت امری‏ است الهی و خليفه بايد تنها از جانب خدا تعيين گردد و هم در مقابل اهل سنت قرار دارند كه می‏گويند خلافت تنها از آن قريش است و به جمله انما الائمة من قريش تمسك می‏جويند .
ظاهرا نظريه آنان در باب خلافت ، چيزی نيست كه در اولين مرحله‏ پيدايش خويش به آن رسيده باشند بلكه آنچنان كه شعار معروفشان - لا حكم‏ الا لله - حكايت می‏كند و از نهج البلاغه نيز استفاده می‏شود در ابتدا قائل بوده‏اند كه مردم و اجتماع ، احتياجی به امام و حكومت ندارند و مردم‏ خود بايد به كتاب خدا عمل كنند .
اما بعد ، از اين عقيده رجوع كردند و خود با عبدالله بن وهب راسبی‏ بيعت كردند
خلافت ابوبكر و عمر را صحيح می‏دانستند به اين خيال كه آن دو نفر از روی‏ انتخاب صحيحی به خلافت رسيده‏اند و از مسير مصالح نيز تغيير نكرده و خلافی‏ را مرتكب نشده‏اند . انتخاب عثمان و علی را نيز صحيح می‏دانستند منتهی‏ می‏گفتند عثمان از اواخر سال ششم خلافتش تغيير مسير داده و مصالح مسلمين‏ را ناديده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است‏ كافر گشته و واجب القتل بوده است ، و علی چون مسئله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه نكرده است او نيز كافر گشته و واجب القتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت علی بعد از تحكيم تبری می‏جستند
.
از ساير خلفا نيز بيزاری می‏جستند و هميشه با آنان در پيكار بودند منطق خشك و بی‏روح آ نها و خشكی و خشونت رفتار آنها ، مباينت‏ روش آنها با زندگی ، و بالاخره تهور آنها كه " تقيه " را حتی به مفهوم‏ صحيح و منطقی آن كنار گذاشته بودند آنها را نابود ساخت . مكتب خوارج‏ مكتبی نبود كه بتواند واقعا باقی بماند ، ولی اين مكتب اثر خود را باقی گذاشت . افكار و عقائد خارجيگری در ساير فرق اسلامی نفوذ كرد و هم اكنون‏ " نهروانی " های فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد علی خطرناكترين‏دشمن داخلی اسلام همينها هستند ، همچنانكه معاويه‏ها و عمر و عاص‏ها نيز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود " نهروانی " ها كه دشمن آنها شمرده می‏شوند به موقع‏ استفاده می‏كنند .
مذهب خوارج هر چند منقرض شده است اما روحا نمرده است . روح " خارجيگری " در پيكر بسياری از ما حلول کرده است . و در حقيقت اين انشعاب اسلامی از اينجا به وجود آمد كه يك دسته كه‏ البته اكثريت بودند فقط ظاهر را می‏نگريستند و ديدشان آنقدر تيز بين نبود و عمق نداشت كه باطن و حقيقت هر واقعه‏ای را نيز ببينند . ظاهر را
می‏ديدند و در همه جا حمل به صحت می‏كردند . می‏گفتند عده‏ای از بزرگان‏ صحابه و پيرمردها و سابقه‏دارهای اسلام راهی را رفته‏اند و نمی‏توان گفت‏ اشتباه كرده‏اند . اما دسته ديگر كه اقليت بودند در همان هنگام می‏گفتند
شخصيتها تا آن وقت پيش ما احترام دارند كه به حقيقت احترام بگذارند. اما آنجا كه می‏بينيم اصول اسلامی به دست همين سابقه‏دارها پايمال می‏شود ، ديگر احترامی ندارند . ما طرفدار اصوليم نه طرفدار شخصيتها . تشيع با اين‏ روح به وجود آمده است .
مردی از صحابه اميرالمؤمنين در جريان جنگ جمل سخت در ترديد قرار گرفته بود . او دو طرف را می‏نگريست . از يك طرف علی را می‏ديد و شخصيتهای بزرگ اسلامی را كه در ركاب علی شمشير می‏زدند و از طرفی نيز همسر نبی اكرم عايشه را می‏ديد كه قرآن درباره زوجات آن حضرت می‏فرمايد : « و ازواجه امهاتهم » ( همسران او مادران امتند ) ، و در ركاب‏ عايشه ، طلحه را می‏ديد از پيشتازان در اسلام ، مرد خوش سابقه و تيرانداز ماهر ميدان جنگهای اسلامی و مردی كه به اسلام خدمتهای ارزنده‏ای كرده است ، و باز زبير را می‏ديد ، خوش سابقه‏تر از طلحه ، آنكه حتی در روز سقيفه از جمله متحصنين در خانه علی بود . اين مرد در حيرتی عجيب افتاده بود كه يعنی چه ؟ ! آخر علی و طلحه و زبير از پيشتازان اسلام و فداكاران سختترين دژهای اسلامند ، اكنون رو در رو قرار گرفته‏اند ؟ كداميك به حق نزديكترند ؟ در اين گيرودار چه بايد كرد ؟! توجه داشته باشيد ! نبايد آن مرد را در اين حيرت زياد ملامت كرد .
شايد اگر ما هم در شرائطی كه او قرار داشت قرار می‏گرفتيم شخصيت و سابقه‏ زبير و طلحه چشم ما را خيره می‏كرد .الان كه علی و عمار و اويس قرنی و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه‏ روبرو می‏بينيم ، مردد نمی‏شويم چون خيال می‏كنيم دسته دوم مردمی جنايت‏سيما بودند يعنی آثار جنايت و خيانت از چهره‏شان هويدا بود و با نگاه به‏ قيافه‏ها و چهره‏های آنان حدس زده می‏شد كه اهل آتشند . اما اگر در آن زمان‏ می‏زيستيم و سوابق آنان را از نزديك می‏ديديم شايد از ترديد مصون‏ نمی‏مانديم . امروز كه دسته اول را بر حق و دسته دوم را بر باطل می‏دانيم از آن نظر است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق ، ماهيت علی و عمار را از يك طرف و زبير و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناخته‏ايم و در آن ميان‏ توانسته‏ايم خوب قضاوت كنيم . و يا لااقل اگر اهل تحقيق و مطالعه در تاريخ نيستيم از اول كودكی به ما اين چنين تلقين شده است . اما در آن‏روز هيچكدام از اين دو عامل وجود نداشت .
به هر حال اين مرد محضر اميرالمؤمنين شرفياب شد و گفت : ايمكن ان‏ يجتمع زبير و طلحه و عائشة علی باطل ؟ آيا ممكن است طلحه و زبير و عايشه‏ بر باطل اجتماع كنند ؟ شخصيتهائی مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله‏
چگونه اشتباه می‏كنند و راه باطل را می‏پيمايند آيا اين ممكن است ؟ علی در جواب سخنی دارد كه دكتر طه حسين دانشمند و نويسنده مصر می‏گويد سخنی محكمتر و بالاتر از اين نمی‏شود . بعد از آنكه وحی خاموش گشت و ندای‏ آسمانی منقطع شد سخنی به اين بزرگی شنيده نشده است فرمود :
" سرت كلاه رفته و حقيقت بر تو اشتباه شده . حق و باطل را با ميزان‏ قدر و شخصيت افراد نمی‏شود شناخت . اين صحيح نيست كه تو اول شخصيتهائی را مقياس قرار دهی و بعد حق و باطل را با اين مقياسها بسنجی : فلان چيز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چيز باطل است چون فلان و فلان‏ با آن مخالف . نه ، اشخاص نبايد مقياس حق و باطل قرار گيرند . اين حق‏ و باطل است كه بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند " .
يعنی بايد حقشناس و باطل شناس باشی نه اشخاص و شخصيت شناس ، افراد را - خواه شخصيتهای بزرگ و خواه شخصيتهای كوچك - با حق مقايسه كنی . اگر با آن منطبق شدند شخصيتشان را بپذيری و الا نه . اين حرف نيست كه آيا طلحه و زبير و عايشه ممكن است بر باطل باشند ؟
در اينجا علی معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح تشيع‏ نيز جز اين چيزی نيست . و در حقيقت فرقه شيعه مولود يك بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامی است نه به افراد و اشخاص . قهرا شيعيان اوليه مردمی منتقد و بت شكن بار آمدند .
علی بعد از پيغمبر جوانی سی و سه ساله است با يك اقليتی كمتر از عددانگشتان . در مقابلش پيرمردهای شصت ساله با اكثريتی انبوه و بسيار .
منطق اكثريت اين بود كه راه بزرگان و مشايخ اينست و بزرگان اشتباه‏ نمی‏كنند و ما راه آنان را می‏رويم . منطق آن اقليت اين بود كه آنچه‏ اشتباه نمی‏كند حقيقت است بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيق دهند .
از اينجا معلوم می‏شود چقدر فراوانند افرادی كه شعارشان شعار تشيع است‏ و اما روحشان روح تشيع نيست .
مسير تشيع همانند روح آن ، تشخيص حقيقت و تعقيب آن است و از بزرگترين اثرات آن جذب و دفع است اما نه هر جذبی و هر دفعی - گفتيم‏ گاهی جذب ، جذب باطل و جنايت و جانی است و دفع ، دفع حقيقت و فضائل‏ انسانی - بلكه دفع و جذبی از سنخ جاذبه و دافعه علی ، زيرا شيعه يعنی‏ كپيه‏ای از سيرتهای علی ، شيعه نيز بايد مانند علی دو نيروئی باشد .
اين مقدمه برای اين بود كه بدانيم ممكن است مذهبی مرده باشد ولی روح‏ آن مذهب در ميان مردم ديگری كه به حسب ظاهر پيرو آن مذهب نيستند بلكه‏ خود را مخالف آن مذهب می‏دانند زنده باشد . مذهب خوارج امروز مرده است‏ . يعنی ديگر امروز در روی زمين گروه قابل توجهی به نام خوارج كه عده‏ای تحت همين نام از آن پيروی كنند وجود ندارد ، ولی آيا روح مذهب خارجی هم‏ مرده است ؟ آيا اين روح در پيروان مذاهب ديگر حلول نكرده است ؟ آيا مثلا خدای نكرده در ميان ما ، مخصوصا در ميان طبقه به اصطلاح مقدس ماب ما
اين روح حلول نكرده است ؟
اينها مطلبی است كه جداگانه بايد بررسی شود . ما اگر روح مذهب خارجی‏ را درست بشناسيم شايد بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم . ارزش بحث‏ درباره خوارج از همين نظر است . ما بايد بدانيم علی چرا آنها را " دفع‏ " كرد ، يعنی چرا جاذبه علی آنها را نكشيد و برعكس ، دافعه او آنها را دفع كرد ؟
مسلما چنانكه بعدا خواهيم ديد تمام عناصر روحی كه در شخصيت خوارج و تشكيل روحيه آنها مؤثر بود از عناصری نبود كه تحت نفوذ و حكومت دافعه‏ علی قرار گيرد . بسياری از برجستگيها و امتيازات روشن هم در روحيه آنها وجود داشت كه اگر همراه يك سلسله نقاط تاريك نمی‏بود آنها را تحت نفوذ و تأثير جاذبه علی قرار می‏داد ، ولی جنبه‏های تاريك روحشان آنقدر زياد نبود كه آنها را در صف دشمنان علی قرار داد .
دموكراسی علی
اميرالمؤمنين با خوارج در منتهی درجه آزادی و دموكراسی رفتار كرد . او خليفه است و آنها رعيتش ، هر گونه اعمال سياستی برايش مقدور بود اما او زندانشان نكرد و شلاقشان نزد و حتی سهميه آنان را از بيت المال قطع‏
نكرد ، به آنها نيز همچون ساير افراد می‏نگريست . اين مطلب در تاريخ‏ زندگی علی عجيب نيست اما چيزی است كه در دنيا كمتر نمونه دارد . آنها در همه جا در اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده‏ آزاد با آنان روبرو می‏شدند و صحبت می‏كردند ، طرفين استدلال می‏كردند ، استدلال يكديگر را جواب می‏گفتند .
شايد اين مقدار آزادی در دنيا بی‏سابقه باشد كه حكومتی با مخالفين خود تا اين درجه با دموكراسی رفتار كرده باشد . می‏آمدند در مسجد و در سخنرانی‏ و خطابه علی پارازيت ايجاد می‏كردند . روزی علی اميرالمؤمنين بر منبر بود . مردی آمد و سئوالی كرد . علی بالبديهة جواب گفت . يكی از خارجيها از بين مردم فرياد زد : قاتله الله‏
ما افقهه ( خدا بكشد اين را ، چقدر دانشمند است ) ، ديگران خواستند متعرضش شوند اما علی فرمود رهايش كنيد او به من تنها فحش داد .
خوارج در نماز جماعت به علی اقتدا نمی‏كردند زيرا او را كافر می‏پنداشتند . به مسجد می‏آمدند و با علی نماز نمی‏گذاردند و احيانا او را می‏آزردند . علی روزی به نماز ايستاده و مردم نيز به او اقتدا كرده‏اند . يكی از خوارج به نام ابن الكواء فريادش بلند شد و آيه‏ای را به عنوان‏ كنايه به علی بلند خواند : « و لقد اوحی اليك و الی الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين » اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به تو و همچنين پيغمبران قبل از تو وحی شد كه اگر مشرك شوی اعمالت از بين می‏رود و از زيانكاران خواهی بود. ابن الكواء با خواندن اين آيه خواست به علی گوشه بزند كه سوابق تو را در اسلام می‏دانيم ، اول مسلمان هستی ، پيغمبر تو را به برادری انتخاب كرد ، در ليلة المبيت فداكاری درخشانی كردی و در بستر پيغمبر خفتی ، خودت‏را طعمه شمشيرها قراردادی و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست ، اما خدا به پيغمبرش هم گفته اگر مشرك بشوی اعمالت به هدر می‏رود ، و چون تو اكنون كافر شدی اعمال گذشته را به هدر دادی .
علی در مقابل چه كرد ؟ ! تا صدای او به قرآن بلند شد سكوت كرد تا آيه‏ را به آخر رساند . همين كه به آخر رساند ، علی نماز را ادامه داد . باز ابن الكواء آيه را تكرار كرد و بلا فاصله علی سكوت نمود . علی سكوت می‏كرد چون دستور قرآن است كه : « اذا قری‏ء القرآن فاستمعوا له و انصتوا »" هنگامی كه قرآن خوانده می‏شود گوش فرا دهيد و خاموش شويد " . و به همين دليل است كه وقتی امام جماعت مشغول قرائت است مأمومين‏
بايد ساكت باشند و گوش كنند .
بعد از چند مرتبه‏ای كه آيه را تكرار كرد و می‏خواست وضع نماز را به هم‏ زند ، علی اين آيه را خواند :" فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون »" صبر كن وعده خدا حق است و خواهد فرا رسيد . اين مردم بی‏ايمان و يقين ، تو را تكان ندهند و سبكسارت نكنند " . ديگر اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد .
قيام و طغيان خوارج
خارجيها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهای آزاد اكتفا می‏كردند . رفتار علی نيز درباره آنان همانطور بود كه گفتيم ، يعنی به هيچ‏ وجه مزاحم آنها نمی‏شد و حتی حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد . اما كم كم كه از توبه علی مأيوس گشتند روششان را عوض كردند و تصميم گرفتند دست به انقلاب بزنند . در منزل يكی از هم مسلكان خود گرد آمدند و او خطابه كوبنده و مهيجی ايراد كرد و دوستان خويش را تحت عنوان امر به‏ معروف و نهی از منكر دعوت به قيام و شورش كرد . خطاب به آنان گفت " : پس از حمد و ثنا ، خدا را سوگند كه سزاوار نيست گروهی كه به خدای‏ بخشايشگر ايمان دارند و به حكم قرآن می‏گروند دنيا در نظرشان از امر به‏معروف و نهی از منكر و گفته به حق محبوبتر باشد اگر چه اينها زيان آور و خطر زا باشند كه هر كه در اين دنيا در خطر و زيان افتد پاداشش در قيامت‏ خشنودی حق و جاودانی بهشت اوست . برادران ! بيرون بريد ما را از اين‏ شهر ستمگرنشين به نقاط كوهستانی يا بعضی از اين شهرستانها تا در مقابل‏ اين بدعتهای گمراه كننده قيام كنيم و از آنها جلوگيری نمائيم " . با اين سخنان روحيه آتشين آنها آتشين تر شد . از آنجا حركت كردند و دست به طغيان و انقلاب زدند . امنيت راهها را سلب كردند ، غارتگری و آشوب را پيشه كردند . می‏خواستند با اين وضع دولت را تضعيف كنند و حكومت وقت را از پای درآورند .
اينجا ديگر جای گذشت و آزاد گذاشتن نبود زيرا مسئله اظهار عقيده نيست‏ بلكه اخلال به امنيت اجتماعی و قيام مسلحانه عليه حكومت شرعی است . لذا علی آنان را تعقيب كرد و در كنار نهروان با آنان رودررو قرار گرفت .
خطابه خواند و نصيحت كرد و اتمام حجت نمود . آنگاه پرچم امان را به‏ دست ابوايوب انصاری داد كه هر كس در سايه آن قرار گرفت در امان است . از دوازده هزار نفر ، هشت هزارشان برگشتند و بقيه سرسختی نشان دادند . به سختی شكست خوردند و جز معدودی از آنان باقی نماند .
مميزات خوارج
روحيه خوارج ، روحيه خاصی است . آنها تركيبی از زشتی و زيبائی بودند و در مجموع به نحوی بودند كه در نهايت امر در صف دشمنان علی قرار گرفتند و شخصيت علی آنها را " دفع " كرد نه " جذب " . ما هم جنبه‏های مثبت و زيبا و هم جنبه‏های منفی و نازيبای روحيه آنها را كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه و حشتناك كرد ذكر می‏كنيم :
1- روحيه‏ای مبارزه گر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش‏ سرسختانه می‏كوشيدند . در تاريخ خوارج فداكاريهائی را می‏بينيم كه در تاريخ‏ زندگی بشر كم نظير است ، و اين فداكاری و از خود گذشتگی ، آنان را شجاع‏
و نيرومند پرورده بود. ابن عبدربه درباره آنان می‏گويد :
" در تمام فرقه‏ها معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آماده‏تر برای‏ مرگ از آنها يافت نمی‏شد . يكی از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او كارگر افتاده بود ، به سوی قاتلش پيش می‏رفت و می‏گفت خدايا ! به‏ سوی تو می‏شتابم تا خشنود شوی " .
معاويه شخصی را به دنبال پسرش كه خارجی بود فرستاد تا او را برگرداند . پدر نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف كند . عاقبت گفت فرزندم ! خواهم رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را ببينی و مهر پدری تو
بجنبد و دست برداری . گفت به خدا قسم من به ضربتی سخت مشتاقترم تا به‏ فرزندم .
2- مردمی عبادت پيشه و متنسك بودند . شبها را به عبادت می‏گذراندند . بی‏ميل به دنيا و زخارف آن بودند . وقتی علی ، ابن عباس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد ، ابن عباس پس از بازگشتن آنها را چنين وصف‏ كرد :
" دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانيهايشان پينه بسته است . دستها را از بس روی زمينهای خشك و سوزان زمين گذاشته‏اند و در مقابل حق به خاك افتاده‏اند همچون پاهای شتر سفت شده است . پيراهنهای‏
كهنه و مندرسی به تن كرده‏اند اما مردمی مصمم و قاطع .
خوارج به احكام اسلامی و ظواهر اسلام سخت پايبند بودند . دست به آنچه‏ خود آن را گناه می‏دانستند نمی زدند . آنها از خود معيارها داشتند و با آن‏ معيارها خلافی را مرتكب نمی گشتند و از كسی كه دست به گناهی زد بيزار
بودند . زياد بن ابيه يكی از آنان را كشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد . گفت نه روز برايش غذائی بردم و نه شب برايش فراشی‏ گستردم . روز را روزه بود و شب را به عبادت می‏گذرانيد.
هر گامی كه بر می‏داشتند از عقيده منشأ می‏گرفت و در تمام افعال مسلكی‏ بودند . در راه پيشبرد عقائد خود می‏كوشيدند . علی عليه السلام درباره آنان می‏فرمايد :
" خوارج را از پس من ديگر نكشيد ، زيرا آن كس كه حق را می‏جويد و خطا رود همانند آنكس نيست كه باطل را می‏جويد و آن را می‏يابد " . يعنی اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند . اينها حق را می‏خواهند ولی در اشتباه افتاده‏اند اما آنها از اول حقه باز بوده‏اند و مسيرشان مسير باطل بوده است . بعد از اين اگر اينها را بكشيد به نفع‏
معاويه است كه از اينها بدتر و خطرناكتر است .
قبل از آنكه ساير خصيصه‏های خوارج را بيان كنيم لازم است يك نكته را در اينجا كه سخن از قدس و تقوا و زاهدمابی خوارج است يادآوری كنيم ، و آن‏ اينكه يكی از شگفتيها و برجستگيها و فوق العادگيهای تاريخ زندگی علی كه‏ مانند برای آن نمی‏توان پيدا كرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشكه‏های متحجر و مغرور است .
علی بر روی مردمی اينچنين ظاهر الصلاح و آراسته ، قيافه‏های حق به جانب‏ ، ژنده‏پو ش و عبادت پيشه ، شمشير كشيد و همه را از دم شمشير گذرانده‏ است . ما اگر به جای اصحاب او بوديم و قيافه‏های آنچنانی را می‏ديديم مسلما احساساتمان برانگيخته می‏شد و علی را به اعتراض می‏گرفتيم كه آخر شمشير به‏ روی اينچنين مردمی كشيدن ؟ ! . از درسهای بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا ، و جهان اسلام عموما ، همين‏ داستان خوارج است .
علی خود به اهميت و فوق العادگی كار خود از اين جهت واقف است و آن‏ را بازگو می‏كند . می‏گويد :
"چشم اين فتنه را من درآوردم . غير از من احدی جرأت چنين كاری را نداشت پس از آنكه موج دريای تاريكی و شبهه‏ناكی آن بالا گرفته بود و " هاری " آن فزونی يافته بود . "
اميرالمؤمنين عليه‏السلام دو تعبير جالب دارد در اينجا: يكی شبهه‏ناكی و ترديدآوری اين جريان . وضع قدس و تقوای ظاهری خوارج‏ طوری بود كه هر مؤمن نافذ الايمانی را به ترديد وامی داشت . از اين جهت‏ يك جو تاريك و مبهم و يك فضای پر از شك و دودلی به وجود آمده بود . تعبير ديگر اينست كه حالت اين خشكه مقدسان را به " كلب " تشبيه‏
می‏كند . كلب يعنی هاری . هاری همان ديوانگی است كه در سگ پيدا می‏شود.به هر كس می‏رسد گاز می‏زند و هر اتفاقا حامل يك بيماری ( ميكروب ) مسری‏ است . نيش سگ به بدن هر انسان يا حيوانی فرو رود و از لعاب دهان آن‏ چيزی وارد خون انسان يا حيوان بشود آن انسان يا حيوان هار پس از چندی به‏ همان بيماری مبتلا می‏گردد . او هم هار می‏شود و گاز می‏گيرد و ديگران را هار می‏كند . اگر اين وضع ادامه پيدا كند ، فوق العاده خطرناك می‏گردد .
اينست كه خردمندان بلا فاصله سگ هار را اعدام می‏كنند كه لااقل ديگران‏ از خطر هاری نجات يابند .
علی می‏فرمايد اينها حكم سگ هار را پيدا كرده بودند ، چاره پذير نبودند ، می‏گزيدند و مبتلا می‏كردند و مرتب بر عدد هارها می‏افزودند . ‏ وای به حال جامعه مسلمين از آن وقت كه گروهی خشكه مقدس يك دنده جاهل‏ بی‏خبر ، پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند . چه قدرتی‏ می‏تواند در مقابل اين مارهای افسون ناپذير ايستادگی كند ؟ كدام روح قوی و نيرومند است كه در مقابل اين قيافه‏های زهد و تقوا تكان نخورد ؟ كدام‏ دست است كه بخواهد برای فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟ مگر نه اينست كه پيغمبر فرمود دو دسته پشت مرا شكستند : عالم لا ابالی ، و جاهل مقدس ماب .
علی می‏خواهد بگويد اگر من با نهضت خارجيگری در دنيای اسلام مبارزه‏ نمی‏كردم ديگر كسی پيدا نمی‏شد كه جرأت كند اين چنين مبارزه كند . غير از من كسی نبود كه ببيند جمعيتی پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته ،
مردمی مسلكی و دينی اما در عين حال سد راه اسلام ، مردمی كه خودشان خيال‏ می‏كنند به نفع اسلام كار می‏كنند اما در حقيقت دشمن واقعی اسلامند ، و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد . من اين كار را كردم .
عمل علی راه خلفا و حكام بعدی را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند . سربازان اسلامی نيز بدون چون و چرا پيروی می‏كردند كه‏ علی با آنان جنگيده است ، و در حقيقت سيره علی راه را برای ديگران نيز باز كرد كه بی‏پروا بتوانند با يك جمعيت ظاهرالصلاح مقدس ماب ديندار ولی احمق پيكار كنند .
3- خوارج مردمی جاهل و نادان بودند . در اثر جهالت و نادانی حقايق را نمی فهميدند و بد تفسير می‏كردند و اين كج فهميها كم كم برای آنان به‏ صورت يك مذهب و آئينی در آمد كه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت‏ آن از خويش بروز می‏دادند . در ابتدا فريضه اسلامی نهی از منكر ، آنان را به صورت حزبی شكل داد كه تنها هدفشان احيای يك سنت اسلامی بود .
در اينجا لازم است بايستيم و در يك نكته از تاريخ اسلام دقيقا تأمل‏ كنيم :ما وقتی كه به سيره نبوی مراجعه می‏كنيم می‏بينيم آن حضرت در تمام دوره‏ سيزده ساله مكه به احدی اجازه جهاد و حتی دفاع نداد ، تا آنجا كه واقعا
مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهی به حبشه مهاجرت كردند ، اما سايرين ماندند و زجر كشيدند . تنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت‏ جهاد داده شد .
در دوره مكه مسلمانان تعليمات ديدند ، با روح اسلام آشنا شدند ، ثقافت‏ اسلامی در اعماق روحشان نفوذ يافت . نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر كدام يك مبلغ واقعی اسلام بودند و رسول اكرم كه آنها را به‏ اطراف و اكناف می‏فرستاد خوب از عهده بر می‏آمدند . هنگامی هم كه به‏ جهاد می‏رفتند می‏دانستند برای چه هدف و ايده‏ای می‏جنگند . به تعبير اميرالمؤمنين عليه‏السلام : " همانا بصيرتها و انديشه‏های روشن و حساب شده خود را بر شمشيرهای خود حمل می‏كردند " .
چنين شمشيرهای آبديده و انسانهای تعليمات يافته بودند كه توانستند رسالت خود را در زمينه اسلام انجام دهند . وقتی كه تاريخ را می‏خوانيم و گفتگوهای اين مردم را كه تا چند سال پيش جز شمشير و شتر چيزی را نمی‏شناختند می‏بينيم ، از انديشه بلند و ثقافت اسلامی اينها غرق در حيرت‏می‏شويم .
در دوره خلفا با كمال تأسف بيشتر توجهات به سوی فتوحات معطوف شد غافل از اينكه به موازات باز كردن در واژه‏های اسلام به‏ روی افراد ديگر و رو آوردن آنها به اسلام كه به هر حال جاذبه توحيد اسلام و عدل و مساوات اسلام ، عرب و عجم را جذب می‏كرد ، می‏بايست فرهنگ و ثقافت اسلامی هم تعليم داده شود و افراد دقيقا با روح اسلام آشنا شوند .
خوارج بيشتر عرب بودند و غير عرب هم كم و بيش در ميان آنها بود ، ولی همه آنها اعم از عرب و غير عرب جاهل مسلك و نا آشنا به فرهنگ‏ اسلامی بودند . همه كسريهای خود را می‏خواستند با فشار آوردن بر روی ركوع و
سجودهای طولانی جبران كنند . علی عليه‏السلام روحيه اينها را همينطور توصيف‏ می‏كند ، می‏فرمايد :
" مردمی خشن ، فاقد انديشه عالی و احساسات لطيف ، مردمی پست ، برده‏صفت ، او باش كه از هر گوشه‏ای جمع شده‏اند و از هر ناحيه‏ای فراهم‏ آمده‏اند . اينها كسانی هستند كه بايد اول تعليمات ببينند . آداب اسلامی‏
به آنها تعليم داده شود ، در فرهنگ و ثقافت اسلامی خبرويت پيدا كنند . بايد بر اينها قيم حكومت كند و مچ ستشان گرفته شود نه اينكه آزاد بگردند و شمشيرها را در دست نگه دارند و راجع به ماهيت اسلام اظهار نظر كنند . اينها نه از مهاجرينند كه از خانه‏های خود به خاطر اسلام‏ مهاجرت كردند و نه از انصار كه مهاجرين را در جوار خود پذيرفتند " .
پيدايش طبقه جاهل مسلك مقدس ماب كه خوارج جزئی از آنها بودند برای‏ اسلام گران تمام شد . گذشته از خوارج كه با همه عيبها از فضيلت شجاعت و فداكاری بهره‏مند بودند ، عده‏ای ديگر از اين تيپ متنسك به وجود آمد كه‏
اين هنر را هم نداشت . اينها اسلام را به سوی رهبانيت و انزوا كشاندند ، بازار تظاهر و ريا را رائج كردند . اينها چون آن هنر را نداشتند كه شمشير پولادين بر روی صاحبان قدرت بكشند شمشير زبان را بر روی صاحبان فضيلت‏
كشيدند . بازار تكفير و تفسيق و نسبت بی‏دينی به هر صاحب فضيلت را رائج‏ ساختند . به هر حال يكی از بارزترين مميزات خوارج جهالت و نادانيشان بود . از مظاهر جهالتشان ، عدم تفكيك ميان ظاهر يعنی خط و جلد قرآن و معنی قرآن‏ بود . لذا فريب نيرنگ ساده معاويه و عمر و عاص را خوردند .
در اين مردم جهالت و عبادت توأم بود . علی می‏خواست با جهالت آنها بجنگد ، اما چگونه ممكن بود جنبه زهد و تقوا و عبادت اينها را از جنبه‏ جهالتشان تفكيك كرد ، بلكه عبادتشان عين جهالت بود . عبادت توأم با جهالت از نظر علی كه اسلام شناس درجه اول است ارزشی نداشت . لهذا آنها را كوبيد و وجهه زهد و تقوا و عبادتشان نتوانست سپری در مقابل علی قرار گيرد : خطر جهالت اينگونه افراد و جمعيتها بيشتر از اين ناحيه است كه ابزار و آلت دست زيركها قرار می‏گيرند و سد راه مصالح عاليه اسلامی واقع می‏شوند . هميشه منافقان بيدين ، مقدسان احمق را عليه مصالح اسلامی بر می‏انگيزند .
اينها شمشيری می‏گردند در دست آنها و تيری در كمان آنها . چقدر عالی و لطيف ، علی عليه‏السلام اين وضع اينها را بيان می‏كند . می‏فرمايد : "همانا بدترين مردم هستيد . شما تيرهائی هستيد در دست شيطان كه از وجود پليد شما برای زدن نشانه خود استفاده می‏كند و به وسيله شما مردم را در حيرت و ترديد و گمراهی می‏افكند " .
گفتيم : در ابتدا حزب خوارج برای احياء يك سنت اسلامی به وجود آمد اما عدم بصيرت و نادانی ، آنها را بدينجا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تفسير كنند و از آنجا ريشه مذهبی پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يك‏ طريقه موادی را ترسيم نمودند . آيه‏ای است در قرآن كه می‏فرمايد : « ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين »در اين آيه " حكم " از مختصات ذات حق بيان شده است ، منتهی بايد ديد مراد از حكم چيست ؟ بدون ترديد مراد از حكم در اينجا قانون و نظامات حياتی بشر است . در اين آيه ، حق قانونگزاری از غير خدا سلب شده و آنرا از شئون ذات حق ( يا كسی كه ذات حق به او اختيارات بدهد ) می‏داند . اما خوارج حكم را به‏ معنای حكومت كه شامل حكميت نيز می‏شد گرفتند و برای خود شعاری ساختند و می‏گفتند لا حكم الا لله . مرادشان اين بود كه حكومت و حكميت و رهبری نيز همچون قانونگزاری حق اختصاصی خدا است و غير از خدا احدی حق ندارد كه به‏ هيچ نحو حكم يا حاكم ميان مردم باشد همچنانكه حق جعل قانون ندارد .
گاهی اميرالمؤمنين مشغول نماز بود و يا سر منبر برای مردم سخن می‏گفت ، ندا در می‏دادند و به او خطاب می‏كردند كه لا حكم الا لله لا لك و لاصحابك‏ يا علی حق حاكميت جز برای خدا نيست . تو را و اصحابت را نشايد كه‏
حكومت يا حكميت كنيد .
او در جواب می‏گفت : "سخنی به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند . درست است‏ قانونگزاری از آن خداست اما اينها می‏خواهند بگويند غير از خدا كسی نبايد حكومت كند و امير باشد . مردم احتياج به حاكم دارند خواه نيكوكار باشد و خواه بدكار ( يعنی حداقل و در فرض نبودن نيكوكار ) . در پرتو حكومت او مؤمن كار خويش را ( برای خدا ) انجام می‏دهد و كافر از زندگی دنيای خويش‏ بهره‏مند می‏گردد ، و خداوند مدت ر ا به پايان می‏رساند . به وسيله حكومت‏ و در پرتو حكومت است كه مالياتها جمع آوری می‏گردد ، با دشمن پيكار می‏شود ، راهها امن می‏گردد ، حق ضعيف و ناتوان از قوی و ستمكار گرفته‏ می‏شود تا نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش به دست آيد " .خلاصه آنكه قانون خودبخود اجرا نمی‏گردد ، فرد يا جمعيتی می‏بايست تا برای اجراء آن بكوشند .
4-مردمی تنگ نظر و كوته ديد بودند . در افقی بسيار پست فكر می‏كردند . اسلام و مسلمانی را در چهار ديواری انديشه‏های محدود خود محصور كرده‏بودند . مانند همه كوته نظران ديگر مدعی بودند كه همه بد می‏فهمند و يا
اصلا نمی‏فهمند و همگان راه خطا می‏روند و همه جهنمی هستند . اينگونه كوته‏ نظران اول كاری كه می‏كنند و اينست كه تنگ نظری خود را به صورت يك‏ عقيده دينی در می‏آورند ، رحمت خدا را محدود می‏كنند ، خداوند را همواره‏ بر كرسی غضب می‏نشانند و منتظر اينكه از بنده‏اش لغزشی پيدا شود و به عذاب‏ابد كشيده شود . يكی از اصول عقائد خوارج اين بود كه مرتكب گناه كبيره‏ مثلا دروغ يا غيبت يا شرب خمر ، كافر است و از اسلام بيرون است و مستحق‏ خلود در آتش است . عليهذا جز عده بسيار معدودی از بشر همه مخلد در آتش‏جهنمند . تنگ نظری مذهبی از خصيصه‏های خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه اسلامی می‏بينيم . اين همان است كه گفتيم خوارج شعارشان از بين رفته‏ و مرده است اما روح مذهبشان كم و بيش در ميان بعضی افراد و طبقات‏ همچنان زنده و باقی است .
بعضی از خشك مغزان را می‏بينيم كه جز خود و عده‏ای بسيار معدود مانند خود ، همه مردم جهان را با ديد كفر و الحاد می‏نگرند و دائره اسلام و مسلمانی را بسيار محدود خيال می‏كنند .
گفتيم كه خوارج با روح فرهنگ اسلامی آشنا نبودند ولی شجاع‏ بودند . چون جاهل بودند تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تكفير و تفسيق می‏كردند تا آنجا كه اسلام و مسلمانی را منحصر به خود می‏دانستند و ساير مسلمانان را كه اصول عقائد آنها را نمی‏پذيرفتند كافر می‏خواندند و چون شجاع بودند غالبا به سراغ صاحبان قدرت می‏رفتند و به خيال خود آنها را امر به معروف و نهی از منكر می‏كردند و خود كشته می‏شدند و گفتيم در دوره‏های بعد جمود و جهالت و تنسك و مقدس مابی و تنگ نظری آنها برای‏ ديگران باقی ماند اما شجاعت و شهامت و فداكاری از ميان رفت .
خوارج بی‏شهامت ، يعنی مقدس مابان ترسو ، شمشير پولادين را به كناری گذاشتند و از امر به معروف و نهی از منكر صاحبان قدرت كه‏ برايشان خطر ايجاد می‏كرد صرف نظر كردند و با شمشير زبان به جان صاحبان‏ فضيلت افتادند . هر صاحب فضيلتی را به نوعی متهم كردند به طوری كه در تاريخ اسلام كمتر صاحب فضيلتی را می‏توان يافت كه هدف تير تهمت اين‏ طبقه واقع نشده باشد . يكی را گفتند منكر خدا ، ديگری را گفتند منكر معاد ، سومی را گفتند منكر معراج جسمانی و چهارمی را گفتند صوفی ، پنجمی را چيز ديگر و همينطور ، به طوری كه اگر نظر اين احمقان را ملاك قرار دهيم‏ هيچوقت هيچ دانشمند واقعی مسلمان نبوده است . وقتی كه علی تكفير بشود تكليف ديگران روشن است . بوعلی سينا ، خواجه نصير الدين طوسی ، صدرالمتألهين شيرازی ، فيض كاشانی ، سيد جمال الدين اسد آبادی ، و اخيرا محمد اقبال پاكستانی از كسانی هستند كه از اين جام جرعه‏ای به كامشان‏ ريخته شده است . (
به هر حال ، يكی از مشخصات و مميزات خوارج تنگ نظری و كوته بينی‏ آنها بود كه همه را بيدين و لامذهب می‏خواندند . علی ، عليه اين كوته نظری‏ آنان استدلال كرد كه اين چه فكر غلطی است كه دنبال می‏كنيد ؟ فرمود : پيغمبر جانی را سياست می‏كرد و سپس بر جنازه او نماز می‏خواند و حال آنكه‏ اگر ارتكاب كبيره موجب كفر بود پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمی‏خواند زيرا بر جنازه كافر نماز خواندن جايز نيست و قرآن از آن نهی كرده است شرابخوار را حد زد و دست دزد را بريد و زنا كار غير محصن را تازيانه زد و بعد همه را در جرگه مسلمانها راه داد و سهمشان را از بيت‏المال قطع نكرد و آنها با مسلمانان ديگر ازدواج كردند . پيغمبر مجازات‏ اسلامی را در حقشان جاری كرد اما اسمشان را از اسامی مسلمانها بيرون نبرد .
فرمود فرض كنيد من خطا كردم و در اثر آن ، كافر گشتم ديگر چرا تمام‏ جامعه اسلامی را تكفير می‏كنيد ؟ مگر گمراهی و ضلال كسی موجب می‏گردد كه‏ ديگران نيز در گمراهی و خطا باشند و مورد مؤاخذه قرار گيرند ؟ ! چرا
شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بی‏گناه و گناهكار - به نظر خودتان - هر دو را از دم شمشير می‏گذرانيد ؟ !
در اينجا اميرالمؤمنين از دو نظر بر آنان عيب می‏گيرد و دافعه او از دو سو آنان را دفع می‏كند : يكی از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز تعميم‏ داده‏اند و او را به مؤاخذه گرفته‏اند و ديگری از اين نظر كه ارتكاب گناه‏ را موجب كفر و خروج از اسلام دانسته يعنی دائره اسلام را محدود گرفته‏اند كه هر كه پا از حدود برخی مقررات بيرون گذاشت از اسلام بيرون رفته است‏
.
علی در اينجا تنگ نظری و كوته بينی را محكوم كرده و در حقيقت پيكار علی با خوارج ، پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد ، زيرا اگر افراد اين چنين فكر نمی‏كردند علی نيز اين چنين با آنها رفتار نمی‏كرد . خونشان را ريخت تا با مرگشان آن انديشه‏های نيز بميرد ، قرآن‏
درست فهميده شود و مسلمانان ، اسلام و قرآن را آنچنان ببينند كه هست و قانونگزارش خواسته است .
در اثر كوته بينی و كج فهمی بود كه از سياست قرآن به نيزه كردن گول‏ خوردند و بزرگترين خطرات را برای اسلام به وجود آوردند و علی را كه‏ می‏رفت تا ريشه نفاقها را بر كند و معاويه و افكار او را برای هميشه‏ نابود سازد ، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن چه حوادث شومی كه بر جامعه اسلامی رو آورد ؟
خوارج در اثر اين كوته نظری ساير مسلمانان را عملا مسلمان نمی‏دانستند ، ذبيحه آنها را حلال نمی‏شمردند ، خونشان را مباح می‏دانستند ، با آنها ازدواج نمی‏كردند
سياست قرآن بر نيزه كردن
سياست " قرآن بر نيزه كردن " سيزده قرن است كه كم و بيش ميان‏ مسلمين رائج است . مخصوصا هر وقت مقدس مابان و متظاهران زياد می‏شوند و تظاهر به تقوا و زهد بازار پيدا می‏كند ، سياست قرآن بر نيزه كردن از طرف استفاده چی‏ها رائج می‏گردد . درسهائی كه از اينجا بايد آموخت :
الف - درس اول اينست كه هر وقت جاهلها و نادانها و بی‏خبرها مظهر قدس و تقوا شناخته شوند و مردم آنها را سمبل مسلمان عملی بدانند وسيله‏ خوبی به دست زيركهای منفعت پرست می‏افتد . اين زيركها همواره آنها را
آلت مقاصد خويش قرار می‏دهند و از وجود آنها سدی محكم جلو افكار مصلحان‏واقعی می‏سازند . بسيار ديده شده است كه عناصر ضد اسلامی رسما از اين‏ وسيله استفاده كرده‏اند يعنی نيروی خود اسلام را عليه اسلام به كار
انداخته‏اند . استعمار غرب تجربه فراوانی در استفاده از اين وسيله دارد و در موقع خود از تحريك كاذب احساسات مسلمين خصوصا در زمينه ايجاد تفرقه ميان‏ مسلمين بهره گيری می‏نمايد . چقدر شرم آور است كه مثلا مسلمان دلسوخته‏ای‏ درصدد بيرون راندن نفوذ خارجی برآيد و همان مردمی كه او می‏خواهد آنها را نجات دهد با نام و عنوان دين و مذهب سدی در مقابل او گردند . آری اگر توده مردم جاهل و بی‏خبر باشند و منافقان از سنگر خود اسلام استفاده‏ می‏نمايند . در ايران خودمان كه مردم افتخار دوستی و ولايت اهل بيت اطهار را دارند ، منافقان از نام مقدس اهل بيت و از سنگر مقدس " ولاء اهل‏ بيت " سنگری عليه قرآن و اسلام و اهل البيت به نفع يهود غاصب می‏سازند
و اين ، شنيعترين اقسام ظلم به اسلام و قرآن و پيغمبر اكرم و اهل بيت آن‏ بزرگوار است . رسول اكرم فرمود :
" من از هجوم فقر و تنگدستی بر امت خودم بيمناك نيستم . آنچه از آن‏بر امتم بيمناكم كج انديشی است . آنچه فقر فكری بر امتم وارد می‏كند فقر اقتصادی وارد نمی‏كند " .
ب - درس دوم اينست كه بايد كوشش كنيم طرز استنباطمان از قرآن صحيح‏ باشد . قرآن آنگاه راهنما و هادی است كه مورد تدبير صحيح واقع شود ، عالمانه تفسير شود ، از راهنمائيهای اهل قرآن كه راسخين در علم قرآنند بهره گرفته شود . تا طرز استنباط ما از قرآن صحيح نباشد و تا راه و رسم‏ استفاده از قرآن را نياموزيم از آن بهره‏مند نخواهيم گشت . سودجويان و يا نادانان گروهی قرآن را می‏خوانند و احتمال باطل را دنبال می‏كنند همچنان كه از زبان نهج البلاغه‏ شنيديد آنها كلمه حق را می‏گويند و از آن باطل را اراده می‏كنند . اين ، عمل به قرآن و احياء آن نيست بلكه اماته قرآن است . عمل به قرآن آنگاه‏ است كه درك از آن دركی صحيح باشد .
قرآن همواره مسائل را به صورت كلی و اصولی طرح می‏كند ولی استنباط و تطبيق كلی بر جزئی بسته به فهم و درك صحيح ماست . مثلا در قرآن ننوشته‏ در جنگی كه در فلان روز بين علی و معاويه در می‏گيرد حق با علی است . در قرآن همين قدر آمده است كه :
« و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی‏ء الی امر الله »
" اگر دو گروه از مؤمنان كارزار كردند ، آشتی دهيد آنان را و اگر يكی‏ بر ديگری سر كشی و ستمگری كند با آنكه ستمگر است نبرد كنيد تا به سوی‏ فرمان خدا برگردد " .
اين قرآن و طرز بيان قرآن . اما قرآن نمی‏گويد در فلان جنگ فلان كس حق‏ است و ديگری باطل .
قرآن يكی يكی اسم نمی‏برد ، نمی‏گويد بعد از چهل سال يا كمتر و يا بيشتر مردی به نام معاويه پيدا می‏شود و با علی جنگ می‏كند شما به نفع علی وارد جنگ شويد . و نبايد هم وارد جزئيات بشود . قرآن نبايد موضوعات را شماره كند و انگشت روی حق و باطل بگذارد . چنين چيزی ممكن نيست . قرآن آمده است تا جاودانه بماند پس بايد اصول‏
و كليات را روشن كند تا در هر عصری باطلی رودرروی حق قرار می‏گيرد مردم‏ با معيار آن كليات عمل كنند . اين ديگر وظيفه خود مردم است كه با ارائه‏ اصل " « و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا ». . . " چشمشان را باز كنند و فرقه طاغی را از فرقه غير طاغی تشخيص دهند و اگر واقعا فرقه‏ سركش دست از سركشی كشيد بپذيرند و اما اگر دست نكشيد و حيله كرد و برای اينكه خود را از شكست نجات دهد تا فرصت جديدی برای حمله به دست‏ آورد و دوباره سركشی كند و به ذيل آيه كه می‏فرمايد :
« فان فائت فاصلحوا بينهما ». متمسك شود ، حيله او را نپذيرند .تشخيص همه اينها با خود مردم است . قرآن می‏خواهد مسلمانان رشد عقلی و اجتماعی داشته باشند و به موجب همان رشد عقلی مرد حق را از غير مرد حق‏ تميز دهند . قرآن نيامده است كه برای هميشه با مردم مانند ولی صغير با صغير عمل كند ، جزئيات زندگی آنها را با قيموميت شخصی انجام دهد و هر مورد خاص را با علامت و نشانه حسی تعيين نمايد .
اساسا شناخت اشخاص و ميزان صلاحيت آنها و حدود شايستگی و وابستگی‏آنها به اسلام و حقايق اسلامی خود يك وظيفه است و غالبا ما از اين وظيفه‏ خطير غافليم .
علی عليه‏السلام می‏فرمود :
" هرگز حق را نخواهيد شناخت و به راه راست پی‏نخواهيد برد مگر آن كس‏ كه راه راست را رها كرده بشناسيد " .
يعنی شناخت اصول و كليات به تنهائی فائده ندارد تا تطبيق به مصداق و جزئی نشود ، زيرا ممكن است با اشتباه درباره افراد و اشخاص و با نشناختن مورد ، با نام حق و نام اسلام و تحت شعارهای اسلامی بر ضد اسلام و
حقيقت و به نفع باطل عمل كنيد .
در قرآن ظلم و ظالم و عدل و حق آمده است اما بايد ديد مصداق آنها كدام‏ است ؟ ظلمی را حق ، و حقی را ظلم تشخيص ندهيم و بعد به موجب همين‏ كليات و به حكم قرآن - به خيال خودمان - سر عدالت و حق را نبريم .
لزوم پيكار با نفاق
مشكل‏ترين مبارزه‏ها مبارزه بانفاق است كه مبارزه با زيركهائی است كه‏ احمقها را وسيله قرار می‏دهند . اين پيكار از پيكار با كفر به مراتب‏ مشكلتر است زيرا در جنگ با كفر مبارزه با يك جريان مكشوف و ظاهر و بی‏پرده است و اما مبارزه با نفاق ، در حقيقت مبارزه با كفر مستور است‏ . نفاق دورو دارد ، يك رو ظاهر كه اسلام است و مسلمانی و يك رو باطن ، كه كفر است و شيطنت ، و درك آن برای توده‏ها و مردم عادی بسيار دشوار و گاهی غيرممكن است و لذا مبارزه با نفاقها غالبا به شكست برخورده است‏ زيرا توده‏ها شعاع دركشان از سرحد ظاهر نمی‏گذرد و نهفته را روشن نمی‏سازد و آنقدر برد ندارد كه تا اعماق باطنها نفوذ كند .
اميرالمؤمنين ( ع ) در نامه‏ای كه برای محمد بن ابی‏بكر نوشت می‏گويد :" پيغمبر به من گفت من بر امتم از مؤمن و مشرك نمی‏ترسم . زيرا مؤمن‏ را خداوند به سبب ايمانش باز می‏دارد و مشرك را به خاطر سركش خوار
می‏كند ، و لكن بر شما از هر منافق دل دانا زبان می‏ترسم كه آنچه را می‏پسنديد می‏گويد و آنچه را ناشايسته می‏دانيد می‏كند " .
در اينجا رسول الله از ناحيه نفاق و منافق اعلام خطر می‏كند ، زيرا عامه امت بی خبر و ناآگاهند و از ظاهرها فريب می‏خورند ( 2 ) و بايد توجه داشت كه هر اندازه احمق زياد باشد بازار نفاق داغ‏تر است. مبارزه با احمق و حماقت ، مبارزه با نفاق نيز هست زيرا احمق ابزار دست منافق است . قهرا مبارزه با احمق و حماقت خلع سلاح كردن منافق ، و شمشير از دست منافق گرفتن است .
آنچه در بحثهای گذشته گفتيم گوشه‏ای از جاذبه و دافعه علی بود . مخصوصا در مورد دافعه علی به اختصار برگزار كرديم ، اما از آنچه گفتيم معلوم شد كه علی دو طبقه را سخت دفع كرده است :
1 - منافقان زيرك
- زاهدان احمق
همين دو درس ، برای مدعيان تشيع او كافی است كه چشم باز كنند و فريب‏ منافقان را نخورند ، تيز بين باشند و ظاهر بينی را رها نمايند ، كه جامعه‏ تشيع در حال حاضر سخت به اين دو درد مبتلا است .

۶.۱۷.۱۳۸۸

چرا وبلاگ نویسی می کنم

یادمه اولین بار که وبلاگ راه انداختم دبیرستان بودم یعنی حدود 7 سال پیش بود و بعد اونو تعطیل کردم تا این که سال های آخر کارشناسی این وبلاگ رو راه انداختم، گرچه خیلی به روز نیست اما بهش هر از گاهی سر می زنم و گرد و خاکش رو پاک می کنم تا مثل اون وبلاگ قدیمی از بس خاک روش می شینه به فراموشی سپرده نشه...ا
اگه مطالب وبلاگ رو ببینین تابلو میشه که اکثرا رو وقتایی نوشتم که دغدغه های نسبتا بزرگی داشتم، بعضی ها رو ذکر کردم و بعضی را سعی کردم زیر چندین لایه زمینه سازی بگم و تا جای ممکن سعی کردم اسم نیارم تا مطلب مربوط به یه زمان خاص نشه واسه همین هم اسم وبلاگ رو اوایل گذاشته بودم نوشته هایی برای آینده یا یه چیز توی همین مایه ها...!ا
حالا امروز که زمان می گذره شاید خیلی نظراتم عوض شده باشه اما سعی کردم مطلبی که امروز بهش عزم راسخ ندارم رو پاک نکنم چون روندی که طی کردم، حداقل برای آینده خودم میتونه یادآور خیلی نکات باشه
تا اینجا قصه شروع کار بود، اما ادامه اون در این زمان بحث دیگری است. راستش رو بخواین اون زمان که وبلاگ رو راه انداختم چندان وبگرد نبودم و به وبلاگ دیگرون سر نمی زدم اما خوب امروز کمی شرایط عوض شده و می بینم که انصافا وب نویس های قوی حضور دارند که بسیار قلم محکمی دارند و خیلی نکات را بسیار بهتر از من می نویسند اما باز دوست دارم بنویسم، هر چند در میان دوستان وحتی در فیس بوک به آن نوشته ها دوستان را ارجاع می دهم اما هرکدام جای خود را دارند. هر چند از روز اول این وبلاگ را برای خاطره نویسی آینده خودم شروع نمودم اما دلایل دیگری نیز برای ادامه دارم که به بعضی اشاره می کنم
وبلاگ ما مشتریانی دارد که رفقای قدیم و جدید ما هستند و هر از گاهی به اینجا سر میزنند و هرچند شاید کامنت ندهند اما شفاها می گویند که سر زدیم به کلبه ات و بعضی از آنان چندان وبگرد نیز نیستند و از باب رفاقتی کهنه اینجا سر میزنند که آنها مخاطبان خاص من هستند که مثال های روزمره من و تقلایم را در تحلیلشان می خوانند و فکر می کنم اگر لحظه ای هر کدامشان فکری کنند بسیار ارزشمندتر هزاران چیز دیگر برای من است.
این وبلاگ نشانه هایی از عشق من به اعتقاداتم و این مملکت است که برای خودم و شاید عده ای بعضی نوشته هایش دلگرمی این عشق های هنوز زنده است و هر بار که می نویسم مدت ها فکر می کنم که چه بنویسم که عشق زنده بماند. از زمان که دوست داشتم تا همیشه عمر فقط در ایران بمانم تا این زمان که فکر رفتن حداقل برای ادامه تحصیل هستم این کلبه از دلگرمی های من بوده که شاید اگه مشعلش رو خاموش کنم احتمال برنگشتنم به این خاک و این اعتقادات کهنه افزایش پیدا می کنه
از روز اول از همون نوشته های اولم در مورد دغدغه های وبنویسی نوشته بودم و امروز بیش از پیش از من می خواهند که ننویسم مبادا که نتایج تلخی برایم در پی داشته باشد، بیش از پیش می خواهند که آن چه را نوشته ام پاک کنم، بیش از پیش می خواهند که سکوت کنم اما بی شک این موضوع برای من بسیار سخت است و دوست ندارم هرگز چنین کاری کنم چرا که اگر نقدی به سیاست ، اجتماع، فرهنگ و دین در دنیای امروز مملکتم می کنم آنها را نه تنها به دلایل فوق، که وظیفه شرعی و شهروندی خود می دانم و سعی کرده ام جز حقیقت جویی چیزی دیگر را پی نگیرم و اگر قرار باشد سوی حقیقت نروم دوست ندارم سوی چیزهای دیگری نیز بروم
من هنوز زنده ام، هنوز اندیشه می کنم، هنوز سعی می کنم به سوی حقیقت بروم و تا چنین است دوست ندارم ساکت بنشینم، اما شاید ما هم ساکت شدیم اما بدانید که آن روز دیگر من، من نیستم. او کسی دیگر است که گذشته مرا دارد اما گونه ای دیگر می اندیشد


ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست *** منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست
شب تار است و ره وادی ايمن در پيش *** آتش طور کجا موعد ديدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد *** در خرابات بگوييد که هشيار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند *** نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است *** ما کجاييم و ملامت گر بی‌کار کجاست
بازپرسيد ز گيسوی شکن در شکنش *** کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو *** دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهياست ولی *** عيش بی يار مهيا نشود يار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج *** فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست