۲.۱۴.۱۳۸۷

شب بود

شب بود، تنها نشسته بود، دلش آرام نمی گرفت، بغض گلویش را پر کرده بود، سکوت همه جا را در برگرفته بود، حتی خواب نیز او را تنها گذاشته بود، جز خدایش کسی از حالش آگاه نبود، دراز کشیده بود و عقلش هم بجای او خوابیده بود! دلش شکسته بود و خرد خرد شده در اطرافش ریخته بود، اما حتی دست بلند نمی کرد تا دلش را جمع کند!

پیش از این کمتر شده بود که با احساسش تنها باشد چون بیش تر آن عقل به خواب رفته سعی بر حکومت داشت و مجال به احساسش نمی داد! نمی دانست حالی خوش دارد یا بد؟! نمی دانست رو به کمال دارد یا به زوال! تنهایی با خودش او را در غربتی غریب گذاشته بود که نمی دانست دلپذیر است یادل آزار! همه مرزهایش شکسته بود، شاید همه ثمره خماری عقلش بود!

دست بلند کرد و دیوان حافظ را برداشت تا به تفالی دل خوش دارد:

در خرابات مغان نور خدا می‌بينم

اين عجب بين که چه نوری ز کجا می‌بينم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بينی و من خانه خدا می‌بينم

خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن

فکر دور است همانا که خطا می‌بينم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب

اين همه از نظر لطف شما می‌بينم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خيال

با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم

کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين

آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بينم

دوستان عيب نظربازی حافظ مکنيد

که من او را ز محبان شما می‌بينم

انگار از خلوت او خواجه شیراز هم خبر داشت، دل شکسته اش شاد شده بود، در ابهامی عجیب شاد بود، آخر می شد ندیده هایی رو حس کرد که نمی شد حتی از اون به کسی چیزی گفت!

می گن شکسته دلی خیلی صفا داره، اما چه سخت می شه این صفا رو حس کرد. بعضی وقتا مرز کفر تا دین به باریکی مویی می رسد، اما اگه اون لحظه آدم بتونه آدم بمونه می تونه خدا رو حس کنه، اما آدمیت کجاست؟!

کم پیش می یاد آدما بتونن تنهای تنها بشن، از هر قیدی رها بشن و سراسر احساس بشن، احساسی که تعلقی نداره،(امروز عجب رمانتیک دارم می نویسم!) اما اگه تنها شدن بعضی چیزها رو می بینن!

بی خیال بذارین خودمونی بنویسیم راحت تره!

می گن امام خمینی وقتی از فرانسه به سمت ایران حرکت کردن توی هواپیما خبرنگار فرانسوی از رهبر یک انقلاب بزرگ که مردم به فرمانش قیام کرده و جون داده اند می پرسه چه احساسی دارین؟! امام می گن: هیچی!!

می دونین این جمله بالا برای من خیلی ثقیله، آخه نگاه کنین ما کوچکترین کاری که می کنیم حداقل چند نفر دوستامون جمع می شن و ازمون طرفداری می کنن چه احساس خوشی بهمون دست میده چقدر دلبسته می شیم و فکرمون مشغول میشه،، به همین نسبت آقایون که مسئولیت دارن و عده ای بادمجون دور قاب چین اطرافشون رو می گیرن چه فکرهایی واسه خودشون می کنند که چه خبره! اونوقت رهبر یه انقلاب این همه طرفدار داره اما دل به اونا نبسته و میگه هیچ احساسی ندارم! می دونین منظورم چیه؟! بی خیال نوشتم طولانی شد، باشه برای بعد

انديشه مكن بكن تو خود را در خواب * كانديشه ز روي مه حجابست حجاب

..........................

دل چون ماهست در دل انديشه مدار * انداز تو انديشه گري را در آب

۲.۰۱.۱۳۸۷

گذاشتند و رفتند

بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیندازید و دل مبازید
که دیر یا زود
باید گذاشت و گذشت
(مولا علی (ع
باز از خود پرسید، پس از مرگ چرا چنین در سودای رفتگان می گریند این همه مراسم از بهر چیست؟! جز آن نیست که او رفت و این همه ناله او را سودی نخواهد داشت! آن را که که به قول دوست شاعری در حیاتش زنده باد نگفتند چرا امروز چنین زنده یاد می گویند؟! مرده پرستی را جز آنچه می نمودند نمی دانست.
سخن دل را زبان امانت دار نیست، این بار نیز زبان گشود که چرا چنین می نماییم؟! گفتند فرض گیرید این همه برای یادآوری یک موضوع برای دیگران باشد که دیر یا زود شما نیز قدم در راه بی بازگشت بسوی مبداتان می گذارید! باز می پرسید که چرا برای چند روز و چند ماه چنین می شود و باز فراموش خاطر خواهد شد؟! بازگفتندش اگر غفلت و فراموشی نبود که زندگی آرام نمی گرفت!
در میان مردمان جامعه آن را که آشفته روی و گسیخته فکر است را می پرسند: مگر عاشقی؟! می دانیم چرا؟! چون عاشق همه سال مست و رسوای معشوق است و لحظه ای فکر معشوق از ذهن او جدا نمی شود و چنین عشقی او را از زندگی باز می دارد، تا غفلتی از خاطر دوست نباشد عاشق را هوش و حواس نیست! اگر ما غفلت از معشوق ازلی نداشتیم، اگر ما فراموشکار نبودیم، اگر ما عهد الست را همیشه به خاطر داشتیم، اگر ما مرگ را همیشه در نظر داشتیم، دیگر زندگی معنایی نداشت، اقتضای بشریت ما فراموشکاری ماست!
مولای ما در حدیثی که خوانده بودیم دو وجهه را از زندگی مومن گفته بودند که چنان عمل می کند انگار که سالیان سال زنده خواهد ماند و چنان با مردم حساب می نماید گویی در همان دم خواهد مرد.
شاید می پنداشتند چنین بحث هایی را مناسب آن روز نبود، اما جز به واسطه این بحث ها ریختن اشک در مراسم آن که رفته بود بر عبث پاییدنی بیش نیست، ای کاش هر قطره اشک ما در سوگ عزیزان یا محرم یا مراسم احیا یا ... نه تنها از روی احساس دل تنگی و دل سوختگی در حق رفتگان بلکه از بینش وبصیرتی عمیق نشات گیرد، آن روز قطره ای اشک زندگی ما را تغییر خواهد داد وگرنه گریه های زار زار بدون بصیرت نه مرهمی بر دردهامان و نه سودبخش رفتگان و نه توشه ای برای فردایی خواهد بود که خود نیز خواهیم رفت.
آن روز اولین روز دانشگاه در سال جدید بود، خبری جانسوز را بی مقدمه شنیده بودم که خانم قهرمانی از هم کلاسی هایمان در حادثه آتش سوزی به همراه مادر و برادر کوچکش فوت شده اند! خبر سنگین و غیرقابل باور بود، اما این رسم رفتن از دنیا بیش تر برای همه کس ناگهانی است، اما داغ جوان دیدن سنگین تر از داغ دیگران هست.
خبر برای همه بهت انگیز بود، فضای دانشکده سنگین شده بود، حتی آن ها که دوهفته پیش تر خبر را شنیده بودند هنوز این خبر برایشان قابل هضم نبود، هر جا صحبت می شد مقدور نبود بغض ها را مخفی کرد، وقتی شنوندگان خبر سوال هایی می کردند اشک های گویندگان با زبان هاشان همراهی می کردند تا بگویند چه شده...
تصمیم بر آن گرفتیم که برای آنها مراسمی را در اولین پنج شنبه برگزار کنیم که انصافا بچه از جون مایه گذاشتن تا مراسم در شان کسی باشه که جای خواهر برای بچه ها می موند، دسته همشون درد نکنه، واقعا در اون زمان محدود برنامه ریزی بچه ها خیلی خوب بود.
می دونین شیطنت نداشتن توی دوران دانشجویی، آروم بودن و آزار نرسوندن به کسی، از ده نفر اول بخش برق دانشگاه شیراز بودن، تعامل با بچه ها با حفظ همه حرمت ها، تحمل داغ از دست دادن پدر، امید به آینده و تلاش برای پیشرفت، مغرور نبودن و فراموش نکردن خود و از همه مهم تر یه بنده خوب بودن کارهای ساده ای نیستن، اگه بخوان با هم جمع بشن اما خوب بعضی ها اینا رو باهم جمع می کنند، بعد یهو پر می کشند و میروند.
می دونین وقتی فکر می کردم می گفتم خوش به حال خانم قهرمانی که این طور رفت، آخه معلوم نیست ما که موندیم فردای روزگار چه می کنیم، معلوم نیست به بی بها چیزهایی خودمون رو نفروشیم، معلوم نیست با چه وضعی و چه رویی از این دنیا بریم، آخه بیراهه زیاده و تازه بعد از این دانشگاه به طور فزاینده ای بیش تر میشه، ما به کودوم مسیر بریم معلوم نیست، اما اون مرحومه که اقلا تا اونجا که ما می دونیم با دست پر رفت، فردای قیامت انشاالله اگه خطایی هم کرده خدا به واسطه بندگی هاش ببخشدش
در فوت ایشون با خیلی بچه ها بحث فلسفی (!) کردم که به نظرم میومد می تونه برامون مفیدتر از هر برداشت دیگری باشه، برای غفران ایشون هم می شد فقط دعا کرد و فاتحه خوند، شما هم واقعا لطف می کنید اگه برای غفرانشون همین لحظه که این متنو خوندین فاتحه ای بفرستین
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

۱۱.۰۶.۱۳۸۶

عشق2

بذارین این بار با یه خاطره واستون شروع کنم، راستشو بخواین من اصولا آدم خوش تعریفی هستم و اگه طرف مقابلم هم پایه باشه خوب همه جا و در هر شرایطی گپ می زنیم.

از سر کلاس با یکی از رفقا زود اومده بودیم بیرون و عجله داشتیم تا بتونیم به نماز جماعت برسیم، کیفم رو گذاشتم توی نمازخانه و رفتیم وضو بگیریم، حین وضو گرفتن طبق معمول داشتم با رفیقم صحبت می کردم و گفتم خیلی به ضررت شد عرفان عملی رو نگرفتی نه میانترم داشت و نه هیچی و استاد با سوادی داره و همه نوع بحثی رو با منطق تمام انجام میده و موضوع آزاد هم زیاد داره، مثلا جلسه پیش بحث عشق بود و صحبت های جالبی می کرد که آقاجون اولین مرحله عاشقی اینه که از خودت بیای بیرون و به یکی دیگه عشق بورزش و اون برات به خودی خود ارزشمند باشه، در این موقع دیگه شما نمی گین ای عشق من، ای امید من و ... و این حرفایی که شماها بهتر از من بلدین، چون اون من آخرش نشون میده طرف رو هم واسه خودتون دوست دارین نه ذات خودش و.... در این موقع در یکی از دستشویی ها باز شد و یکی از استادا که غش کرده بود از خنده اومد طرف ما، من هم که اصولا آدمی هستم که کم نمی یارم شروع کردم با استاد گفتن که آقا از چی می خندین و ...

مبحثی که اینجا بحث می کنم قسمتی رو از همون کلاس نقل می کنم و حاشیه ها رو خودم اضافه می کنم

هویت معشوق از نظر عاشق معمولا از یک جذبه شروع میشه که می تونه به واسطه کمال، جمال یا هر زیبایی دیگه ی مادی یا معنوی باشه و بعد از اون دیگه خیلی از چیزا در دید عاشق عوض میشه که همون حکایت مجنون میشه که میگه اگه در دیده مجنون نشینی جز حسن لیلی نبینی (یه چیزی تو این مایه ها بود!) و خوب دیگه حالا جناب عاشق حتی هویت خودش رو از معشوق می گیره!
اینجاست که توجه جناب معشوق برای عاشق کمال حساب می شه حتی اگه گوشه چشمی نظر بیش نباشه، یا حتی برخوردهای ساده برای عاشق مهم میشه ، جناب مجنون همین جاست که می فرماد:

اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی

اینجا نشون میده عاشق کم محبوب رو زیاد و زیاد خودش رو کم می پنداره.

بذارین هی توی مبحث جلو نریم همین جا کمی وایسیم و فکر کنیم! باباطاهر در این مورد میگه:

خوشا آن مهربونی کز دو سر بی که یک سر مهربونی دردسر بی

نگاه کنین معقوله عاشقی با روابط روزمره نبایستی قاطی بشه، مثلا طرف روزی سه بار عاشق میشه و راحت هم فارغ میشه، این دیگه کمبود واژه هاست که به اون بگیم عاشقی چون ذات معشوق برای عاشق غیرقابل جایگزینی میشه، این که طرف بگه من عاشق این گاو هستم واسه شیرش، البته این گاو هم نبود خوب یه گاو دیگه، این خوب با معقوله عشق جور در نمی یاد اما یک بار هم میشه حکایت فیلم گاو و گاو جناب مش حسن خان که خود گاوش به ذات برای مش حسن ارزش داشت!

بذارین مثال روزمره بزنیم تابلو ترین بروز دادن عاشقی امروز شده بحث جزوه در دانشگاه ها که می بینیم طرف با گرفتن یه جزوه از یک بنده خدا چقدر توی دلش قند آب میشه و برای خودش فتح الفتوحی داشته، البته خوب هستن بعضی ها که معتاد جزوه هستن و کلکسیون جمع می کنن و اینجاست که نشون میده در برخوردهای روزمره هم اون مرز عاشقی تا زندگی عادی به این راحتی ها معلوم نمیشه، یا این که مثلا قطع الرجال میشه و سر کلاس کسی جزوه نمی نویسه بعد ملت میرن سراغ کاتب کلاس و خوب این جزوه گرفتن چه ربطی داره به اون شیوه تابلوی امروزی!

یا این که مثلا الحمدلله توی نصف سریالامون دختره به یه پسری میرسه و یا بالعکس بعد طرف گنگ میشه و حتی حرف زدن یادش میره، بعد تازه آخرش می فهمه طرف مقابل اصلا هیچ احساسی به اون نداشته و فقط معتاد ارتباط با رفقا بوده و اونو هم مثل بقیه می پنداشته و ...

یه مثال این حب بی نهایت و عشق رو که میشه همه جا دید علاقه والدین به بچه هاشونه، همون حکایت مادر پیری رو که قبلا براتون نوشتم که وقتی دست پسرش رو گرفته بود به تعبیر پسرش فکر می کرد با رئیس جمهور مملکتش داره قدم میزنه و به این زمین خاکی بند نبود، این نمونه ای از عشق ناب هست چون مادر بچه رو نه به خاطر ثروت یا مدرک یا ... بلکه ذاتا دوست داره! واسه همین توجه بچه به والدین مخصوصا در سنین بالا یه معنی دیگه پیدا می کنه.

بذارین همین جا یه جاده خاکی بریم، برگردیم به سخنان معلم شهید، علی آقای شریعتی که توی مقاله دوست داشتن از عشق برتر است ایشون که مورد انتقاد خیلی ها هست، یه کالبد شکافی از عشق داره و دست آخر میگه دوست داشتنی خیلی مقدس تر از عشقه چون آدمو کور و کر نمی کنه که فقط حسن معشوق رو ببینه، اون کلام زیبای دکتر هم اتفاقا بسیار حکیمانه تر از انتقاد منتقدین این مقالشون هست و شدیدا تاکید داره که در پیدا کردن مصداق عشق لغزش کوچکی باعث میشه بینش و بصیرت آدم نسبت به معشوق از بین بره و فقط او را کمال مطلق بپنداریم (کلا اگه این نوشته دکتر رو نخوندین حتما توصیه می کنم این کار رو بکنین!)

کلا وقتی عشق در نظر کسی پیدا شد، عاشق دوست داره معشوق گونه باشه، معشوق رو کمال می دونه و در طلب او و راه او هر کاری رو می کنه. دیگه هویت قبلی عاشق معنی خودش رو از دست میده و دوست خواهد داشت که در هر شرایطی مورد پسند معشوق باشه، حتی خودش رو هم فراموش می کنه و در راه معشوق و کمال اون از هر چیزی می گذره، سریال جواهری در قصر رو اگه دیده باشین سعی می کرد همین رو نشون بده که معشوق حاضر بود عشق خودش رو حاشا کنه و حتی قربانی بشه تا معشوق به کما برسه!

بی شک این عشقی که ما می گیم با عشق کوچه بازاری امروز بسیار متفاوت میشه، همین عشقه که مولانا رو به دنبال شمس به هرکجا آباد می کشونه، اما اونو از مردگی نجات میده، زندش می کنه و دولتی پاینده از اون می سازه، هر چند در این راه دیوانه بشه اما می خواد هر طور شده لایق خانه عشق بشه!

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو راه بری

شیخ نیم پیش نیم امر ترا بنده شدم

البته خوب این راه عشق بد راه خطرناکیه! به قول حافظ:

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

آنقدر دانم که از شعر ترش خون می چکد

سخن طولانی نکنیم شما رو تا دیدار بعدتون تنها می گذارم:

هركه را جامه زعشق چاك شد

او ز حرص و عيب، كلي پاك شد

شاد باش اي عشق خوش سوداي ما!

اي طبيب جمله علت هاي ما!

اي دواي نخوت و ناموس ما!

اي تو افلاطون و جالينوس ما!

جسم خاك از عشق برافلاك شد

كوه، در رقص آمد و چالاك شد

جمله معشوق است و عاشق پرده يي

زنده معشوق است و عاشق مرده يي