۲.۰۱.۱۳۸۷

گذاشتند و رفتند

بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیندازید و دل مبازید
که دیر یا زود
باید گذاشت و گذشت
(مولا علی (ع
باز از خود پرسید، پس از مرگ چرا چنین در سودای رفتگان می گریند این همه مراسم از بهر چیست؟! جز آن نیست که او رفت و این همه ناله او را سودی نخواهد داشت! آن را که که به قول دوست شاعری در حیاتش زنده باد نگفتند چرا امروز چنین زنده یاد می گویند؟! مرده پرستی را جز آنچه می نمودند نمی دانست.
سخن دل را زبان امانت دار نیست، این بار نیز زبان گشود که چرا چنین می نماییم؟! گفتند فرض گیرید این همه برای یادآوری یک موضوع برای دیگران باشد که دیر یا زود شما نیز قدم در راه بی بازگشت بسوی مبداتان می گذارید! باز می پرسید که چرا برای چند روز و چند ماه چنین می شود و باز فراموش خاطر خواهد شد؟! بازگفتندش اگر غفلت و فراموشی نبود که زندگی آرام نمی گرفت!
در میان مردمان جامعه آن را که آشفته روی و گسیخته فکر است را می پرسند: مگر عاشقی؟! می دانیم چرا؟! چون عاشق همه سال مست و رسوای معشوق است و لحظه ای فکر معشوق از ذهن او جدا نمی شود و چنین عشقی او را از زندگی باز می دارد، تا غفلتی از خاطر دوست نباشد عاشق را هوش و حواس نیست! اگر ما غفلت از معشوق ازلی نداشتیم، اگر ما فراموشکار نبودیم، اگر ما عهد الست را همیشه به خاطر داشتیم، اگر ما مرگ را همیشه در نظر داشتیم، دیگر زندگی معنایی نداشت، اقتضای بشریت ما فراموشکاری ماست!
مولای ما در حدیثی که خوانده بودیم دو وجهه را از زندگی مومن گفته بودند که چنان عمل می کند انگار که سالیان سال زنده خواهد ماند و چنان با مردم حساب می نماید گویی در همان دم خواهد مرد.
شاید می پنداشتند چنین بحث هایی را مناسب آن روز نبود، اما جز به واسطه این بحث ها ریختن اشک در مراسم آن که رفته بود بر عبث پاییدنی بیش نیست، ای کاش هر قطره اشک ما در سوگ عزیزان یا محرم یا مراسم احیا یا ... نه تنها از روی احساس دل تنگی و دل سوختگی در حق رفتگان بلکه از بینش وبصیرتی عمیق نشات گیرد، آن روز قطره ای اشک زندگی ما را تغییر خواهد داد وگرنه گریه های زار زار بدون بصیرت نه مرهمی بر دردهامان و نه سودبخش رفتگان و نه توشه ای برای فردایی خواهد بود که خود نیز خواهیم رفت.
آن روز اولین روز دانشگاه در سال جدید بود، خبری جانسوز را بی مقدمه شنیده بودم که خانم قهرمانی از هم کلاسی هایمان در حادثه آتش سوزی به همراه مادر و برادر کوچکش فوت شده اند! خبر سنگین و غیرقابل باور بود، اما این رسم رفتن از دنیا بیش تر برای همه کس ناگهانی است، اما داغ جوان دیدن سنگین تر از داغ دیگران هست.
خبر برای همه بهت انگیز بود، فضای دانشکده سنگین شده بود، حتی آن ها که دوهفته پیش تر خبر را شنیده بودند هنوز این خبر برایشان قابل هضم نبود، هر جا صحبت می شد مقدور نبود بغض ها را مخفی کرد، وقتی شنوندگان خبر سوال هایی می کردند اشک های گویندگان با زبان هاشان همراهی می کردند تا بگویند چه شده...
تصمیم بر آن گرفتیم که برای آنها مراسمی را در اولین پنج شنبه برگزار کنیم که انصافا بچه از جون مایه گذاشتن تا مراسم در شان کسی باشه که جای خواهر برای بچه ها می موند، دسته همشون درد نکنه، واقعا در اون زمان محدود برنامه ریزی بچه ها خیلی خوب بود.
می دونین شیطنت نداشتن توی دوران دانشجویی، آروم بودن و آزار نرسوندن به کسی، از ده نفر اول بخش برق دانشگاه شیراز بودن، تعامل با بچه ها با حفظ همه حرمت ها، تحمل داغ از دست دادن پدر، امید به آینده و تلاش برای پیشرفت، مغرور نبودن و فراموش نکردن خود و از همه مهم تر یه بنده خوب بودن کارهای ساده ای نیستن، اگه بخوان با هم جمع بشن اما خوب بعضی ها اینا رو باهم جمع می کنند، بعد یهو پر می کشند و میروند.
می دونین وقتی فکر می کردم می گفتم خوش به حال خانم قهرمانی که این طور رفت، آخه معلوم نیست ما که موندیم فردای روزگار چه می کنیم، معلوم نیست به بی بها چیزهایی خودمون رو نفروشیم، معلوم نیست با چه وضعی و چه رویی از این دنیا بریم، آخه بیراهه زیاده و تازه بعد از این دانشگاه به طور فزاینده ای بیش تر میشه، ما به کودوم مسیر بریم معلوم نیست، اما اون مرحومه که اقلا تا اونجا که ما می دونیم با دست پر رفت، فردای قیامت انشاالله اگه خطایی هم کرده خدا به واسطه بندگی هاش ببخشدش
در فوت ایشون با خیلی بچه ها بحث فلسفی (!) کردم که به نظرم میومد می تونه برامون مفیدتر از هر برداشت دیگری باشه، برای غفران ایشون هم می شد فقط دعا کرد و فاتحه خوند، شما هم واقعا لطف می کنید اگه برای غفرانشون همین لحظه که این متنو خوندین فاتحه ای بفرستین
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

۱۱.۰۶.۱۳۸۶

عشق2

بذارین این بار با یه خاطره واستون شروع کنم، راستشو بخواین من اصولا آدم خوش تعریفی هستم و اگه طرف مقابلم هم پایه باشه خوب همه جا و در هر شرایطی گپ می زنیم.

از سر کلاس با یکی از رفقا زود اومده بودیم بیرون و عجله داشتیم تا بتونیم به نماز جماعت برسیم، کیفم رو گذاشتم توی نمازخانه و رفتیم وضو بگیریم، حین وضو گرفتن طبق معمول داشتم با رفیقم صحبت می کردم و گفتم خیلی به ضررت شد عرفان عملی رو نگرفتی نه میانترم داشت و نه هیچی و استاد با سوادی داره و همه نوع بحثی رو با منطق تمام انجام میده و موضوع آزاد هم زیاد داره، مثلا جلسه پیش بحث عشق بود و صحبت های جالبی می کرد که آقاجون اولین مرحله عاشقی اینه که از خودت بیای بیرون و به یکی دیگه عشق بورزش و اون برات به خودی خود ارزشمند باشه، در این موقع دیگه شما نمی گین ای عشق من، ای امید من و ... و این حرفایی که شماها بهتر از من بلدین، چون اون من آخرش نشون میده طرف رو هم واسه خودتون دوست دارین نه ذات خودش و.... در این موقع در یکی از دستشویی ها باز شد و یکی از استادا که غش کرده بود از خنده اومد طرف ما، من هم که اصولا آدمی هستم که کم نمی یارم شروع کردم با استاد گفتن که آقا از چی می خندین و ...

مبحثی که اینجا بحث می کنم قسمتی رو از همون کلاس نقل می کنم و حاشیه ها رو خودم اضافه می کنم

هویت معشوق از نظر عاشق معمولا از یک جذبه شروع میشه که می تونه به واسطه کمال، جمال یا هر زیبایی دیگه ی مادی یا معنوی باشه و بعد از اون دیگه خیلی از چیزا در دید عاشق عوض میشه که همون حکایت مجنون میشه که میگه اگه در دیده مجنون نشینی جز حسن لیلی نبینی (یه چیزی تو این مایه ها بود!) و خوب دیگه حالا جناب عاشق حتی هویت خودش رو از معشوق می گیره!
اینجاست که توجه جناب معشوق برای عاشق کمال حساب می شه حتی اگه گوشه چشمی نظر بیش نباشه، یا حتی برخوردهای ساده برای عاشق مهم میشه ، جناب مجنون همین جاست که می فرماد:

اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی

اینجا نشون میده عاشق کم محبوب رو زیاد و زیاد خودش رو کم می پنداره.

بذارین هی توی مبحث جلو نریم همین جا کمی وایسیم و فکر کنیم! باباطاهر در این مورد میگه:

خوشا آن مهربونی کز دو سر بی که یک سر مهربونی دردسر بی

نگاه کنین معقوله عاشقی با روابط روزمره نبایستی قاطی بشه، مثلا طرف روزی سه بار عاشق میشه و راحت هم فارغ میشه، این دیگه کمبود واژه هاست که به اون بگیم عاشقی چون ذات معشوق برای عاشق غیرقابل جایگزینی میشه، این که طرف بگه من عاشق این گاو هستم واسه شیرش، البته این گاو هم نبود خوب یه گاو دیگه، این خوب با معقوله عشق جور در نمی یاد اما یک بار هم میشه حکایت فیلم گاو و گاو جناب مش حسن خان که خود گاوش به ذات برای مش حسن ارزش داشت!

بذارین مثال روزمره بزنیم تابلو ترین بروز دادن عاشقی امروز شده بحث جزوه در دانشگاه ها که می بینیم طرف با گرفتن یه جزوه از یک بنده خدا چقدر توی دلش قند آب میشه و برای خودش فتح الفتوحی داشته، البته خوب هستن بعضی ها که معتاد جزوه هستن و کلکسیون جمع می کنن و اینجاست که نشون میده در برخوردهای روزمره هم اون مرز عاشقی تا زندگی عادی به این راحتی ها معلوم نمیشه، یا این که مثلا قطع الرجال میشه و سر کلاس کسی جزوه نمی نویسه بعد ملت میرن سراغ کاتب کلاس و خوب این جزوه گرفتن چه ربطی داره به اون شیوه تابلوی امروزی!

یا این که مثلا الحمدلله توی نصف سریالامون دختره به یه پسری میرسه و یا بالعکس بعد طرف گنگ میشه و حتی حرف زدن یادش میره، بعد تازه آخرش می فهمه طرف مقابل اصلا هیچ احساسی به اون نداشته و فقط معتاد ارتباط با رفقا بوده و اونو هم مثل بقیه می پنداشته و ...

یه مثال این حب بی نهایت و عشق رو که میشه همه جا دید علاقه والدین به بچه هاشونه، همون حکایت مادر پیری رو که قبلا براتون نوشتم که وقتی دست پسرش رو گرفته بود به تعبیر پسرش فکر می کرد با رئیس جمهور مملکتش داره قدم میزنه و به این زمین خاکی بند نبود، این نمونه ای از عشق ناب هست چون مادر بچه رو نه به خاطر ثروت یا مدرک یا ... بلکه ذاتا دوست داره! واسه همین توجه بچه به والدین مخصوصا در سنین بالا یه معنی دیگه پیدا می کنه.

بذارین همین جا یه جاده خاکی بریم، برگردیم به سخنان معلم شهید، علی آقای شریعتی که توی مقاله دوست داشتن از عشق برتر است ایشون که مورد انتقاد خیلی ها هست، یه کالبد شکافی از عشق داره و دست آخر میگه دوست داشتنی خیلی مقدس تر از عشقه چون آدمو کور و کر نمی کنه که فقط حسن معشوق رو ببینه، اون کلام زیبای دکتر هم اتفاقا بسیار حکیمانه تر از انتقاد منتقدین این مقالشون هست و شدیدا تاکید داره که در پیدا کردن مصداق عشق لغزش کوچکی باعث میشه بینش و بصیرت آدم نسبت به معشوق از بین بره و فقط او را کمال مطلق بپنداریم (کلا اگه این نوشته دکتر رو نخوندین حتما توصیه می کنم این کار رو بکنین!)

کلا وقتی عشق در نظر کسی پیدا شد، عاشق دوست داره معشوق گونه باشه، معشوق رو کمال می دونه و در طلب او و راه او هر کاری رو می کنه. دیگه هویت قبلی عاشق معنی خودش رو از دست میده و دوست خواهد داشت که در هر شرایطی مورد پسند معشوق باشه، حتی خودش رو هم فراموش می کنه و در راه معشوق و کمال اون از هر چیزی می گذره، سریال جواهری در قصر رو اگه دیده باشین سعی می کرد همین رو نشون بده که معشوق حاضر بود عشق خودش رو حاشا کنه و حتی قربانی بشه تا معشوق به کما برسه!

بی شک این عشقی که ما می گیم با عشق کوچه بازاری امروز بسیار متفاوت میشه، همین عشقه که مولانا رو به دنبال شمس به هرکجا آباد می کشونه، اما اونو از مردگی نجات میده، زندش می کنه و دولتی پاینده از اون می سازه، هر چند در این راه دیوانه بشه اما می خواد هر طور شده لایق خانه عشق بشه!

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو راه بری

شیخ نیم پیش نیم امر ترا بنده شدم

البته خوب این راه عشق بد راه خطرناکیه! به قول حافظ:

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

آنقدر دانم که از شعر ترش خون می چکد

سخن طولانی نکنیم شما رو تا دیدار بعدتون تنها می گذارم:

هركه را جامه زعشق چاك شد

او ز حرص و عيب، كلي پاك شد

شاد باش اي عشق خوش سوداي ما!

اي طبيب جمله علت هاي ما!

اي دواي نخوت و ناموس ما!

اي تو افلاطون و جالينوس ما!

جسم خاك از عشق برافلاك شد

كوه، در رقص آمد و چالاك شد

جمله معشوق است و عاشق پرده يي

زنده معشوق است و عاشق مرده يي

۱۰.۱۰.۱۳۸۶

پروژه کارشناسی

تخته گاز خودمو رسوندم به دانشکده علوم اجتماعی و آدرس آقای دکتر فقیه معاونت دانشکده رو پرسیدم، رفتم دفترشون، جلسه ای بودند و اومدن بیرون معلوم بود که عجله دارن، گفتم دانشجوی برق هستم و در سه جمله قصه علاقه مندی به علوم انسانی رو گفتم و گفتم که به عشق پروژه هایی که از پروفسور لوکس دیدم کنترلی می خوام بشم و حالا هم دنبال موضوع برای پروژه کارشناسی هستم، اوشون هم خیلی استقبال کردند و گفتند بلیط تهران دارن و اونجا جلسه ای با پروفسور لوکس و عده ای دیگه دارن از این جهت شماره تماس به من دادن تا برای بعد هماهنگ کنم.

راستشو بخواین مدت ها بود دنبال این بودم که پروژه کارشناسی رو در موضوع مورد علاقم بردارم و برای همین به بچه های جامعه شناسی مراجعه کردم گفتن که یکی از دانشجوهای دکتراشون روی منطق فازی کار کرده، اون بنده خدا رو یدا کردم گفت که کار عملیاتی نکردم اما می تونی سراغ دکتر فقیه بری و من اون روز برنامم جور شده بود تا ایشون رو ببینم.

از طرف دیگه در بخش خودمون هیچ استادی برای پروژه هایی با کاربرد کنترل در علوم انسانی حاضر نبود برای پروژه کارشناسی قبولم کنه و از تابستون دنبال این موضوع بودم تا این که تازه تونسته بودم یه استاد دانشگاه شیراز پیدا کنم که از این موضوع استقبال کرده بود اما شناختی نسبت به ایشون نداشتم.

بعدا با یکی از اساتید بخشمون دوباره صحبت کردم در حالی که گفته بودن تا سال دیگه پروژه کارشناسی نمی گیرم، موافقت ضمنی کردن و گفتن بیا سراغم، راستشو بخواین من رفته بودم بگم شما که قبول نکردید من دنبال استاد از سایر بخش ها رفتم اگه میشه موافقت کنید اوشون استاد مشاورم باشن، اما خوب استاد خودمون هم گفتن بیا و با هم صحبت می کنیم تا شروع کنی، منم روم نشد بگم با کسی دیگه صحبت کردم.

خلاصه دکتر فقیه از سفر برگشتن و امروز رفتم سراغشون و گفتم گرچه مخابراتی هستم و مطالعات فازی نداشتم اما شاید این شاخه از کنترل برای پروژه مناسب باشه، اگه پیشنهاد منبعی دارین شروع کنم و ... اما ایشون گفتن بحث فازی خیلی روش کار انجام شده شما بیائید و روی فراکتال ها و آشوب کار کنید که جدیدتر هستند و منبعی رو به من معرفی کردن، با شرمندگی در مورد استاد مشاوری پرسیدم و ایشون گفتن برای من هیچ اهمیتی نداره استاد مشاورمت باشم، به عنوان یه دانشجو من کارت رو راه می اندازم!

جالب بود کتابی که ایشون خودشون تالیف کرده بودن رو انتشارات دانشگاه شیراز 28 تا موجودی داشت اما با 2تا از کارمنداشون یک ساعت(!) گشتیم و نتونست یداش کنن، تصور کنید مرکز نشر یک دانشگاه 6 تا کارمند حقوق بگیر در زمان مراجعه من اونجا بودن اونوقت از یدا کردن یک کتاب عاجز بودن!

خلاصه چند تا کتاب در مورد فازی و چند تا کتاب دکتر فقیه رو گرفتم و تقریبا نصف یکشون که در مورد فازی بود رو امروز خوندم(یک ماه به کنکور مونده اونوقت من...) خیلی مطالبش برام قشنگ بود و عطشم رو برای فراکتال ها زیادتر کرده، جالبتر برام این بود که دکتر فقیه که من فقط اسمشون رو شنیده بودم استاد تمام دانشگاه هستند و دکترای کنترل هم دارن و این برای من خیلی جالب و دوست داشتنی بود، آخه فکر می کردم قبل از این فقط روفسور لوکس دانشگاه تهران در موضوعات مورد علاقه من کار کرده اما حالا می دیدم که توی همین دانشگاه یه استاد تمام در این موضوعات کار می کنه.

دکتر فقیه استاد مدعو برای دانشجویان مدیریت گرایش سیستم دانشگاه تهران هست و از این جهت همکاری جالبی با استادهای تهران دارن و برای همین هم بود که اون روز به من اونطور گفته بودیم.

خلاصه آخر عمری این موضوع برام جالب شده، آخه داشتم برای کنکور می خوندم شدیدا خوابم میومد اما با خودم قرار گذاشتم اگه بیش از 12 بیدار موندم روی زمینه علاقه مندیم وقت بذارم و الان که 2 هست اصلا خوابم نمیاد، اما شاید بهتر باشه بخوابم و فعلا به کنکور فقط فکر کنم اما خیلی سخته!

فقط نمی دونم بخش ما چرا این قدر سخت گیرن که امروز یکی از استادا می گفتن از رئیس بخش رسیدم کسی می تونه با بخش های دیگه پروژه کارشناسی بگیره، گفتن به هیچ وجه!! اونوقت مثلا بچه های ارشد کنترل دانشگاه شریف راحت پروژشون رو با پروفسور لوکس دانشگاه تهران می گیرن، حالا ما دوره کارشناسی با استاد همین دانشگاه... بگذریم

وقتی سراغ پروفسور لوکس رفتم که می خوام پنج ساله بشم و از محدودیت های دانشگاه شیراز گفتم، ایشون پیشنهاد دادن گرچه چندماهی هم از سال گذشته اما بشینم واسه کنکور همینن امسال بخونم که اگه تهران قبول بشم گفتن نه پیش نیاز بهت می زنیم نه هیچ چیز دیگه، پروژه هم گفتن می تونم با خودشون بگیرم و قرار بود دیگه من بخونم اگه تهران شد که چه بهتر و اگه نشد خوب اگه خواستم نج ساله بشم و واحدهای اختیاری مورد علاقمو بگیرم، سال دیگه با خیال آسوده کنکور بدم...

شاید بهتر باشه همون برای کنکور بخونم پروژه رو هم بذارم برای بعد از کنکور....

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

از دولت محزونان وز همت مجنونان

آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد

عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل

کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد

همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا

آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین

با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی

نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی

نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی

ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد

اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی

فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد

ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش

این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد

این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم

اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا