۱۰.۰۶.۱۳۸۵

حالا یارم بیایه

عجب! حتما شک می کنین که این عنوان چه ربطی به نوشته پیشین داره!؟ اونجا امر به معروف و نهی از منکر بود و کلی داغ کرده بودم حالا اینجا نوشتم حالا یارم(با ضمه خونده میشه) بیایه!!عجب

راستشو بخواین من سر قولم بود اما از هیچ کودوم از مراجع رساله که بشه دستورات امر به معروف و نهی از منکر رو کپی و پیست کنی پیدا نکردم. سایت های مختلف رفتم و استفتائات موجود بود اما تشریح احکام پیدا نکردم حتی یه سی دی رساله پیدا کردم اما امکان کپی و پیست نبود

خوب شاید بگین اینا چه ربطی به عنوانت داره!؟ راستشو بخواین جمله ای که برای عنوان گذاشتم یه اصطلاحه، یکی از رفقای شیرازی می گفت شیرازی ها از قدیم الایام فعال بودن تا حدی که شما در نظر بگیرید شعرای سایر استان ها به سفرهای مختلف می رفتند و همه جا در وصف دلبر خود صحبت می کردن و شعر می گفتن اما شاعرای شیرازی تو خونشون که آب از وسطش رد می شد می نشستن و می گفتن"حالا یارم بیایه" یعنی که حاضر نبودن برای دلبرشون از جاشونم تکون بخورن

حالا من هم که الان 15 سال هست شیرازم دیگه کمی تحت تاثیر این جو قرار گرفتم! به قول یکی دیگه از رفقا می گفت ما تو اوج عصبانیتمون می گیم "میخوابونم تو گوشتا" که نشون میده در اون حاله به فکر خوابیم(!) بگذریم

برای امر به معروف و نهی از منکر شما رو به رساله مرجعتون ارجاع می دم اما یه قول دیگه داده بودم و اونم بحث سیاسی بود، راستشو بخواین نوشته قبلی رو هفته پیش نوشتم و اون موقع خیلی برای مباحث سیاسی دوباره داغ شده بودم و همه جا دوباره می نشستم با همه تیپ آدم بحث سیاسی اما این هفته از این که در وبلاگ چیزی بنویسم پشیمون شدم نه به خاطر دلایلی که قبلا آورده بودم بلکه برای این که خودمم دیگه سر در گم شدم

راستشو بخواین اظهارنظر در مورد عملکرد افراد خیلی سخته و وقتی این موضوع به سیاست کشیده میشه دیگه واقعا بحث ها بغرنج میشه(!) برای همین قضاوت صحیح در حضور هزاران رسانه که افکار مختلفی رو القا می کنن خیلی سخته

دو تا مثال براتون می زنم ، اگه یادتون باشه پرونده آقای کرباسچی چند سال چیش از جنجالی ترین اخبار کشور بود که صدا و سیما جلسات دادگاه را مستقیم پخش میکرد و مردم مشتاقانه به تماشا می نشستند، به جزئیات پرونده هیچ کاری ندارم اما اگر به یاد داشته باشین می توانین برای خود تحلیل کنین که رسانه ها چگونه روزانه شخصیت واحد ایشان را به گونه ای جدید به بحث می گذاشتند و ایشان را تا اوج فساداقتصادی محکوم کردند و سپس محبوبیت عمومی به ایشان دادند و دوباره ... و شاید هرگز ما این شخصیت را نشناختیم

آیت الله منتظری را به یاد آورید که زمانی قائم مقام رهبری خوانده می شد، با یک سری جریانات امام فرمودند که ایشان نباید در مسائل سیاسی اظهار نظر کنند اما باید از حضور ایشان در محافل علمی و حوزوی استفاده شود و آن گاه رسانه ها برخوردهای کاملا متناقضی در ادوار مختلف انجام دادند تا حدی که بحث حبس در منزل ایشان و بالعکس حمایت های قاطع از ایشان به کرات تکرار شد و شاید هرگز اظهارنظرها در مورد ایشان در هیچ دوره زمانی صحیح نبود

از اینها که بگذریم مثال های فراوانی از این دست را شما می توانید هر روزه پیدا کنید که در جنجال های تبلیغاتی شخصیتی کاملا محبوب می گردد که شاید در حقیقت شایستگی این محبوبیت را نداشته باشد و بالعکس و از این رو من سعی خواهم کرد در مورد افراد تا جای ممکن اینجا مطلبی ننویسم چرا که در صورتی که منابع من موثق نباشند گناه غیبت افرادی که در عرصه های مملکتی تلاش می کنند و زندگی خود را صرف مردم کی کنند را به جان خریده ام

تنها یک موضوع را از بحث سیاست می گویم و اون دعوت به سرزندگی مردم کشورم و نگران شدن برای وضع آن است، نمی دانم شاید ایده آل خود را در کشورمان نیابیم اما همت ما چاره ساز خواهد بود، سعی کنید از افکار نزدیک به افکار خود حمایت کنید و با نومیدی از یک ارگان یا اداره یا شخص عرصه را ترک نکنید خاطره ای را نقل می کنم شاید رنگ و بوس سیاسی داشته باشد اما برای من ماندگار است

انتخابات ریاست جمهوری اخیر من دیگر رغبت فراوانی به فعالیت نداشتم در یکی از جلسات که دکتر خاتمی و خانم ابتکار آمده بودند پسری بالای سن رفت و با دلایل کاملا منطقی از اصلاحات انتقاد کرد و اشکالات دوره های پیشین دو جناح را گفت و مردم همه با او همدل بودند و او را تشویق می کردند و در پایان او گفت:" و من چون افرادی را که کاندید شده اند را دارای ضعف هایی که برشمردم می دانم هرگز در انتخابات شرکت نمی کنم" و جو جلسه که شدیدا تحت تاثیر کلام او قرار گرفته بود کاملا برگشت تا اینکه نفر بعد که روی سن رفت به این جوون جواب زیبایی داد

نفر بعد گفت "دوستان باور بفرمایید من هم کاملا تحت تاثیر سخنان فلانی قرارگرفتم و پا به پای شما برای او دست میزدم، اما من دیشب به او زنگ زدم و گفتم همه حرف های تورا قبول دارم اما فلانی من در انتخابات شرکت می کنم نه به خاطر این که نامزدهای فعلی را کاملا می پسندم بلکه برای این که تو بتوانی سال دیگه دوباره با همین تریبون همین حرف ها را بزنی و آزادی کلام تو سلب نشود تا با این انتقاد ها چرخ پیشرفت جلو رود و به قول خودت با این کلام ها حال تو با کرام الکاتبین نباشد،شاید دوباره با این کلمات جو جلسه عوض شد

رفقا شما هم باید همت کنید فی البداهه به قله اصلاحات و ایده آل ها نمی توان رسید بلکه این پروسه تدریجی است، عرصه را هرگز خالی نباید کرد،منظور من تایید صحبت های اون رفیق نیست بلکه جان کلام من اینجاست که با هر عقیده ای که هستمیم به سوی ایده آل حرکت کنیم اگر کسی را با افکار نزدیک به خود انتخاب کنیم می توانیم در پروسه های بعد افراد نزدیک تری به افکارمان را بیابیم اما اگر عرصه را خالی کنیم بالطبع آنهایی میدان را دد دست می گیرند که شاید هیچ دغده ای شبیه ما ندارند

راستش غیبت کلامی یه هفته ای من به همون بیش فعالی من به خاطر تحت تاثیر هوای شیراز بودن بوده که می باس ببخشین

سم زمونه
عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
کجاست اون کوچه
چی شد اون خونه
آدماش کجان خدا میدونه

بوته ی یاس بابا جون هنوز
گوشه ی باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفتا خونه
خودش کجاهاست خدا میدونه

میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گوشه ی طاقچه توی ایونه

پرسید زیر لب یکی با حسرت
از ما ها بعدها چه یادگاری میخواد بمونه
خدا ميدونه

۹.۳۰.۱۳۸۵

دوباره خواهم گفت

سلام
امروز می خوام یه چیزایی بنویسم که خیلی سختن، می دونم خیلی موضع گیری بعدش خواهد شد و خیلی فکرها، شاید برای من خیلی گرون تموم بشه اما احساس می کنم بدون نوشتنشون دلم آروم نمیشه
اصلا روزی که وبلاگو شروع کردم می خواستم حرف های نگفته رو رک و راست بگم و این مطلب رو توی نوشته های اولم گفتم اما در مطالب بعدی همیشه سعی می کردم مخاطب سنجی کنم، با احتیاط صحبت کنم و دل هیچ کسیو با مطالبم نشکونم و هیچ چیز شبهه ناکی نگم که شاید فردا احیانا برداشتی اشتباه بشه اما احساس می کنم اگه خیلی حرفا رو نزنم فردا حداقل جواب وجدان خودمو نمی تونم بدم، هر چند شاید کسی اینجا حرفای منو نخونه حتی بعدا عده ای با ذره بین اینجا دنبال موضوعاتی خواهند گشت که برای آدم حرف دربیارن اما اقلا اسا کریم شاید از ما بپذیره
دیروز با راننده تاکسی بحثی از موضوعاتی سیاسی داشتیم که گرچه قرار بود اینجا لام تا کام از سیاست نگم اما شدیدا واجب می دونستم که خیلی حرفای نگفته رو دیشب بنویسم اما مهمون داشتیم و مقدور نشد و جریانات دیگری نیز بود که منو شدیدا ترغیب به این امر می کرد از جمله نتایج انتخابات یا یک سری وقایع اجتماعی که برخورد کردم
امروز تصمیم گرفته بودم وقت آزاد که پیدا کردم از اون مطالب بنویسم اما موضوع مهم تری برام پیش اومد که تصمیم گرفتم اول اونو مطرح کنم و انشاالله اگه عمری بود بعدا از سیاست خواهم نوشت
دیروزی با یکی از رفقای مذهبی بودیم، از جایی رد شدیم دوست ما شدیدا از حرکات افرادی به ستوه اومد و لب به شکوه گشود که قصد داره امر به معروف و نهی از منکر کنه و شدیدا عصبانی شده بود، رفیقمون رو آروم کردم و از اون محیط خارج کردم و با اون جایی رفتیم و تنهاش گذاشتم با یکی از بچه هایی که از نظر فکری استاد من و تغذیه کننده افکار منه
امروز دوباره جایی اون رفیق رو دیدم و سر بحث رو باهاش باز کردم و می دیدم که افکارش زمین تا آسمون از نظر نگرش به افراد جامعه عوض شده بود و مراتب اون واجب شرعی رو حس کرده بود و فهمیده بود که در هر مکانی برای امور چنینی هرگز نباید بی گدار به آب زد که در اون صورت تاثیر برعکس خواهد گذاشت کمااینکه می بینیم بعضی آقایون آموزش دیده هم که حتی خودشون رو متصدی این امور می دونن واقعا با حرکات نسنجیدشون بدون رعایت مراتب شرعی اقدام می کنن و بالعکس آمر منکر می شوند و گرچه تذکرات را با اهداف خیر می دهند اما متاسفانه حرکات آنها تاثیر معکوس می گذارد
خونه که رسیدم رفتم و توی رساله احکام امر به معروف و نهی از منکر رو دوباره خوندم و دیدم عجب مراتب سختی داره، واسه همین تصمیم گرفتم در ابتدا این احکام رو از رساله یکی دیگه از مراجع از اینترنت پیدا کنم و روی وبلاگ بذارم و بعد از اون در مورد اجرای اون بحث کنم، قبل از این کار هم تصمیم گرفتم مقدمه بنویسم که همین نوشته کنونی هست
احکامی که مرجع من داده بود خیلی صریح تر از اون چیزی بود که فکر می کردم و گرچه بر سلسله مراتب این واجب تاکید کرده بود اما لزوم آن کمی منو ترسوند، تا حدی که این طور استنباط می شد که اگه به بهای از دست دادن رفقا (حتی مخاطبین این وبلاگ) یا حتی به بهای این که فردا برای من پاپوش درست کنند واجبه که امر به معروف و نهی از منکر انجام بشه
شاید از حالا به بعد حرفهای سیاسی و اجتماعیم بهای سنگینی برام داشته باشه اما حداقل امشب عزم جزم پیدا کردم که این حرفا رو بزنم، بی شک حتی اگر کسانی از این صحبت ها استفاده هایی در جهت تخریب من (حتی در ذهن خودشون) بکنن و شاید اون تصویریوکه از من ساختن به کل دگرگون کنه اما شاید کمی وجدان آدمو راحت کنه
می دونم برعکس یه عده هم فکر می کنن من این حرفا رو می نویسم که عده ای بچه مذهبی خوششون بیاد و بعدا از این موضوع استفتده سو کنم اما خدا رو شاهد می گیرم که هرگز این طور نیست و حتی شاید ببینید که به اون بچه مذهبی هایی که بی گدار به آب می زنند و گفتم در حقیقت آمر منکر می شن خواهم توپید
شاید تا حالا برای این که، ین برداشت ها نشه هیچ چیزی نمی گفتم و همه تیپ رفیقمو برای خودم حفظ می کردم اما اگه با این چیزا رفقای ما می پرن همون بهتر که بپرن و توی بی رفیقی تنها بمونم، چون از نظر من هزار تا از این رفیقا به یه رفیق مرد نمی ارزن
اگه حالا به بعد حرفی می زنم که به مذاق آقایون(چه مسوول،چه مذهبی،چه لوتی و چه ...) جور در نمیاد فقط واسه اینه که به یه حکم فراموش شده تا حدی هر چند ناچیز عمل کنم و خیلی دوست دارم نظر بقیه رو بدونم، حتی اگه سالها بعد این مطالب رو برای اولین بار دارین می خونین نظرتون رو بنویسین و یقین داشته با شین سعی می کنم در اسرع وقت جواب بدم
حق نگهدارتون و عزت زیاد
شعر زیر رو من با صدای علیرضا عصار شنیدم و به نظرم شعر تکون دهنده ای هست که برای امام حسین (ع) خونده شده اما یه دنیا حرفه
خاک خونین
چون قدم بر خاک خونین داشتی
بذر غیرت در زمین می کاشتی
زهر عشق حق به حمد آویختی
در رکوعت می به ساغر ریختی
قبله تو عشق و مستی قتلگاه
این مشایخ قبله هاشان بر گناه
گویمت از هفت رنگان مو به مو
خرقه پوشان دغلکار دو رو
سجده بر پست و ریاست می کنیم
با خدا هم ما سیاست می کنیم
کو نشانی که شما اهل دلید ؟
جملگیتان بر نماز باطلید
می چکد شک بر سر سجاده ها
وای از آن روزی که افتد پرده ها
ما خدایان زیادی ساختیم
مال مردم را به خود پرداختیم
شیر حق برخیز وقت کار شد
بر سر نی رفتنت انکار شد
کاخها گردیده مسجد سرفراز
صد رکعت تزویر دارد هر نماز
سجده در مسجد حسینا مشکل است
این بنا از دل نباشد از گل است
این خسان با مال مردم زنده اند
جملگی اندر نماز و سجده اند
دم ز راه و رسم سلمان می زنیم
لاف اسلام و مسلمان می زنیم
کاشکی از نسل سلمان می شدیم
لحظه ای یک دم مسلمان می شدیم
مهدی شریفی

۹.۲۳.۱۳۸۵

سیاست زدگی

دوبارها دیوارهای شهر هزار رنگ شدند، دوباره یک سری جوون سیریش و پوستر به دست راه افتادن توی خیابونا و هر ساعت دیوارها رو یه رنگ می کنن و دوباره انتخابات

یادم میاد قبلا عجب شوری برای انتخابات داشتم، یادمه اول دبیرستان ناظر صندوق انتخابات ریاست جمهوری بودم و برای هر جمله سیاسی ساعت ها بحث می کردم، جامعه، آفتاب یزد و ... رو می خوندم و حتی دوران راهنمایی با دبیر اجتماعی، معارف و مربی پرورشی ساعت ها بحث می کردم اما امروز دیگه اخبار رو هم از این و اون می شنوم ، خیلی وقت ها تا بحث سیاسی می شه سریع جیم می زنم
انتخابات ریاست جمهوری اخیر دوستان اصلاح طلب برای ستاد دانشجویی دعوت کردن با بی رغبتی تمام رفتم تا در صورتی که بتوانند قانعم کنند فعالیت ها را از سرگیرم، آقایان یوسفیان و ... آمده بودن اما فقط احساس می کردم بقیه جوانان نیز نومید و مثل من هستند و آنها نیز از شور سیاسی سابق خود می گفتند و آن روز کلی با آقای یوسفیان و مجلس ششم انتقاد کردیم و سوال های بی جواب فراوانی برای ما باقی ماند فقط به ما از زبان مرحوم بازرگان یا شاید هم مصدق گفتند:"ملت ما در رسیدن به قله اصلاحات همیشه تا کمرکش کوه بالا می رود و سپس خسته می شوند اما بجای توقف در آنجا به امید آن که نسل تازه نفس بعد راه را ادامه دهد به پایین کوه بازمی گردند و دوباره نسل بعد ..." و هرگز به قله نمی رسد
با آن همه سوال که داشتم در آن دوره فقط برای یافتن پاسخ سوالاتم در جلسات مختلف شرکت کردم و در نهایت نیز در دو مرحله اول و دوم رای های کاملا متفاوتی به صندوق انداختم و شاید آنها هم از جوسازی انتخابات بود، سوالات مرا بی پاسخ با تعدادی شعار پاسخ می دادند
دوباره در این انتخابات هم بعضی دوستان گفتند قصد فعالیت دارند، در یکی دوجلسه شرکت کردم، جلسه انتخاباتی نبود از عملکرد سالیان گذشته منتقدانه پرسیدم اما باز هم هزاران سوالم بی پاسخ ماند
دیگر اخبار را هم مگر اتفاقی گوش می کنم و این چنین بسیاری از دوستان من نیز هستند و نوعی سیاست زدگی را احساس می کنم، پیش از این همه مردم نقادانه به مسایل می نگریستند اما امروز در تاکسی ها فقط صدای بلند ضبط ها به گوش می رسد، در مجامع عمومی کمتر می بینیم قشر روشنفکر بحث کنند و اکثرا خود را از بحث ها بیرون می کشند
امروز از نظر من سیاست زدگی مردم به بی خیالی آنها از جامعه نیز تبدیل شده است و آن سوتر سیاستمداران هم چنان به بازی های سیسی خود می پردازند و گوییا حتی بعضی مسوولین نیز از مردم غافل شده اند.
از دوستی پرسید عدم رغبت تو به سیاست را درک می کنم ولی چرا از وقایع اجتماعی نقد نمی کنی گفت: برای مردم نقد کردن بی فایده است،نگرش آنها نسبت به هر حرفی را مثبت گرایانه می دانند و حتی حاضر به گوش دادن نیستد، می گفت مردم از حرکت اشتباه مسوولین استقرا می زنند واز همه بدبین شده اند و هر دفاعی را بچه مثبت بازی می دانند و خود هر چه می کنند،می کنند و هر چه بد آید را از دید دیگران می دانند و فراموش کرده ان خود نیز وظیفه ای دارند
دوست دیگری می گفت مردم عادت به تعمیم جمیع رفتار پیدا کردند و الگوهاشان عملکرد افراد مختلف نیست بلکه فردی را برای ورزش یا سیاست یا .... انتخاب می کنند و اگر در بعد دیگری از زندگی او خطایی دیدند تعمیم می دهند و از انزجار پیدا می کنند و برای همین همین هیچ الگویی را برای حرکت به سوی کمال نمی پذیرند
دیگری می گفت اگر من در این موارد بحث کنم مردم از من ایده آلی را می طلبند و در صورت خطای من در هرموردی نسبت به من و امثال من بدبین می شوند.
رفیقی مذهبی می گفت فلانی من از افراد فکر بسته مذهبی منزجرترم چرا که با نام دین و نماد دین آن کارهایی را می کنند که نام دین را نیز خراب می کند و من برای این که چنین نشود حتی شبیه بچه های مذهبی برخورد نمی کنم تا لااقل نام دین را خراب نکنم
کس دیگری می گفت در وبلاگم نقدی کاملا مستند از مسوولی کردم و برخورد تندی با من شد که تصمیم گرفتن هرگز دیگر پا در سیاست نگذارم، گرچه نقد من کاملا مستند نسبت به فردی بود اما برخوردی بد با من شد، می گفت شاید اگر شاید کاملا غیرمنطقی هوار می زدم و داد و بیداد می کردم کمتر با من برخورد می شد تا بحث از سر استدلال، می گفت مواضع سیسی من حساسیت برانگیز نبود استدلال های من برایم سنگین تمام شد
و هرکسی برای انزوای خود دلیلی می آورد، نمی دانم واقعا حق سوی چه کسی است، می دانم این بیش از سیاست زدگی بی تفاوتی مردم نسبت به جامعه می تواند خطرناک باشد اما نمی دانم علت چیست و راه حل کدام است اما ... نمی دونم چی بگم، خودتون فکر کنین خوشحال می شم نظراتتون بدونم
راستی من بعد از جدایی از همه فعالیت هام فقط یک گروه جامع شناسی داشتم که با بچه هاش بحث می کردم که از اونا هم فعلا خداحافظی کردم و دیگه از هر قید و بندی راحت شدم و دیگه کاملا زدم به رگ بی خیالی، شاید همه از ساست زدگی باشه شایدم ... نمی دونم

تصمیم گرفتم نوشته ها رو بدون شعر تموم نکنم



درد گنگ


نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی ‌آِشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم


هوشنگ ابتهاج


پشت درياها

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق

قهرما نان را بیدار کند

**********

قایقی از تور تهی

ودل از آرزوی مروارید

هم چنان خواهم راند

نه به آبی ها دل خواهم بست

نه به دریا - پریانی که سر از آب به در می آرند

و در آن تابش تنهایی ماهیگیران

می فشانند فسون از سر گیسو هاشان

هم چنان خواهم راند

**********

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره ها روبه تجلی باز است

بام ها جای کبوترهائیست

که به فواره ی هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله ی شهر-شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک- موسیقی احساس تو را می شنود

و صدای مرغان اساطیر می آید در باد

**********

پشت در یا ها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است

شاعران وارث آب و خرد و دشمنی اند.

سهراب سپهری