۱.۲۳.۱۳۸۶

دوست داشتن، چیزی که فراموش شده

سلام

سکانس اول: دیروز داشتم توی یکی از سایت ها می گشتم که توی اون یه گروه بود با عنوان"اگر تنها ترین تنها شوم، باز هم خدا هست" و از جمله بحث هایی که اونجا بود این بود که "چرا خدا رو دوست دارید؟!" چند هزار نفری توی اون گروه بودن و بعضی ها هم توی این بحث مشارکت کرده بودن و جواب هایی داده بودن، اما برای من این سوال بود که آیا ما واقعا خدا رو دوست داریم؟!

سکانس دوم:توی تاکسی داشتم میومدم خونه یه نفر سوار شد نزدیکی های خونمون که رسیدیم موبایل طرف زنگ زد، مامانش بود. برام خیلی جالب بود که اون آدم که تا اون لحظه اونقدر مغرور و رسمی بود هم چین با مامانش حرف زد و توی هر جملش سه بار قربون مامانش رفت در حالی که دو دقیقه بعد اونو میدید التماس می کرد که منتظر من نمونید و غذا رو بخورین و وایساده بود واسه غذای نخورده پیشاپیش تشکر می کرد و معلوم بود مسافر نبود که بعد از مدت ها مامانش رو ببینه بلکه ظاهرا هرروز کارش همین بوده، راستشو بخواین توی دلم کلی طرف رو تحسین کردم و ذوق کردم که هنوزم کسانی هستند که قدر بابا مامانا رو می دونن و حرمتشون رو کامل نگه می دارن، و واقعا مدت ها بود که توی این شهر بزرگ از این برخوردهای دلنشین از مردم ندیده بودم، آخه اینجا ملت باید کلاس بذارن... ، خانواده ها هر چی می کنن وظیفشونه... و همیشه بچه ها طلب کار هستند

راستیاتش می خواستم n سکانس دوست داشتن بنویسم اما چه فایده، آخه این سکانس ها رو همه هر روز می بینیم و مهم اینه که از این نمایش ها استفاده کنیم، سکانس های آدم فروشی و نارفیقی که توی خانواده ها، رفقا، شرکا و ... می بینیم اما من منظورم اینه که امروزه سکانس های دوست داشتن ها هم برعکس اون چیزی که می بینیم شده و دوست داشتن بی منت و طمع فراموش شده!

من از همون سکانس اول شروع می کنم؛ راستیاتش کلاه خودمون رو قاضی کنیم شاید ببینیم که واقعا فقط تصور می کنیم که خدا رو دوست داریم، آخه اگه ما خدا رو دوست داشتیم که اینجور نبودیم، حتی بعضی ها هم ادعاشون میشه خیلی مسلمون، واسه بهشت و جهنم مسلمونن! منظورم اینه که مثلا حضرت علی (ع) می فرمان:" خدا یا اگر بهشت تو نبود و اگر جهنم تو نیز نبود، من باز تورا عاشقانه می پرستیدم" اما اگه بهشت و جهنم رو هم بگیرن دیگه چند نفر مسلمون می مونن؟! اگه ما خالقمون رو واقعا دوست داشتیم بازم اینجوری زندگی می کردیم؟! باز این قدر نافرمونی می کردیم؟! آخه ما که از یه بچه هم خوشمون بیاد سعی می کنیم هر جوری خوشحالش کنیم، اما سعی نمی کنیم خدای خودمون رو از خودمون خوشحال کنیم؟! نه فکر نمی کنم که ما توحیدمون هم توحید باشه

بارزترین سمبل قدرشناسی هر آدم بعد از خدا در این زمونه قدرشناسی در و مادر هست، اما ما واقعا تا چه حد قدردان اونا هستیم؟! از وقتی به دنیا اومدیم فکر و ذکر اونا ما بودیم و حاضر بودن واسه ما هر چیزی رو بدن اما ما چی؟! بابت هیچ و پوچ چقدر بهشون دروغ گفتیم؟! چقدر از زحماتشون تشکر کردیم؟! امروز که دیگه حرمت شکنیشون هم داره باب میشه، اونوقت نهایتا ملت یه روز مادر یا روز پدر با یه تشکر ساده فکر می کنن همه وظیفشون رو انجام دادن! اگه کوچکترین کاری رو واسه اونا بکنیم، چه منتی که به سرشون نمی ذاریم! خوب دیگه این شده زندگی شهرنشینی ما

امروزه معلما دیگه کلافه شدن، آخه اونا از نظر ما دارن پول می گیرین و وظیفشون رو انجام میدن و هیچ حرمتی ندارن! انگار نه انگار این سخن مال اما علی (ع) هست که "هر کس کلامی به من بیاموزد،مرا تا پایان عمر برده خویش گردانیده است!". امروز دیگه معلم های قدیممون هم که می بینیم خیلی بخواهیم احترام بذاریم یه سلام خشک و خالی می کنیم و رد می شیم و این روسه واسه بقیه اصناف هم هست

رفاقت که کاملا نعطیل شده، رفیق تا روزی که به دردمون بخوره و بتونه کاری واسمون بکنه رفیقه و اگه اگه تاریخ اعتبارش تموم بشه، دیگه انگار نه انگار که ما روزی همدیگه رو می شناخیتم، این که رفیق باشه خدا می دونه با هم کلاسی و شریک چه می کنیم، البته دنیا دست بده بستان داره و این چیزا به خودمون هم برمی گرده و باعث میشه خودمون احساس تنهایی کنیم و دنیای خشک خودساختمون رو به گردن بقیه بیندازیم

آخه هر چی بخوام بگم تمومی نداره، همسایه، همکار، کاسب، قوم و خویش و .... همه همه رو فقط در چارچوب رسمی تحویل می گیریم و روابط عاطفی کاملا تعطیل شده و اگه هم باشه موقت برای چند روز، چند ماه و نهایتا چند سال هست! آخه ما دنبال آسایش خودمون هستیم غافل از این که این چیزا که ما داریم فدای آسایش می کنیم، عین آسایش هستند و عمرمون رو داریم صرف رسیدن به آسایش می کنیم با این که آسایش همین هاهست که از دست می دیم

نمی دونم اما احساس می کنم دوست داشتن واقعا فراموش شده، با یکی از مشاورین که رفته بودیم به والدین می گفت این که شما از واژه های "عزیزم،قربونت برم و ...." در برابر بچه ها و همسرتون استفاده کنید و مثلا یه شاخه گل به اونا بدین واقعا هیچ هزینه ای نداره اما زندگی آدم رو متحول می کنه و شادابی و صفا رو به همراه داره

چقدر خوب می شد ما هم دوست بودبم با همه عالم و آدم، نه برای پله ترقی قرار دادن اونا برای رسیدن به آسایش، بلکه چون این دوست داشتن فراموش شده آسایش هر دو عالم هست


تو این روزا ما آدما
گل نمی دیم به دست هم
از یادمون داره میره
دلتنگی های دم به دم

این روزا دیگه همه جا
صحبت بی وفاییه
ورد زبون آدما
تنهایی و جداییه


هرکی به فکر خودشه
همدلی معنا نداره
حتی دیگه بی بهونه
عشق میره تنهات می ذاره

یکی بیاد داد بزنه
که دوره دوره ي وفاست
دشمنی معنی نداره
دنیا پر از صلح و صفاست

من می مونم تا که نگن
عشق دیگه بی دووم شده
من می مونم تا که نگن
دوره ي عشق تموم شده

من می مونم تا که بگم
دوست داشتنم حقیقته
برای اعتبار عشق
همین خودش غنیمته
همین خودش غنیمته


یکی بیاد یکی بیاد
تا آخر عاشق بمونه
دلزده و خسته نشه
دل کسی رو نشکونه

من می مونم تا بدونم
عاشق و با وفا کیه؟
تا که دیگه کسی نگه
یک دل با صفا چیه؟

یکی بیاد یکی بیاد تا آخر عاشق بمونه
دلزده و خسته نشه دل کسی رو نشکونه

من می مونم تا بدونم عاشق و با وفا کیه؟؟
تا که دیگه کسی نگه یک دل با صفا چیه؟؟

یکی بیاد یکی بیاد تا آخر عاشق بمونه
دلزده و خسته نشه دل کسی رو نشکونه

من می مونم تا بدونم عاشقو با وفا کیه؟؟
تا که دیگه کسی نگه یک دل با صفا چیه؟؟

۱.۱۴.۱۳۸۶

اختلاط: خوب،بد، زشت

از اونجایی که اینجای بحث به جاهای حساسی رسیده من سعی می کنم برنامه رو با چند تا سناریو ادامه بدم، که حساسیت کمتر بوجود بیاد:

سناریوی اول: وقتی که نشریه ایران جوان چاپ می شد با یکی از روسای دانشگاه های آزاد که تاکید زیادی به چادر اجباری در دانشگاه داشت مصاحبه کرده بود و ایشان هرگونه رابطه دو جنس رو مذموم می دونستن و در دانشگاهشون با اون برخورد می کردند. شخص مصاحبه کننده که می دونست دختر ایشون در دانشگاه (فکر کنم) علم و صنعت درس می خواند،پرسیده بود اگه دخترتون اونجا بخواهد و یا مجبور باشد در گروه مختلط پروژه ای انجام دهد شما مخالفت می کنید؟ ایشان هم فرموده بودند که خیر، زیرا دخترم را خودم تربیت کردم و بر او شناخت کامل دارم!!! که بعد شخص گفته بود مگر بقیه افراد بچه هایشان را خودشان تربیت نمی کنند؟! و این که شما نسبت به بقیه شناخت ندارید باید این گونه برخورد نمایید؟!

سناریوی دوم: یکی از مخالفت های گروه های اتفاقا روشن فکر با اردوهای علمی مختلط چندین روزه این هست که می گویند در این اردوها ارتباط و صمیمیت افزایش پیدا می کند و پس از بازگشت از اردو بعضی حریم ها به دلیل صمیمیت ایجاد شده شکسته می شود و ارتباطات گسترش می یابد، در حالی که رویکرد این ارتباط پس از آن دیگر علمی نیست و بیش تر وقت به یاوه گویی و سخنانی که اگر اندیشه کنند فقط مشغولیات آنی است می گذرد و اینگونه ارتباز بازتاب زیبایی در جامعه ندارد و منجر می شود که پس از آن در قبال این افراد سخنانی گفته شود که شاید بازی با آبروی آنها باشد! (اینجا فقط نقل قول می کنم و سعی در تایید یا تکذیب ندارم و فقط می خواهم صورت مساله باز شود)

سناریوی سوم: چند سال پیش برای کاری رفته بودم سراغ فرماندار و از قضا فردی را دیدم که می دانستم در فلان NGO کار می کند و برای مجوز اردوی مختلط به یکی از شهرها آمده بود، بنابرقوانین در این اردوها مجوز به آدم های پخته ای که آموزش دیده اند و حریم ها را می شناسند داده می شد که مسوولیت را قبول کنند و در برابر افراد تعهد داشته باشند و مسوول این امر در آن NGO شیراز نبود و این جوان فوق دیپلم کامپیوتر که شاید بینش قوی ای نیز نداشت آنجا آمده بود و می گفت شاید بخواهیم نوار بذاریم و راحت باشیم ممکنه با ما برخورد کنند و اتفاقا مجوز نیز به او داده شد

سناریوی چهارم: روزی که می خواستم گروه رباتیک تشکیل بدم، به سراغ بچه های ریش سفید رفتم و اونا بهم گفتن که فلانی چندین سال هست که توی هر ورودی یک گروه رباتیک تشکیل میشه و بعدش توی این گروه بچه های تاپ و غیر تاپ عضو می شوند و به اقتضای کار گروهی بین اونا ارتباط به وجود می آید اما تجربه نشون داده این ارتباط بین دوجنس صمیمیت و وابستگی ایجاد کرده و باعث میشه که اصلا گروه به جاده خاکی بره و گروه ها معمولا به هدفشون نمی رسند، من هم کلی با بچه ها صحبت کردم که چطور میشه با حفظ همه حریم ها هم چنین گروهی رو تشکیل بدیم و نتیجه بگیریم و این کار رو انجام دادیم و گروه تشکیل شد و به خوبی کارش رو پیش برد، اگرچه به علت مشغله های علمی از گروه بیش از 40 نفری فقط 5 نفرو اون هم سر باقی موندند و توانستند به نتیجه مطلوب برسند، اما بالاخره با حفظ حریم ها همه کارها به خوبی پیش رفت

سناریوی پنجم: وقتی در دبیرستان رییس شورای دانش آموزی بودم و همانطور که در نوشته های پیشین آمد، نامه دعوت به همکاری که از سوی دبیرستان فرزانگان آمد با مشورت با مدیر جلسه مشترک با حضور مدیران گذاشتیم، در این جلسات من خیلی خشک و جدی برخورد می کردم که منجر به گلگی دوستان نیز می شد اما حتی در آن سن و سال که شاید بینش ها بسیار کمتر باشد این ارتباط با حفظ همه حرمت ها برقرار بود و در هر موردی که حرفی زده می شد موضع گیری من در برابر هر فردی که از بیرون صحبتی در مورد بچه ها می کرد کاملا قاطعانه بود طوری که هیچ حرفی هم پشت سر بچه ها زده نمی شد و با اتمام حجتی که با مدیر داشتم او نیز ضمن نظارت کامل مواظب آبروی بچه ها بود و حتی در آن زمان ارتباط با حفظ تمام حرمت ها انجام شد و نتایج آن نیز همایش ها و برنامه هایی بود که مجال پرداختن به آن نیست

سناریوی ششم: یکی از مدیران که در موفقیت او هیچ شبهه ای نبود اما به دلایلی که باز مجال پرداختن به آن نیست اتفاقا بر اردوهای مختلط تاکید داشت و اعتقاد داشت این تردوها نمودی از ارتباط متقابل دو جنس ات که باعث آشنایی «ها نه تنها با هم که نمودی از این برخورد در خارج چارچوب کلاس ها می شود و با جهت دهی صحیح می تواند بسیار مناسب باشد و چه برای ازدواج و چه برای زندگی اینده می تواند بینش آنها را بخوبی بسازد

سناریوی هفتم: در گروه های زیادی عضویت داشته ام اما برای من عملکرد یکی از این گروه ها جالب بود، این گروه مختلط بود اما تا جایی که مقدور بود دوجنس مراحل کار خود را به موازات هم انجام می دادند و هیچ اختلاطی نبو اما در مورادی که یکی از دو گروه به هر دلیلی مشکلی برای یشبرد هدف خود داشت از جنس مخالف کمک می گرفتند و در این میان هدف رسیدن به پروژه ای از یش تعریف شده بود که معمولا با موفقیت انجام می شد و در مواردی که لازم بود هر یک از افراد در زمینه تخصصی خود به سایرین کلیه تجربه خود را منتقل می کرد

سناریوی هشتم: می گن مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه، گروه های باهاشون بودم که مسوولینشون یه تجربه منجر به شکست (برای رسیدن به هدف تعریف شده نه عشق!!!) از گروه های مختلط داشتند و اگر چه در زمینه کاریشون واقعا به خاطر تفاوت دنیای افکار زن ها و مردها ارتباط لازم می باشد و بدون اون شاید هرگز نتونن قضاوت درست بکنن اما از ترس گذشته گروه ها رو فقط منحص به پسرها یا دختر ها می کنند

سناریوی نهم: این سناریو دیگه خیلی تاسف بار هست اما متاسفانه وجود داره هر چند محدود و اون هم اینه که بعضی ها این ارتباط رو مذموم می دونن اما برای بقیه!!! همه رو به هزار صورت متهم می ککن، اما وقتی نوبت به خودشون میرسه چون فکر می کنن اعتقاداتشوت اینقدر ناب هست که امکان نداره خطا کنن... بگذریم

سناریوی دهم: اسلام میگه اگه یه زن و یه مرد نامحرم توی یه اتاق باشند و اجبار به کار خاص در این مورد نباشه حداقل باید گوشه در رو باز کنند تا که شیطون نفر سومشون نباشه، البته خیلی ها می آیند پیازداغ مساله رو زیاد می کنن، اما این مساله تاکید داره که اگه اجباری در این کار نباشه و شامل حال خیلی از کارهای روزانه تخصصی نمیشه، حتی مراجع می گن اگه احتمال بدهند که به گناه می افتند اید اونجا رو ترک کنند وگرنه.... در این موارد اونا که پیازداغ رو زیاد می کنن... بگذریم

من اینجا هیچ گونه قضاوتی نمی کنم و عنوان هم نشون دهنده همین موضوع هست و فقط چند

پرده از زندگی روزمره رو براتون گفتم تا انشاالله بعدا بیش تر بحث کنیم!البته قبلا هم گفتم این موضوع در هر فرهنگ و جامعه ای می تواند کامل متفاوت باشه

راستشو بخواین در این موضوع مطلب نوشتن خیلی سخته، آخه... بگذریم

خدایا
به من توفیق
تلاش در شکست
صبر در نومیدی
رفتن بی همراه
کار بی پاداش
فداکاری در سکوت
دین بی دنیا
عظمت بی نام
خدمت بی نام
ایمان بی ریا
خوبی بی نمود
عشق بی هوس
تنهایی در انبوه جمعیت
دوست داشتن
بدون آنکه دوست بداند
روزی کن
معلم شهید دکتر علی شریعتی

۱.۱۱.۱۳۸۶

نسلی که بچه می ماند

بابای خونه صبح تا شب چند شیفت باید کار کنه، بعد از بازنشستگی هم دنبال کار جدیدی بگرده، مادر خونه هم چه بیرون کار کنه چه نکنه هیچ لحطه آرومی نداره، بچه ها هم بیچاره ها هزارتا مشغولیات دارن، از گیم نت و پیک نیک گرفته تا بدنسازی و گلسازی و استخر و ...و همیشه هم از والدین گله مندند و حتی بدشون نمیاد تندی هم بکنن، البته واسه خاطر والدین یا سرنوشتشون در جامعه مدرک گرا(!) هر از گاهی هم درس می خونن تا مدرکی بگیرن

جوونا حرف اول به دوم قهر می کنن و همیشه خدا نالونن که والدینشون اونا رو درک نمی کنن و استعداد فراوونشون به هدر داره میره، اصلا آینده ای هم ندارن و کار متناسب با پرستیژون هم گیر نمیاد و ایتا همش تقصیر ... است

این شده نسلی که توی کوچه و خیابون می بینید و همیشه خدا شاکی هستن، نسلی که واقعا مشکلات زندگی رو حس نمی کنن و خانواده هاشون هم واسه آسایششون همه چیز در اختیارشون گذاشتن غافل از این که این طور عاقبت این نسل چی می شه، نسلی که اگه واقعا یه روز با یه مشکل روبرو شه توان مقابله نداره و تا 30 سالگی هنوز بچه هستند، نه فکر و بینش دارن نه کار دارن و نه علمی که بشه باهاش زندگیو ساخت و واقعا زندگی بی هدف و مقصودی دارن

کافیه فقط چشمامون رو باز کنیم و ببینیم این جونا چکار می کنن و کمی به آینده فکر کنیم! امروز کافی شاپ، چت، پیک نیک، بیلیارد، به قول شیرازی ها خط زدن، استخر، سونا، کلاس موسیقی، کنسرت، گردش روزانه با دوستان، گیم نت، آرایشگاه(!)، کوهنوردی، سینما، دی وی دی های فیلم، ماهواره، تلویزیون، ویراژ با ماشین، احیانا پارتی، اعتیاد به هر چیزی، روزی سه بار عاشق می شن و شب هم فارغ میشن، اس ام اس بازی، وبلاگ نویس(!)، سرکشی به سایت های کلوب و ارکات و... برنامه هفتگی خیلی از بچه ها رو کاملا پر کرده و شوخی کردیم اگه قبول نکنیم که این افراد درصد بالایی از جمعیت ما رو تشکیل می دن، البته بعضی هاشون هم میون کاراشون کلاس هم میرن و درسی هم می خونن

نیایم فقط اینطور نگاه کنیم و اینا رو مخصوص قشر مرفه بدونیم بلکه درصد زیادی از موارد فوق میون همه اقشار جوونا رواج داره و اصلا بعضی هاشون به تنهایی نصف وقت شبتنه روز بچه ها رو می گیره و این نسل از راهنمایی تا سی سالگی حتی بعد از اون این رویه را متناسب با سنشون ادامه می دن و در مقابل جور اونا رو کس دیگه می کشه

کلا بذارین همن جا بگم که می خوام چه نتیجه ای بگیرم، می خوام بگم ما و نسل ما مقصرتر از هر کس دیگه هستیم که ازشون انتقاد می کنیم و این نسل با این شیوه به هیچ جایی نخواهد رسد، قبلا مطلبی با عنوان چیزی به نام اعتقاد نوشتم که جان کلامش این بود که حتی درصد بالایی از افرادی هم که فکر می کنن آدما معتقدی هستن مبانی فکریشون متزلزله و واقعا شاید اعتقادی نباشه، در مود عشق های کیلویی هم یه چیزایی نوشتم، در مورد سیاست زدگی، در مورد بی قراری و تحمل مشکلات نداشتنمون ، فرار مغزها،مفروش خویش ارزان و ... نیز قبل مطالبی نوشتم که در مجموع می خوام نتیجه بگیرم که ما و هم نسلیان ما داریم به بیراهه می ریم

تا حالا چند بار نشستیم واسه خودمون یه هدف تعریف کنیم و زندگی خودمون رو ارزیابی کنیم، واقعا بود و نبود ما چه فواید و زیان هایی داره؟! به کجا میریم و چه هدفی داریم؟!تا چه حد کارامون مبانی فکری و عقلی داره، و تا چه حد تابع جوگیری و احساسات ما هست؟!اگه هیچ فشاری از خانواده ها نبود چه کارهایی می کردیم؟! نسل قبل از ما با هزاران دردسر بزرگ شدند و خون دل زحمت کشیدند نتیجه، این چنین شد، حالا وقتی ما بخواهیم مملکت رو بچرخونیم چه می کنیم

نمی گم آموزش پرورش، صدا سیما، دانشگاه، خانواده، اینترنت، ماهواره و... مقصر نیستند، اما واقعا ما چقدر همت کردیم؟! قصد من از نوشتن این مطالب نتیجه گیری و نسخه بندی برای مسائل نیست بلکه فقط دوست دارم دغدغه های فکری ایجاد بشه تا فردایی از خواب بیدار نشیم که ببینیم خیلی دیره

واقعا تا حالا به فردای خودمون و مملکتمون فکر کردیم؟! آیا تا بحال فکر کردیم بینش فکری ما مثلا در دوران دانشگاه چه تحولی داشته و این تحول مثبت بوده یا منفی؟! وقتی با دقت نگاه کنیم و ببینیم واقعا از چند درصد وقتمون استفاده مفید می کنیم شاید بهتر بشه تصمیم گرفت و آیا این مشغولیات جذاب رو نیازی هست وقتی رو بهشون اختصاص بدیم که اوج زندگی آدمی زاد در اون سن هست؟! به قول مرحوم دکتر حسین پور 20 سال دیگه تازه دوست داریم بتونیم درس بخونیم اما ذهن تنبل شده ما دیگه جواب نخواهد داد

شاید اگه زندگی دکتر حسابی ها،انیشتین و حتی هیتلر ها رو بخونیم یه تفاوت هایی رو با زندگی خودمون حس کنیم

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟

به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده ست مراد وی از این ساختن

جان که از عالم علوی ست یقین می دانم

رخت خود باز بر آنم که همانجا مکنم

مر غ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

دو سه روزی قفسی ساخته اند ز بدنم

ای خوش آن روزی که پرواز کنم تا بر دوست

به هوای سر کویش پرو بالی بزنم

کیست در گوش که او می شنود آوازم ؟

یا کدام است سخن می فهمد اندر دهنم ؟

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟

یا چه جان است نگویی که فش بیرهنم ؟

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد

از سر عربده مستانه به هم در شکنم

من به خود نا مدم اینجا که به خود باز روم

آنکه آورد مرا باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هشیار و بیدار یکی دم نزنم