۱۰.۲۱.۱۳۸۵

مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی

مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی

تا حالا به بهای هر موقعیت، به قیمت وجدان هر آدمی و ... (منظورم بهای چیزای غیر مادیه) فکر کردین؟ مرحوم دکتر شریعتی میگه:" لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم غافل از آن که لحظه ها همان خوشبختی بودند." و شاید این فقط یه مصداقش باشه

نمی دونم اما تاحالا خیلی به قیمت چیزا فکر کردم، مثلا تا حالا به قیمت سیاست مدارها فکر کردین، که بعضی هاشون تا به یه جا برسن دیگه خدا رو هم بنده نیسن و همه چی رو فراموش می کنن و فقط تشنه قدرت می شن و به پست های بالاتر فکر می کنن

نردبان این جهان ماو منی است

عاقبت این نردبان بشکستنی است

لاجرم، هر که بالاتر نشیند

استخوانش سخت تر خواهد شکست

و شاید مصداق بعضی از اونا همون شعر (یا رب مباد که گدا معتبر شود که گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود) اما در مقابل بعضی ها بهاشون اونقرر زیاد که کسی نمی تونه بخردشون

البته غافل نشیم بهای این جور چیزا فقط ریالی نیست بلکه به نظر من مثلا اونی که تشنه قدرت سیاسی و پست و مقام میشه گاهی از تشنگان مال دنیا بدتر میشه، همه این عطش های قدرت باعث می شه یه هم چین آدمایی همه چیزو بفروشن، که براشون ساده ترینش دینشون می شه گرچه شاید گاهی برای منافعشون مقدس مآبی هم بکنن

نمی دونم بهای خود ما چقدره، آیا ما هم می تونیم مرد باشیم و خودمونو نفروشیم یا تا حالا هم اگه مدعی هستیم آدم خودمون بودیم به خاطر این بوده که قیمت بالایی بهمون پیشنهاد نشده!؟ شاید اگه پیشنهاد ملیاردی یا پست کلیدی ممکلکتی یا ... به ما هم می شد پای ما هم می لغزید!

اصلا بذارین به چیز وسوسه کننده دیگه اشاره کنم ، اونم منکراته، از هر نوعی (!) بعضی رفقا می نشینن خودشون رو از جامعه دور می کنن و عاشقانه خدارو عبادت می کنن، گرچه مطمئنا ثواب خودشو می برن اما بار عرض معذرت به قول شیرازی ها" او نو نوی کردن" یعنی هنر کردن که به گناه نیفتادن، آخه رفقا ریاضت دائم تو اسلام هم نهی نشده و هنر نیست آدم از جامعه دور باشه اونوقت نه معتاد بشه، نه هرزه گرد بشه نه هیچی بلکه اگه مردین با همه مردم باشین و خودتونو حفظ کنین که پاتون نلغزه

خیلی وقت ها نشستم به قیمت خودم و اطرافیانم فکر کردم، برای هر چیزی بهایی گذاشتم و اگه از حد بهاش گذشت دورش خط کشیدم اما راستشو بخواین بعضی وقت ها هم خط قرمزها گم میشه، آدم مرز رفیق بازی و مسائل دیگه رو بعضی وقت ها نمی تونه تعیین کنه و واقعا سخت میشه مثلا بین حفظ کردن عده ای رفیق و گذشتن از یه خط قرمز ذهنی انتخاب کرد

آدما قیمت هاشون خیلی فرق داره، یکی قیمت ریالی داره، یکی مقامی و یه عده هم قیمت های ظاهری، یه عده قیمتشون یه لبخند بیش تر نیست و یه عده هم اصلا قیمتشون بالاست اما به تدریج قیمت خودشونو می شکنن و خط قرمزهاشونو عوض می کنن و هدف هاشونو بازیچه وسیله ها می کنن و آخرشم هدفشونو گم می کنن

یکی از چیزایی که آدما قیمتاشون با هم فرق داره رفتار با جنس مخالفه،اوایل که وبلاگ رو شروع کردم یه سری عنوان داشتم که بیاین با هم بحث کنیم که موضوعات مختلف بود از جمله روابط دختر و پسر که یه سری مطالب رو نوشتم سعی می کنم بخونم ببینم چه نوشته بودم و در نوشته های بعدی از یه نظر دیگه به این موضوع نگاه کنم و کمی تحلیلی تر بحث کنم که چرا از نظر من برخورد آقایون مخالف و موافق اختلاط در سطوح مختلف نیاز به تجدیدنظر اساسی داره و حداقل از نظر شخص من خودم هم یه شهروند جامعه هستم علل سردرگمی ها در برخوردها چیه، هر جند شاید از نظر شما عقاید من اشتباه باشه اما اگه خواسین با هم بحث می کنیم

نمی دونم، بهای هر کسی به خودش مربوطه اما ما در برابر آدمایی که بهاشون زمین تا آسمون با هم فرق داره چطور می باش برخورد کنیم و خودمون چه قیمتیو داشته باشیم یه بحثه دیگه هس بعضی وقت ها کارو سخت می کنه، آدمایی که همه چی حتی ما را به بی بها چیزی می فروشن و حتی در مقابل هیچی عزیزترین چیزا رو می فرشن، برای یه خنده یا یه لحظه، یا ساعت یا روز یا سال یا ... خوش بودن همه چیزو قربانی می کنن

اگه یه روز همه با هر بهایی برامون عزیز شدن، کینه ای تو دلمون جا نگرفت و همه رو با هر بهایی دوست داشتیم اما خودمونو ارزون نفروختیم شاید زندگی کمی قشنگ تر بشه

راستی قیمت وقتتون از خوندن این نوشته بیشتر نبود؟!یادمون نره خوشبختی از دید دکتر شریعتی چی بود

یا حق

منگر به هر گدایی، که تو خاص ازآن مایی

مفروش خویش ارزان، که تو بس گرانبهایی

به صف اندر آی تنها ، که سفندیار وقتی

در خیبر است برکن ، که علی مرتضایی

تو به روح، بیزوالی ، ز درونه با جمالی

تو از آن ذو الجلالی، تو ز پرتو خدایی

تو هنوز ناپدیدی، ز جمال خود چه دیدی؟

سحری چو آفتابی، ز درون خود برآیی


۱۰.۱۷.۱۳۸۵

مثنوی شیعه

سلام، عیدتون مبارک
امشب شب عید و شادی من با گرفتن عیدی از یه سید دوبل شده، خیلی چیزا می خواسنم بنویسم اما یادم اومد قول داده بودم یه شعر مرحوم آغاسی رو براتون کاملش رو بذارم و چه بهتر که شب عید غدیر این کارو بکنم، چون شعر طولانیه امشب مطلبی نمی نویسم

متن مثنوی شیعه سروده مرحوم آقاسی

ساقی امشب باده از بالا بریز باده از خم خانه مولا بریز
باده ای بی رنگ و آتش گون بده زان که دوشم داده ای افزون بده

ای انیس خلوت شبهای من می چکد نام تو از لب های من
محو کن در باده ات جام مرا کربلایی کن سرانجام مرا

یا علی درویش و صوفی نیستم راست می گویم که کوفی نیستم
لیک می دانم که جز دندان تو هیچ دندان لب نزد بر نان جو

یا علی لعل عقیقی جز تو نیست هیچ درویشی حکیمی جز تو نیست
لنگ لنگان طریقت را ببین مردم دور از حقیقت را ببین

مست مینای ولایت نیستند سرخوش از شهد ولایت نیستند
خیل در ویشان دکان آراستند کام خود را تحت نامت خواستند

خلق را در اشتباه انداختند یوسف ما را به چاه انداختند
کیستند اینان رفیق نیمه راه وقت جان بازی به کنج خانقاه

فصل جنگ آمد تما شا گر شدند صلح آمد لاله پرپر شدند
دل به کشکول و تبر زین بسته اند بهر قتلت تیغ زرین بسته اند

موج ها از بس تلاطم کرده اند راه اقیانوس را گم کرده اند
موجها را می شناسی مو به مو شرحی از زلف پریشانت بگو

بازکن دیباچه توحید را تا بجوید ذره ای خورشید را
یا علی بار دگر اعجاز کن مشتهای کوفیان را باز کن

باز کن چشمان نازآلوده را بنگر این چشم نیاز آلوده را
باز گو شعب ابی طالب کجاست آن بیابان عطش غالب کجاست

تا ز جور پیروان بوالحکم سنگ طاقت زا ببندم بر شکم
تشنگی در ساغرم لب ریز شد زخم تنهایی فساد انگیز شد

آتشی افکند بر جان و تنم کین چنین بر آب و آتش می زنم
تاول ناسور را مرحم کجاست مرحم زخم بنی آدم کجاست

مرحم ما جز تولای تو نیست یوسفی اما زلیخای تو کیست
شاهد اقبال در آغوش کیست کیسه نان و رطب بر دوش کیست

کیست آن کس کز علی یادی کند بر یتیمان من امدادی کند
دست گیرد کودکنان شهر را گرم سازد خانه های سرد را

ای جوان مردان جوان مردی چه شد شیوه رندی و شب گردی چه شد
شیعگی تنها نماز و روزه نیست آب تنها در میان کوزه نیست

کوزه را پر کن ز آب معرفت تا در او جوشد شراب معرفت
حرف حق را ازمحقق گوش کن وز لب قران ناطق گوش کن

گوش کن آواز راز شاه را صوت اوصیکم به تقو الله را
بعد از بشنو ون از نو امرکم تا شوی آگاه بر اسرار خم

خم تو را سر شار مستی می کند بی نیاز از هر چه هستی می کند
هر چه هستی جان مولا مرد باش گر قلندر نیستی شب گرد باش

ای خروس بی محل سیر کن در کوچه های بی کسی دور کن از بی کسان دل واپسی
ای خروس بی محل آواز کن چشم خود بر بند و بالی باز کن

شد زمین لبریز مسکین و یتیم ما گرفتار کدامین هییتیم
با یتیمان چاره لا تقحر بود پاسخ سایل و لا تنهر بود

دست بردار از تکبر و ز خطا شیعه یعنی جود و انفاق و عطا
باده مما رزقنا هم بنوش ینفقون بنیوش و در انفاق کوش

هم بنوش و هم بنوشان زین سبو لم تناول برحتا تم حقول
یا علی امروز تنها مانده ایم در هجوم اهرمن ها مانده ایم

یا علی شام غریبان را ببین مردم سر در گریبان را ببین
گردش گردونه را بر هم بزن زخم های کهنه را مر حم بزن

مشک ها در راه سنگین می روند اشک ها از دیده رنگین می روند
مشکها ی خسته را بر دوش گیر ا شکها را گرم در آغوش گیر

حیدرا یک جلوه محتاج توام دار برپا کن که حلاج توام
جلوه ای کن تا که موسایی کنم یا به رقص آیم مسیحایی کنم

یک دوگام از خویشتن بیرون زنم گام دیگر بر سر گردون زنم
گام بردارم ولی با یاد تو سر نهم بر دامن اولاد تو

شیعه یعنی شرح منظوم طلب از حجاز و کوفه تا شام وطلب
شیعه یعنی یک بیابان بی کسی غربت صد ساله بی د لواپسی

شیعه یعنی صد بیابان جستجو شیعه یعنی هجرت از من تا به او
شیعه یعنی دست بیعت با غدیر بار ش ابر کرامت بر کویر

شیعه یعنی عدل و احسان و وقار شیعه یعنی انحنای ذوالفقار
از عدالت گر تو می خواهی دلیل یاد کن از آتش و دست عقیل

جان مولا حرف حق را گوش کن شمع بیت المال را خاموش کن
این تجمل ها که بر خوان شماست زنگ مرگ و قاتل جان شماست

می سزد کز خشم حق پرواکنیم در مسیر چشم حق پرواکنیم
این دو روز عمر مولایی شویم مرغ اما مرغ دریایی شویم

مرغ دریایی به بالا می رود موج بر خیزد به بالا می رود
مرغ دریای به دریا می رود موج بر خیزد به بالا میرئد

آسمان را نور باران می کند خاک را غرق بهاران می کند
لیک مرغ خانگی در خانه است روز و شب در بند مشتی دانه است

تا به کی در بند آب و دانه اید غافل از قصاب صاحب خانه اید
شیعه یعنی وعده ای با نان جو کشت صد آیینه تا فصل درو

شیعه یعنی قسمت یک کاسه شیر بین نان خشک خود با یک اسیر
چیست حاصل زین همه سیر و سلوک تاب و تاول چهره و چین و چروک

سالها صورت ز صورت با ختیم تا ز صورت ها کدورت یافتیم
یک نظر بر قامتی رعنا نبود یک رسوخ از لفظ بر معنا نبود

گر چه قران را مرتب خوانده ایم از قلم نقش مرکب خوانده ایم
سوره ها خواندیم بی وقف و سکون کس نشد واقف به سر یسرون

سر حق مستور مانده در کتاب عالمان علم صورت در حجاب
ای برادر عالمان بی عمل همچون زنبورند لاکن بی عسل

علمها مصروف هیچ و پوچ شد جان من برخیز وقت کوچ شد
از نفوذ نفس خود امداد گیر سیر معنا را ز مجنون یاد گیر

ای خوش آن جهلی که لیلایی شویم هر نفس لا گوی الایی شویم
تا به کی در لفظ مانی همچو من سیر معتا کن چو هفتادو دو تن

همچو یحیا گر نهی سر در طبس می شود عریان به چشمت سر حق
شیعه یعنی عشق بازی با خدا یک نیستان تک نوازی با خدا

شیعه یعنی هفت خطی درجنون شیعه طوفان می کند می کند در کا کنون
شیعه یعنی تندر آتش فروز شیعه یعنی زاهد شب شیر روز

شیعه یعنی شیر یعنی شیرمرد شیعه یعنی تیغ عریان در نبرد
شیعه یعنی تیغ تیغ مو شکاف شیعه یعنی ذوالفقار بی غلاف

شیعه یعنی سابققون السابقون شیعه یعنی یک تپش عصیان و خون
شیعه باید آب ها را گل کند خط سوم را به خون کامل کند

خط سوم خط سرخ اولیا

ست کربلا بارز ترین منظور ماست
شیعه یعنی بازتاب آسمان بر سر نی جلوه رنگین کمان

از لب نی بشنوم صوت تو را صوت انی لا اری الموت تو را
یا حسین پرچم زلفت رها در باد شد واز شمیمش کربلا ایجاد شد

آنچه شرح حال خویشان تو بود تا به گیسوی پریشان تو بود
می سزد نی نکته پردازی کند در نیستان آتش اندازی کند

صبر کن نی از نفس افتاده است ناله بر دوش جرس افتاده است
کاروان بی میر و بی پشت و پناه در غل و زنجیر می افتد به راه

می رود منزل به منزل در کویر تا بگوید سر بیعت با غدیر
شیعه یعنی انتزاج نار و نور شیعه یعنی راس خونین در تنور

شیعه یعنی هفت وادی اظطراب شیعه یعنی تشنگی در شط آب
شیعه یعنی دعبل چشم انتظار می کشد بر دوش خود چهل سال دار

شیعه باید همچو اشعار کمیل سر نهد برخاک پای اهل بیت
یا پرستد وار در پیش هشام ترک جان گوید به تصدیق امام

مادر موسی که خود اهل ولاست جرعه نوش از باده جام بلاست
در تب پژوانگ بانگ الرحیل می نهد فرزند بر دامان نیل

نیل هم خود شیعه مولای ماست اکبر اوییم و او لیلای ماست
این سخن کوتاه کردم

والسلام
شیعه یعنی تیغ بیرون از نیام شیعه یعنی تیغ بیرون از نیام



۱۰.۱۵.۱۳۸۵

چیزی مثله اعتقاد

راستشو بخواین وقتی دانشگاه رفتم توی اعتقاداتم چهره خیلی بعدی از بچه های بسیجی اطرافم داشتم،اگر چه به فداکاری های بچه های بسیجی اول انقلاب ایمان داشتم اما برخوردهایی که از بچه های بسیجی امروزی شنیده بودم در قبال مردم دارن دلم خون بود تا این که همون روز اول یکی از رفقای دوران دبستانمو دیدم که یه بسیجیه فعال شده بود و از حسن اتفاق دوباره هم کلاسی شده بودم

روز اول بعد مدت ها هم دیگه رو دیده بودیم اما هنوز احوالپرسیمون کامل نشده بود که من زدم جاده خاکی، در مورد برخوردهایی که عده ای با نام ناصحین با مردم دارن و تاثیر سو این رفتارها بحث کردم اما خوب طرف مقابل من خیلی آدم چری بود، مخصوصا اون اوایل که با هم اخت شده بودیم حرفاش برای چند روز منو مست می کرد

برام جالب بود که توی انتقاد از عده ای که برای سهمیه دانشگاه، سربازی و ... بسیجی می شن باهام هم صحبت بود اما خیلی منطقی از فلسفه بسیج دفاع می کرد و شاید در اون ایام هیچ کس برای من جای این چنین رفیقی رو نمی گرفت حتی خودش می گفت به فرمونده بسیج استان گفتم که به جای کمیت صرف کمی هم وقت رو به کیفیت کارها اختصاص بدین و از این جور مسائل و بعد به تدریج با یه عده بچه بسیجی و مذهبی دیگه آشنا شدم که کاملا نظرم در مورد بسیج برگشت و دیدم که این بچه مذهبی های دانشگاه برخلاف اونا که من قبلا دیده بودم نه تنها متحجر نیستن که بعضی هاشون از من آزاداندیش تر هستند و واقعا جذب تفکرات بعضی هاشون شدم

سختی قضیه وقتی بود که می دیدم تو جامعه ما متاسفانه همون بچه ها که برای اهداف شوم بسیجی شده بودن رو هم چنان می شد دید و اعتقادات عامه مردم از بچه مذهبی همونایی خواهد بود که اطرافشونن و القابی چون بسیجی رو به یدک می کشن که متاسفانه عده ای از اونا نام مذهبو هم خراب می کنن

این اوضاع بود که سعس کردم اگه اعتقادی دارم نماد بچه مذهبی رو برندارم و همین طوری ظاهرم مثل باقی آدما باشه، اگه نگاه کنین خیلی ها رو می بینین که شاید اعتقاداتی داشته باشن اما برای این که از دید عامه مردم سمبل دین شناخته نشن اصلا مثل بچه مذهبی ها رفتار نمی کنن مثلا شاید دو تا سمبل مذهب مملکت ما ریش برای آقایون و چادر برای خانم ها شده باشه اما می بینیم که گرچه حتی حداقا یه ته ریش برای مرد واجب است اما مخصوصا جوونا در بسیاری موارد از این واچب می گذرن تا سمبل مذهب نشن که اونوقت با یه حرکت نادرست همه برداشت های حاکم در مورد سواستفاده از مذهب یا بالعکس تعمیم اشتباه فرد به همه بچه مذهبی ها نشن و این موضوع خیلی تلخه

شب با بچه ها قرار داشتیم بریم رصدخونه یکی از رفقا داشت رد می شد دیدم کتابی تو دستشه که با روزنامه جلدش گرفته طالب شدم ببینم چیه، اجازه نمی داد با هزارتا اصرار کتابو ازش گرفتم و ازم خواهش کرد به کسی نگم که کتاب چیه و وقتی بازش کردم دیدم "قرآن" بوده، کتابو بستم و به اون رفیق چس دادم و حالا حسابشو می کنم می بینم که شاید متاسفانه اون رفیق ما حق داشته، آخه خداوکیلی یه آدمو با قران مردم ببینن تو جامعه فعلی ما چند درصد برداشت تزویر می کنن؟! و این وحشتناک، چون اگه ما مسلمون باشیم شاید بفهمیم که چرا پیامبرمون می گه تو امت من قرآن مهجور می مونه

توی دانشکده من سعی کردم با همه تیپی بگردم، هرجور بگین گشتم از دمپایی و لباس اتو نکرده گرفته تا لباس اسپورت اما بیش ترین حساسیت رفقام رو وقتی حس می کردم که مثلا یه ته ریش می گذلشتم و هزارتا حرف می زدن، گرچه حرف ها برام اصلا مهم نبود (و حتی اگه می دیدم به وضعم بچه ها اعتراضی می کنن بیشتر اون تیپو بیشتر حفظ می کردم تا رفیقو از نا رفیق بشناسم و ببینم که رفیقه خودموه و کی رفیق لباسو موقعیتم) اما از اون کارا می خواستم واسه خودم نتیجه گیری کنم، گرچه معمولا سعی می کنم به هیچ وجه سمبل مذهب نباشم چون بچه های واقعا با اعتقاد به تیپ کاری ندارن و شاید حداقل با تیپ اسپورت بشه با خیلی ها رابطه برقرار کرد که اگه سمبل مذهب شدی به علت دید عامیانه حتی ازت ابراز انزجار کنن

بچه های دانشکده می خواستن یکی از از سالن های کتابخونه نمازخونه بشه چون که نمازخونه بعضی وقت ها برای نماز جماعت ظرفیت نداشت و در عوض بقیه سالن ها تجهیز بشن و ساعت کار کتابخونه افزایش پیدا کنه واسه همین ابتدا شروع به مشورت کردن و من یکی از مخالفین بودم تا حدی که می گفتن معین و فلانی تنها افرادی هسن که به نمازخونه مراجعه دارن و صحبت که کردیم مخالفن، با اونا کلی بحث کردم و آدم های منطقی بودن و خیلی هاشون قبول کردم یه مثال زدم گفتم: رفیقی می گفت وقت اذون توی اتوبوس حتی قبل از انقلاب وقتی یه نفر از راننده می خواست که وایساد برای نماز همه مردم حتی اونا که که اعتقادی نداشتن به اون فرد احترام می گذاشتن که می خواد نماز بخونه اما امروز اگه راننده این امر که اجباریه رو انجام نده و فردی تقاضای توقف کنه تعداد زیادی به نشونه این که می خواد تزویر کنه یا ... زیر چشمی به اون بی احترامی می کنن

بی شک حرکت اون جور مسافرا بی اهمیته اما ما باید قبول کنیم که در این موارد باید محتاط عمل کرد تا دافعه ای به وجد نیاید، اون موقع به رفقامون گفتم که اگر چه در مورد نماز جماعت محدیدیت دارن اما این حرکت باعث می شه که بعدا ملت بگن اینا اومدن و جایگاه علم و دانشو کردن نمازخونه و هزارتا حرف دیگه که آخر مشکل نمازخونه به همت بچه ها به صورت دیگری حل شد

این همه نوشتم تا بگم که چرا متاسفانه با ندانم کاری هایی که افراد مختلف در زمان های مختلف انجام دادن باعث شدن که واقعا برخلاف هدفشون به راه اشتباه برن و حتی بجای جذب به سوی دین باعث دفع بشن، اینا همش به اون مطلب امر به معروف و نهی از منکر مربوط میشه، شاید بعدا اگه وقت شد براتون بنویسم که همین مسائل چگونه باعث شد چارچوب های رفتاری من عوض بشه

...که لطف يار می آيد...

برون شو ای غم از سينه٬که لطف يار می آيد

تو هم ای دل ز من گم شو٬که آن دلدار می آيد

نگويم يار را شادی٬که از شادی گذشتست او

مرا از فرط عشق او ز شادی عار می آيد...

برو ای شکر کين نعمت ز حد شکر بيرون شد

نخواهم صبر گر چه او گهی هم به کار می آيد

مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گيريد

که کفر از شرم يار من مسلمان وار می آيد!

چه بويست اين چه بويست اين مگر آن يار می آيد

مگر آن يار گل رخسار از آن گلزار می آيد..

چه نورست اين چه تابست اين چه ماه و آفتاب است اين

مگر آن يار خلوت جو ز کوه و غار می آيد...

گلستان می شود عالم چو سرو ش ميکند سيران

قيامت می شود ظاهر٬ چو در اظهار می آيد!

رويد ای جمله صورت ها که صورتهای نو آمد

علم هاتان نگون گردد که آن بسيار می آيد

در و ديوار اين سينه همی درّد ز انبوهی

که اندر در نمی گنجد ٬پس از ديوار می آيد!

خمش کردم خمش کردم که اين ديوان شعر من

ز شرم آن پری چهره ٬به استغفار می آيد..