۴.۳۱.۱۳۹۵

آن چه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند

خیلی وقتا در جزئی ترین موارد، رعایت بینات و روشن ترین مسائل هم سخت هست تا چه برسه اونچه که فلان روانشناس، فلان عالم اخلاق، فلان تئوریزیسین یا ... در موردش کتاب ها می نویسند.
از قدیم اصلی اخلاقی رو شنیده بودیم که شاید برای اولین بار ما در مفاهیم دینی شنیدیم اما گفته میشه از اصول مورد قبول اخلاق فارغ از دین هست. می گفتند که از اولین اصول اخلاق اینه: "آنچه برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند و آن چه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند". فکر می کنم این که این جمله از اصول مشترک اخلاق باشه با شهود ما هم سازگار باشه. اما واقعا همین یک جمله رو میشه اجرا کرد؟ بعضی وقتا فکر می کنم برای اجرای همین یک جمله در زندگی روزمره، بعضا حتی نمیشه ساده ترین کارها رو انجام داد! قدم از قدم که برمیداری فکر می کنی که نکنه کاری کردم که دوست ندارم دیگری با من می کرد. دارم شک می کنم به تعاریف اولیه!
این قضیه صرفا در زندگی روزمره و ابعاد اخلاقی نیست. مثلا قبلا فکر می کردم میدونم داده آماری مبنایی برای ارزیابی فلان مدل سیستم هست و بعدها در یک گپ و گفتگوی علمی با یک نفر به همون هم شک کردم.
دارم فکر می کنم که به تدریج دارم به آدمی شکاک تبدیل میشم که در زندگی روزمره یا حتی علمی و حتی لحظه های تنهایی هم تردیدهایی داره. بعضی وقت ها احساس می کنم حرف های خودم، برای خودم هم شعاری بیش نیستند. سعی می کنم که یک مبانی مختصر داشته باشم که محکم محکم باشن و مابقی چیزها بر اون اساس باشن، اما همون هم سخته. مثلا اجرای همون یک اصل اخلاق خودش همه رفتارهای ریز آدم رو هم در بر میگیره و وقعا اجراش رو سخت میکنه.
اگه امروز دلم کشید که اینجا مطلبی بنویسم، برای این بود که مخاطب عامی نداره. لایک و اسمایلی و شکلک نداره. هر چند که یک جایی هست که آدم صرفا برای دل خودش نمی نویسه و بعضی وقتا مخاطب خیلی محدودی داره اما اون ظواهر توهم زای شبکه های اجتماعی رو نداره.
این چند روز دوباره گاهی به دامان خواجه اهل راز می رفتم  و فکر کنم در آخرین تفال اینطور فرمود:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت


۶.۱۴.۱۳۹۴

شیادهای تلفنی

چندین و چندماه پیش بود که بابام اومدن خونه و گفتن یکی زنگ زده گفته از مخابرات مرکزی فارس هست و شما برنده سیم کارت فلان نوع شدید که اینقدر اینترنت و اینقدر مکالمه بین الملل روش هست و آدرس گرفته که ارسال کنه. بهشون گفتم اینا همشون کلاه بردار هستن والکی میگن. گفتم زنگ بزنید کنسل کنید و وقتی زنگ زدن طرف شروع کرد قصه گفتن که سیم کارت ارسال شده و نمیتونید انصراف بدید و بابام گوشی رو به من دادند، بهش گفتم اشکالی نداره سیم کارت رو فرستاده باشید، مهم اینه که وقتی پستچی اون رو آورد ما پولی بهش نمیدیم! خوب طبیعی بود که طرف سیمکارتی نفرستاده بود و فقط داشت دروغی مثل بقیه دروغ هاش می گفت.
من هم این داستان رو برای مامانم گفتم. یکی دو ماه بعد طرف به شماره مامانم زنگ زده بود و بعد از توضیح اولیه مامانم بهش گفته بود شما کلاهبردار هستید و طرف قطع کرده بود. بعد از اون مامانم زنگ زده بودن به مخابرات و با حراست صحبت کرده بودند و طرف گفته بود من فقط می تونم خطی که تماس گرفته رو بسوزونم و شماره گرفته بود از مامانم. همون موقع که گوشی دستشون بود زنگ زده بود به طرف و طرف همون قصه ها رو شروع کرده بود به گفتن و حراست گفته بود ساکت باش من خودم از حراست مخابرات هستم و سیم کارت اون فرد رو سوزونده بود. به مامانم گفته بود کاری بیشتری از دست من برنمیاد.
حالا بعد از چندین ماه امروز این پیامک برای من اومد:
" مشترك گرامي هرگونه فروش شماره هاي تلفن همراه اول از طريق تماسهاي تلفني يا حضوري مربوط به شركت مخابرات استان يا همراه اول نبوده و در صورت تمايل به خريد شماره تلفن همراه استان فارس با نرخ مصوب ميتوانيد با مراجعه به دفاتر پيشخوان يا ادارات مشتركين همراه اول اقدام فرماييد شركت مخابرات استان فارس"
نمی دونم در این چندین ماه، چند نفر فریب چنین افرادی رو خوردند. اما داشتم فکر می کردم که آیا نمی شد همون موقع پیگیری می کردند تا این پیامک ارسال بشه تا این شیادان افراد کمتری رو فریب می دادند؟


پی نوشت: شیادها زیادند، ما هم باید هوشیارتر باشیم

۱۰.۰۷.۱۳۹۳

خاطره گویی یه مرد خوب از تصادفش

پیش‌ترها مطالبی می‌نوشتم با عنوان دوباره می‌سازت وطن. توی اون مطالبت از برخوردهای فردی در اجتماع می‌نوشتم که می‌تونه به تدریج به تصحیح رفتارهای رایج اشتباه در جامعه‌مون کمک کنه. فضای کلی اون‌ها اصرار بر حق مسلم بود. هر چند تجربه‌های مشابهی در این مدت داشتم اما دستم به نوشتن نمی‌رفت، تا این که دیشب جایی می‌خواستم برم که سوار ماشین یه مرد مهربون شدم که هرچند بنظر میومد تحصیلات عالی نداشت ولی بسیار با فرهنگ‌تر و منطقی‌تر از عموم افراد با تحصیلات عالی بنظر می‌اومد. کمی بحث در مورد زندگی کردیم و هر کدام از تیپ خاطراتی که میگم تحت عنوان دوباره می‌سازمت وطن، قبلا می‌نوشتم مواردی رو گفتیم و از بس گرم بحث بودیم بنده خدا مسافر جدید هم سوار نکرد و من رو تا انتهای مسیر برد، خیلی حس خوبی از هم کلامی با اون مرد داشتم
بحث‌های مختلفی گذشت که در اینجا سعی می‌کنم خاطره کوتاهی از اون مرد بگم و در پست‌های دیگه شاید به تجربیات شخصی خودم مثل گذشته پرداختم. طرف می‌گفت یک بار داشتم توی خیابون رانندگی می‌کردم که یه ماشین که ظاهرا می‌خواست بپیچه سمت یه داروخونه زد به ماشینم و پیاده شد و بحثمون شد. متوجه شدیم که اون ماشینش اصلا بیمه نداره و ماشین من هم دو سه روزه بیمش تموم شده و به هر دلیلی یادم رفته بیمه رو تمدید کنم. می‌گفت ماشین من آسیبی ندیده بود و ماشین مقابل فقط یه خط روی اون افتاده بود.
می‌گفت بهش گفتم بهرحال تو مقصر هستی ولی چون هیچ کدوم بیمه نداریم بهتره با هم کنار بیایم اما طرف مقابل قبول نکرد و با اصرار گفته بود پلیس باید بیاد. زنگ زده بودن پلیس اومده بود و هر کودوم اظهارات متفاوتی از سانحه تصادف داشتند. می‌گفت به پلیس گفتم من می‌تونم اثبات کنم که تصادف چطور بوده، تا این آقا اینجا ایستاده شما برو و از خانم و بچه‌هاش توی ماشین بپرس ببین آیا این بنده خدا نمی‌خواسته یهویی بپیچه سمت داروخانه؟! پلیس رفته بود پرسیده بود و تناقض سخن فرد مقابل مشخص شده بود و به اون فرد گفته بود شما مقصر هستید.
می‌گفت اما بعد از اون حرف یهویی این دو همزبون هم دراومدند و بنظر همشهری می اومدند و پلیس تغییر نظر داد و گفت شما مقصر هستی! می‌گفت اعتراض کردم و قرار شد بریم پایگاهشون که کنار پارک آزادی هست. رفته بودند اونجا و به پلیس گفته بود که مقصر اوشون هست و برای شما اثبات شده هست، اما اگر به هر دلیلی من رو مقصر معرفی کنی، حتی اگه ماشینمون رو بخوابونی و برای خودم هم پرونده‌سازی کنم و چند شب هم برم عادل آباد بخوابم، تو رو به دادگاه می‌کشونم و حقم رو ازت می‌گیرم! می‌گفت هرچی پلیس با من صحبت می‌کرد بی‌فایده بود و من بر نظر خودم اصرار داشتم.
می‌گفت پلیس بهم گفت خیلی کله شق هستی و جوابش دادم شما لباس نظامی تنت هست و من چیزی بهت نمی‌گم که علیه من استفاده کنی اما ادب رو رعایت کن، چون من در هر صورت حق شکایت دارم. می‌گفت نهایت امر پلیس با فرد مقصر صحبت کرد که این بنده خدا رو نمی‌شه هیچ‌کاری کرد و باید قضیه رو تموم کنم. هر دو رو 15 هزارتومن برای نداشتن بیمه جریمه کرد و گفت برید.
می‌گفت بعد از رفتن اون فرد به پلیس گفتم این چه پولیه که می‌بری برای خانوادت، بچه‌هات می‌خوان این پول رو بخورن که چی بشن؟ و کلی حرفای دیگه زدم. می‌گفت پلیس بهم می‌گفت برو اینقدر کله شقی نکن. به پلیس گفته بود اون ماشین یکی رفته و فقط من موندم و راحت می‌تونی الان هم برای من پرونده‌سازی کنی اما دلم برات می‌سوزه. چرا این کار رو می کنی. ظاهرا مامور بهش گفته بود که آقا من اشتباه کردم، نباید این کار رو می‌کردم و این مرد هم یه مقدار دیگه نصیحت کرده بود و رفته بود.
برای من خیلی جالب بود این اصرار فرد بر گرفتن حقش بدون این که حریمی رو بشکنه. خاطرات دیگری از نونوایی و جاهای دیگه هم گفت و این که مردم دیگه خیلی وقت‌ها برای کمک به احقاق حق مشترکشون فقط بهش می‌گن آقا صلوات بفرست و بی‌خیال شو.
حس خیلی خوبی داشتم. با خودم فکر می‌کردم که توی هر اداره اگه هر کارمندی دو سه مورد از این برخوردها ببینه بعد از اون بیش‌تر حساب کارش رو می‌کنه و اگه این اعتراض به پایمال شدن حقوق عمومیت پیدا کنه فساد اداری ما خیلی کمتر می‌شه.
برای جلوگیری از بلند شدن بیش از حد مطلب بهتره همین‌جا اونو تموم کنم و به رسم معهود تفالی به حافظ که سه شب پیش زدم رو ذکر می‌کنم
درد ما را نیست درمان الغیاث!
هجر ما را نیست پایان؛ الغیاث!
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان! الغیاث!
در بهای بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند این دلستانان الغیاث!
خون ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان! چه درمان؟ الغیاث!
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشته‌ام سوزان و گریان؛ الغیاث!