مطلب زیر نقد از استاد عزیزم دکتر کاکایی هست، امیدوارم براتون مفید باشه، لینکه این متن در وبلاگشون همون عنوان متنه
بعد از ظهر روز بیست و دوم محرم است. عملیات محرم با شکوهمندی بسیار،پیروزمندانه ادامه پیدا می کند. پاسگاههای عراقی "شرهانی" و "ابوغریو" سقوط کرده اند. دراطراف پاسگاه "شرهانی" او را دیدم. مثل غریبه ها می نمود. با آن که میگفت و می خندید اما معلوم بود که او در میان جمع و دلش جای دیگر است . مأمور حمل مهمات شده بود. برای همۀ آنها که با وی آشنایی داشتند واضح است که با "روح لطیف" ، "دل پر عشق" و"سرپرشور" او، حمل مهمات چندان سازگارنبود .آری حبیب که ساعتها می نشست و با عشق، طلوع و غروب خورشید را تماشا می کرد، همان حبیب که شبانه روزش را با قرآن مأنوس بود، همان حبیب که شبهایش را با صحیفۀ سجادیه می گذراند و روزهایش را با حافظ ، اینک یک نظامی تمام عیارشده بود. یک جنگجوی عاشق. همچون اسوه هایش در کربلا.
قرار بود که مقداری مهمات از پاسگاه ابوغریو به پاسگاه شرهانی منتقل شود . همراه با او به پاسگاه ابوغریو رفتیم. در آنجا قبل از هرچیز مقداری انار را که در پاسگاه وجود داشت با عشق خاصی به کنارمی گذاشت و می گفت که بچه ها درپاسگاه شرهانی مدتهاست که انار نخورده اند. جالب این بود که پاسگاه ابوغریو انبارتدارکات به حساب می آمد و هرچیز از هرنوع، در آن یافت می شد. ولی حبیب دوست می داشت از آنچه خود دوست می دارد برای بچه ها ببرد.
هنوز ساعتی تا غروب آفتاب فاصله بود. بچه ها مقداری چای درست کرده بودند که یکی از برادران جهاد سازندگی اصفهان همراه با یک روحانی جوان داخل پاسگاه شدند. معلوم بود که خیلی خسته اند . حبیب فوراً بساط چای را جلوی آنها پهن کرد. آنقدر با آنها گرم گرفت و گفت و خندید که هردو بکلی خستگی خود را فراموش کرده و با حبیب مأنوس شده بودند. از خصوصیات و ویژگیهای اخلاقی حبیب "جاذبه" فوق العاده زیاد او بود. هرکس که با او برخورد می کرد در همان برخورد اول شیفتۀ او می شد. مجلس گرم شده بود. حبیب از آن برادر روحانی سؤال کرد: «درکجا درس می خوانید؟» آن برادر پاسخ داد: «درمشهد». بمحض شنیدن این کلمه خطوط چهرۀ حبیب تغییر کرد. «در مشهد!؟ شما بایستی قول بدهید که این بار که به مشهد رفتید به نیابت بنده قبر امام(ع) را زیارت کنید». آن برادر روحانی فکر می کرد که این درخواست حبیب نیز مانند "التماس دعا"های تعارفی است که بعضاً بین برادران ردوبدل می شود. لذا با لحن تعارف آمیزی گفت «ان شاء الله». حبیب گفت : «اینجور که نمی شود! شما بایستی قول قطعی بدهید». حبیب طوری درخواست خود را بیان می کرد که گویی دیگر " مشهد" را نخواهد دید. برادر روحانی ناچار دفترچه ای را از جیبش بیرون آورد و پرسید :
- نام شما چیست؟
- حبیب.
- فقط حبیب؟
- بله فقط حبیب.
و برادر روحانی یادداشت کرد.
بعد از چند دقیقه آن دو برادر با شوق و شعف زیادی خداحافظی کرده سوار شدند و رفتند. جالب اینکه آن دو برادر هیچ کاری در پاسگاه نداشتند! تنها در سرراه خود به مقر خویش، سری به این پاسگاه زده بودند. گویی مأموریت آنها این بود که بیایند و نام حبیب را در دفتر خویش ثبت کنند و شوق " مشهد" را در دل حبیب شعله ور.
دیگر آفتاب غروب کرده بود . آتش عراقیها که از صبح بی وقفه ادامه داشت اینک شدید تر شده بود . حبیب از پاسگاه بیرون رفت و باصدای بلند اذان گفت. به اصرار برادران، نماز معزب وعشاء را به حبیب اقتداء کردیم . در نماز حالی دیگر داشت سورۀ "نصر" را بعنوان نوید پیروزی در نماز خواند دعایش در قنوت این بود:
«اللهم احینی حیاة محمد و آل محمد و امتنی مماة محمد و آل محمد»(خداوندا مرا زنده بدار چونان زندگی محمد (ص) و آل محمد(ع) و بمیران چونان مرگ محمد (ص) و آل محمد(ص)
و در سجده زمزمه می کرد : «خدایا از سرای غرور برهانم و به جایگاه سرور برسانم».
پس از نماز، دعای فرج را برای پیروزی اسلام، همه با حبیب زمزمه کردیم. حبیب به "یا محمد یا علی" که می رسید فریاد می زد: «مگر غیراز اینها کسی را هم داریم؟»
سپس چون همه جمع بودند، بخواهش برادران، حبیب کمی برایمان سخن گفت. از قرآن خواند: «کتب الله لاغلین انا و رسلی ان الله قوی عزیز»
وعدۀ پیروزی می داد. می گفت: «برادارن! ما پیروزمی شویم اما حیف است که اینجا بیاییم و شهید نشویم. برادران! سعی کنیم که همیشه با وضو باشیم چراکه هرآن دراینجا احتمال رفتن است وچه خوبست که با وضو به لقاء پروردگار برسیم . برادران! اینجا وادی مقدسی است، نبایستی یک لحظه از ذکر و تسبیح غافل باشیم». حبیب جبهه را بادیدی خاص می نگریست. گاه با تعبیری لطیف می گفت که وادی مقدس "طوی" همینجاست . جبهه را سرزمینی می یافت که بویی از بهشت یافته است. اصلاً بوی بهشت را در جبهه استشمام می کرد. جبهه را بمعنای واقعی، دانشگاه خداشناسی می دانست. در یادداشتهایش دربارۀ جبهه می نویسد:
«به دریای رحمتی وارد شده ایم و در آن دریا پاک شدن خویش را و زدوده شدن غبارهای قلبمان را با تمام وجود داریم حس می کنیم که :
چشم آلوده نظر از رخ جانان دورست بر رخ او نظر از آینۀ پاک انداز
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند پاک شو اول و پس دیده برآن پاک انداز»4
شام که خوردیم خبر دادند که امشب شب حمله است و پاسگاه شرهانی احتیاج به مهمات دارد. حبیب در پوست خود نمی گنجید. حالات حبیب را نمی شود با کلمات بیان کرد وجز با «حبیب» شدن نمی توان حال او را فهمید. یکپارچه شور وشعف وعشق شده بود. همه از شمع وجود او نور می گرفتند. همه از حرارتش گرم می شدند. اگر بگویم که حالت «ترقص» پیدا کرده بود سخن به خطا نگفته ام. چراکه بارها خود برایمان می خواند:
زیرشمشیر غمش رقص کنان باید رفت کانکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد
اما درعین شادی،هرگاه یادش به برادران شهید می افتاد بغض خاصی پیدا می کرد. نفرت عجیبی در دلش نسبت به کفار بعثی پیدا شده بود. هیچ فکر نمی کردم که حبیب عاشق بتواند تا این حد غضبناک شود . مصداق کامل "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" شده بود.
بربالای بام پاسگاه رفته بودیم. حبیب با حالت یک نظامی متخصص، که برای من خیلی تازگی داشت، موقعیت جبهه را تشریح می کرد: «نیروهای ما اینجا مستقرند ، عراقیها در آنجا هستند. حمله از طرف غرب و جنوب است. آن تپه را که می بینی تپۀ 175 است. تنها همین یک تپه باقی مانده است. این تپه از موقعیت نظامی خاصی برخوردار است. اگر برادران به یاری خدا بتوانند امشب این تپه را بگیرند کار تمام است».
"تپه 175". امشب حبیب از این تپه زیاد گفته است. خدایا مگر رمز و رازی بین حبیب و این تپه وجود دارد؟ حدود یکی دو ساعت از شب گذشته بود. شروع کردیم به بارزدن مقداری مهمات و پتو برای برادران مستقر در پاسگاه شرهانی. شور وشعف حبیب همه را سرشوق آورده بود. می گفت: «باور کن که درو دیوار این پاسگاه (ابوغریو) نیز از آمدن بچه ها به اینجا و از اینکه از چنگال عراقیها بیرون آمده اند خوشحالند». با خوشحالی خاصی مهمات را بار می کرد. درست مانند خوشحالی آن کودکانی که قرار است به مهمانی بروند و یا خوشحالی مسافرینی که اسبابشان را بار می کنند تا به وطن باز گردند. درضمن کارکردن چیزهایی را با خود زمزمه می کرد. مقداری از آن را شنیدم:
«اللهم ارحم ضعف بدنی و رقة جلدی و دقة عظمی»
جالب این بود که این فرازها را نه به شیوۀ مجالس دعای کمیل بلکه با آهنگ خاصی می خواند. خواندنش حالت ترانه خواندن و یا سرود خواندن را داشت . موسیقی خاصی داشت.
شب به پاسگاه شرهانی رسیدیم. قرار بود که شب را برادران استراحت کنند و سحرگاهان بر دشمن یورش برند . مزدوران بعثی منطقه را خمپاره باران کرده بودند. زوزه های خمپاره ها و انفجار آنها یک لحظه قطع نمی شد. اما برادران فارغ و سبکبال به خواب رفته بودند. درست مانند مجاهدان جنگ بدر: «اذ یغشیکم النعاس امنة منه»
به سنگرها سرمی کشیدیم. همه برادران خواب بودند. جایی برای خوابیدن ما وجود نداشت. هوا خیلی سرد بود. حبیب دوتا پتو برداشت و گفت: «بیا برویم پشت ماشین بخوابیم» و بطرف وانت باری که مهمات را حمل کرده و خالی نموده بود براه افتاد. عین خیالش نبود که منطقه زیر آتش خمپاره است. وضویی گرفت و دو رکعت نماز نشسته بجا آورد و بعد دراز کشید. هر شب قبل از خوابش این نماز را می خواند. فکر می کنم نافله عشایش بود. پشت ماشین در قسمت سرباز آن خوابیده بودیم. داشتیم ازاین در و آن در سخن می گفتیم که ناگهان باران بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد. خدایا امشب عجب شبی است. شاید این باران نیز همچون جنگ بدر نوید پیروزی باشد: «اذیغیشکم النعاس امنه منه و ینزل علیکم من السماء ماء لیطهرکم به و یذهب عنکم رجزالشیطان و لیربط قلوبکم و یثبت به الاقدام».
در فکر چاره بودیم که حبیب گفت: «زود پتو را بردار که به زیرماشین برویم و آنجا بخوابیم». سرعت در تصمیم گیری او نیز به شگفتی ام واداشته بود. فوراً به زیر وانت بار رفته آنجا خوابیدیم. سردی هوا نیز بیش از حد بود. با خندۀ مخصوص خودش گفت « چقدر خدا به ما نعمت داده است! دیگر در زندگی هیچگاه ممکن نیست که این همه نعمت گیرمان بیاید! در جبهه که هستیم، خمپاره که می آید، هوا نیز که سرد است، باران هم که می بارد، دیگر چه می خواهیم!؟ ». بعد هم لبخندی بر چهره ام زد که از وضعیت موجود زیاد دلخور نباشم.
اما این یک شوخی و یا تعارف نبود. حبیب واقعآً خود را غرق در نعمت می دید در یادداشتهایش می نویسد : « ما همیشه زیر باران رحمت خدای رحمن بوده ایم و حس نمی کرده ایم ، نمی فهمیده ایم. اینجاست که خدا را به خود نزدیکتر از همه وقت درک می کنیم. آدمی وقتی غرق در گناه است وسائل پیوندش با خدای متعال، که طاعات و فرمانبریها باشند، قطع میگردد جزاینکه رحمت حق دوباره آنها را وصل کند » 5
درهرحال، همانطورکه زیروانت بار خوابیده بودیم شروع کردیم به صحبت . صحبت از نعمتهایی بود که در جبهه موجود است. سخن به اینجا که رسید گفتم : «اهل معرفت فرموده اند که به تحقیق رزمندگان ما در جبهه نصف راه سیر وسلوک را طی می کنند». لبخندی زد و گفت: «درست فرموده اند ولی حیف! حیف که وقتی به شهر بر می گردیم "پاتک" می خوریم!»6 سپس لبخندی زد. این موضوع را حالا که یادداشتهایش را می خوانم بهتر می فهمم: «دومین بار است که از جبهه ها باز می گردم. اول بار از سوسنگرد وکربلای هویزه و این بار از آبادان . حال رفتنم با حال برگشتنم یکی نیست. دررفتنم صفیر کنگره عرش را بر جانم می شنیدم و به امید رها کردن جانم از این دامگه بودم و حال که برمی گردم این جسم بر من سنگینی می کند. چه سنگین است. این بار کمر را می شکند. دوباره باید باز گردم. همان خوردن و همان خوابیدن ، دیدن همان چیزهای تکرای، دوباره و چند باره شنیدن همان چیزهای تکراری ، رفتن همان جاهای تکراری و حتی ... نمی دانم همه چیز و همه چیز تکراری و تکراری ».7 آری درست حالت کسی که از بهشت به جهنم سقوط می کند. بی مناسب نیست که حبیب پس از شهادتش به خواب یکی از براداران آمده بود و گفته بود که شما سرگرم بازی هستید ، همه کارهایتان بازی است !
درهرحال، سحر با آنکه بیدار شده بود برای اینکه من بیدار نشوم از جای بلند نشده بود . نزدیک صبح بود. نماز شبش را نشسته خواند. بعد شروع کرد با صدای بلند اذان گفتن. آنقدر بلند که برادران برای نماز بیدار شوند و آماده گردند. پس از اذان، می خواند که : «اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات ... الاحیاء منهم والاموات» و با صدای بلند و کشیده فریاد می زد: «مؤمنین! عجلوا بالصلوة .... مؤمنین! عجلوا بالصلوة عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله!».
حبیب معتقد بود که این برادرانی که در جبهه هستند به فرمودۀ علی (ع) همه اولیاء، و بلکه اولیاء خاص خدا هستند آنجا که فرمودند : « ان الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه الله لخاصه اولیائه» (جهاد دری از درهای بهشت است که خدا آن را بر اولیاء خاص خودش گشوده است).
حبیب به همۀ هستی عشق می ورزید و شاید اغراق نباشد که بگوئیم مصداق "عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست" شده بود. همۀ انسانها را دوست داشت برای هم] انسانهای خوب سینه چاک می کرد و هر بدی که از هرکس می دید از دست شیطان عصبانی میشد نه خود آن فرد. همۀ نفوس را محترم می داشت و خدا را در معیت همه چیز می دید. بخصوص برای برادران رزمنده تواضع و فروتنی خاصی داشت. در یادداشتهایش می نویسد: « در اینجا همه برادران "گل" اند وهمه شان "نور واحد" که چهره های نورانیشان بقول حضرت امام خمینی حکایت از ایمان قلبی آنها می کند که در صورت ظاهریشان ظاهر گشته است. این چهره های نوارنی آثار سیرت باطنی خدایی و نورانی آنهاست. آنچنان که امام، باآن سیمای ملکوتی، براین چهره ها حسرت می برد. نگاهشان که می کنی دیگر دلت نمی خواهد چشم از روی خدائیشان برداری. جاذبۀ عجیبی دارند.8 »
«هم نفس شدن با این سینه سرخان آسمان شهادت چه سعادت بزرگی است و چه لذت بخش. که خدا هم امربه زندگی کردن با این دل رحیمها را داده است و او خود قلب های ایشان را کانون رحمت گردانیده است.»9
پس از اذان، حبیب شروع کرد با آواز بلند وسبک خاص و کشیده، صلوات فرستادن :
اول به مدینه مصطفی را صلوات
دوم به نجف شیر خدا را صلوات در کرببلا به شمر ملعون لعنت
در طوس غریب الغربا را صلوات
برادران نیز دسته جمعی با فرستادن صلوات های مکرر جوابش می گفتند و ازنشاط او آنها هم مسرورمی شدند.
یکی از برادران با خوشحالی آمد و گفت:« دیشب برادران تیپ امام حسین (ع) تپه 175 را گرفته اند. حبیب لبخندی زد و گفت: « یعنی می گویی دیگر لقاء ا... تمام شد؟ فکر نمی کنم!»
نماز صبح برپا شد بازهم به اصرار برادران نماز را به جماعت با حبیب خواندیم. طبق معمول سورۀ "انا انزلنا" را تلاوت کرد و در سجده زمزمه می کرد: «اللهم انی اسألک راحة عند الموت و المغفرة بعد الموت و العفو عند الحساب»
وبعد از نماز می خواند:
«اللهم اجعل النور فی بصری و البصیره فی دینی و الیقین فی قلبی و الاخلاص فی عملی»
پس از آن زیارت عاشورا را داشتیم. تا آنجا که یاد دارم هیچ روز صبح در جبهه زیارت عاشورای حبیب ترک نشده بود بخصوص حالا که محرم بود. امسال حال حبیب دگرگون بود. یادم هست که از رمضان انتظار محرم را می کشید. یاد محرم و عاشورا آتش دل حبیب را دو چندان می کرد. در این آخرین سفرجبهه، دو کتاب از شیخ شوشتری بدست آورده و با روضه های شیخ مأنوس شده بود. احساس می کردم که حبیب هم همچون شیخ مصائب امام حسین(ع) را با رگ و پوست خود حس می کند . ماه ذی الحجه را حبیب تماماً صبح و شام برای برادران روضه می خواند و سینه می زد. و آن روز، روز عرفه، چه روز بزرگ و زیبایی بود. صبح به زیارت جناب علی ابن مهزیاررفتیم و عصر درقبرستان شهدای اهواز دعای عرفۀ امام حسین را خواندیم وکاش بودی و می دیدی که حبیب چگونه ازمحرم و عاشورا و حسین (ع) یاد می کند. آری اکنون انتظار حبیب به سرآمده بود. ماه محرم فرا رسیده بود: ماه عاشقان حسین (ع) . خود حبیب بارها می گفت عاشورا در جبهه بودن نعمت و توفیق بزرگی است . از برادر شهیدمان سعید ابوالاحرار یاد می کرد که چگونه عاشورای پارسال را در جبهه به عزاداری پرداخته و چگونه با پای برهنه و اطراف سنگرها درسوسنگرد بچه ها را به سینه زنی واداشته است. حبیب یاد سعید که می افتاد با حالت خاصی می گفت: « بله، شهادتش مزد عزاداریش بود» آری سعید در14 محرم پارسال شهید شده بود.
امسال، محرم، از ابتدای ماه، حبیب در جبهبه بود. یاد ندارم که هیچگاه حبیب در سفر جبهه چیزی به همراه برده باشد. از هرچیز که رنگ پشت جبهه را داشت بدش می آمد. اما امسال دو کتاب با خود آورده بود: زندگی امام حسین (ع) از ناسخ التواریخ و کتاب زینب کبری . این دو را هم به یاد "شهدا" و "اسرا" به جبهه آورده بود. امسال هیچکس از برادران جبهه نبود که صدای "حسین حسین" و "زینب زینبِ" حبیب را نشیده باشد. امروزصبح نیز روضۀ آخرین لحظات امام حسین را می خواند. ازآخرین وداع حسین (ع) می گفت و از گودال قتلگاه. خوب یادم هست، داشت روضۀ "سینۀ" آقا را می خواند و می گفت: «این خونی که برسینه امام جاری شد همان خون دلی بود که یک عمر امام در دل داشتند واینک امام آن خون دل را از سینۀ مبارک جاری ساختند». حبیب به اینجا که رسید زینب (ع) را به حسین (ع) قسم داد که از خدا بخواهد که ذره ای از خون حسین(ع) را دردل ما و ذره ای از درد او را به سینه مان بیندازد.
هنوز روضه کاملاً تمام نشده بود که خبر آوردند که برادران تیپ امام حسین (ع) در تپه 175 احتیاج به کمک دارند. عراق برای بازپس گرفتن تپه اقدام به پاتک کرده است. چند تن ازبرادران مسئول برای بازبینی منطقۀ نبرد عازم تپه 175 شدند. اما شاید اولین نفری که داخل ماشین پرید حبیب بود. حدود 7 الی 8 نفر بودیم. به منطقه رسیدیم. بوی باروت فضا را کاملاً پرکرده بود. از زمین و آسمان آتش می بارید. پاتک عراق فوق العاده سنگین بود. خمپاره ، توپ ، تیر مستقیم ، آر- پی – جی زمانی و ... یک لحظه قطع نمی شد. انبوه شهدایی که برزمین افتاده بودند نشانگرمقاومت دلیرانۀ برادارن تیپ امام حسین(ع) بود. بوی باروت ، زوزۀ تیر، غرش تانکها و انفجار خمپاره ها، همراه با ناله ها و "یا مهدی" گفتن های مجروحین، فضای خاص و غیرقابل توصیفی را ایجاد کرده بود. تقریباً عراق توانسته بود با شهید کردن بسیاری از برادران،سپاه اسلام را کمی عقب براند. فرمانده مان برادرانی را که عقب نشینی کرده بودند تشویق می کرد که بمانند و مقاومت کنند. می گفت که حفظ این تپه برای ما خیلی حیاتی است. دیگر هیچ چیز جلودار حبیب نبود . ماه محرم بود و سپاه، سپاه حسین(ع). لشکریان یزید برپاره های جگر امام یورش آورده بودند و همه چیز را به آتش کشیده بودند. فریاد "هل من ناصر ینصرنی حسین" را گویی حبیب از لبان فرمانده مان شنیده بود. دیگر معطلش نکرد. یک آر- پی - جی ویک کلاشینکف مربوط به برادران مجروح را برداشت و گفت: « مهمات آر- پی - جی را بردار برویم». قبل از حرکت، حبیب گفت: « پیراهنهایمان را درآوریم تا بهتر بتوانیم بدویم». پیراهنش را درآورد. یک زیرپیراهن سبز به تن داشت این کندن پیراهن عطش او را به سبکی نشان میداد. مگر نه این است که گفته بود"جسمم برایم سنگینی می کند"، پس بعید نیست که پیراهن جسم را هم بدرد و جان را بجانان سپارد. آنقدر سریع می دوید و از تپه ها و شیارها بالا می رفت که حسابی از او عقب افتاده بودیم. در طول راه، قدم به قدم، شهداء و مجروحین برروی خاک افتاده بودند. فرصت جمع آوری و عقب آوردن آنها نبود.
حبیب همچنان می رفت. نمی دانم رفتنش را به چه چیز تشبیه کنم. گویی یک پرستوست که به آشیانه اش باز می گردد و یا یکی از اصحاب حسین(ع) است که خشمگینانه بر سپاه یزید می تازد. اصلاً حبیب نمی دوید گویی پرواز می کرد. شاید بهترین تشبیه را خودش در یادداشتهایش داشته باشد:
« دیشب دوست داشتم همه چیز را بفهمم به آسمان نگاه می کردم ، نگاهی حسرت بار. آن نگاه کبوتری که توانایی پرواز ندارد. مگر نه این است که نام کبوتر همیشه پرواز را به خاطر و خاطره ها می آورده است. پس این سخن نابجایی نیست؟ نمی دانم. خودم می گویم اگر کبوتری هنوز بالش توان پرواز نگرفته باشد چه ؟ آیا نام او هم پرواز را تداعی می کند؟ اما من دیده ام کبوتران زیبا و خوب پروازی را که به لحاظ این که "بماند" و " نرود" بالهایش را بسته اند. بستن بال را می دانید یعنی چه ؟ گره زدن بال را می فهمید؟!! من همیشه بربام همسایه مان چنین کبوترانی را دیده ام ، اما هیچگاه آنها را ناتوان در پرواز نپنداشته ام. من جسم اینها را می دیده ام که روی بام هاست وهمیشه شاهد نگاههایشان به آبی آسمان بوده ام که بالاتر از همۀ کبوتران پرواز می کرده اند. البته اگر لازم باشد که کبوتری بماند بستن بالش عین پرواز است. من این را تجربه کرده ام چنین کبوترانی را اگر پس از مدتها بال بستن، رها کنند، درعرض چند ثانیه، شاید هم کمتر در یک چشم به هم زدن، در آبی آسمان چنان محو می شوند که دیگر دیدنشان نیز با چشم عادیت محال است و حتی با چشم مسلح، الا این که تو خود نیز کبوتری شوی و "پرواز" !»10
حبیب همیشه عزادار شهدا بود داغ شهدای سوسنگرد، هویزه، آبادان، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و محرم دلش را آتش کشیده بود. رفتن سعید ابوالاحرار و حمید صالحی جوان ها ماندنش را مشکل نموده بود. شهادت هرشهید و پرواز هر کبوتر عشق به پرواز و شوق به رفتن را در او صد چندان کرده بود :
« شیراز که بودم و غروبهای جمعه به دیدار شهدا بر سر تربتشان می رفتیم، و یا اگر سپیده دمی، سحری خدا توفیق زیارت قبورشان را نصیب می کرد، بر فراز قطعۀ شهدا یک دسته کبوتر سفید را می دیدی که با بالهای خونین در آسمان شهادت به آرامی پرواز می کردند. اینجا، در جبهه، همان دسته کبوتر سفید را عیان تر می بینی که هنوز بالهایشان را شیاطین به گلوله نبسته اند و خونهای سرخ هنوز مجبور به گردش و حرکت در امام رگهای تن هایشان هستند. و منهم من ینتظر»11 و اینچنین بود که حبیب را کبوتری می یافتم که مدتها بالهایش را بسته بودند و اینک بال برگشوده است.
حبیب را می دیدم که شتابان می رود. تشنگی را درسراپای وجودش حس می کردم. در خاطراتش روی شط کارون می نویسد: « حال که دارم به دریا می نگرم و محو نظر به آن شده ام ذره ای از این معانی – زیارت رجبیه – دارد برایم روشن می شود. نمی دانم چگونه بنویسم. بازگشت به سوی آن نیکان وشهیدان و ازآستانۀ آنها (ائمه و اولیاء) به آستانۀ وسیع و پربرکت پروردگاری رجوع کردن یعنی چه ؟ من هیچ نمی دانم و تشنگی دانستن بی تابم کرده است. این روی آب بودن و، در عین حال، تشنه بودن و تشنگی را چشیدن، معنایش را حالا می فهمم .»12
آری حبیب می رفت که سیراب شود ومی رفت که صاحب خبرتر شود
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
و می رفت تا به وجه خدا نظر کند که "شهید نظرمی کند به وجه الله"
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خوا ب و خورت ز مرتبۀ خویش دور کرد
آنگه رسی بخویش که بی خواب وخورشوی
گر نور عشق حق بدل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصالست حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
آری حبیب می رفت تا غریق بحر خدا شود. در یادداشتهایش برروی شط می نویسد: «داشتم از دریا می گفتم. این قطره ها که از پرش موج ها بوجود می آید برای بقای خویش هیچ چاره ای ندارند جز فنای در دریا ، در اقیانوس ، در ... این رمز وراز همۀ قطره هایی است که جرأت موج شدن را پیدا کرده اند و خود را به طوفان سپرده اند تا نمانند و نپوسند و نگندند. تا مرداب نشوند و جایگاه دو سه مرغابی پیر که قدرت پرواز ندارند نگردند.»13
"جزء ها را روی ها سوی کل است"
"آنچه ازدریا به دریا می رود"
بالاخره به مقصد رسیدیم. تپۀ 175 . مزدوارن بعثی آنچه که درتوان داشتند آتش برسر رزمندگان اسلام می ریختند و با حمایت آتش سنگین خود، سربازان مزدورشان را جلو می فرستادند. دیگر قیافۀ نحس آنها کاملاً مشخص شده بود. حبیب مهمات آر- پی - جی خواست. مهمات آماده شده ای را درون لوله گذاشت. از همه مقدمتر بود. یک صف شکن شده بود. خواست آر- پی - جی را شلیک کند. هرچه بر ماشه فشار آورد شلیک نکرد. آخر شب گذشته این مهمات آنقدر باران خورده بودند که دیگرعمل نمی کردند. حبیب با عصبانیت فریاد کشید: «این آر- پی - جی چرا شلیک نمی کند؟» گویی انتظار داشت که غیرت اسلحه نیز مانند غیرت خودش از جلو آمدن کفار بعثی بجوش آید و شلیک کند. ناچار آر- پی - جی را برزمین انداخت و کلاشینکف را برداشت و آماده شلیک شد:
« با هر گلوله ای که شلیک می کنند نام "او" و یاد "او" را در قلب خود می کارند و هرگلوله ای که کفربسویشان شلیک می کند آنها خود را بر سکوی پرواز، به قصد لقاء الله، بیشتر حس می کنند و آماده تربرای "حضور". و پایان هجرانی که در انتظار وصال محبوبشان می کشند لحظه به لحظه به عشقشان شدت و قوت بیشتر می بخشد«14
برای شلیک ،تا سینه از جای برخاست که ناگهان :
الله اکبر
دیدم نشست. چشمها را بست. به آرامی اسلحه را زمین گذاشت. دستها را محکم به جلو دراز کرده بود. گویی کسی یا چیزی را در بغل گرفته است. چهره اش حالتی خاص داشت. من این حالت چهره اش را فقط در تشهد و در سلامهای نمازش دیده بودم.
« ما با آمدنمان به جبهه آمادۀ رزم و در انتظار پیروزی و شهادت، عملاً گواهی می دهیم که ائمۀ ما علیهم السلام اوصیای برحق پیامبر بزرگوارند و دوازدهم ایشان حضرت مهدی (عج) از دیده ها غائب است و فردای نزدیک با خونمان ولایت نایب برحقش ، مرجع عالیقدر حضرت آیة الله العظمی امام خمینی، را شهادت می دهیم باشد که بپذیرد. کاش نه یک جان و دوجان که هزارها جان داشتیم تا در پای ولایت ، این رمز بزرگ خلقت و ستون محکم و به پا دارنده انقلاب اسلامی، بریزیم تا روز به روز بارورتر شود. »15
آری معلوم بود که تیری به سینه اش نشسته است. مقداری چرخید. فکر می کنم پاها را روبه قبله کرد. بعد به پشت خوابید. دستهایش بسوی آسمان بلند بود. دیگر چیزی ندیدم. کفار بعثی بر سر تپه حاضر بودند و از هر طرف برادران را زیر آتش گرفته بودند. فرمانده دستورعقب نشینی داده بود. همۀ برادران تیپ امام حسین (ع) برگشته بودند. جمع 7-8 نفری ما نیز برگشته بود. تنها چیزی که برجای مانده بود جسد حبیب شهید بود . هیچکس نمی داند که چرا؟ و چطور؟ و هیچکس نمی داند که چه شد. آیا جسدش برجای ماند ؟ خودش در خاطراتش می نویسد :
« صبح پنج شنبه بر سر تربت شهیدان رفتیم . اول بار است که با مادرم به زیارت شهداء می روم. بر سر قبر شهدای تازه به خاک سپرده شده می رویم . جسمشان را می گویم. بعضی ها جسمشان هم به آسمان می رود. یعنی که جسمشان هم از جنس روحشان می شود. آنهایی که جسمشان از جنس روحشان می شود قبل از رفتنشان هم اینجا دیگرصحبت ناجنس برایشان عذابی الیم می شود. بگذریم. خدا کند که جسم ما هم بر جای نماند. این را بارهابه بچه ها گفته ام . هیچ دلم نمی خواهد از جسمم هم ذره ای بر خاک بماند. رجعت بطرف الله حق است و این حق هرچه تمام عیارتر، حق تر. به بچه ها می گفتم اگر از جسم من هم اثری ماند بعد از دفن برآن سنگی نیندازید و اگر سنگی گذاشتید برروی آن اسمم را هم ننویسید»16
و بدینسان بود که حبیب روزیطلب که عمری "روزی" شهادت و لقاء الله را ازخدا "طلب" کرده بود به آرزوی خود رسید که "من طلبنی وجدنی" و آنچنان که خواسته بود از جسمش نیز اثری برجای نماند زیرا که جمله "جان" شده بود .
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو
بندۀ کوچک خدا- قاسم کاکایی
شیراز- پاییز 1361 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- اخلاق در جبهه ها شهید شب قدر ص 11
2- شرح دعای سحر ص 184
3- متن از عشق وشهادت ص21 دعا از صحیفه سجادیه - مناجاة المحبین
4- اخلاق در جبهه ها شهید حسن پاکیاری ص 14
5- اخلاق در جبهه ها ص 14
6- اشاره به این که وقتی به شهر بر می گردیم دوباره لغزشها غلبه پیدا می کند و آن حالات از بین می رود
7- یادداشتهای آبادان ص 2
8- اخلاق در جبهه ها ص 19
9- اخلاق در جبهه ها ص 19
10 – یادداشتهای آبادان ص 10
11- یادداشتهای هویزه
12- یادداشتهای آبادان ص 7
13- یادداشتهای آبادان ص 8
14- اخلاق در جبهه ها ص 18
15- اخلاق در جبهه ها ص 12
16- یادداشتهای آبادان ص 4
قرار بود که مقداری مهمات از پاسگاه ابوغریو به پاسگاه شرهانی منتقل شود . همراه با او به پاسگاه ابوغریو رفتیم. در آنجا قبل از هرچیز مقداری انار را که در پاسگاه وجود داشت با عشق خاصی به کنارمی گذاشت و می گفت که بچه ها درپاسگاه شرهانی مدتهاست که انار نخورده اند. جالب این بود که پاسگاه ابوغریو انبارتدارکات به حساب می آمد و هرچیز از هرنوع، در آن یافت می شد. ولی حبیب دوست می داشت از آنچه خود دوست می دارد برای بچه ها ببرد.
هنوز ساعتی تا غروب آفتاب فاصله بود. بچه ها مقداری چای درست کرده بودند که یکی از برادران جهاد سازندگی اصفهان همراه با یک روحانی جوان داخل پاسگاه شدند. معلوم بود که خیلی خسته اند . حبیب فوراً بساط چای را جلوی آنها پهن کرد. آنقدر با آنها گرم گرفت و گفت و خندید که هردو بکلی خستگی خود را فراموش کرده و با حبیب مأنوس شده بودند. از خصوصیات و ویژگیهای اخلاقی حبیب "جاذبه" فوق العاده زیاد او بود. هرکس که با او برخورد می کرد در همان برخورد اول شیفتۀ او می شد. مجلس گرم شده بود. حبیب از آن برادر روحانی سؤال کرد: «درکجا درس می خوانید؟» آن برادر پاسخ داد: «درمشهد». بمحض شنیدن این کلمه خطوط چهرۀ حبیب تغییر کرد. «در مشهد!؟ شما بایستی قول بدهید که این بار که به مشهد رفتید به نیابت بنده قبر امام(ع) را زیارت کنید». آن برادر روحانی فکر می کرد که این درخواست حبیب نیز مانند "التماس دعا"های تعارفی است که بعضاً بین برادران ردوبدل می شود. لذا با لحن تعارف آمیزی گفت «ان شاء الله». حبیب گفت : «اینجور که نمی شود! شما بایستی قول قطعی بدهید». حبیب طوری درخواست خود را بیان می کرد که گویی دیگر " مشهد" را نخواهد دید. برادر روحانی ناچار دفترچه ای را از جیبش بیرون آورد و پرسید :
- نام شما چیست؟
- حبیب.
- فقط حبیب؟
- بله فقط حبیب.
و برادر روحانی یادداشت کرد.
بعد از چند دقیقه آن دو برادر با شوق و شعف زیادی خداحافظی کرده سوار شدند و رفتند. جالب اینکه آن دو برادر هیچ کاری در پاسگاه نداشتند! تنها در سرراه خود به مقر خویش، سری به این پاسگاه زده بودند. گویی مأموریت آنها این بود که بیایند و نام حبیب را در دفتر خویش ثبت کنند و شوق " مشهد" را در دل حبیب شعله ور.
دیگر آفتاب غروب کرده بود . آتش عراقیها که از صبح بی وقفه ادامه داشت اینک شدید تر شده بود . حبیب از پاسگاه بیرون رفت و باصدای بلند اذان گفت. به اصرار برادران، نماز معزب وعشاء را به حبیب اقتداء کردیم . در نماز حالی دیگر داشت سورۀ "نصر" را بعنوان نوید پیروزی در نماز خواند دعایش در قنوت این بود:
«اللهم احینی حیاة محمد و آل محمد و امتنی مماة محمد و آل محمد»(خداوندا مرا زنده بدار چونان زندگی محمد (ص) و آل محمد(ع) و بمیران چونان مرگ محمد (ص) و آل محمد(ص)
و در سجده زمزمه می کرد : «خدایا از سرای غرور برهانم و به جایگاه سرور برسانم».
پس از نماز، دعای فرج را برای پیروزی اسلام، همه با حبیب زمزمه کردیم. حبیب به "یا محمد یا علی" که می رسید فریاد می زد: «مگر غیراز اینها کسی را هم داریم؟»
سپس چون همه جمع بودند، بخواهش برادران، حبیب کمی برایمان سخن گفت. از قرآن خواند: «کتب الله لاغلین انا و رسلی ان الله قوی عزیز»
وعدۀ پیروزی می داد. می گفت: «برادارن! ما پیروزمی شویم اما حیف است که اینجا بیاییم و شهید نشویم. برادران! سعی کنیم که همیشه با وضو باشیم چراکه هرآن دراینجا احتمال رفتن است وچه خوبست که با وضو به لقاء پروردگار برسیم . برادران! اینجا وادی مقدسی است، نبایستی یک لحظه از ذکر و تسبیح غافل باشیم». حبیب جبهه را بادیدی خاص می نگریست. گاه با تعبیری لطیف می گفت که وادی مقدس "طوی" همینجاست . جبهه را سرزمینی می یافت که بویی از بهشت یافته است. اصلاً بوی بهشت را در جبهه استشمام می کرد. جبهه را بمعنای واقعی، دانشگاه خداشناسی می دانست. در یادداشتهایش دربارۀ جبهه می نویسد:
«به دریای رحمتی وارد شده ایم و در آن دریا پاک شدن خویش را و زدوده شدن غبارهای قلبمان را با تمام وجود داریم حس می کنیم که :
چشم آلوده نظر از رخ جانان دورست بر رخ او نظر از آینۀ پاک انداز
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند پاک شو اول و پس دیده برآن پاک انداز»4
شام که خوردیم خبر دادند که امشب شب حمله است و پاسگاه شرهانی احتیاج به مهمات دارد. حبیب در پوست خود نمی گنجید. حالات حبیب را نمی شود با کلمات بیان کرد وجز با «حبیب» شدن نمی توان حال او را فهمید. یکپارچه شور وشعف وعشق شده بود. همه از شمع وجود او نور می گرفتند. همه از حرارتش گرم می شدند. اگر بگویم که حالت «ترقص» پیدا کرده بود سخن به خطا نگفته ام. چراکه بارها خود برایمان می خواند:
زیرشمشیر غمش رقص کنان باید رفت کانکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد
اما درعین شادی،هرگاه یادش به برادران شهید می افتاد بغض خاصی پیدا می کرد. نفرت عجیبی در دلش نسبت به کفار بعثی پیدا شده بود. هیچ فکر نمی کردم که حبیب عاشق بتواند تا این حد غضبناک شود . مصداق کامل "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" شده بود.
بربالای بام پاسگاه رفته بودیم. حبیب با حالت یک نظامی متخصص، که برای من خیلی تازگی داشت، موقعیت جبهه را تشریح می کرد: «نیروهای ما اینجا مستقرند ، عراقیها در آنجا هستند. حمله از طرف غرب و جنوب است. آن تپه را که می بینی تپۀ 175 است. تنها همین یک تپه باقی مانده است. این تپه از موقعیت نظامی خاصی برخوردار است. اگر برادران به یاری خدا بتوانند امشب این تپه را بگیرند کار تمام است».
"تپه 175". امشب حبیب از این تپه زیاد گفته است. خدایا مگر رمز و رازی بین حبیب و این تپه وجود دارد؟ حدود یکی دو ساعت از شب گذشته بود. شروع کردیم به بارزدن مقداری مهمات و پتو برای برادران مستقر در پاسگاه شرهانی. شور وشعف حبیب همه را سرشوق آورده بود. می گفت: «باور کن که درو دیوار این پاسگاه (ابوغریو) نیز از آمدن بچه ها به اینجا و از اینکه از چنگال عراقیها بیرون آمده اند خوشحالند». با خوشحالی خاصی مهمات را بار می کرد. درست مانند خوشحالی آن کودکانی که قرار است به مهمانی بروند و یا خوشحالی مسافرینی که اسبابشان را بار می کنند تا به وطن باز گردند. درضمن کارکردن چیزهایی را با خود زمزمه می کرد. مقداری از آن را شنیدم:
«اللهم ارحم ضعف بدنی و رقة جلدی و دقة عظمی»
جالب این بود که این فرازها را نه به شیوۀ مجالس دعای کمیل بلکه با آهنگ خاصی می خواند. خواندنش حالت ترانه خواندن و یا سرود خواندن را داشت . موسیقی خاصی داشت.
شب به پاسگاه شرهانی رسیدیم. قرار بود که شب را برادران استراحت کنند و سحرگاهان بر دشمن یورش برند . مزدوران بعثی منطقه را خمپاره باران کرده بودند. زوزه های خمپاره ها و انفجار آنها یک لحظه قطع نمی شد. اما برادران فارغ و سبکبال به خواب رفته بودند. درست مانند مجاهدان جنگ بدر: «اذ یغشیکم النعاس امنة منه»
به سنگرها سرمی کشیدیم. همه برادران خواب بودند. جایی برای خوابیدن ما وجود نداشت. هوا خیلی سرد بود. حبیب دوتا پتو برداشت و گفت: «بیا برویم پشت ماشین بخوابیم» و بطرف وانت باری که مهمات را حمل کرده و خالی نموده بود براه افتاد. عین خیالش نبود که منطقه زیر آتش خمپاره است. وضویی گرفت و دو رکعت نماز نشسته بجا آورد و بعد دراز کشید. هر شب قبل از خوابش این نماز را می خواند. فکر می کنم نافله عشایش بود. پشت ماشین در قسمت سرباز آن خوابیده بودیم. داشتیم ازاین در و آن در سخن می گفتیم که ناگهان باران بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد. خدایا امشب عجب شبی است. شاید این باران نیز همچون جنگ بدر نوید پیروزی باشد: «اذیغیشکم النعاس امنه منه و ینزل علیکم من السماء ماء لیطهرکم به و یذهب عنکم رجزالشیطان و لیربط قلوبکم و یثبت به الاقدام».
در فکر چاره بودیم که حبیب گفت: «زود پتو را بردار که به زیرماشین برویم و آنجا بخوابیم». سرعت در تصمیم گیری او نیز به شگفتی ام واداشته بود. فوراً به زیر وانت بار رفته آنجا خوابیدیم. سردی هوا نیز بیش از حد بود. با خندۀ مخصوص خودش گفت « چقدر خدا به ما نعمت داده است! دیگر در زندگی هیچگاه ممکن نیست که این همه نعمت گیرمان بیاید! در جبهه که هستیم، خمپاره که می آید، هوا نیز که سرد است، باران هم که می بارد، دیگر چه می خواهیم!؟ ». بعد هم لبخندی بر چهره ام زد که از وضعیت موجود زیاد دلخور نباشم.
اما این یک شوخی و یا تعارف نبود. حبیب واقعآً خود را غرق در نعمت می دید در یادداشتهایش می نویسد : « ما همیشه زیر باران رحمت خدای رحمن بوده ایم و حس نمی کرده ایم ، نمی فهمیده ایم. اینجاست که خدا را به خود نزدیکتر از همه وقت درک می کنیم. آدمی وقتی غرق در گناه است وسائل پیوندش با خدای متعال، که طاعات و فرمانبریها باشند، قطع میگردد جزاینکه رحمت حق دوباره آنها را وصل کند » 5
درهرحال، همانطورکه زیروانت بار خوابیده بودیم شروع کردیم به صحبت . صحبت از نعمتهایی بود که در جبهه موجود است. سخن به اینجا که رسید گفتم : «اهل معرفت فرموده اند که به تحقیق رزمندگان ما در جبهه نصف راه سیر وسلوک را طی می کنند». لبخندی زد و گفت: «درست فرموده اند ولی حیف! حیف که وقتی به شهر بر می گردیم "پاتک" می خوریم!»6 سپس لبخندی زد. این موضوع را حالا که یادداشتهایش را می خوانم بهتر می فهمم: «دومین بار است که از جبهه ها باز می گردم. اول بار از سوسنگرد وکربلای هویزه و این بار از آبادان . حال رفتنم با حال برگشتنم یکی نیست. دررفتنم صفیر کنگره عرش را بر جانم می شنیدم و به امید رها کردن جانم از این دامگه بودم و حال که برمی گردم این جسم بر من سنگینی می کند. چه سنگین است. این بار کمر را می شکند. دوباره باید باز گردم. همان خوردن و همان خوابیدن ، دیدن همان چیزهای تکرای، دوباره و چند باره شنیدن همان چیزهای تکراری ، رفتن همان جاهای تکراری و حتی ... نمی دانم همه چیز و همه چیز تکراری و تکراری ».7 آری درست حالت کسی که از بهشت به جهنم سقوط می کند. بی مناسب نیست که حبیب پس از شهادتش به خواب یکی از براداران آمده بود و گفته بود که شما سرگرم بازی هستید ، همه کارهایتان بازی است !
درهرحال، سحر با آنکه بیدار شده بود برای اینکه من بیدار نشوم از جای بلند نشده بود . نزدیک صبح بود. نماز شبش را نشسته خواند. بعد شروع کرد با صدای بلند اذان گفتن. آنقدر بلند که برادران برای نماز بیدار شوند و آماده گردند. پس از اذان، می خواند که : «اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات ... الاحیاء منهم والاموات» و با صدای بلند و کشیده فریاد می زد: «مؤمنین! عجلوا بالصلوة .... مؤمنین! عجلوا بالصلوة عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله!».
حبیب معتقد بود که این برادرانی که در جبهه هستند به فرمودۀ علی (ع) همه اولیاء، و بلکه اولیاء خاص خدا هستند آنجا که فرمودند : « ان الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه الله لخاصه اولیائه» (جهاد دری از درهای بهشت است که خدا آن را بر اولیاء خاص خودش گشوده است).
حبیب به همۀ هستی عشق می ورزید و شاید اغراق نباشد که بگوئیم مصداق "عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست" شده بود. همۀ انسانها را دوست داشت برای هم] انسانهای خوب سینه چاک می کرد و هر بدی که از هرکس می دید از دست شیطان عصبانی میشد نه خود آن فرد. همۀ نفوس را محترم می داشت و خدا را در معیت همه چیز می دید. بخصوص برای برادران رزمنده تواضع و فروتنی خاصی داشت. در یادداشتهایش می نویسد: « در اینجا همه برادران "گل" اند وهمه شان "نور واحد" که چهره های نورانیشان بقول حضرت امام خمینی حکایت از ایمان قلبی آنها می کند که در صورت ظاهریشان ظاهر گشته است. این چهره های نوارنی آثار سیرت باطنی خدایی و نورانی آنهاست. آنچنان که امام، باآن سیمای ملکوتی، براین چهره ها حسرت می برد. نگاهشان که می کنی دیگر دلت نمی خواهد چشم از روی خدائیشان برداری. جاذبۀ عجیبی دارند.8 »
«هم نفس شدن با این سینه سرخان آسمان شهادت چه سعادت بزرگی است و چه لذت بخش. که خدا هم امربه زندگی کردن با این دل رحیمها را داده است و او خود قلب های ایشان را کانون رحمت گردانیده است.»9
پس از اذان، حبیب شروع کرد با آواز بلند وسبک خاص و کشیده، صلوات فرستادن :
اول به مدینه مصطفی را صلوات
دوم به نجف شیر خدا را صلوات در کرببلا به شمر ملعون لعنت
در طوس غریب الغربا را صلوات
برادران نیز دسته جمعی با فرستادن صلوات های مکرر جوابش می گفتند و ازنشاط او آنها هم مسرورمی شدند.
یکی از برادران با خوشحالی آمد و گفت:« دیشب برادران تیپ امام حسین (ع) تپه 175 را گرفته اند. حبیب لبخندی زد و گفت: « یعنی می گویی دیگر لقاء ا... تمام شد؟ فکر نمی کنم!»
نماز صبح برپا شد بازهم به اصرار برادران نماز را به جماعت با حبیب خواندیم. طبق معمول سورۀ "انا انزلنا" را تلاوت کرد و در سجده زمزمه می کرد: «اللهم انی اسألک راحة عند الموت و المغفرة بعد الموت و العفو عند الحساب»
وبعد از نماز می خواند:
«اللهم اجعل النور فی بصری و البصیره فی دینی و الیقین فی قلبی و الاخلاص فی عملی»
پس از آن زیارت عاشورا را داشتیم. تا آنجا که یاد دارم هیچ روز صبح در جبهه زیارت عاشورای حبیب ترک نشده بود بخصوص حالا که محرم بود. امسال حال حبیب دگرگون بود. یادم هست که از رمضان انتظار محرم را می کشید. یاد محرم و عاشورا آتش دل حبیب را دو چندان می کرد. در این آخرین سفرجبهه، دو کتاب از شیخ شوشتری بدست آورده و با روضه های شیخ مأنوس شده بود. احساس می کردم که حبیب هم همچون شیخ مصائب امام حسین(ع) را با رگ و پوست خود حس می کند . ماه ذی الحجه را حبیب تماماً صبح و شام برای برادران روضه می خواند و سینه می زد. و آن روز، روز عرفه، چه روز بزرگ و زیبایی بود. صبح به زیارت جناب علی ابن مهزیاررفتیم و عصر درقبرستان شهدای اهواز دعای عرفۀ امام حسین را خواندیم وکاش بودی و می دیدی که حبیب چگونه ازمحرم و عاشورا و حسین (ع) یاد می کند. آری اکنون انتظار حبیب به سرآمده بود. ماه محرم فرا رسیده بود: ماه عاشقان حسین (ع) . خود حبیب بارها می گفت عاشورا در جبهه بودن نعمت و توفیق بزرگی است . از برادر شهیدمان سعید ابوالاحرار یاد می کرد که چگونه عاشورای پارسال را در جبهه به عزاداری پرداخته و چگونه با پای برهنه و اطراف سنگرها درسوسنگرد بچه ها را به سینه زنی واداشته است. حبیب یاد سعید که می افتاد با حالت خاصی می گفت: « بله، شهادتش مزد عزاداریش بود» آری سعید در14 محرم پارسال شهید شده بود.
امسال، محرم، از ابتدای ماه، حبیب در جبهبه بود. یاد ندارم که هیچگاه حبیب در سفر جبهه چیزی به همراه برده باشد. از هرچیز که رنگ پشت جبهه را داشت بدش می آمد. اما امسال دو کتاب با خود آورده بود: زندگی امام حسین (ع) از ناسخ التواریخ و کتاب زینب کبری . این دو را هم به یاد "شهدا" و "اسرا" به جبهه آورده بود. امسال هیچکس از برادران جبهه نبود که صدای "حسین حسین" و "زینب زینبِ" حبیب را نشیده باشد. امروزصبح نیز روضۀ آخرین لحظات امام حسین را می خواند. ازآخرین وداع حسین (ع) می گفت و از گودال قتلگاه. خوب یادم هست، داشت روضۀ "سینۀ" آقا را می خواند و می گفت: «این خونی که برسینه امام جاری شد همان خون دلی بود که یک عمر امام در دل داشتند واینک امام آن خون دل را از سینۀ مبارک جاری ساختند». حبیب به اینجا که رسید زینب (ع) را به حسین (ع) قسم داد که از خدا بخواهد که ذره ای از خون حسین(ع) را دردل ما و ذره ای از درد او را به سینه مان بیندازد.
هنوز روضه کاملاً تمام نشده بود که خبر آوردند که برادران تیپ امام حسین (ع) در تپه 175 احتیاج به کمک دارند. عراق برای بازپس گرفتن تپه اقدام به پاتک کرده است. چند تن ازبرادران مسئول برای بازبینی منطقۀ نبرد عازم تپه 175 شدند. اما شاید اولین نفری که داخل ماشین پرید حبیب بود. حدود 7 الی 8 نفر بودیم. به منطقه رسیدیم. بوی باروت فضا را کاملاً پرکرده بود. از زمین و آسمان آتش می بارید. پاتک عراق فوق العاده سنگین بود. خمپاره ، توپ ، تیر مستقیم ، آر- پی – جی زمانی و ... یک لحظه قطع نمی شد. انبوه شهدایی که برزمین افتاده بودند نشانگرمقاومت دلیرانۀ برادارن تیپ امام حسین(ع) بود. بوی باروت ، زوزۀ تیر، غرش تانکها و انفجار خمپاره ها، همراه با ناله ها و "یا مهدی" گفتن های مجروحین، فضای خاص و غیرقابل توصیفی را ایجاد کرده بود. تقریباً عراق توانسته بود با شهید کردن بسیاری از برادران،سپاه اسلام را کمی عقب براند. فرمانده مان برادرانی را که عقب نشینی کرده بودند تشویق می کرد که بمانند و مقاومت کنند. می گفت که حفظ این تپه برای ما خیلی حیاتی است. دیگر هیچ چیز جلودار حبیب نبود . ماه محرم بود و سپاه، سپاه حسین(ع). لشکریان یزید برپاره های جگر امام یورش آورده بودند و همه چیز را به آتش کشیده بودند. فریاد "هل من ناصر ینصرنی حسین" را گویی حبیب از لبان فرمانده مان شنیده بود. دیگر معطلش نکرد. یک آر- پی - جی ویک کلاشینکف مربوط به برادران مجروح را برداشت و گفت: « مهمات آر- پی - جی را بردار برویم». قبل از حرکت، حبیب گفت: « پیراهنهایمان را درآوریم تا بهتر بتوانیم بدویم». پیراهنش را درآورد. یک زیرپیراهن سبز به تن داشت این کندن پیراهن عطش او را به سبکی نشان میداد. مگر نه این است که گفته بود"جسمم برایم سنگینی می کند"، پس بعید نیست که پیراهن جسم را هم بدرد و جان را بجانان سپارد. آنقدر سریع می دوید و از تپه ها و شیارها بالا می رفت که حسابی از او عقب افتاده بودیم. در طول راه، قدم به قدم، شهداء و مجروحین برروی خاک افتاده بودند. فرصت جمع آوری و عقب آوردن آنها نبود.
حبیب همچنان می رفت. نمی دانم رفتنش را به چه چیز تشبیه کنم. گویی یک پرستوست که به آشیانه اش باز می گردد و یا یکی از اصحاب حسین(ع) است که خشمگینانه بر سپاه یزید می تازد. اصلاً حبیب نمی دوید گویی پرواز می کرد. شاید بهترین تشبیه را خودش در یادداشتهایش داشته باشد:
« دیشب دوست داشتم همه چیز را بفهمم به آسمان نگاه می کردم ، نگاهی حسرت بار. آن نگاه کبوتری که توانایی پرواز ندارد. مگر نه این است که نام کبوتر همیشه پرواز را به خاطر و خاطره ها می آورده است. پس این سخن نابجایی نیست؟ نمی دانم. خودم می گویم اگر کبوتری هنوز بالش توان پرواز نگرفته باشد چه ؟ آیا نام او هم پرواز را تداعی می کند؟ اما من دیده ام کبوتران زیبا و خوب پروازی را که به لحاظ این که "بماند" و " نرود" بالهایش را بسته اند. بستن بال را می دانید یعنی چه ؟ گره زدن بال را می فهمید؟!! من همیشه بربام همسایه مان چنین کبوترانی را دیده ام ، اما هیچگاه آنها را ناتوان در پرواز نپنداشته ام. من جسم اینها را می دیده ام که روی بام هاست وهمیشه شاهد نگاههایشان به آبی آسمان بوده ام که بالاتر از همۀ کبوتران پرواز می کرده اند. البته اگر لازم باشد که کبوتری بماند بستن بالش عین پرواز است. من این را تجربه کرده ام چنین کبوترانی را اگر پس از مدتها بال بستن، رها کنند، درعرض چند ثانیه، شاید هم کمتر در یک چشم به هم زدن، در آبی آسمان چنان محو می شوند که دیگر دیدنشان نیز با چشم عادیت محال است و حتی با چشم مسلح، الا این که تو خود نیز کبوتری شوی و "پرواز" !»10
حبیب همیشه عزادار شهدا بود داغ شهدای سوسنگرد، هویزه، آبادان، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و محرم دلش را آتش کشیده بود. رفتن سعید ابوالاحرار و حمید صالحی جوان ها ماندنش را مشکل نموده بود. شهادت هرشهید و پرواز هر کبوتر عشق به پرواز و شوق به رفتن را در او صد چندان کرده بود :
« شیراز که بودم و غروبهای جمعه به دیدار شهدا بر سر تربتشان می رفتیم، و یا اگر سپیده دمی، سحری خدا توفیق زیارت قبورشان را نصیب می کرد، بر فراز قطعۀ شهدا یک دسته کبوتر سفید را می دیدی که با بالهای خونین در آسمان شهادت به آرامی پرواز می کردند. اینجا، در جبهه، همان دسته کبوتر سفید را عیان تر می بینی که هنوز بالهایشان را شیاطین به گلوله نبسته اند و خونهای سرخ هنوز مجبور به گردش و حرکت در امام رگهای تن هایشان هستند. و منهم من ینتظر»11 و اینچنین بود که حبیب را کبوتری می یافتم که مدتها بالهایش را بسته بودند و اینک بال برگشوده است.
حبیب را می دیدم که شتابان می رود. تشنگی را درسراپای وجودش حس می کردم. در خاطراتش روی شط کارون می نویسد: « حال که دارم به دریا می نگرم و محو نظر به آن شده ام ذره ای از این معانی – زیارت رجبیه – دارد برایم روشن می شود. نمی دانم چگونه بنویسم. بازگشت به سوی آن نیکان وشهیدان و ازآستانۀ آنها (ائمه و اولیاء) به آستانۀ وسیع و پربرکت پروردگاری رجوع کردن یعنی چه ؟ من هیچ نمی دانم و تشنگی دانستن بی تابم کرده است. این روی آب بودن و، در عین حال، تشنه بودن و تشنگی را چشیدن، معنایش را حالا می فهمم .»12
آری حبیب می رفت که سیراب شود ومی رفت که صاحب خبرتر شود
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
و می رفت تا به وجه خدا نظر کند که "شهید نظرمی کند به وجه الله"
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خوا ب و خورت ز مرتبۀ خویش دور کرد
آنگه رسی بخویش که بی خواب وخورشوی
گر نور عشق حق بدل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصالست حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
آری حبیب می رفت تا غریق بحر خدا شود. در یادداشتهایش برروی شط می نویسد: «داشتم از دریا می گفتم. این قطره ها که از پرش موج ها بوجود می آید برای بقای خویش هیچ چاره ای ندارند جز فنای در دریا ، در اقیانوس ، در ... این رمز وراز همۀ قطره هایی است که جرأت موج شدن را پیدا کرده اند و خود را به طوفان سپرده اند تا نمانند و نپوسند و نگندند. تا مرداب نشوند و جایگاه دو سه مرغابی پیر که قدرت پرواز ندارند نگردند.»13
"جزء ها را روی ها سوی کل است"
"آنچه ازدریا به دریا می رود"
بالاخره به مقصد رسیدیم. تپۀ 175 . مزدوارن بعثی آنچه که درتوان داشتند آتش برسر رزمندگان اسلام می ریختند و با حمایت آتش سنگین خود، سربازان مزدورشان را جلو می فرستادند. دیگر قیافۀ نحس آنها کاملاً مشخص شده بود. حبیب مهمات آر- پی - جی خواست. مهمات آماده شده ای را درون لوله گذاشت. از همه مقدمتر بود. یک صف شکن شده بود. خواست آر- پی - جی را شلیک کند. هرچه بر ماشه فشار آورد شلیک نکرد. آخر شب گذشته این مهمات آنقدر باران خورده بودند که دیگرعمل نمی کردند. حبیب با عصبانیت فریاد کشید: «این آر- پی - جی چرا شلیک نمی کند؟» گویی انتظار داشت که غیرت اسلحه نیز مانند غیرت خودش از جلو آمدن کفار بعثی بجوش آید و شلیک کند. ناچار آر- پی - جی را برزمین انداخت و کلاشینکف را برداشت و آماده شلیک شد:
« با هر گلوله ای که شلیک می کنند نام "او" و یاد "او" را در قلب خود می کارند و هرگلوله ای که کفربسویشان شلیک می کند آنها خود را بر سکوی پرواز، به قصد لقاء الله، بیشتر حس می کنند و آماده تربرای "حضور". و پایان هجرانی که در انتظار وصال محبوبشان می کشند لحظه به لحظه به عشقشان شدت و قوت بیشتر می بخشد«14
برای شلیک ،تا سینه از جای برخاست که ناگهان :
الله اکبر
دیدم نشست. چشمها را بست. به آرامی اسلحه را زمین گذاشت. دستها را محکم به جلو دراز کرده بود. گویی کسی یا چیزی را در بغل گرفته است. چهره اش حالتی خاص داشت. من این حالت چهره اش را فقط در تشهد و در سلامهای نمازش دیده بودم.
« ما با آمدنمان به جبهه آمادۀ رزم و در انتظار پیروزی و شهادت، عملاً گواهی می دهیم که ائمۀ ما علیهم السلام اوصیای برحق پیامبر بزرگوارند و دوازدهم ایشان حضرت مهدی (عج) از دیده ها غائب است و فردای نزدیک با خونمان ولایت نایب برحقش ، مرجع عالیقدر حضرت آیة الله العظمی امام خمینی، را شهادت می دهیم باشد که بپذیرد. کاش نه یک جان و دوجان که هزارها جان داشتیم تا در پای ولایت ، این رمز بزرگ خلقت و ستون محکم و به پا دارنده انقلاب اسلامی، بریزیم تا روز به روز بارورتر شود. »15
آری معلوم بود که تیری به سینه اش نشسته است. مقداری چرخید. فکر می کنم پاها را روبه قبله کرد. بعد به پشت خوابید. دستهایش بسوی آسمان بلند بود. دیگر چیزی ندیدم. کفار بعثی بر سر تپه حاضر بودند و از هر طرف برادران را زیر آتش گرفته بودند. فرمانده دستورعقب نشینی داده بود. همۀ برادران تیپ امام حسین (ع) برگشته بودند. جمع 7-8 نفری ما نیز برگشته بود. تنها چیزی که برجای مانده بود جسد حبیب شهید بود . هیچکس نمی داند که چرا؟ و چطور؟ و هیچکس نمی داند که چه شد. آیا جسدش برجای ماند ؟ خودش در خاطراتش می نویسد :
« صبح پنج شنبه بر سر تربت شهیدان رفتیم . اول بار است که با مادرم به زیارت شهداء می روم. بر سر قبر شهدای تازه به خاک سپرده شده می رویم . جسمشان را می گویم. بعضی ها جسمشان هم به آسمان می رود. یعنی که جسمشان هم از جنس روحشان می شود. آنهایی که جسمشان از جنس روحشان می شود قبل از رفتنشان هم اینجا دیگرصحبت ناجنس برایشان عذابی الیم می شود. بگذریم. خدا کند که جسم ما هم بر جای نماند. این را بارهابه بچه ها گفته ام . هیچ دلم نمی خواهد از جسمم هم ذره ای بر خاک بماند. رجعت بطرف الله حق است و این حق هرچه تمام عیارتر، حق تر. به بچه ها می گفتم اگر از جسم من هم اثری ماند بعد از دفن برآن سنگی نیندازید و اگر سنگی گذاشتید برروی آن اسمم را هم ننویسید»16
و بدینسان بود که حبیب روزیطلب که عمری "روزی" شهادت و لقاء الله را ازخدا "طلب" کرده بود به آرزوی خود رسید که "من طلبنی وجدنی" و آنچنان که خواسته بود از جسمش نیز اثری برجای نماند زیرا که جمله "جان" شده بود .
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو
بندۀ کوچک خدا- قاسم کاکایی
شیراز- پاییز 1361 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- اخلاق در جبهه ها شهید شب قدر ص 11
2- شرح دعای سحر ص 184
3- متن از عشق وشهادت ص21 دعا از صحیفه سجادیه - مناجاة المحبین
4- اخلاق در جبهه ها شهید حسن پاکیاری ص 14
5- اخلاق در جبهه ها ص 14
6- اشاره به این که وقتی به شهر بر می گردیم دوباره لغزشها غلبه پیدا می کند و آن حالات از بین می رود
7- یادداشتهای آبادان ص 2
8- اخلاق در جبهه ها ص 19
9- اخلاق در جبهه ها ص 19
10 – یادداشتهای آبادان ص 10
11- یادداشتهای هویزه
12- یادداشتهای آبادان ص 7
13- یادداشتهای آبادان ص 8
14- اخلاق در جبهه ها ص 18
15- اخلاق در جبهه ها ص 12
16- یادداشتهای آبادان ص 4
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر