۹.۰۷.۱۳۸۷

در این دنیا برای همه ما کاری هست

کودک در آن شهر بی تاب به سوی مغازه توپ فروشی می گشت تا با توپ بسکتبالی که می خرد به روستایش بازگردد و با بچه های آبادی بازی بسکتبال را هم تجربه کنند. در آن شهر در هم و ورهم چشمان او فقط به دنبال مغازه ای بود که آقا رضا گفته بود در شهر در فاصله کمی از محل توقف مینی بوس روستا است. عاقبت به آنجا رسید اما با در مغازه صاحب مغازه نوشته بود که ظهر ها از ساعت 12 تا 14 تعطیل است، او هم از دور توپ را نشانه کرد تا یک ساعت ونیم دیگر که صاحب مغازه آمد معطل نشود! بعد رفت که در بازار بگردد
کمی در مغازه ها گشت، بچه های هم سن و سال خودش را می دید که با هیاهوی زیاد سی دی هایی در دست از آنها صحبت می مردندو. خیلی فیلسوفانه جلو رفت و از آنها پرسید چرا بجای این تفریحات کسل کننده نمی روید ورزش کنید!؟ آنها گفتند ما هم پیش از این ها ورزش می کردیم اما چه سود، امروز اگر با رایانه کار کردن و تفریح کردن را بلد نباشی فردا در زندگی آینده ات نمی توانی درآمدی داشته باشی و آن گاه تن سالمت نیزبه دردت نمی خورد!! پسرک در دلش احساس می کرد حق با اوست اما آهنها فیلسوفانه تر از او پاسخش را داده بودند.
دیگه ساعت 14 شده بود، رفت سراغ مغازه و وقتی قیمت توپ را پرسید فهمید که توشه راهش کافی نیست و نمی تواند آن توپ را بخرد و باید دوباره به دیارش می رفت و از نو باز می گشت
در راه برگشت دیگر شتابان نبود، آرام تر می رفت و با دقت به آدم ها نگاه می کرد، به مغازه هایی که هریک یک کامپیوتر داشتند، به عابربانک ها، تبلیغات نرم افزارها، مغازه هابی بازی رایانه ای و... انگار واقعا همه زندگی آنجا به رایانه ها پیوند خورده بود، به هر حال به سوی روستا رفت
این بار باز با پولی بیش تر به شهر می رفت اما دودل شده بود که آن توپ بسکتبال را بخرد و تن خود و دوستانش را سالم نگه دارد(!) یا که چند تا سی دی بخرد و با رایانه پدرش همان بازی ها را در محیطی سه بعدی انجام دهد
برای دشت راه هم که شده، همراه خود یک سی دی بازی هم در آن سفر خریده بود، اما دیگر شک داشت که توپ را هم بخرد یا ... و این افکار مثلا فیلسوفانه او را مشوش کرده بود
راستشو بخواین من الان دقیقا همان کودکم، اومدم اینجا کنترل بخونم تا به عشق قدیمیم که جامعه شناسی بود برسم، هر کی منو دید گفت چند سال دیگه اگه نتونی گلیمتو از آب بکشی عشقت رو هم فراموش می کنی، برو دنبال یه کار آینده دار واسه علاقت هم بعدها که سرکار رفتی اون بحث را هم بخون، اول خیلی مقاومت کردم، بعد کمی شک کردم، دست آخر وقتی رفتم واسه یه پروژه درس روی کنترل هوشمند یک هلیکوپترآزمایشگاهی با دو درجه آزادی پروژه رو تعریف کنم استادم گفت پس اون علاقه قدیمی چی شد؟! گفتم آخه اون علاقه آینده نداره! گفت من فکر می کنم یه 15- 10سال دیگه در خارج از این سرزمین فعالیت ها در این موضوع خیلی زیاد بشه، کنترل در سیستم های اجتماعی، اما قبول دارم در ایران احتمالا آینده معلومی نداره
راستشو بخواین یه کم جا خوردم، آخه با خودم گفته بودم پروژه ارشد رو هوش مصنوعی کار می کنم اما یکی دو مقاله هم رو کاربردش رو علوم انسانی می دم تا نه سیخ بسوزه نه کباب، اما شک کردم که انگار دیگه کباب رو فراموش کردم و فقط به فکر نونم و اون مقاله هم که می گم برای سرکار گذاشتن دلمه
حکایت جالبیه! دیگه یکم وجدان درد گرفتم واسه همین امروز شروع کردم به استادای جامعه شناسی داخلی لینک زدن تا ببینم اونا پروژه جذابی رو پیشنهاد نمی کنن؟! شاید بعد از مدتی همین کار رو با استادای اون طرف آب کردم، آخه این تیرها توی تاریکی انداختنشون خیلی وقت ها میتونه مفید باشه، امروز یک نفر بیش تر بهم پاسخ نداده اکه اوشون هم اون طرف آب فرصت مطالعاتی هست، اما به نظرم روش بدی نیست

اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی ... بوته ای در دامنه ای باش ... ولی بهترین بوته ای باش که در کناره راه می روید...

اگر نمی توانی بوته ای باشی ... علف کوچکی باش و چشم انداز کنار شاه راهی را شادمانه تر کن ...

اگر نمی توانی نهنگ باشی ... فقط یک ماهی کوچک باش ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه! ...

همه ما را که ناخدا نمی کنند ... ملوان هم می توان بود...

در این دنیا برای همه ما کاری هست ... کارهای بزرگ و کارهای کمی کوچکتر ...

و آنچه که وظیفه ماست ... چندان دور از دسترس نیست ...

اگرنمی توانی شاه راه باشی ... کوره راه باش…

اگر نمی توانی خورشید باشی، ستاره باش ...

با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند...

هر آنچه که هستی، بهترینش باش

هیچ نظری موجود نیست: