۹.۱۰.۱۳۸۷

ایدز

ام‌روز، اول دسامبر و ۱۰ آذر، «روز جهانی ایدز» است.
شمارهء اول ماه‌نامهء «بیست‌ساله‌ها» که منتشر شد، صفحاتی را به موضوع ایدز اختصاص داده بودیم. در آن شماره، یک گفت‌وگوی کوتاه داشتم با زن بیست و هشت ساله‌ای به نام «مریم – س»؛ زنی که ویروس را از هم‌سر تزریقی‌اش هدیه گرفته بود. با موافقت خودش، قرار بود با اسم و رسم کامل‌اش در این گفت‌وگو شرکت کند، که کرد. گفت با عکس گرفتن هم مشکلی ندارد. عکس هم گرفتیم. وقت ِ انتشار، فکر کردیم که چه‌کاری است؟ حالا مثلا از بد ِ روزگار، در این کشور سرشار از مطالعه، دری به تختهء نامراد بخورد، آشنایی/ صاحب‌خانه‌ای / کس و کاری مجله را ببیند.. چه می‌شود؟ هیچ‌چی. اولین اتفاق، دربه‌دری است. اسم فامیل را برداشتیم، عکس را هم.
گفتند، دوستانی که جلوتر از نوک بینی‌شان را نمی‌بینند، گفتند: این‌جور مصاحبه‌ها زرد است... معنی زرد بودن را لابد همه می‌فهمند و می‌فهمیم. هرگز در این مورد ِ خاص، این بیماری، تعارف ندارم. هنوز یکی از عزیزان‌ام، که قربانی «پروندهء خون‌های آلوده» است، پیش چشم‌ام نفس می‌کشد. واقعا تو چه‌قدر از نزدیک حس کرده‌ای، روزگار بیماری‌های لاعلاج ِ این‌گونه را؟ بگذار ما زرد باشیم و تو روشن‌فکر... به جهنم!
ام‌روز، فکر کردم بد نیست این گفت‌وگو را، که در آن خبری هم از چالش و سر و شکل یک گفت‌وگوی نفس‌گیر و از‌این‌دست نیست، این‌جا بگذارم. «بیست ساله‌ها» سایت ندارد، که اگر داشت به لینک اکتفا می‌کردم. فرصت هم نشد که دست در رسم‌الخط این متن ببرم یا بخش‌هایی را اصلاح کنم. در ادامهء این مطلب، متنی را می‌خوانید که زن جوانی، از وضعیت خودش گفته است. در واقع اگر وسط‌ متن، سوال‌هایی هم هست، صرفا برای این بوده که حوصلهء خوانندهء احتمالی از خواندن یک متن بلندبالا سر نرود و زمان ِ تنفسی داشته باشد.

یک نکته:
ایدز، به باور من، بدترین بیماری‌است. نه این‌که مثلا چون خواهی مُرد یا هرچی.. همه می‌میریم و هرکسی، به وقت‌ و تقدیرش. اما برخورد جامعه، با هیچ بیماری‌ای این‌قدر بد و تلخ نیست. شعار می‌شود داد، اما هم‌این‌که دوست نزدیک شما بگوید که مبتلا است، واقعا رفتارتان مثل وقتی‌است که مثلا بگوید سرطان خون دارد؟ یا بیماری فلان دارد؟ نیست.. نیست.. هنوز بعضی از پزشکان، که باید پیش‌رو باشند در شناخت این بیماری و دنیای بیماران‌اش، برخوردهایی با آن‌ها می‌کنند که تاسف‌برانگیز است.
چند نفر حاضر هستند بروند بدون هیچ مشکلی، تست بدهند؟ چند نفر آدم ِ آگاه حاضر هستند که بدون ترحم، از روی آگاهی‌شان با یک بیمار مبتلا رفتار صحیح داشته باشند؟ ترحم خوب نیست. توهین خوب نیست. حذف و نادیده گرفتن هم.
می‌شود کمی گشت و خواند و دید. کمی هم هم‌راهی کرد در جایی که فرصت هم‌راهی هست. واقعا کمی هم‌راهی، در حد مطالعه حتی.

اگر دوست داشتید، این حرف‌ها را بخوانید؛ وقتی نمی‌گیرد. تازه یک ساعت از این حرف‌ها هم بنا به دلایل خاص، و به اجبار شرایط حذف شد.

----------------------------------

اشاره:

این محله ایدز دارد، و می‌شود معتادان تزریقی را در خیابان‌هاش ببینی، در گوشه و کنارش. کافی‌است چیزکی درباره‌ی ایدز بدانی، آن‌وقت می‌توانی فکر کنی به این‌که مگر چه‌قدر ممکن است يك محله ایدز داشته باشد؟ آن‌هم محله‌ای که وقتی از آن دور شدی، همه‌چیز داشت: فقر، بی‌چارگی و درد، بی‌پولی، فساد و فحشا، بیمار و معتاد و موادفروش. اما حالا همه‌چیز را به‌علاوه‌ يك چیز با هم دارد: ایدز.

اول وقت، دور میدان آزادی قرار می‌گذاریم با همکار عکاس‌مان. ساعت ده با «مریم -س» قرار داریم. دیروزش، تلفنی، آدرس مرکزی را داده، که جایی‌است در میان باغ‌های حاشیه‌ای تهران و کوره‌های آجرپزی. جایی حوالی جنوب غربی تهران، در بیرونی‌ترین بخش این شهر. این‌جا را می‌شناسم؛ محله‌ای است که بخشی از کودکی‌ام در آن چال شد، و حالا دارم دوباره می‌بینمش سرشار از ایدز، و شاید مردمان ساده‌اش که روزگاری تمام خاطراتم بودند، ندانند که یک بیماری مهلک دارد مثل خوره می‌خوردشان. من این شهر را دوست ندارم، شهری که دارد مثل خوره خاطراتم را خراب می‌کند.

به راننده‌ آژانس می‌گویم همان دور و بر، کمی به خودش استراحت بدهد، و از پله‌های ساختمانی بالا می‌رویم که شبیه هرجایی هست، جز مرکزی برای بیمارن مبتلا به ویروس ایدز و معتادان تزریقی.

این‌جا، همه‌چیز خسته‌است؛ واقعا خسته.

×××

از خودت بگو، از سن و سال، تحصيلات، کار، شغل، دغدغه، مشغولیات.

28 سال سن دارم و ديپلم‌ به‌ياری گرفته‌ام. 4 سال است كه در اين مركز كار مي‌كنم. كارهاي ويزيتي، انجام آزمايش، مشاوره‌ بيماران و... از جمله كارهايي است كه انجام مي‌دهم. ديگر چه بگويم؟

کی فهمیدی که به ويروس HIV آلوده‌اي؟

سال ۸۱ متوجه شدم كه مبتلا هستم. همسر اولم معتاد تزريقي بود. من در سن 15 سالگي ازدواج كردم و آگاهي چنداني نسبت به اين بيماري نداشتم. او در زندان به اين ويروس مبتلا شد. البته خودش مي‌دانست اما به من چيزي نگفت. مي‌ديدم كه داروهايي مصرف مي‌كند، اما اطلاع نداشتم كه چه دارويي است و حدس مي‌زدم كه مربوط به اعصاب‌اش باشد. متوجه نبودم كه بيمار است؛ تا وقتی که از هم جدا شديم.

چند سال با هم زندگي كرديد؟

۶ سال.

چند بار به زندان رفت؟

مي‌رفت و مي‌آمد. اما آخرين‌بار ۸-۷ ماه آن‌جا بود. وقتي از زندان آمد، شروع به مصرف دارو كرد.

دليل جدایي‌تان همین بود؟ همین مصرف دارو، یا فهمیدی که بیمار است؟

بيماري روحي شديدی داشت و دچار بدگماني جواني شده بود. دست ‌خودش نبود. دائم یا مرا، يا بچه را مي‌زد. همين دليل جدايي ما بود. راضي بودم. احساس راحتي مي‌كردم و حتي اضافه وزن هم داشتم بعد از جدایی. حالم خوب بود و سر كار مي‌رفتم. در بيمارستاني مشغول به كار شدم. همان‌جا بود که متوجه شدم بيمارم.

بچه را چه كردي؟ بچه هم مبتلا به دنیا آمد؟

دخترم آن موقع ۴ ساله بود. طبق حكم دادگاه او را به پدرش دادند. گفتند كه شما ۲۰ ساله‌ای و كار و خانه نداري. هر وقت كه خودت را جمع و جور كردي، بيا و بچه را ببر. خوشبختانه او مبتلا نيست.

در بيمارستان چگونه فهميدي كه بيماري؟

مي‌خواستند ما را بيمه كنند. قرار بود كه يك‌سري آزمايش انجام شود كه خوشبختانه انجام نشد و اصلا به آن مرحله نرسيدم. ولی ناگهان طي يك هفته، صورتم پر از جوش‌هاي بزرگ شد كه سابقه نداشت. جوش‌ها بزرگ و دردناك و چركي بود. همكارانم در همان‌جا توصيه كردند كه آزمايش خون بدهم. رفتم مركز انتقال خون ولي‌عصر. بعد از آن‌كه ازم خون گرفتند، حالم بد شد. البته آمدم بيرون. ساعت 9 شب بود كه به حال تهوع شديد، عرق سرد و تب و لرز دچار شدم. ميل به خوردن آب هم نداشتم. به پزشك مراجعه كردم. اين را هم بگويم كه ۴ ماه بود ازدواج مجدد كرده بودم. احتمال دادند كه باردار باشم و براي روشن شدن دليل ضعف بايد آزمايش بدهم. در حين آزمايش هم گفتند كه باردار هستي.

من، به هم ريخته بودم و برای ۱۰ روز به شهرستان و نزد خانواده‌ام رفتم. در اين مدت جواب آزمايش‌ها به در خانه آمده بود و مي‌خواستند كه آزمايش‌ها دوباره تكرار شود. شوهرم كه فكر مي‌كرد باردارم، جواب‌ها را پاره كرده بود، چون نمي‌خواست من دوباره به آن حال دچار شوم. بار دوم هم همين وضعيت پيش مي‌آيد، اما بار سوم جواب‌ها دست خودم رسيد. مراجعه كردم و گفتند بايد آزمايش را تكرار كنيد.

وقتي براي گرفتن جواب رفتم، گفتند به اتاق مجاور برو و با مشاور صحبت كن. آن خانم پزشك بود، مشاور نبود. برخورد خيلي بدي داشت و سوالات بي‌ربطي می‌كرد. من هنوز جرات نمي‌كنم به بيماراني كه به اين‌جا مي‌آيند، حتي با زبان خوب، بيماري‌شان را بگويم. براي بار اول خيلي مهم است كه چه‌طور بگوييم. به هر حال، هنوز آن برخورد و حركت در ذهنم مانده.

سعی می‌کنم بفهمم. داشتی می گفتی.

كاهش وزن شديدي داشتم و دكتر گفت: شما معتاديد؟ گفتم نه. گفت چيزي مصرف مي‌كني، گفتم نه و هزاران سوال ديگر ازم پرسيد؛ جز اين‌كه آيا شوهرت معتاد است يا نه. من گفتم دليل لاغر شدنم اين است كه باردارم. او هم نه گذاشت و نه برداشت، گفت: شما ايدز داريد. گفتم يعني چه؟ اصلا نشنيده بودم و نمي‌دانستم اين بيماري چيست. گفتم حالا بايد چه كار كنم، من دفترچه ندارم. ايدز برايم بيماري‌اي در حد سرماخوردگي بود. او هم گفت اصلا فهميدي من چه گفتم يا نه. گفتم: شما گفتيد ايدز داري، من هم گفتم كه باردارم و بيمار شده‌ام. خانم دكتر گفت: يعني نمي‌داني اين بيماري چيست و چگونه به آن مبتلا مي‌شوند؟ گفتم نه. گفت اين بيماري است كه آدم مبتلا طی آن كم‌خون مي‌شود، بدنش زخم مي‌شود، سرطان مي‌گيرد و مي‌ميرد. پرسيدم چه‌طور مبتلا مي‌شوند؟ با لحن خاصي گفت از راه‌هاي جنسي يا اعتياد. گفتم من اصلا اهل هيچ برنامه‌اي نيستم. شوهرم معتاد بود اما من نه. تا اين را گفتم متوجه شد كه ممكن است از طريق او مبتلا شده باشم. سوالاتي درباره‌ اعتياد و مواد مصرفي او پرسيد. بعد گفت: آهان.! يك‌سري دارو برايت نوشته‌ام. برو بگير و بخور، چون اگر نخوري اين بيماري مي‌كشدت. كوچك‌ترين قدمي برايم برنداشت، اصلا نفهميدم چه گذشت و چگونه به خانه رسيدم. در تمام راه گريه مي‌كردم و مردم كه فكر مي‌كردند كسي را از دست داده‌ام به من تسليت مي‌گفتند.

بعد چه كردي؟

اولين كاري كه كردم اين بود كه مساله را با خانواده‌ام در ميان گذاشتم. فكر مي‌كردم مي‌توانند به من كمك كنند، اما اشتباه مي‌كردم.

چرا؟

بعد از اين ماجرا همه از اطرافم پراكنده شدند.

منظورت از خانواده چه كساني هستند؟ همسرت؟

مادر و خواهرم. پدر و مادرم از هم جدا شده بودند و پدرم در شهرستان بود. من بعد از ۷ سال دوري، مادر و خواهرم را دور خودم جمع كرده بودم. اما با گفتن اسم بيماري، طرد شدم، در حالی‌که فكر مي‌كردم كمكم مي‌كنند. اشتباه مي‌كردم. به شوهرم هم گفتم. ناراحت شد اما گفت عيب ندارد.

شوهرت آزمايش نداد؟

چرا. اتفاقا آزمايش اولش مثبت بود. برای همین گفت من هم مبتلا هستم، پس با هم مي‌مانيم، من مراقبت هستم و كمكت مي‌كنم.

یعنی نخواست که از هم جدا بشوید؟

من گفتم كه اگر مي‌خواهي، جدا بشويم. چون پای یک بچه هم در میان بود، گفتم باید راحت تصمیم بگیرد. اما او اين پيشنهاد را رد كرد. چند ماهی به همین منوال گذشت. کم‌کم من به شدت دچار افسردگي شدم. كارم را از دست دادم و خانه‌نشين شدم. به هيچ عنوان از خانه خارج نمي‌شدم و تمام مدت گريه مي‌كردم. حتی نمی‌توانستم حمام بروم. اتاقم را پرده کشیده بود که تاریک باشد. حرف‌هاي آن پزشك در ذهنم مي‌چرخيد. هر روز صبح كه از خواب بلند مي شدم، بدنم را نگاه مي‌كردم كه زخم نباشد، چهره‌ام را که عوض نشده باشد.. از اين طرف فكر بچه، ذهنم را به شدت مشغول مي‌كرد. از این‌طرف، به من دارو دادند که بخورم، و گفتند که مطئن باش بچه‌ای که در شکم داری، مبتلا نمی‌شود و سلامت است. تا ماه هفتم بارداري، داروهاي ايدز و افسردگي را با هم مصرف مي‌كردم. خون‌ريزي معده داشتم. شوهرم هم ديگر دل و دماغ كاركردن نداشت و به شدت از لحاظ مالي در مضيقه بوديم. خيلي شرايط سختي بود. تا این‌که با خانم دکتر «حقانی» دکتر مرکز قلب آشنا شدم و بعد با دکتر «ملک‌زاده»؛ خیلی محبت کردند به من، خیلی هوای من را داشتند.. خيلي به من كمك كردند و در اين مدت جاي خانواده‌ام را برايم پر كردند. هنوز هم هستند کنارم. آن‌ها بسيار تلاش كردند كه مرا از آن چارچوب بيرون بياورند، اما خودم نمي‌خواستم. در ۷ ماهگي خانم دکتر به من گفتند سقط جنين كن، چون احتمال اين كه هنگام زايمان خودت بميري بسيار زياد است. من مخالفت كردم و گفتم بچه مبتلا نيست. بسيار ناراحت شد و گفت اين غيرممكن است. به هر حال به پزشك قانوني رفتيم. آن‌ها تشخيص دادند كه بچه بايد به دنيا بيايد. در واقع زایمان زودرس.

چرا؟

چون جنين هفت ماهه بود و به يك بچه كامل تبديل شده بود و امكان سقط وجود نداشت. خانم دکتر گفت غصه نخور، من شکایت می‌کنم از دست این‌ها. خیلی پیگیری کردند تا آخر گفتند که می‌توانی بروی در بیمارستان امام خمینی بستری بشوی برای زایمان. مسوولان بیمارستان مقاومت کردند و گفتند باید بروم بخش عفونی و هروقت وقت زایمان شد، همان‌جا انجام می‌دهیم. گفتند می‌ترسیم به بخش زایمان ببریمت. بعد از آن، نامه‌اي گرفتند كه من را در بخش عفوني یک بیمارستان بستري كنند. چون به هيچ وجه در بخش زايمان مرا بستري نمي‌كردند. اصلا نشانه‌اي از نظر ظاهری نداشتم. كاملا از لحاظ ظاهري سالم بودم فقط به شدت لاغر مي‌شدم. در بخش عفوني بيمارستان انگار نه انگار كه بيمارم. با بيماران ديگر خوش و بش مي‌كردم و با هم حرف مي‌زديم. اما يك روز صبح كه يك پروفسور بيمارستان براي بررسي آمد، مرا از لحاظ روحي ويران كرد.

چه‌طور؟

من از او خواهش كردم كه مرا از اين بخش منتقل كنند، چون متخصص زنان لازم داشتم ولی پزشک زنان به اين قسمت نمي‌آمد. من هم بيماري عفوني نداشتم و ناراحت بودم که کنار بیماران مبتلا به سل و بیماری‌های عفونی هستم. با يك لحن بد به من گفت:"شما مثل خوره افتاده‌ايد در جامعه. روزي ۲۰۰ هزار تومان هزينه‌ داروي شماست. اگر اين پول‌ها را به من بدهند، درمانگاه مي‌سازم و دو تا مریض درست و حسابی را درمان می‌کنم؛ مگر شما چند نفر هستید که این‌همه باید هزینه‌ شما کنند؟" من بسيار ناراحت شدم و قرص‌هام را برداشتم دادم بهش و گفتم اگر مي‌خواهيد ببريد بفروشيد و با پول‌اش درمانگاه بسازيد. حالا فکر کنید اين فرد، يك پروفسور بود و ۱۰ تا دكتر دنبالش راه مي‌رفتند. اما اين حرف را به من زد كه باعث شد که حتی با آن وضع، تصمیم بگیرم از بيمارستان فرار كنم.

فرار کردی؟

نه. به خانم دکتری که دوست‌ و همراه‌ام بود، زنگ زدم و گفتم ماجرا را. گفتم می‌خواهم فرار کنم. گفت نکن این کار را و قول داد پیگیری کند. در همین روزها بود که کم‌کم تحت مشاوره بودم و داشتم چیزهای بیشتری درباره‌ی بیماریم می‌فهمیدم. کتاب‌ها و بروشورها را می‌خواندم و مشتاق شده بودم بیشتر بدانم.

خانواده‌ات چی؟ آن‌ها چی می‌گفتند؟ در این ایام هم با تو همراهی نکردند؟

متاسفانه اطرافيان تصور مي‌كردند مي‌خواهم آن‌ها را مبتلا كنم. مادرم گمان مي‌كرد كه چون مرا به زور شوهر داده، مي‌خواهم ازش انتقام بگيرم. اين برخوردها، تصورات خانواده‌ام، برخورد آن پروفسور، صحبت‌هاي آن پزشك اولی و غيره، همه مرا به اين نقطه رساند كه از بيمارستان فرار كنم و در گوشه‌اي براي خودم زندگي كنم. البته رفتارهاي مثبتي هم بود كه باعث مي‌شد تلاش‌ام براي مبارزه با بيماري و آگاهي يافتن درباره‌ی آن بيشتر شود. خلاصه بعد از پيگيري‌هاي زياد و تهدید به شکایت از طرف خانم دکتر، مرا در يك اتاق در بخش زايمان بستري كردند. باز هم البته شرایط سخت بود. حتي اجازه نداشتم براي كارهاي روزمره، مثل دست‌شویی از اتاق خارج شوم. تا نيمه‌ی در اتاق را گوني چيده بودند و هر روز موادي روي آن مي‌ريختند كه بوي بسيار تندي داشت.

چرا؟ برای این‌که ویروس سرایت نکند؟

نمي‌دانم. مسوولان بیمارستان ماسك مي‌زدند. چكمه مي‌پوشيدند و كارهايي مي‌كردند كه از نظر من بسيار وحشتناك بود. فقط گريه مي‌كردم. می‌دیدم که همه به اتاق‌های دیگر سر می‌زنند، به خانم‌هایی که تازه زایمان کرده بودند، ولی کسی حتی برای دارو دادن هم به اتاق من نمی‌آمد. خیلی تلخ بود. نمی‌توانستم تحمل کنم، داد و بیداد می‌کردم. داد و بیداد هم که می‌کردم، می‌آمدند حرف‌هایی می­زدند که خب، خوب نبود و گزنده بود. در همين روزها اتفاقي افتاد كه به معجزه شبيه بود. روزي خانم پزشكي بالاي سرم آمد و با من صحبت كرد كه بسيار آرام شدم. او كمك كرد كه روند زايمانم سرعت پيدا كند. بعد از ۲۵ روز وضع حمل كردم. بچه زنده به دنيا آمد و دختر بود. ريه‌هاي بچه ناراحت بود و فوت كرد. شايد بيشتر از يك ساعت زنده نبود. چند وقت بعد كه براي تشكر از او به بيمارستان رفتم، گفتند اصلا چنين پزشكي نداريم. براي همين مي‌گويم آن اتفاق معجزه بود. چیزی شبیه خواب و بیداری بود. نمی‌دانم.

بچه مبتلا دنيا آمد؟

نمي‌دانم. امكان ندارد كه از بچه، در بدو تولد آزمايش بگيرند. به هر حال بچه مُرد و مرا هم مرخص كردند. شبی دردم گرفت، و با هزار بدبختی، راضی شدند مرا به اتاق عمل ببرند. خیلی می‌ترسیدند. وقتی برای عمل نبود و گفتند فقط فرصت زایمان طبیعی هست. خلاصه با هزار ترس و لرز، زایمان انجام شد و بچه‌ام زنده به دنیا آمد: دختر بود. همین‌که دیدم‌اش، خیالم راحت شد و از زور خستگی و درد به خواب زفتم. بعد که به هوش آمدم، شوهرم گفت .. (........!)

الزاما که بچه مبتلا به دنیا نمی‌آید؟

الزاما نه. خصوصا که من دارو هم مصرف می‌کردم. پس بعید بود بچه‌ام مبتلا به دنیا بیاید. از طرفی، از بچه‌ تازه به دنیا آمده که آزمایش نمی‌گیرند. ... خلاصه، برگه‌ گواهی فوت را امضا کردم که فقط از آن محیط بیرون بزنم. و بیرون زدم. البته بعد از آن كارم به بيمارستان رواني كشيد. مثل ديوانه‌ها دنبال بچه مي‌گشتم. از طرفي غصه‌ بچه، از طرفي غصه‌ شوهرم و از طرفي هم بيماري خودم. بسيار روحيه‌ام را خراب كرده بود. شوهرم هم دچار فراموشی شده بود. می‌رفت بیرون و گم می‌شد. خیلی روزهای سختی بود... گذشت تا اين كه شوهرم آزمايش دومش را داد و فهميد مبتلا نيست. خب مي‌خواست شانس زندگي كردن داشته باشد. به تدريج از هم دور شديم تا اين كه گفت مي‌خواهم براي كار به شيراز بروم. مي‌دانستم كه دارد مي‌رود........ وقتي مي‌رفت مي‌دانستم كه برنمي‌گردد و برای همین، همه‌چيزش را برايش در چمدان‌اش گذاشتم؛ لباس‌ها، مدارک، همه‌چیزش را. گفت من برمي‌گردم كه جواب دادم "ببر، ضرر ندارد." گفتم شاید برگشتی و دیگر من نبودم. گفت می‌رود شیراز کار کند و برایم پول بفرستد، و من توانستم کرایه خانه را بدهم و خلاصه بچرخم. ماه اول پول فرستاد. از ماه دوم و سوم ديگر خبري نشد. در اين مدت فقط خانم دكتر به من كمك مي‌كردند. برايم خريد مي‌كردند و مي‌آوردند. من از خجالت از آن‌ها فرار مي‌كردم.

صاحب‌خانه‌‌ات نفهمید؟ مشکلی پیش نیامد؟

می‌دانست که بیمارم، ولی نمی‌دانست بیماری‌ام چیست. از طرفی، پسر خودش هم تزریقی بود و خب، خیلی در بند این نبود که بداند بیماری من چیست. من هم اصلا بیرون نمی‌رفتم و همیشه بی‌صدا در اتاقم بودم.

خب می‌گفتی. و همسرت ديگر برنگشت؟

شوهرم به صاحب‌خانه زنگ زده و پيغام داده بود كه اگر مي‌خواهم، براي طلاق اقدام كند. یک سالی شد که واقعا دست و پا می‌زدم. هيچ‌كس نبود كه بخواهد كمك كند و به دادم برسد. دارو و درمان را هم كنار گذاشتم. چون تصورم اين بود كه قرار است بميرم، پس هرچه زودتر بهتر. تا اين كه با مشاوره و كمك دکتر ملک‌زاده، به اين نتيجه رسيدم كه بايد كار كنم. دکتر گفت تو که بهیاری خوانده‌ای و اطلاعات هم داری، شروع به کار در همین زمینه کن. كم‌كم بچه را فراموش كردم. فعاليت‌هاي جديدي را شروع كردم، مثلا به باشگاه واليبال رفتم. مشكل مالي داشتم اما به اين نتيجه رسيدم كه توانايي‌هايم بسيار بيشتر از ديگران است. در همین ایام هم صاحب‌خانه داشت بيرونم مي‌كرد. بعد از سه ماه حكم تخليه گرفت. وسايلم را ریخت توی خیابان، که جمع کردند و بردند گوشه‌ کلانتری محل. خودم هم آواره شدم. روزها به بيمارستان قلب مي‌رفتم و شب‌ها را در شاه‌عبدالعظيم مي‌گذراندم. روحيه‌ام كه به هم مي‌ريخت، از لحاظ جسمي هم حالم بد مي‌شد.

بعد از مدتي، كاري در كانون اصلاح و تربيت پيدا كردم. ماهي ۱۰۰ هزار تومان حقوق مي‌دادند كه برايم خيلي خوب بود. اتاقي اجاره كردم كه البته هيچ‌چيز نداشت، اما از در خيابان ماندن بهتر بود. بعد از آن‌جا هم به اين‌جا (مرکزی در آن گفت‌وگو کردیم؛ یک مرکز کمک به بیماران و معتادان تزریقی) آمدم. مطالعه كردم و كم و بيش شيوه‌ مشاوره با معتادان و افراد مبتلا به ايدز را آموختم. به لطف خدا در اين كار موفق شدم. يعني زندگي برايم هدف‌دار شد. كاري را كه دوست داشتم پيدا كردم. مشكلات هميشه هست. الان هم مشكل دارم، اما زندگي‌ام هدف‌دار شده. بچه‌هاي كانون اصلاح و تربيت هنوز با من ارتباط دارند و وقتي آن‌جا مي‌روم، مي‌ريزند سرم. من به لحاظ روحي دوست ندارم آن‌جا بروم، چون غصه‌ام مي‌شود. اما اين بچه‌ها به من اميد دارند. خودم اين روزها را گذرانده‌ام و مي‌دانم چه‌قدر سخت است. اين روزها از خودم مي‌پرسم چرا آگاهي در جامعه‌ی ما وجود ندارد. من و بچه‌ام از ناآگاهي مبتلا شديم. اگر امروز زندگي‌ام را شروع مي‌كردم، مي‌دانستم چه كار كنم.

با بیماران این‌جا چه‌طوری؟ با آن‌ها مشکلی نداری؟ آن‌ها چه‌طور.. با تو راحت هستند؟ چون عملا مشاوره‌ی آن‌ها با توست.

وقتي بيماران به اين‌جا مي‌آيند و با خيال راحت درد و دل مي‌كنند و مي‌روند، من با اين‌كه انرژي مثبت‌ام را از دست داده‌ام، خيالم راحت مي‌شود. ولی خب وقتی یک معتاد تزریقی می‌آید و آزمایش می‌دهد، و جواب مثبت است، راست‌اش از درون نفرت پیدا می‌کنم. از طرفی دل‌ام می‌سوزد برای خانواده و همسر این‌ها. یکی مثل همین‌ها، زندگی و جوانی‌ام را از من گرفت... وقتی از معتادی آزمایش می‌گیرم و بعد مثبت است، از خانم‌اش هم آزمایش می‌گیرم و می‌بینم که او هم مبتلا شده، اصلا دوست ندارم دیگر ببینمش... چه بگویم.. به‌هرحال، همین‌قدر هم حس می‌کنم مفید هستم و می‌توان کمک کنم که افراد بیشتری مبتلا نشوند. الآن من و این بیماران به هم عادت کرده‌ایم. البته من قلبا، دوست ندارم با آن‌ها کار کنم. از آن‌ها بدم نمی‌آید، ولی غصه می‌خورم. یا روزهایی می‌افتم که .... غصه می‌خورم دیگر. وقتی فکر می‌کنم که وقتی من مبتلا بودم، آن‌جور با من برخورد می‌شد، حالا این‌ها راحت می آیند به من حرف‌هاشان را می زنند. ولی برای من کسی نبود که پای حرفم بنشیند. اما این‌ها می‌ایند و حال بدشان را به من می‌دهند و با حال خوب و روح سبک بیرون می روند.

چه‌طور شد که آمدی این‌جا؟

دکتر به من پیشنهاد کرد که بیایم. یک دوره دیدم برای آشنایی با بیماری‌های این‌چنینی و مشاوره و گرفتن آزمایش‌ها. بعد هم آمدم این‌جا.

این‌جا می‌دانند مبتلا هستی؟

همکاران و دکتر مسوول، می‌دانند. ولی بیماران و معتادان و این آقایی که آبدارچی این‌جاست، نمی‌دانند. چون او هم از همین معتادان است و به هرحال، بهتر است که ندانند.

راستی همسر اول‌ات الآن در چه وضعی‌است؟

پارسال فوت کرد..

... و دخترت؟

بعد از فوت شوهر سابقم، من براي گرفتن حضانت بچه به دادگاه رفتم. آن‌جا گفته شد كه بايد فيش حقوقي داشته باشي و درآمدت بالاتر از ۲۰۰ هزار تومان باشد. خانه‌ات هم بايد حداقل ۵۰ متر باشد كه هيچ كدام را ندارم و به همین دلیل، فعلا همان هفته‌اي يك بار مي‌روم او را ببينم.

خانه‌ام يك اتاق ۹ متري و يك آشپزخانه است كه جمعا بيست متر هم نمي‌شود. من براي همین یک ذره‌جا هم يك ميليون پيش و ماهي ۱۲۰ هزار تومان اجاره مي‌دهم. از اين‌جا ۱۵۰ هزار تومان حقوق مي‌گيرم. براي كمك به خيلي‌ جاها مراجعه كردم، اما هيچكدام به تقاضاي من براي گرفتن يك وام ۴ تا ۵ ميليوني پاسخ ندادند تا بتوانم جايي را اجاره كنم كه دخترم در آن راحت باشد. دادگاه حاضر نيست بچه‌ام را به من بدهد. مادربزرگ، عمو و عمه‌اش كه بچه‌ام نزد آن‌هاست، همگي معتاد هستند، اما بچه را به من نمي‌دهند چون ۲۰ متر هم جا ندارم.

کسی کمکی نکرد برای فراهم کردن این شرایط؟

چرا. همین دکتر این مرکز، برایم یک فیش حقوقی صوری جور کرد به ‌مقدار دویست هزار تومان. ولی برای اجاره‌ یک جای بزرگ‌تر، پولی فراهم نشد. هرجا رفتم گفتند، ۵۰۰ تومان مي‌دهيم، اما دو تا ضامن بايد داشته باشي.

این‌جا در سطح محله هم فعالیت‌هایی در زمینه‌ی اطلاع‌رسانی دارید؟ با توجه به وضعیت اعتیاد در این منطقه، و فقر شدید مردم منطقه..

ما الان مراجعانی داريم كه قبلا خودشان به اين‌جا نمي‌آمدند. اما با آموزش‌هايي كه در مدارس راهنمايي، كارخانه‌ها و پايگاه‌هاي بسيج دادیم، و وقتي كه برای اطلاع­رسانی گذاشتم، الان مي‌آيند. آن‌ها با ما صبحت مي‌كنند و مشكلات‌شان را درميان مي‌گذارند. دختربچه‌هايي داريم كه از مادران‌شان ناراحت‌اند. مواردي داريم كه مادران، بچه‌ها را به كارهاي ديگر وادار مي‌كنند. بچه‌هايي كه پدر و مادرشان معتادند. تا آن‌جا كه مي‌توانيم اين خانه‌ها را شناسايي مي‌كنيم و سعي داريم كمكشان كنيم.

این‌جا فحشای جنسی هم وجود دارد در کنار اعتیاد. همه مبتلايان شامل زنان و معتادان تزریقی، مشكل مالي دارند؟

به نظر خودم ماديات نمي‌تواند عاملي براي اعتياد و كارهاي ديگر باشد. من هم خيلي اوقات بي‌پولي کشیدم. خیلی بد وضعیتی داشتم. در خيابان خوابيده‌ام و هزاران مشكل داشته‌ام. بعضي روزها براي يك ۵ هزار توماني مانده‌ بودم. اما اين‌ها توجيه خوبي است. مواردي داريم كه نشان مي‌دهد انحرافات به عادت تبديل شده است. {.......}

كساني را هم مي‌شناسيم كه دارند با چنگ و دندان زندگي خود را حفظ مي‌كنند. خانمي كه شوهرش دستگير شده و در ۵۰ متر خانه با سه بچه زندگي مي‌كند اما دست به كار ديگري نمي‌‌زند.

چه نسبتي از مراجعان به اين مركز بيمارند؟ یعنی از هر آزمایش، چند تا مثبت دارید؟

از هر بيست نفري كه به اين‌جا مي‌آيند، ۱۷ نفر حتما بيمارند. وقتي جواب آزمايش‌ها به دست من مي‌رسد، از اين‌كه اين‌همه بيمار را شناسايي كرده‌ايم، خوشحال مي‌شوم؛ اما وقتي يك دختر دانشجو از سعادت آباد به اين‌جا مي‌آيد و به خاطر فقط يك ارتباط در دانشگاه، جواب آزمایش‌اش مثبت است، يعني به ايدز مبتلا شده، خيلي برايم سخت و دردآور مي‌شود.

اين مركز فقط براي معتادان و مبتلايان داير است؟

نه. آزمايش براي عموم آزاد است. آموزش‌هاي گروهي در اين‌جا داده مي‌شود. به مراجعين توصيه مي‌كنيم كه مشكلات‌شان را با ما درميان بگذارند. می‌آیند این‌جا در حمام دوش می‌گیرند، دارو می‌گیرند. غذا می‌خورند. ولی خب، اغلب معتادان هستند که می‌آیند.

با دخترت چه خواهی کرد؟

.... دوست دارم «این‌روزها» را کنار خودم باشد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

830866 : ma ham sari be veblaget zadim. khaste nabashi.