سلام
نوشته هایی که با عنوان روزانه می نویسم بیش تر نوشته های روزمره هست و خیلی هدف دقیقی رو دنبال نمی کنه و شاید فقط بیان یه حسی باشه که روزانه بهم دست میده
امروز از از اون روزهای منحصر بفرد برای من بود، سه شنبه گذشته خیلی از فکرهام به چالش کشیده شده بود، چهارشنبه عصر برای مجمع عمومی سازمان علمی دانشجویی برق به تهران رفته بودم و جمعه که به طرف شیراز راه افتادم بازهم افکارم مشوش شده بود که اصلا وظیفه من دانشجو در شرایط فعلی چیه و می خواستم امروز در این مورد بنویسم اما امروز تمامی افکار این دوسال آخر را یکی از دوستان به زیر سوال برد.
شاید یک ساعت بیش تر باهم بحث نکردیم اما بحث صمیمانه ما شدیدا مبانی فکریم رو هدف قرار داده بود! نمی دونم اون رفیق مخاطب حرفاش رو خودش قرارداده بود اما من رو تحت تاثیر حرفاش قرار داده بود و دست آخر برای من دو سوال تعیین کرد که بهش فکر کنم و جواب بدم:
1) برای چه چیزی حاضری حتی جونت رو فدا کنی؟!
2) به نظر تو دانشگاه محل جنگیدن نیست؟!
بحث ما بیش تر طرح سوال و ایجاد علامت های سوال بود!
راستش رو بخواین سال اول و دوم دانشگاه به سراغ هر تشکل و گروه و استاد و... که به ذهنم می رسید رفتم و خارج دانشگاه هم در گروه های زیادی مشارکت داشتم اما به دلایلی قید همه فعالیت های جنبی رو زدم و مدتی در مرکز کارآفرینی دانشکده مشغول بودم که انصافا مبانی فکری و کارهای عملی رو به طرز جالبی یاد می گرفتم و خوب بحث روباتیک هم مدت ها ما رو مشغول کرده بود اما امسال ذیگه قید اونها رو هم زدم و هدفی دیگه واسه خودم تعریف کردم تا به اون برسم اما اون رفیق خیلی موشکافانه با این تصمیم های من برخورد کرد و اونا رو زیر سوال برد!
اون رفیق که از شاگردهای خاص دکتر حسین پور بود در مورد دکتر می گفت و این که چرا دکتر وقتی دعوت نامه هایی از کانادا براش اومده بود گفته بود که حتی اگه از MIT هم برای من دعوت نامه بیاد باز توی این خاک و این شهر می مونم!
طلبیدن آدم به مبارزه و رفتن وسط میدون دقیقا زمانی که از همه میدون ها کنارکشیدی خیلی سخت هست! بحث ما هدف زندگی بود، وظیفه در برابر اجتماع و تحول در جامعه ای که عضو اون هستیم
از اون رفیق گلگی می کردم که وقتی پای هر چیزی حاضر بودم کسی نبود و حالا که قید همه چیز رو زدم اومدین که دیگه واسم سخته به گذشته برگشتن اما از محدود بحث هایی بود که با یک نفر می کردم و نمی تونستم طرف مقابل رو قانع کنم و اون فرد منو تا حد زیادی قانع کرد. حتی وقتی گفتم که دلایلی داشتم که قید همه چیز رو یزنم گفت این نشون میده حاضر نبودی بهای هر چیزی رو بپردازی! گفت چه اشکال داشت در راه هدفی که آدم می دونه درسته معین یا بهتر از معین رو فدا کنی؟!
هدفش فقط این بود که یا علی بگیم و وظیفمون رو در برابر جامعه انجام بدیم ولی این بار کسی کسی رو تنها نذاره! شاید هدف ساختن خیلی بنیادهای فکری از نو برای آینده بود که باید از شالوده دوباره ساخته بشن و در این راه دانشکده و رفقای هم عقیده چراغ سبز نشون دادن
شاید محورهای حرف های ما از بی هدفی ما و هم دوره ای های ما بود، از مدرک گرایی، از آسوده طلبی ما برای رفتن از شیراز یا حتی ایران و هزاران چالش بنیادی دیگه
در مورد حرف هامون بیشتر بعدا می نویسم اما اگه خواستین در مورد اون دوتا سوال کمکم کنید و احتمالا بحث من با اون رفیق دیگه از حالا به بعد بیش تر هم میشه و اینجا باز هم می نویسم، آخه ما فقط برای هم علامت سوال ایجاد کردیم و طیاد در مورد راهی که باید بریم بحث نکردیم. در ضمن در مورد سفر تهران و دغدغه های فکری ایجاد شده در اون سفر هم براتون بعدا می نویسم.
ای قوم به حج رفته ، کجایید ، کجایید ؟
معشوق همین جاست ، بیایید ، بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید ؟
گر صورتِ بی صورتِ معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار از این خانه براین بام برایید
آن خانه لطیف است ، نشانهاش بگفتید
از خواجهً آن خانه نشانی بنمایید
یک دستهً گل کو ، اگر آن باغ بدیدید ؟
یک گوهر جان کو ، اگر از بحر خدایید ؟
با اینهمه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر