۷.۲۷.۱۳۸۶

پر رو بازی


***کنکور رو که داده بودیم نتایج هم که اومده بود و ما الاف توی خانه بودیم تا این که یکی از رفقا زنگ زد به ما که فلانی لین اواخر شهریور به دلیل گرمای مفرط در کیش هیچ کس به اونجا نمیره طوری که هزینه هتل نسبت به بقیه ماه ها رایگان هست و فق باید هزینه بلیط رو بدیم و ... ما هم که دلمون هوس کرده بود واسه خاحافظی با رفقا یه سفر بریم رفتیم و مخ زدیم تا هزینه تامین شد! این سفر کیش ما سفر رخاطره ای بود البته یه بار هم قبلا با مدرسه رفته بودیم که کیش رو عاجز کرده بودیم و در هر مغازه که می رفتیم می گفتن نکنه شما از اکیپ بچه های شیرازید که ... در هر صورت خاطرات اون دو سفر رو به تدریج واستون می گم.

شب ها که هوا کمی خنک تر می شد ما راه می افتادیم و چون با لاشه بلیط به صزرت رایگان دوچرخه می دادند(!) ما هم می رفتیم دنبالش و چندین ساعت با بچه ها شب نوردی می کردیو و وقتی از نفس می افتادیم کنار دریا قدم می زدیم و به طرف هتل راه می افتادیم.

یک شب دیگه بچه ها زود خسته شدند و رفتند بخوابند، آخه ما صبح علی الطلوع بیدارباش داشتیم تا از این سه روز سفر کامل استفاده بشه، ساعت حدود 2 بود که از بس از قدم زدن هم خسته شدیم دیگه توی یکی از ایستگاه های اتوبوس دراز کشیده بودیم و با یکی از رفقا داشتیم در مورد مسائل زندگی آینده در دانشگاه هامون صحبت می کردیم (!) که یهو سر و کله الگانس پلیس یدا شد و اومد جلوی ما ترمز زد، اون قدر خسته بودیم که جون نداشتیم حتی بریم سراغ اون پلیس هایی که اومده بودن به ما گیر بدن(!) نمی دونم آخه فکر کرده بودن از این معتادهای بی خانمانیم یا ...

پلیس برگشت یه سری سوال کرد که از کجا می آیید؟ محل اسکانتون کجاست؟ و از این حرفا و وقتی ما جواب دادیم، پرسد مطمئنید؟! ما هم شیطنتمون گل کرد! گفتیم شما شک دارین؟! گفت: آره! گفتیم راه اثباتش ساده هست در ماشینتونو باز کنید ما هم سوار شیم ببریدمون تا هتل تا بهتون ثابت بشه! گفت: آقا ما پلیسیم نه تاکسی دربست شما! گفتیم: می خوایم شکتون برطرف بشه! گفت نمیشه! گفتیم: آقا شبه، کسی نمی فهمه که به شما گیر بده ثواب هم داره! گفت: آقا نمیشه، ما پلیسیم ها! گفتیم: آقا ما خیلی خسته ایم، نمی خواهیم پول تاکسی بدیم شما هم به ما شک دارید پس ... دیگه یارو داشت عصبانی می شد، به رانندشون اشاره کرد و یه تیک زدن و رفتن و ما دوباره به ایستگاه اتوبوس برگشتیم! ما هم از پررویی خودمون کلی لذت بردیم!

*** وقتی تازه ماشین خریده بودیم یکی از بچه ها رو روبروی خوارزمی دیدم و اصولا اون رفیقمون زود خراب می شد روی سر آدم و گفت معین خوب اگه کار نداری و مسیرت می خوره مارو هم تا یه جایی برسون و سوار شد! گفتم کجا؟! گفت حالا بریم تا ببینیم! گفتم من گرسنه هستم گفت خوب یه سر بریم سلف! رفتیم و سلف تعطیل بود اما من هم بدم نمی اومد رفیقمو سر کار بذارم گفتم می خواهم فلان چیزو بخرم اگه وقت داری بریم قیمت کنیم اونم قبول کردو رفتیم اما مغازه های مورد نظر ما تعطیل بود، گفتم بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم، گفت نه من می رم خونه چه کاریه!

داشتم از مسیری بر می گشتم طرف دانشکده که گفت معین اگه می خوای منو برسونی از این طرف برو، من تو دلم گفتم چه پر رو! کوچه پس کوچه ها رو هم رفتم تا رسیدیم به کوچشون و مسیر برگشت رو هم به من نشون داد، اما خوب یهو یه فکری کردم! گفتم خوش بحالت میری ناهار گرم می خوری، گفت چه ناهاری؟! هیچ کس خونمون نیست باید برم تخم مرغی چیزی بخورم! گفتم خونتون کودوم بود، اشاره کرد و پیاده شد و من دنده عقب رفتم جلو پارکینگشون! گفت چه کار می کنی؟! گفتم منم تخم مرغ دوست دارم! خلاصه رفتم خونشون هر چی نون و تخم مرغ و هندونه داشتن رو کامل خوردیم و مقداری هم پنیر خوردم که دیگه ناله می کرد که حالا باید بره توی صف برای خرید اون چیزا که من خوردم! بعدش هم پرسیدم کجا میشه خوابید؟!

یه یکی دوساعتی هم اونجا خوابیدم و بعد رفتم ماشینو برداشتم و رفتم تا دیگه رفقای ما در برابر ما پرروبازی در نیارن آخه ما به سرمون بزنه از همه پرروتریم! یادمه یه بار توی یاهو مسنجر یکی از رفقا رو دیدم و گفتم شیرینی قبولیت رو تو کنکور بده و اونم رو شوخی گفت بیا خونمون! گفتم آدرس بده: اونم داد و یه شب از اون طرف های خونشون رد می شدم آخر شب رفتم و خونشون رو یدا کردم و وقتی زنگ زدم مادرش گفت حموم هست و خوب رفیقمون آیفون رو تو حموم برداشت و ضمن کف بری تما کلی عذرخواهی کرد که تو اون شرایط نمی تونست بهم شیرینی بده، البته می گفت صد سال فکر نمی کردم که بیای!

*** یک شب ساعت 1 خواهرم از مشهد میومد و من رفتم فرودگاه دنبالش، اما پلیس بهم گفت بزن کنار، اول پرسید اینجا چکار می کنی و بعد مدارک رو خواست کمی چونه زدم اما خوب پیاده شدم که بدمش از توی جیبم یه کاغذی افتاد و مدارک رو بهش دادم، گفت کاغذه چی بود؟ گفتم یه شماره! گفت شماره چی؟! گفتم نمی دونم! گفت برش دار! گفتم نمی خوام! گفت برش دار! گفتم برام ارزشی نداره که برش دارم! خلاصه یه کمی با ما صحبت کرد و شکش برطرف شد بعد من رفتم تو تیریپ پر روبازی که آقا آخر شبی پول ندارم میشه پارکین نرم و همین جا پارک کنم! یواش یواش داشت لحن پلیسه عوض می شد که احساس کردم هر جایی نمیشه خیلی هم صمیمی شد و راهمو کشیدم و رفتم!

از این پر رو بازی ها زیاد درآوردم مخصوصا اگه بحث تیغ زدن باشه که اگه بعدا فرصتی بود براتون می گم! اما کاریکاتور اینجا مربوز به سال 81 هست که اون موقع ها بهم شبیه بود و بچه ها زده بودن رو میز ریاست شورای دانش آموزیمون! راستشو بخواین امروز داشتم عکس ها، نامه ها و نشریات اون موقع شورا رو می دیدم که خیلی واسم جالب بود که در نوشته های بعدی واستون می نویسم!

شعر امروز هم شعر مشهوریکه با صدای دلنشین استاد بنان شاید شما هم شنیده باشد:

باز ای الهه ناز با دل من بساز

کین غم جانگداز برود ز برم

گر دل من نیاسود از گناه تو بود

بیا تا ز سر گنهت گذرم

باز میکنم دست یاری به سویت دراز

بیا تا غم خود را با راز و نیاز ز خاطر ببرم

گر نکند تیر خشمت دلم را هدف

به خدا همچو مرغ پر شور و شرر به سویت بپرم

آنکه ز غمت دل بندد چون من کیست

ناز تو بیش از این بهر چیست

تو الهه نازی در بزمم بنشین

من تو را وفا دارم بیا که جز این نباشد هنرم

این همه بی وفایی ندارد ثمر

به خدا اگر از من نگیری خبر نیابی اثرم

هیچ نظری موجود نیست: