سلام
این مباحثی که با عنوان روزانه می نویسم بیشتر یه توصیف حال فعلی من هست و برای همین به هر موضوعی اشاره ای می کنم که شاید بعدا هرکودوم رو کامل بحث کنم
مدت هاست که دلم لک زده در مورد مرگ بنویسم، اما هر دفعه به دلیلی به تعویق میفته، امروز هم مقدار زیادی مطلب از مرگ نوشتم اما به دلم نیست، باشه برای بعد بذارین از چیزای دیگه بنویسیم
توی جلسه ای که در پی تحصن برگزار شد چند روز پیش رفتم و برام خیلی جو عمومی اون تعجب آور بود، چون بچه ها رو خیلی خیلی کم صبر می دیدم و احساس می کردم اصول اولیه دموکراسی و احترام به نظر مخالف رو رعایت نمی کنن، هر کسی که برای صحبت کردن پشت بلندگو می رفت یه عده ای اعتراض می کردند و بعضا هو می کشیدند که خیلی برای من ثقیل بود، یاد صحبت سید محمد خاتمی افتادم که آزادی یعنی آزادی مخالف، اما خود ما دانشجوها هم اصول اولیه ازادی رو هم برای هم رده هامون قبول نداریم.
بدترین موضوعی که توی اون جلسه بود همین تفرقه و تحمل نکردن نظرات مخالف بود که باعث میشه هیچ کودوم از بچه ها نتونن به هدفشون برسند و واقعا خیلی زشت بود که برای محکوم کردن طرف مقابل از تهمت زدن و اتیکت چشبوندن خیلی استفاده می کردن اما به نظر من این هم از فضای بسته دانشگاه شیراز ناشی می شد، یادم هست که در دوران راهنمایی و دبیرستان فرماندار، نمایندگان مجلس و ... رو به مدرسه دعوت می کردیم و پرسش و پاسخ برگزار می کردیم و حالا در دوران دانشگاه در مدتی که من بودم اولین جلسه بررسی مشکلات دانشجویی با مسئولین و اون هم در پی تحصن بود و شاید به همین دلایل این حرکات قابل پیش بینی بود.
این که مدتی دوست دارم از مدیریت و مدیریت بحران بنویسم به این دلیله که احساس می کنم اگه اصول اولیه اونا را مسئولین ما حس کنند واقعا می تونن در نظام مدیریتی ما تحول ایجاد کنند، بی شک یک مدیر اگر از فرصت ها به طرز صحیحی استفاده نکند همون فرصت ها می تونن به تهدید(!) تبدیل بشن و گریبانگیر همون مدیر بشن که دیگه به این راحتی ها نتونه از اون منجلاب خارج بشه و متاسفانه از این تبدیل های فرصت به تهدید رو در عرصه های مختلف بسیار می بینیم.
توی یه جلسه بودم رئیس یکی از سازمان خا اومده بود و می گفت من صبح که از خونه خارج می شم تا شب یک ریز دارم توی استانداری، اداره ها و حتی در سفرهای تهران و ... یکریز تکاپو می کنم و بسیار تعریف کرد که زحمت می کشد اما دوست داشتم برگردم و بگم که آقای فلانی این نشون میده که تو اصلا مدیر نیسی(!) چون اگه مدیر بودی می تونستی پشت میزت بنشینی و بجای دوندگی های بیهوده با مدیریت و نظارت صحیح و ارتباط درست همه کارها رو با مسئولین بالادست و نیروهای زیردست به خوبی انجام بدی و با فیدبک گیری مداوم از مجموعه بهترین مدیریت رو بکنی اما جو جلسه اجازه نمی داد
یه مدیر لایق لازم نیست به کارهای همه زیر دستی هاش خودش نظارت کنه و میون اونا بره چون این طوری از وظیفه خودش هم دور می مونه بلکه باید همه نیروهای زیردست رو بادقت و از روی تخصص انتخاب کنه و با کانال های نظارتی دقیق و بازریان خود و استفاده از بازخورد حرکات بهترین تصمیم رو بگیره، اما ای دریغ که ما از همه این اصول غافلیم.
توی اون جلسه جو عمومی من جدای از هر مساله منو اذیت می کرد اما در جواب یه سوال دکتر صادقی موضوعی رو مطرح کرد که من واقعا تا چندین ساعت حال و هوای درستی نداشتم و واقعا خیلی از مبانی فکریم زیرسوال رفت که چطور رییس یک دانشگاه هم چنین مساله ای رو به این سادگی مطرح می کنه اما چون سندیت کامل ندارم مطرح نمی کنم اما واقعا افکار من قدری به هم ریخت که شاید یکی از دلایل این که مدتی اینجا مطلب هم ننوشتم همین بود، بگذریم
یکی از موضوعات مهم دیگه واسه من در این مدت این بود که بالاخره در مورد ادامه تحصیل در رشته خای دیگه یا پنج سال موندن توی دانشگاه تونستم تصمیم بگیرم و واقعا این برای من محشر بود! راستشو بخواین سال دوم دانشگاه سر همین علاقه به رشته های دیگه وقتی می خواستم در علوم کامپیوتر پیام نور شیراز ثبت نام کنم طرف به من گفت چون دانشجوی دانشگاه شیرازی و پیام نور هم همزما می خونی بنابرقوانین حق خوندن رشته دیگه توی پیام نور نداری و این موضوع به پیام نور منطقه پنج (جنوب کشور) رسید و اونجا هم جواب منفی دادن و من از فرط علاقه (!) و این که زورم می اومد که حرف ناحق بپذیرم تهران رفتم و از معاون آموزشی پیام نور کشور نامه گرفتم که باید منو ثبت نام کنن(!!!) و بعد اونا را ول کردم و تصمیم داشتم ادامه تحصیل ارشد رو در اون رشته ها بدم، اما خوب بالاخره به نتیجه ای رسیدم که دیگه قرار شد بعد از سه سال دیگه واقعا بریم توی نخ مهندسی خودمون که شاید سر فرصت توضیحات کامل تری دادم.
شاید بعدا اگه از موضوعات شخصی هم خواستم بنویسم و از عشق و علاقم به جک و جونور و انواع حیواناتی که نگه داشتم هم خواستم بنویسم، در مورد جوجه های یه هفته ای مرغ عشق هامم نوشتم که بعید می دونم در برنامه بیست ساله اول به این موضوعات برسم.
راستی وبلاگم هم چند روزه دیگه یه ساله میشه، نظر خاصی ندارین؟!
داره دیروقت میشه، چند ساعت دیگه باید با یکی از رفقا بریم کوه و ساعت 7.5 هم الکترونیک دارم و هنوز H.W. رو ننوشتم پس بهتره تمومش کنم، ایام به کامتون و خداحافظ
به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی ست.
پشت هیچستان رگ های هوا،پر قاصدهایی ست
که خبر می آرند،از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شن ها هم،نقش های سم اسبان ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان،چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم این جا تنهاست
و در این تنهایی،سایه نارونی ته ابدیت جاری ست
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید،که مبادا ترکی بردارد
چینی نازک تنهایی من.
سهراب سپهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر