دوبارها دیوارهای شهر هزار رنگ شدند، دوباره یک سری جوون سیریش و پوستر به دست راه افتادن توی خیابونا و هر ساعت دیوارها رو یه رنگ می کنن و دوباره انتخابات
یادم میاد قبلا عجب شوری برای انتخابات داشتم، یادمه اول دبیرستان ناظر صندوق انتخابات ریاست جمهوری بودم و برای هر جمله سیاسی ساعت ها بحث می کردم، جامعه، آفتاب یزد و ... رو می خوندم و حتی دوران راهنمایی با دبیر اجتماعی، معارف و مربی پرورشی ساعت ها بحث می کردم اما امروز دیگه اخبار رو هم از این و اون می شنوم ، خیلی وقت ها تا بحث سیاسی می شه سریع جیم می زنم
انتخابات ریاست جمهوری اخیر دوستان اصلاح طلب برای ستاد دانشجویی دعوت کردن با بی رغبتی تمام رفتم تا در صورتی که بتوانند قانعم کنند فعالیت ها را از سرگیرم، آقایان یوسفیان و ... آمده بودن اما فقط احساس می کردم بقیه جوانان نیز نومید و مثل من هستند و آنها نیز از شور سیاسی سابق خود می گفتند و آن روز کلی با آقای یوسفیان و مجلس ششم انتقاد کردیم و سوال های بی جواب فراوانی برای ما باقی ماند فقط به ما از زبان مرحوم بازرگان یا شاید هم مصدق گفتند:"ملت ما در رسیدن به قله اصلاحات همیشه تا کمرکش کوه بالا می رود و سپس خسته می شوند اما بجای توقف در آنجا به امید آن که نسل تازه نفس بعد راه را ادامه دهد به پایین کوه بازمی گردند و دوباره نسل بعد ..." و هرگز به قله نمی رسد
با آن همه سوال که داشتم در آن دوره فقط برای یافتن پاسخ سوالاتم در جلسات مختلف شرکت کردم و در نهایت نیز در دو مرحله اول و دوم رای های کاملا متفاوتی به صندوق انداختم و شاید آنها هم از جوسازی انتخابات بود، سوالات مرا بی پاسخ با تعدادی شعار پاسخ می دادند
دوباره در این انتخابات هم بعضی دوستان گفتند قصد فعالیت دارند، در یکی دوجلسه شرکت کردم، جلسه انتخاباتی نبود از عملکرد سالیان گذشته منتقدانه پرسیدم اما باز هم هزاران سوالم بی پاسخ ماند
دیگر اخبار را هم مگر اتفاقی گوش می کنم و این چنین بسیاری از دوستان من نیز هستند و نوعی سیاست زدگی را احساس می کنم، پیش از این همه مردم نقادانه به مسایل می نگریستند اما امروز در تاکسی ها فقط صدای بلند ضبط ها به گوش می رسد، در مجامع عمومی کمتر می بینیم قشر روشنفکر بحث کنند و اکثرا خود را از بحث ها بیرون می کشند
امروز از نظر من سیاست زدگی مردم به بی خیالی آنها از جامعه نیز تبدیل شده است و آن سوتر سیاستمداران هم چنان به بازی های سیسی خود می پردازند و گوییا حتی بعضی مسوولین نیز از مردم غافل شده اند.
از دوستی پرسید عدم رغبت تو به سیاست را درک می کنم ولی چرا از وقایع اجتماعی نقد نمی کنی گفت: برای مردم نقد کردن بی فایده است،نگرش آنها نسبت به هر حرفی را مثبت گرایانه می دانند و حتی حاضر به گوش دادن نیستد، می گفت مردم از حرکت اشتباه مسوولین استقرا می زنند واز همه بدبین شده اند و هر دفاعی را بچه مثبت بازی می دانند و خود هر چه می کنند،می کنند و هر چه بد آید را از دید دیگران می دانند و فراموش کرده ان خود نیز وظیفه ای دارند
دوست دیگری می گفت مردم عادت به تعمیم جمیع رفتار پیدا کردند و الگوهاشان عملکرد افراد مختلف نیست بلکه فردی را برای ورزش یا سیاست یا .... انتخاب می کنند و اگر در بعد دیگری از زندگی او خطایی دیدند تعمیم می دهند و از انزجار پیدا می کنند و برای همین همین هیچ الگویی را برای حرکت به سوی کمال نمی پذیرند
دیگری می گفت اگر من در این موارد بحث کنم مردم از من ایده آلی را می طلبند و در صورت خطای من در هرموردی نسبت به من و امثال من بدبین می شوند.
رفیقی مذهبی می گفت فلانی من از افراد فکر بسته مذهبی منزجرترم چرا که با نام دین و نماد دین آن کارهایی را می کنند که نام دین را نیز خراب می کند و من برای این که چنین نشود حتی شبیه بچه های مذهبی برخورد نمی کنم تا لااقل نام دین را خراب نکنم
کس دیگری می گفت در وبلاگم نقدی کاملا مستند از مسوولی کردم و برخورد تندی با من شد که تصمیم گرفتن هرگز دیگر پا در سیاست نگذارم، گرچه نقد من کاملا مستند نسبت به فردی بود اما برخوردی بد با من شد، می گفت شاید اگر شاید کاملا غیرمنطقی هوار می زدم و داد و بیداد می کردم کمتر با من برخورد می شد تا بحث از سر استدلال، می گفت مواضع سیسی من حساسیت برانگیز نبود استدلال های من برایم سنگین تمام شد
و هرکسی برای انزوای خود دلیلی می آورد، نمی دانم واقعا حق سوی چه کسی است، می دانم این بیش از سیاست زدگی بی تفاوتی مردم نسبت به جامعه می تواند خطرناک باشد اما نمی دانم علت چیست و راه حل کدام است اما ... نمی دونم چی بگم، خودتون فکر کنین خوشحال می شم نظراتتون بدونم
راستی من بعد از جدایی از همه فعالیت هام فقط یک گروه جامع شناسی داشتم که با بچه هاش بحث می کردم که از اونا هم فعلا خداحافظی کردم و دیگه از هر قید و بندی راحت شدم و دیگه کاملا زدم به رگ بی خیالی، شاید همه از ساست زدگی باشه شایدم ... نمی دونم
تصمیم گرفتم نوشته ها رو بدون شعر تموم نکنم
درد گنگ نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آِشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم
هوشنگ ابتهاج
پشت درياها
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرما نان را بیدار کند
**********
قایقی از تور تهی
ودل از آرزوی مروارید
هم چنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا - پریانی که سر از آب به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
می فشانند فسون از سر گیسو هاشان
هم چنان خواهم راند
**********
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها روبه تجلی باز است
بام ها جای کبوترهائیست
که به فواره ی هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله ی شهر-شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک- موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای مرغان اساطیر می آید در باد
**********
پشت در یا ها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است
شاعران وارث آب و خرد و دشمنی اند.
سهراب سپهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر