۹.۱۴.۱۳۸۵

سخنانی از دکتر شریعتی

سلام
جدیدا هاستینگ این وبلاگ ها به گوگل واگذار شده و از اون موقع افتضاح شده! چند شب می خوام مطلب بنویسم بالا نمیاد ، یکی دوتا از بچه ها گفتن کامنت می خواسن بنویسن نشده، من شرمنده! اگه کاری داشتین میل بزنین
mostafavimoeen[at]yahoo.com
بگذریم، قرار بود امشب بحث جامع شناسی کنیم اما دوست دارم قبل از اون امشب رو به دکتر شریعتی اختصاص بدم، روزهای اول چند تا مطلب از ایشون نوشتم اما این دفعه کمی بیش تر بجای عکس زدم از نوشته های ایشون میارم، راستشو بخواین می خواستم مثلا مقاله "دوست داشتن از عشق برتر است" رو کامل تای کنم اما واقعا حوصلم نشد برای همین از اینترنت پیدا کرم که ناقص هست، اما خوبه
راستشو بخواین به نظر من علی آقای شریعتی مرد بزرگی بود که هنوزم نمی شناسیمش و بهش خیلی جفا شده است!حیف که این دانشگاه باعث شده دیگه فرصت خوندن کتابهایش را یدا نکنم قبلا بعضی ها را خوندم
هر رنگ از یه مقاله انتخاب شده
اينجا كه منم كجاست ؟

(( روح من يك اسب است ، اما دريغ كه در اينجا كه منم ، اسب تازي را نيز به خراس مي بندند و با اسب گاري هم زنجير مي كنند . و در اينجا كه منم ، ماندگاران آزادند و فراريان دربند ! ))

ای نسل اسیر وطنم،
تو می‌دانی كه من هرگز به خود نیندیشیدم، تو می‌دانی و همه می‌دانند كه من حیاتم، هوایم، همه خواسته‌هایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است. تو می‌دانی و همه می‌دانند كه هرگز به خاطر سود خود گامی برنداشته‌ام، از ترس خلافت تشیعم را از یاد نبرده‌ام. تو می‌دانی و همه می‌دانند كه نه ترسویم نه سودجو! تو می‌دانی و همه می‌دانند كه من سراپایم مملو از عشق به تو و آزادی تو و سلامت تو بوده است، و هست و خواهد بود. تو می‌دانی و همه می‌دانند كه دلم غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن تو است. تو می‌دانی و همه می‌دانند كه من خودم را فدای تو كرده ام و فدای تو می‌كنم كه ایمانم تویی و عشقم تویی و امیدم تویی و معنی حیاتم تویی و جز تو زندگی برایم رنگ و بویی ندارد. طمعی ندارد. تو می‌دانی و همه می‌دانند كه شكنجه دیدن به خاطر تو، زندان كشیدن برای تو و رنج كشیدن به پای تو تنها لذت بزرگ من است. از شادی تو است كه من در دل می‌خندم. از امید رهایی توست كه برق امید در چشمان خسته‌ام می‌درخشد، و از خوشبختی تو است كه هوای پاك سعادت را در ریه‌هایم احساس می‌كنم. واسلام
جمع آوری از كتاب : طرحی از یك زندگی

مرگ ، تنهايي !

(( من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام.
عشق به آزادی سختی جان دادن را بر من هموار می سازد.
عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است.
آزادی معبود من است.
به خاطر آزادی هر خطری بی خطر است.
هر دردی بی درد است.
هر زندانی رهایی است.
هر جهادی آسودگی است.
هر مرگی حیات است.
مرا این چنین پرورده اند من اینچنینم.
پس چرا از فردا می ترسم؟
.... من تنهایی را از آزادی بیشتر دوست دارم! ))

شرک و توحيد
(( « شرک » عبارت است از کپيه دروغين « توحيد » .
يعنی سوء استفاده از فطرت پرستش خداوند.بنابراين نفس فطرت کافی نيست.اصلا نقش نبوت همين است که نبوت « فطرت » را ايجاد نمی کند بلکه « هدايت فطرت » را ايجاد می کند- رسالت يعنی اين.در اخلاق هم همين طور است.
بنابراين مساله اخلاق اين است که « منش نيک سخن نيک کردار نيک » اگر زيربنای توحيدی نداشته باشد ممکن است ابزار دست گروهی عوام فريب شود و فاجعه آميز تر اين است که مفاهيم اخلاقی و اصولی اخلاقی وقتی زيربنای دينی شان را از دست بدهند زيربنای عقلی شان را هم از دست می دهند.. اينطور نيست؟ به قول داستايوسکی و به قول ژان پل سارتر - که حرف او را تکرار کرده می کند- « اگر خدا نباشد هر کاری مجاز است » و من می خواهم اين نتيجه را بگيرم که اگر هرکاری مجاز باشد آيا هوشيارانه ترين و عاقلانه ترين کار فساد و شرارت نيست ؟
می بينيم که اخلاق بدون زيربنای توحيدی خودش به فساد تبديل می شود .... . ))

دوست داشتن ازعشق برتراست .عشق یک جوشش کوراست و پیوندى ازسرنابینایى .اما دوست داشتن پیوندى خودآگاه و ازروى بصیرت روشن و زلال . عشق، بیشترازغریزه آب مى خورد و هرچه ازغریزه سرزند بى ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع مى کند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیزهمگام با آن اوج مى یابد .عشق درغالب دل ها ، درشکل ها و رنگ هاى تقریبا مشابهى ، متجلى می شود وداراى صفات و حالات و مظاهرمشترکى است ، اما دوست داشتن درهرروحى جلوه اى خاص خویش دارد و از روح رنگ مى گیرد و چون روح ها برخلاف غریزه ها هرکدام رنگى وارتفاعى و بعدى و طعم وعطرى ویژه ى خویش دارد ، مى توان گفت که به شماره ى هرروحى ،‌ دوست داشتنى هست . عشق با شناسنامه بى ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبورسال ها برآن اثرمى گذارد ، اما دوست داشتن در وراى سن و زمان ومزاج زندگى مى کند و برآشیانه ى بلندش روز و روزگار را دستی نیست ...عشق ، درهررنگى وسطحی ، با زیبایى محسوس ،‌ درنهان یا آشکار، رابطه دارد . چنانکه شوپنهاورمى گوید : شما بیست سال بر سن معشوق تان بیفزایید ، آنگاه تا ثیر مستقیم آنرا بر روى احساستان مطالعه کنید !اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایى های روح که زیبایى محسوس را بگونه اى دیگر می بیند . عشق طوفانى و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت .عشق با دورى و نزدیکى در نوسان است . اگر دورى به طول انجامد ضعیف مى شود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال مى کشد . و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و«دیدار و پرهیز» زنده ونیرومند مى ماند .اما دوست داشتن با این حالات نا آشنا ست . دنیایش دنیاى دیگرى است .عشق جوششى یکجانبه است .به معشوق نمى اندیشد که کیست .یک «خود جوششى ذاتی » است ، و ازاین روهمیشه اشتباه مى کند و درانتخاب به سختى می لغزد و یا همواره یکجانبه مى ماند و گاه میان دو بیگانه ى ناهمانند ،عشقى جرقه مى زند و چون تاریکى است ویکدیگررانمى بینند، پس ازانفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایى آن ، چهره ى یکدیگر را مى توانند دید و در اینجا ست که گاه ، پس ازجرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره ى هم مى نگرند، احساس مى کنند که همدیگر را نمى شناسند و بیگانگى و نا آشنایى پس ازعشق ـ که درد کوچکى نیست ـ فراوان است .اما دوست داشتن درروشنایى ریشه مى بندد و درزیرنور،سبزمى شود و رشد مى کند و ازاین رواست که همواره پس ازآشنایى پدید مى آید .‌ و درحقیقت ، درآغاز، دو روح خطوط آشنایى را درسیما و نگاه یکدیگر مى خوانند ، و پس از«آشنا شدن» است که«خودمانى» می شوند ـ دو روح ،‌ نه دونفر، که ممکن است دو نفر با هم درعین رودربایستى ها احساس خودمانى بودن کنند و این حالت به قدرى ظریف و فرار است که به سادگى از زیردست احساس و فهم مى گریزد ـ و سپس طعم خویشاوندى و بوی خویشاوندى و گرمای خویشاوندى از سخن و رفتاروآهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و ازاین منزل است که ناگهان ،‌خود به خود
دو همسفر به چشم مى بینند که به پهن دشت بى کرانه ى مهربانى رسیده اند وآسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالاى سرشان خیمه گسترده است و افق هاى روشن و پاک و صمیمى «ایمان» دربرابرشان باز مى شود و نسیمى نرم و لطیف ـ‌ همچون روح یک معبد متروک که درمحراب پنهانى آن ،‌خیال راهبى بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه ى دردآلود نیایشش مناره ى تنها وغریب آن را به لرزه مى آورد ـ‌ هرلحظه پیام الهام های تازه ى آسمان های دیگر و سرزمین هاى دیگر وعطر گل هاى مرموز و جانبخش بوستان هاى دیگر را به همراه دارد و خود را ،‌ به مهر وعشوه اى بازیگروشیرین و شوخ ،هرلحظه ، برسرو روی این دو مى زند .عشق ،‌جنون است و جنون چیزى جزخرابى و پریشانى «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست . اما دوست داشتن ،‌ دراوج معراجش ازسرحد عقل فراتر می رود و فهمیدن واندیشیدن را نیزاز زمین مى کند و با خود به قله ى بلند اشراق مى برد .عشق زیبایى هاى دلخواه را درمعشوق مى آفریند و دوست داشتن زیبایی هاى دلخواه را در «دوست» مى بیند و مى یابد .عشق یک فریب بزرگ و قوى است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمى ، بى انتها و مطلق .عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .عشق بینای را می گیرد و دوست داشتن می دهد .عشق خشن است و شدید و درعین حال ناپایدار و نامطمئن . و دوست داشتن ،‌ لطیف است و نرم و درعین حال پایدار و سرشا ر ازاطمینان .عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر .از عشق هرچه بیشتر مى نویسم ،‌سیراب تر مى شویم و از دوست داشتن هرچه بیشتر ،‌تشنه تر .عشق هرچه دیرتر مى پاید کهنه تر مى شود و دوست داشتن نوتر .عشق نیرویى ست درعاشق که او را به معشوق مى کشاند ؛ و دوست داشتن جاذبه ایست در دوست ، که دوست را به دوست مى برد .عشق ، ‌تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگى محو شدن دردوست .عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا درانحصار او بماند ،‌زیرا عشق جلوه اى از خودخواهى و روح تاجرانه یا جانورانه ی آدمی است .‌و چون خود به بدى خود آگاه است ، آن را در دیگرى که می بیند ،‌از او بیزار می شود و کینه برمى گیرد . اما دوست داشتن ،‌ دوست را محبوب وعزیزمى خواهد و مى خواهد که همه ى دل ها آنچه را او ازدوست درخود دارد ، داشته باشند ؛ که دوست داشتن جلوه اى از روح خدائى و فطرت اهورایى آدمى است و چون خود به قداست ماورایی خود بیناست ، آن را در دیگرى که می بیند ، دیگرى را نیز دوست مى دارد و با خود آشنا و خویشاوند می یابد .در عشق ،‌رقیب ، منفور است و در دوست داشتن است که «هوادارن کویش را چو جان خویشتن دارند» ؛ که حسد شاخصه ى عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه ى خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگرى از چنگش نرباید و اگر ربود ،‌با هردو دشمنى می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد . ولى دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است .‌ یک ابدیت بى مرز است ،‌از جنس این عالم نیست .
عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح .عشق یک «‌اغفال» بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگى مشغول گردد و به روزمرگى ـ‌ که طبیعت سخت آن را دوست می دارد ـ‌ سرگرم شود ، و دوست داشتن زاده ى وحشت ازغربت و خودآگاهى ترس آورآدمی دراین بیگانه بازار زشت و بیهوده .عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن .عشق غذا خوردن یک گرسنه است و دوست داشتن «همزبانى درسرزمین بیگانه یافتن » است .عشق گاه جابه جا مى شود و گاه سرد مى شود و گاه مى سوزاند ،‌اما دوست داشتن از جاى خویش ،‌ از کنار دوست خویش ،‌ بر نمى خیزد ؛‌ سرد نمی شود که داغ نیست ؛‌ نمى سوزاند که سوزاننده نیست .عشق رو به جانب خود دارد . خود خواه است و «خودپا» و حسود ،‌و معشوق را براى خویش مى پرستد و مى ستاید ،‌اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد ، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست مى خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست .عشق ،‌اگر پاى عاشق در میان نباشد ،‌نیست . اما دردوست داشتن جزدوست داشتن ودوست، ‌سومى وجود ندارد
دوست داشتن از عشق برتر است و من ،‌هرگز خود را تا سطح بلندترین قله ى عشق هاى بلند ،‌پایین نخواهم آورد .
پس:
خدایا به هر که دوست میداری بیاموزکه:عشق از زندگی کردن بهتر است ،و به هر کس دوست ترمیداری، بچشان که : دوست داشتن از عشق برتر
جمع آوری از كتاب : کویر

هیچ نظری موجود نیست: