شب قدر امسال کتاب "جاذبه و دافعه علی (ع)" از شهید مطهری رو خوندم و یک سری از مطالب که برام جالب بود را حدا کردم، چون حجم مطلب زیاد شد بی هیچ نقدی به ذکر اونا می پردازم که به نظرم بسیار ظریف و مهم هستند:
آری فيلسوفان شاگرد میسازند نه پيرو ، رهبران اجتماعی پيروان متعصب میسازند نه انسانهای مهذب ، اقطاب و مشايخ عرفان ارباب تسليم میسازند نه مؤمن مجاهد فعال . در علی هم خاصيت فيلسوف است و هم خاصيت رهبر انقلابی و هم خاصيت پير طريقت و هم خاصيتی از نوع خاصيت پيامبران . مكتب او هم مكتب عقل و انديشه است و هم مكتب ثوره و انقلاب و هم مكتب تسليم و انضباط و هم مكتب حسن و زيبائی و جذبه و حركت .
محبتی كه قرآن دستور میدهد آن نيست كه با هر كسی مطابق ميل و خوشايند او عمل كنيم ، با او طوری رفتار كنيم كه او خوشش بيايد و لزوما به سوی ما كشيده شود . محبت اين نيست كه هر كسی را در تمايلاتش آزاد
بگذاريم و يا تمايلات او را امضاء كنيم . اين محبت نيست بلكه نفاق و دوروئی است . محبت آنست كه با حقيقت توأم باشد . محبت خير رساندن است و احيانا خير رساندنها به شكلی است كه علاقه و محبت طرف را جلب
نمیكند . چه بسا افرادی كه انسان از اين رهگذر به آنها علاقه میورزد و آنها چون اين محبتها را با تمايلات خويش مخالف میبينند بجای قدردانی دشمنی میكنند . به علاوه و محبت منطقی و عاقلانه آنست كه خير و مصلحت
جامعه بشريت در آن باشد نه خير يك فرد و يا يك دسته بالخصوص .
مانند پدری كه بر فرزندش خشم میگيرد چون او را دوست دارد و به آينده او علاقمند است . اگر خلافی را انجام دهد ناراحت میشود و گاهی كتكش میزند و حال اينكه چه بسا رفتاری ناهنجارتر را از فرزندان و بچههای ديگران ببيند ولی هيچگونه احساسی را در مقابل ندارد . در مورد فرزندش خشمگين شد زيرا كه علاقه داشت ولی در مورد ديگران به خشم نيامد چون علاقه نبود . از طرفی علاقهها گاهی كاذب است يعنی احساسی است كه عقل بر آن حكومت ندارد كما اينكه در قرآن میفرمايد :
"و لا تأخذكم بهما رأفه فی دين الله "در اجرای قانون الهی رأفت و مهرتان به مجرم گل نكند . زيرا اسلام همانگونه كه نسبت به افراد علاقه میورزد به اجتماع نيز علاقمند است . بزرگترين گناه ، گناهی است كه در نظر انسان كوچك آيد و بیاهميت تلقی گردد .
علی ( ع ) میفرمايد : ناتوانترين مردم كسی است كه از دوست يافتن ناتوان باشد و از آن ناتوانتر آنكه دوستان را از دست بدهد و تنها بماند
روايت میكنند : آنكه عاشق گردد و كتمان كند و عفاف بورزد و در همان حال بميرد ، شهيد مرده است .
اما اين نكته را نبايد فراموش كرد كه اين نوع عشق با همه فوائدی كه در شرائط خاص احيانا به وجود میآورد قابل توصيه نيست ، واديی است بس خطرناك . از اين نظر مانند مصيبت است كه اگر بر كسی وارد شود و او با
نيروی صبر و رضا با آن مقابله كند ، مكمل و پاك كننده نفس است ، خام را پخته و مكدر را مصفی مینمايد ، اما مصيبت قابل توصيه نيست . كسی نمیتواند به خاطر استفاده از اين عامل تربيتی ، مصيبت برای خود خلق كند
، و يا برای ديگری به اين بهانه مصيبت ايجاد نمايد .
چنانكه میدانيم در تعليمات اسلامی به آثار و فوائد مصائب و بلايا زياد اشاره شده و نشانهای از لطف خدا معرفی شده است ، اما به هيچوجه به كسی اجازه داده نشده است كه به اين بهانه مصيبتی برای خود و يا برای ديگران
به وجود آورد .
به علاوه ، تفاوتی ميان عشق و مصيبت هست ، و آن اينكه عشق بيش از هر عامل ديگری " ضد عقل " است ، هر جا پا گذاشت عقل را از مسند حكومتش معزول میكند . اينست كه عقل و عشق در ادبيات عرفانی به عنوان دو رقيب معرفی میگردند . رقابت فيلسوفان با عرفا كه آنان به نيروی عقل ، و اينان به نيروی عشق اتكاء و اعتماد دارند از همين جا سرچشمه میگيرد . در ادبيات عرفانی همواره در اين ميدان رقابت ، عقل محكوم و مغلوب ناخته
شده است .
نيروی محبت از نظر اجتماعی نيروی عظيم و مؤثری است . بهترين اجتماعها آن است كه با نيروی محبت اداره شود : محبت زعيم و زمامدار به مردم و محبت و ارادت مردم به زعيم و زمامدار .
علاقه و محبت زمامدار عامل بزرگی است برای ثبات و ادامه حيات حكومت ، و تا عامل محبت نباشد رهبر میتواند و يا بسيار دشوار است كه اجتماعی را رهبری كند و مردم را افرادی منضبط و قانونی تربيت كند ولو اينكه عدالت و مساوات را در آن اجتماع برقرار كند . مردم آنگاه قانونی خواهند بود كه از زمامدارشان علاقه ببينند و آن لاقههاست كه مردم را به پيروی و اطاعت میكشد .
قرآن خطاب به پيغمبر میكند كه ای پيغمبر ! نيروی بزرگی را برای نفوذ در مردم و اداره اجتماع در دست داری :
" به موجب لطف و رحمت الهی ، تو برايشان نرمدل شدی كه اگر تندخوی سختدل بودی از پيرامونت پراكنده میگشتند . پس ، از آنان در گذر و برايشان آمرزش بخواه و در كار با آنان مشورت كن .
در اينجا علت گرايش مردم به پيغمبر اكرم را علاقه و مهری دانسته كه نبی اكرم نسبت به آنان مبذول میداشت . باز دستور میدهد كه ببخششان و برايشان استغفار كن و با آنان مشورت نما . اينها همه از آثار محبت و دوستی است ،
و باز قرآن میفرمايد :
نيك و بد يكسان نيست ، با اخلاق نكوتر دفع شر كن كه آنگاه آنكه بين تو و او دشمنی است گويا دوستی خويشاوند است
قلب زمامدار ، بايستی كانون مهر و محبت باشد نسبت به ملت . قدرت و زور كافی نيست . با قدرت و زور میتوان مردم را گوسفندوار راند ولی نمیتوان نيروهای نهفته آنها را بيدار كرد و به كار انداخت . نه تنها قدرت و زور كافی نيست ، عدالت هم اگر خشك اجرا شود كافی نيست ، بلكه زمامدار همچون پدری مهربان بايد قلبا مردم را دوست بدارد
اگر شخصيت علی ، امروز تحريف نشود و همچنانكه بوده ارائه داده شود ،بسياری از مدعيان دوستيش در رديف دشمنانش قرار خواهند گرفت .
« يا ايها الناس لا تشكوا عليا فو الله انه لاخشن فی ذات الله من ان يشكی » . " مردم ! از علی شكوه نكنيد كه به خدا سوگند او در راه خدا شديدتر از اينست كه كسی درباره وی شكايت كند " .
علی در راه خدا از كسی ملاحظه نداشت بلكه اگر به كسی عنايت میورزيد و از كسی ملاحظه میكرد به خاطر خدا بود . قهرا اين حالت دشمن ساز است و روحهای پرطمع و پر آرزو را رنجيده میكند و به درد میآورد .
در ميان اصحاب پيغمبر هيچكس مانند علی دوستانی فداكار نداشت ، همچنانكه هيچكس مانند او دشمنانی اينچنين جسور و خطرناك نداشت .
بحث خود را معطوف میداريم به دسته اخير يعنی خوارج . اينها ، ولو اينكه منقرض شدهاند اما تاريخچهای آموزنده و عبرت انگيز دارند . افكارشان در ميان ساير مسلمين ريشه دوانيده و در نتيجه در تمام طول اين چهارده قرن با اينكه اشخاص و افرادشان و حتی نامشان از ميان رفته است ولی روحشان در كالبد مقدس نماها همواره وجود داشته و دارد و مزاحمی سخت برای پيشرفت اسلام و مسلمين به شمار میرود .
خوارج يعنی شورشيان . اين واژه از " خروج " به معنای سركشی و طغيان گرفته شده است . پيدايش آنان در جريان حكميت است . در جنگ صفين در آخرين روزی كه جنگ داشت به نفع علی خاتمه میيافت ، معاويه با مشورت عمرو عاص دست به يك نيرنگ ماهرانهای زد . او ديد تمام فعاليتها و رنجهايش بینتيجه ماند و با شكست
يك قدم بيشتر فاصله ندارد . فكر كرد كه جز با اشتباهكاری راه به نجات نمیيابد . دستور داد قرآنها را بر سر نيزهها بلند كنند كه مردم ! ما اهل قبله و قرآنيم ، بيائيد آنرا در بين خويش حكم قرار دهيم . اين سخن تازهای نبود كه آنها ابتكار كرده باشند . همان حرفی است كه قبلا علی گفته بود و تسليم نشدند و اكنون هم تسليم نشده اند . بهانهای است تا راه نجات يابند و از شكست قطعی خود را برهانند .
علی فرياد برآورد بزنيد آنها را ، اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده میخواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضد قرآنی خود ادامه دهند . كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن، ارزش و احترامی ندارد . حقيقت و جلوه راستين قرآن منم . اينها كاغذ و خط را دستاويز كردهاند تا حقيقت و معنی را نابود سازند . عدهای از نادانها و مقدس نماهای بیتشخيص كه جمعيت كثيری را تشكيل میدادند با ي كديگر اشاره كردند كه علی چه میگويد ؟ فرياد برآوردند كه با قرآن بجنگيم ؟ ! جنگ ما به خاطر احياء قرآن است آنها هم كه خود تسليم قرآنند پس ديگر جنگ چرا ؟ علی گفت من نيز میگويم به خاطر قرآن بجنگيد ، اما اينها با قرآن سر و كار ندارند ، لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار دادهاند .
اما نادانی و بیخبری همچون پردهای سياه جلو چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت بازشان داشت . گفتند ما علاوه بر اينكه با قرآن نمیجنگيم ، جنگ با قرآن خود منكری است و بايد برای نهی از آن بكوشيم و با كسانی كه با قرآن میجنگند بجنگيم . تا پيروزی نهائی ساعتی بيش نمانده بود . مالك اشتر كه افسری رشيد و فداكار و از جان گذشته بود ، همچنان میرفت تا خيمه فرماندهی معاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد . در همين وقت اين گروه به علی فشار آوردند كه ما از پشت حمله میكنيم . هر چه علی اصرار میكرد آنها بر انكارشان میافزودند و بيشتر لجاجت میكردند .
علی برای مالك پيغام فرستاد جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد . او به پيام علی جواب داد كه اگر چند لحظهای را اجازتم دهی جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است . شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعهات میكنيم يا بگو برگردد . باز به دنبالش فرستاد كه اگر میخواهی علی را زنده ببينی جنگ را متوقف كن و خود برگرد . او برگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش خوب كارگر افتاد .
ادامه داستان را در کتب دبیرستان خوانده ایم پس بعد از جریان حکمیت را به نقل از شهید مطهری ذکر می کنیم:
مردم به ابوموسی حمله بردند و بعضی با تازيانه بر وی شوريدند . او به مكه فرار كرد و عمر و عاص نيز به شام رفت . خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوائی حكميت را با چشم ديدند و به اشتباه خود پیبردند . اما نمیفهميدند اشتباه در كجا بوده است ؟ نمیگفتند خطای ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمر و عاص شديم و جنگ را متوقف كرديم و هم نمیگفتند كه پس از قرار حكميت ، در انتخاب " داور " خطا كرديم كه ابوموسی را حريف عمر و عاص قرار داديم ، بلكه میگفتند اينكه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم
خلاف شرع و كفر بود ، حاكم منحصرا خدا است و نه انسانها .
آمدند پيش علی كه نفهميديم و تن به حكميت داديم ، هم تو كافر گشتی و هم ما ، ما توبه كرديم تو هم توبه كن . مصيبت تجديد و مضاعف شد . علی گفت توبه به هر حال خوب است « استغفر الله من كل ذنب » ما همواره از هر گناهی استغفار میكنيم . گفتند اين كافی نيست بلكه بايد اعتراف كنی كه " حكميت " گناه بوده و از اين گناه توبه كنی . گفت آخر من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم ، خودتان به وجود آورديد و نتيجهاش را نيز ديديد ، و از طرفی ديگر چيزی كه در اسلام مشروع است چگونه آنرا گناه قلمداد كنم و گناهی كه مرتكب نشدهام ، به آن اعتراف كنم .
از اينجا به عنوان يك فرقه مذهبی دست به فعاليت زدند . در ابتدا يك فرقه ياغی و سركش بودند و به همين جهت " خوارج " ناميده شدند ولی كم كم برای خود اصول و عقائدی تنظيم كردند و حزبی كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت ، تدريجا به صورت يك فقره مذهبی درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت . خوارج بعدها به عنوان طرفداران يك مذهب ، دست به فعاليتهای تبليغی حادی زدند . كم كم به فكر افتادند كه به خيال خود ريشه مفاسد دنيای اسلام را كشف كنند . به اين نتيجه رسيدند كه عثمان و علی و معاويه همه برخطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدی كه به وجود آمده مبارزه كنيم ، امر به معروف و نهی از منكر نمائيم . لهذا مذهب خوارج تحت عنوان وظيفه امر به معروف و نهی از منكر به وجود آمد .
وظيفه امر به معروف و نهی از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسی دارد : يكی بصيرت در دين و ديگری بصيرت در عمل . بصيرت در دين - همچنانكه در روايت آمده است - اگر نباشد زيان اين كار از سودش بيشتر است . و اما بصيرت در عمل لازمه دو شرطی است كه در فقه از آنها به " احتمال تأثير " و " عدم ترتب مفسده " تعبير شده
است و مال آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف. خوارج نه بصيرت دينی داشتند و نه بصيرت عملی . مردمی نادان و فاقد بصيرت بودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند زيرا اين تكليف را امری تعبدی میدانستند و مدعی بودند بايد با چشم بسته انجام داد
عقيده خوارج در باب خلافت
تنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقی میشود ، تئوری آنان در باب خلافت بود . انديشهای دموكرات مابانه داشتند . میگفتند خلافت بايد با انتخاب آزاد انجام گيرد و شايسته ترين افراد كسی است كه
از لحاظ ايمان و تقوا صلاحيت داشته باشد خواه از قريش باشد يا غير قريش ، از قبائل برجسته و نامی باشد يا از قبائل گمنام و عقب افتاده ، عرب باشد و يا غير عرب .
آنگاه پس از انتخاب و اتمام بيعت اگر خلاف مصالح جامعه اسلامی گام برداشت از خلافت عزل میشود و اگر ابا كرد بايد با او پيكار كرد تا كشته شود.
اينها در باب خلافت در مقابل شيعه قرار گرفتهاند كه میگويد خلافت امری است الهی و خليفه بايد تنها از جانب خدا تعيين گردد و هم در مقابل اهل سنت قرار دارند كه میگويند خلافت تنها از آن قريش است و به جمله انما الائمة من قريش تمسك میجويند .
ظاهرا نظريه آنان در باب خلافت ، چيزی نيست كه در اولين مرحله پيدايش خويش به آن رسيده باشند بلكه آنچنان كه شعار معروفشان - لا حكم الا لله - حكايت میكند و از نهج البلاغه نيز استفاده میشود در ابتدا قائل بودهاند كه مردم و اجتماع ، احتياجی به امام و حكومت ندارند و مردم خود بايد به كتاب خدا عمل كنند .
اما بعد ، از اين عقيده رجوع كردند و خود با عبدالله بن وهب راسبی بيعت كردند
خلافت ابوبكر و عمر را صحيح میدانستند به اين خيال كه آن دو نفر از روی انتخاب صحيحی به خلافت رسيدهاند و از مسير مصالح نيز تغيير نكرده و خلافی را مرتكب نشدهاند . انتخاب عثمان و علی را نيز صحيح میدانستند منتهی میگفتند عثمان از اواخر سال ششم خلافتش تغيير مسير داده و مصالح مسلمين را ناديده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است كافر گشته و واجب القتل بوده است ، و علی چون مسئله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه نكرده است او نيز كافر گشته و واجب القتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت علی بعد از تحكيم تبری میجستند
.
از ساير خلفا نيز بيزاری میجستند و هميشه با آنان در پيكار بودند منطق خشك و بیروح آ نها و خشكی و خشونت رفتار آنها ، مباينت روش آنها با زندگی ، و بالاخره تهور آنها كه " تقيه " را حتی به مفهوم صحيح و منطقی آن كنار گذاشته بودند آنها را نابود ساخت . مكتب خوارج مكتبی نبود كه بتواند واقعا باقی بماند ، ولی اين مكتب اثر خود را باقی گذاشت . افكار و عقائد خارجيگری در ساير فرق اسلامی نفوذ كرد و هم اكنون " نهروانی " های فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد علی خطرناكتريندشمن داخلی اسلام همينها هستند ، همچنانكه معاويهها و عمر و عاصها نيز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود " نهروانی " ها كه دشمن آنها شمرده میشوند به موقع استفاده میكنند .
مذهب خوارج هر چند منقرض شده است اما روحا نمرده است . روح " خارجيگری " در پيكر بسياری از ما حلول کرده است . و در حقيقت اين انشعاب اسلامی از اينجا به وجود آمد كه يك دسته كه البته اكثريت بودند فقط ظاهر را مینگريستند و ديدشان آنقدر تيز بين نبود و عمق نداشت كه باطن و حقيقت هر واقعهای را نيز ببينند . ظاهر را
میديدند و در همه جا حمل به صحت میكردند . میگفتند عدهای از بزرگان صحابه و پيرمردها و سابقهدارهای اسلام راهی را رفتهاند و نمیتوان گفت اشتباه كردهاند . اما دسته ديگر كه اقليت بودند در همان هنگام میگفتند
شخصيتها تا آن وقت پيش ما احترام دارند كه به حقيقت احترام بگذارند. اما آنجا كه میبينيم اصول اسلامی به دست همين سابقهدارها پايمال میشود ، ديگر احترامی ندارند . ما طرفدار اصوليم نه طرفدار شخصيتها . تشيع با اين روح به وجود آمده است .
مردی از صحابه اميرالمؤمنين در جريان جنگ جمل سخت در ترديد قرار گرفته بود . او دو طرف را مینگريست . از يك طرف علی را میديد و شخصيتهای بزرگ اسلامی را كه در ركاب علی شمشير میزدند و از طرفی نيز همسر نبی اكرم عايشه را میديد كه قرآن درباره زوجات آن حضرت میفرمايد : « و ازواجه امهاتهم » ( همسران او مادران امتند ) ، و در ركاب عايشه ، طلحه را میديد از پيشتازان در اسلام ، مرد خوش سابقه و تيرانداز ماهر ميدان جنگهای اسلامی و مردی كه به اسلام خدمتهای ارزندهای كرده است ، و باز زبير را میديد ، خوش سابقهتر از طلحه ، آنكه حتی در روز سقيفه از جمله متحصنين در خانه علی بود . اين مرد در حيرتی عجيب افتاده بود كه يعنی چه ؟ ! آخر علی و طلحه و زبير از پيشتازان اسلام و فداكاران سختترين دژهای اسلامند ، اكنون رو در رو قرار گرفتهاند ؟ كداميك به حق نزديكترند ؟ در اين گيرودار چه بايد كرد ؟! توجه داشته باشيد ! نبايد آن مرد را در اين حيرت زياد ملامت كرد .
شايد اگر ما هم در شرائطی كه او قرار داشت قرار میگرفتيم شخصيت و سابقه زبير و طلحه چشم ما را خيره میكرد .الان كه علی و عمار و اويس قرنی و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه روبرو میبينيم ، مردد نمیشويم چون خيال میكنيم دسته دوم مردمی جنايتسيما بودند يعنی آثار جنايت و خيانت از چهرهشان هويدا بود و با نگاه به قيافهها و چهرههای آنان حدس زده میشد كه اهل آتشند . اما اگر در آن زمان میزيستيم و سوابق آنان را از نزديك میديديم شايد از ترديد مصون نمیمانديم . امروز كه دسته اول را بر حق و دسته دوم را بر باطل میدانيم از آن نظر است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق ، ماهيت علی و عمار را از يك طرف و زبير و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناختهايم و در آن ميان توانستهايم خوب قضاوت كنيم . و يا لااقل اگر اهل تحقيق و مطالعه در تاريخ نيستيم از اول كودكی به ما اين چنين تلقين شده است . اما در آنروز هيچكدام از اين دو عامل وجود نداشت .
به هر حال اين مرد محضر اميرالمؤمنين شرفياب شد و گفت : ايمكن ان يجتمع زبير و طلحه و عائشة علی باطل ؟ آيا ممكن است طلحه و زبير و عايشه بر باطل اجتماع كنند ؟ شخصيتهائی مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله
چگونه اشتباه میكنند و راه باطل را میپيمايند آيا اين ممكن است ؟ علی در جواب سخنی دارد كه دكتر طه حسين دانشمند و نويسنده مصر میگويد سخنی محكمتر و بالاتر از اين نمیشود . بعد از آنكه وحی خاموش گشت و ندای آسمانی منقطع شد سخنی به اين بزرگی شنيده نشده است فرمود :
" سرت كلاه رفته و حقيقت بر تو اشتباه شده . حق و باطل را با ميزان قدر و شخصيت افراد نمیشود شناخت . اين صحيح نيست كه تو اول شخصيتهائی را مقياس قرار دهی و بعد حق و باطل را با اين مقياسها بسنجی : فلان چيز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چيز باطل است چون فلان و فلان با آن مخالف . نه ، اشخاص نبايد مقياس حق و باطل قرار گيرند . اين حق و باطل است كه بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند " .
يعنی بايد حقشناس و باطل شناس باشی نه اشخاص و شخصيت شناس ، افراد را - خواه شخصيتهای بزرگ و خواه شخصيتهای كوچك - با حق مقايسه كنی . اگر با آن منطبق شدند شخصيتشان را بپذيری و الا نه . اين حرف نيست كه آيا طلحه و زبير و عايشه ممكن است بر باطل باشند ؟
در اينجا علی معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح تشيع نيز جز اين چيزی نيست . و در حقيقت فرقه شيعه مولود يك بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامی است نه به افراد و اشخاص . قهرا شيعيان اوليه مردمی منتقد و بت شكن بار آمدند .
علی بعد از پيغمبر جوانی سی و سه ساله است با يك اقليتی كمتر از عددانگشتان . در مقابلش پيرمردهای شصت ساله با اكثريتی انبوه و بسيار .
منطق اكثريت اين بود كه راه بزرگان و مشايخ اينست و بزرگان اشتباه نمیكنند و ما راه آنان را میرويم . منطق آن اقليت اين بود كه آنچه اشتباه نمیكند حقيقت است بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيق دهند .
از اينجا معلوم میشود چقدر فراوانند افرادی كه شعارشان شعار تشيع است و اما روحشان روح تشيع نيست .
مسير تشيع همانند روح آن ، تشخيص حقيقت و تعقيب آن است و از بزرگترين اثرات آن جذب و دفع است اما نه هر جذبی و هر دفعی - گفتيم گاهی جذب ، جذب باطل و جنايت و جانی است و دفع ، دفع حقيقت و فضائل انسانی - بلكه دفع و جذبی از سنخ جاذبه و دافعه علی ، زيرا شيعه يعنی كپيهای از سيرتهای علی ، شيعه نيز بايد مانند علی دو نيروئی باشد .
اين مقدمه برای اين بود كه بدانيم ممكن است مذهبی مرده باشد ولی روح آن مذهب در ميان مردم ديگری كه به حسب ظاهر پيرو آن مذهب نيستند بلكه خود را مخالف آن مذهب میدانند زنده باشد . مذهب خوارج امروز مرده است . يعنی ديگر امروز در روی زمين گروه قابل توجهی به نام خوارج كه عدهای تحت همين نام از آن پيروی كنند وجود ندارد ، ولی آيا روح مذهب خارجی هم مرده است ؟ آيا اين روح در پيروان مذاهب ديگر حلول نكرده است ؟ آيا مثلا خدای نكرده در ميان ما ، مخصوصا در ميان طبقه به اصطلاح مقدس ماب ما
اين روح حلول نكرده است ؟
اينها مطلبی است كه جداگانه بايد بررسی شود . ما اگر روح مذهب خارجی را درست بشناسيم شايد بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم . ارزش بحث درباره خوارج از همين نظر است . ما بايد بدانيم علی چرا آنها را " دفع " كرد ، يعنی چرا جاذبه علی آنها را نكشيد و برعكس ، دافعه او آنها را دفع كرد ؟
مسلما چنانكه بعدا خواهيم ديد تمام عناصر روحی كه در شخصيت خوارج و تشكيل روحيه آنها مؤثر بود از عناصری نبود كه تحت نفوذ و حكومت دافعه علی قرار گيرد . بسياری از برجستگيها و امتيازات روشن هم در روحيه آنها وجود داشت كه اگر همراه يك سلسله نقاط تاريك نمیبود آنها را تحت نفوذ و تأثير جاذبه علی قرار میداد ، ولی جنبههای تاريك روحشان آنقدر زياد نبود كه آنها را در صف دشمنان علی قرار داد .
دموكراسی علی
اميرالمؤمنين با خوارج در منتهی درجه آزادی و دموكراسی رفتار كرد . او خليفه است و آنها رعيتش ، هر گونه اعمال سياستی برايش مقدور بود اما او زندانشان نكرد و شلاقشان نزد و حتی سهميه آنان را از بيت المال قطع
نكرد ، به آنها نيز همچون ساير افراد مینگريست . اين مطلب در تاريخ زندگی علی عجيب نيست اما چيزی است كه در دنيا كمتر نمونه دارد . آنها در همه جا در اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد با آنان روبرو میشدند و صحبت میكردند ، طرفين استدلال میكردند ، استدلال يكديگر را جواب میگفتند .
شايد اين مقدار آزادی در دنيا بیسابقه باشد كه حكومتی با مخالفين خود تا اين درجه با دموكراسی رفتار كرده باشد . میآمدند در مسجد و در سخنرانی و خطابه علی پارازيت ايجاد میكردند . روزی علی اميرالمؤمنين بر منبر بود . مردی آمد و سئوالی كرد . علی بالبديهة جواب گفت . يكی از خارجيها از بين مردم فرياد زد : قاتله الله
ما افقهه ( خدا بكشد اين را ، چقدر دانشمند است ) ، ديگران خواستند متعرضش شوند اما علی فرمود رهايش كنيد او به من تنها فحش داد .
خوارج در نماز جماعت به علی اقتدا نمیكردند زيرا او را كافر میپنداشتند . به مسجد میآمدند و با علی نماز نمیگذاردند و احيانا او را میآزردند . علی روزی به نماز ايستاده و مردم نيز به او اقتدا كردهاند . يكی از خوارج به نام ابن الكواء فريادش بلند شد و آيهای را به عنوان كنايه به علی بلند خواند : « و لقد اوحی اليك و الی الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين » اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به تو و همچنين پيغمبران قبل از تو وحی شد كه اگر مشرك شوی اعمالت از بين میرود و از زيانكاران خواهی بود. ابن الكواء با خواندن اين آيه خواست به علی گوشه بزند كه سوابق تو را در اسلام میدانيم ، اول مسلمان هستی ، پيغمبر تو را به برادری انتخاب كرد ، در ليلة المبيت فداكاری درخشانی كردی و در بستر پيغمبر خفتی ، خودترا طعمه شمشيرها قراردادی و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست ، اما خدا به پيغمبرش هم گفته اگر مشرك بشوی اعمالت به هدر میرود ، و چون تو اكنون كافر شدی اعمال گذشته را به هدر دادی .
علی در مقابل چه كرد ؟ ! تا صدای او به قرآن بلند شد سكوت كرد تا آيه را به آخر رساند . همين كه به آخر رساند ، علی نماز را ادامه داد . باز ابن الكواء آيه را تكرار كرد و بلا فاصله علی سكوت نمود . علی سكوت میكرد چون دستور قرآن است كه : « اذا قریء القرآن فاستمعوا له و انصتوا »" هنگامی كه قرآن خوانده میشود گوش فرا دهيد و خاموش شويد " . و به همين دليل است كه وقتی امام جماعت مشغول قرائت است مأمومين
بايد ساكت باشند و گوش كنند .
بعد از چند مرتبهای كه آيه را تكرار كرد و میخواست وضع نماز را به هم زند ، علی اين آيه را خواند :" فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون »" صبر كن وعده خدا حق است و خواهد فرا رسيد . اين مردم بیايمان و يقين ، تو را تكان ندهند و سبكسارت نكنند " . ديگر اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد .
قيام و طغيان خوارج
خارجيها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهای آزاد اكتفا میكردند . رفتار علی نيز درباره آنان همانطور بود كه گفتيم ، يعنی به هيچ وجه مزاحم آنها نمیشد و حتی حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد . اما كم كم كه از توبه علی مأيوس گشتند روششان را عوض كردند و تصميم گرفتند دست به انقلاب بزنند . در منزل يكی از هم مسلكان خود گرد آمدند و او خطابه كوبنده و مهيجی ايراد كرد و دوستان خويش را تحت عنوان امر به معروف و نهی از منكر دعوت به قيام و شورش كرد . خطاب به آنان گفت " : پس از حمد و ثنا ، خدا را سوگند كه سزاوار نيست گروهی كه به خدای بخشايشگر ايمان دارند و به حكم قرآن میگروند دنيا در نظرشان از امر بهمعروف و نهی از منكر و گفته به حق محبوبتر باشد اگر چه اينها زيان آور و خطر زا باشند كه هر كه در اين دنيا در خطر و زيان افتد پاداشش در قيامت خشنودی حق و جاودانی بهشت اوست . برادران ! بيرون بريد ما را از اين شهر ستمگرنشين به نقاط كوهستانی يا بعضی از اين شهرستانها تا در مقابل اين بدعتهای گمراه كننده قيام كنيم و از آنها جلوگيری نمائيم " . با اين سخنان روحيه آتشين آنها آتشين تر شد . از آنجا حركت كردند و دست به طغيان و انقلاب زدند . امنيت راهها را سلب كردند ، غارتگری و آشوب را پيشه كردند . میخواستند با اين وضع دولت را تضعيف كنند و حكومت وقت را از پای درآورند .
اينجا ديگر جای گذشت و آزاد گذاشتن نبود زيرا مسئله اظهار عقيده نيست بلكه اخلال به امنيت اجتماعی و قيام مسلحانه عليه حكومت شرعی است . لذا علی آنان را تعقيب كرد و در كنار نهروان با آنان رودررو قرار گرفت .
خطابه خواند و نصيحت كرد و اتمام حجت نمود . آنگاه پرچم امان را به دست ابوايوب انصاری داد كه هر كس در سايه آن قرار گرفت در امان است . از دوازده هزار نفر ، هشت هزارشان برگشتند و بقيه سرسختی نشان دادند . به سختی شكست خوردند و جز معدودی از آنان باقی نماند .
مميزات خوارج
روحيه خوارج ، روحيه خاصی است . آنها تركيبی از زشتی و زيبائی بودند و در مجموع به نحوی بودند كه در نهايت امر در صف دشمنان علی قرار گرفتند و شخصيت علی آنها را " دفع " كرد نه " جذب " . ما هم جنبههای مثبت و زيبا و هم جنبههای منفی و نازيبای روحيه آنها را كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه و حشتناك كرد ذكر میكنيم :
1- روحيهای مبارزه گر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش سرسختانه میكوشيدند . در تاريخ خوارج فداكاريهائی را میبينيم كه در تاريخ زندگی بشر كم نظير است ، و اين فداكاری و از خود گذشتگی ، آنان را شجاع
و نيرومند پرورده بود. ابن عبدربه درباره آنان میگويد :
" در تمام فرقهها معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آمادهتر برای مرگ از آنها يافت نمیشد . يكی از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او كارگر افتاده بود ، به سوی قاتلش پيش میرفت و میگفت خدايا ! به سوی تو میشتابم تا خشنود شوی " .
معاويه شخصی را به دنبال پسرش كه خارجی بود فرستاد تا او را برگرداند . پدر نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف كند . عاقبت گفت فرزندم ! خواهم رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را ببينی و مهر پدری تو
بجنبد و دست برداری . گفت به خدا قسم من به ضربتی سخت مشتاقترم تا به فرزندم .
2- مردمی عبادت پيشه و متنسك بودند . شبها را به عبادت میگذراندند . بیميل به دنيا و زخارف آن بودند . وقتی علی ، ابن عباس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد ، ابن عباس پس از بازگشتن آنها را چنين وصف كرد :
" دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانيهايشان پينه بسته است . دستها را از بس روی زمينهای خشك و سوزان زمين گذاشتهاند و در مقابل حق به خاك افتادهاند همچون پاهای شتر سفت شده است . پيراهنهای
كهنه و مندرسی به تن كردهاند اما مردمی مصمم و قاطع .
خوارج به احكام اسلامی و ظواهر اسلام سخت پايبند بودند . دست به آنچه خود آن را گناه میدانستند نمی زدند . آنها از خود معيارها داشتند و با آن معيارها خلافی را مرتكب نمی گشتند و از كسی كه دست به گناهی زد بيزار
بودند . زياد بن ابيه يكی از آنان را كشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد . گفت نه روز برايش غذائی بردم و نه شب برايش فراشی گستردم . روز را روزه بود و شب را به عبادت میگذرانيد.
هر گامی كه بر میداشتند از عقيده منشأ میگرفت و در تمام افعال مسلكی بودند . در راه پيشبرد عقائد خود میكوشيدند . علی عليه السلام درباره آنان میفرمايد :
" خوارج را از پس من ديگر نكشيد ، زيرا آن كس كه حق را میجويد و خطا رود همانند آنكس نيست كه باطل را میجويد و آن را میيابد " . يعنی اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند . اينها حق را میخواهند ولی در اشتباه افتادهاند اما آنها از اول حقه باز بودهاند و مسيرشان مسير باطل بوده است . بعد از اين اگر اينها را بكشيد به نفع
معاويه است كه از اينها بدتر و خطرناكتر است .
قبل از آنكه ساير خصيصههای خوارج را بيان كنيم لازم است يك نكته را در اينجا كه سخن از قدس و تقوا و زاهدمابی خوارج است يادآوری كنيم ، و آن اينكه يكی از شگفتيها و برجستگيها و فوق العادگيهای تاريخ زندگی علی كه مانند برای آن نمیتوان پيدا كرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشكههای متحجر و مغرور است .
علی بر روی مردمی اينچنين ظاهر الصلاح و آراسته ، قيافههای حق به جانب ، ژندهپو ش و عبادت پيشه ، شمشير كشيد و همه را از دم شمشير گذرانده است . ما اگر به جای اصحاب او بوديم و قيافههای آنچنانی را میديديم مسلما احساساتمان برانگيخته میشد و علی را به اعتراض میگرفتيم كه آخر شمشير به روی اينچنين مردمی كشيدن ؟ ! . از درسهای بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا ، و جهان اسلام عموما ، همين داستان خوارج است .
علی خود به اهميت و فوق العادگی كار خود از اين جهت واقف است و آن را بازگو میكند . میگويد :
"چشم اين فتنه را من درآوردم . غير از من احدی جرأت چنين كاری را نداشت پس از آنكه موج دريای تاريكی و شبههناكی آن بالا گرفته بود و " هاری " آن فزونی يافته بود . "
اميرالمؤمنين عليهالسلام دو تعبير جالب دارد در اينجا: يكی شبههناكی و ترديدآوری اين جريان . وضع قدس و تقوای ظاهری خوارج طوری بود كه هر مؤمن نافذ الايمانی را به ترديد وامی داشت . از اين جهت يك جو تاريك و مبهم و يك فضای پر از شك و دودلی به وجود آمده بود . تعبير ديگر اينست كه حالت اين خشكه مقدسان را به " كلب " تشبيه
میكند . كلب يعنی هاری . هاری همان ديوانگی است كه در سگ پيدا میشود.به هر كس میرسد گاز میزند و هر اتفاقا حامل يك بيماری ( ميكروب ) مسری است . نيش سگ به بدن هر انسان يا حيوانی فرو رود و از لعاب دهان آن چيزی وارد خون انسان يا حيوان بشود آن انسان يا حيوان هار پس از چندی به همان بيماری مبتلا میگردد . او هم هار میشود و گاز میگيرد و ديگران را هار میكند . اگر اين وضع ادامه پيدا كند ، فوق العاده خطرناك میگردد .
اينست كه خردمندان بلا فاصله سگ هار را اعدام میكنند كه لااقل ديگران از خطر هاری نجات يابند .
علی میفرمايد اينها حكم سگ هار را پيدا كرده بودند ، چاره پذير نبودند ، میگزيدند و مبتلا میكردند و مرتب بر عدد هارها میافزودند . وای به حال جامعه مسلمين از آن وقت كه گروهی خشكه مقدس يك دنده جاهل بیخبر ، پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند . چه قدرتی میتواند در مقابل اين مارهای افسون ناپذير ايستادگی كند ؟ كدام روح قوی و نيرومند است كه در مقابل اين قيافههای زهد و تقوا تكان نخورد ؟ كدام دست است كه بخواهد برای فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟ مگر نه اينست كه پيغمبر فرمود دو دسته پشت مرا شكستند : عالم لا ابالی ، و جاهل مقدس ماب .
علی میخواهد بگويد اگر من با نهضت خارجيگری در دنيای اسلام مبارزه نمیكردم ديگر كسی پيدا نمیشد كه جرأت كند اين چنين مبارزه كند . غير از من كسی نبود كه ببيند جمعيتی پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته ،
مردمی مسلكی و دينی اما در عين حال سد راه اسلام ، مردمی كه خودشان خيال میكنند به نفع اسلام كار میكنند اما در حقيقت دشمن واقعی اسلامند ، و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد . من اين كار را كردم .
عمل علی راه خلفا و حكام بعدی را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند . سربازان اسلامی نيز بدون چون و چرا پيروی میكردند كه علی با آنان جنگيده است ، و در حقيقت سيره علی راه را برای ديگران نيز باز كرد كه بیپروا بتوانند با يك جمعيت ظاهرالصلاح مقدس ماب ديندار ولی احمق پيكار كنند .
3- خوارج مردمی جاهل و نادان بودند . در اثر جهالت و نادانی حقايق را نمی فهميدند و بد تفسير میكردند و اين كج فهميها كم كم برای آنان به صورت يك مذهب و آئينی در آمد كه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن از خويش بروز میدادند . در ابتدا فريضه اسلامی نهی از منكر ، آنان را به صورت حزبی شكل داد كه تنها هدفشان احيای يك سنت اسلامی بود .
در اينجا لازم است بايستيم و در يك نكته از تاريخ اسلام دقيقا تأمل كنيم :ما وقتی كه به سيره نبوی مراجعه میكنيم میبينيم آن حضرت در تمام دوره سيزده ساله مكه به احدی اجازه جهاد و حتی دفاع نداد ، تا آنجا كه واقعا
مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهی به حبشه مهاجرت كردند ، اما سايرين ماندند و زجر كشيدند . تنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت جهاد داده شد .
در دوره مكه مسلمانان تعليمات ديدند ، با روح اسلام آشنا شدند ، ثقافت اسلامی در اعماق روحشان نفوذ يافت . نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر كدام يك مبلغ واقعی اسلام بودند و رسول اكرم كه آنها را به اطراف و اكناف میفرستاد خوب از عهده بر میآمدند . هنگامی هم كه به جهاد میرفتند میدانستند برای چه هدف و ايدهای میجنگند . به تعبير اميرالمؤمنين عليهالسلام : " همانا بصيرتها و انديشههای روشن و حساب شده خود را بر شمشيرهای خود حمل میكردند " .
چنين شمشيرهای آبديده و انسانهای تعليمات يافته بودند كه توانستند رسالت خود را در زمينه اسلام انجام دهند . وقتی كه تاريخ را میخوانيم و گفتگوهای اين مردم را كه تا چند سال پيش جز شمشير و شتر چيزی را نمیشناختند میبينيم ، از انديشه بلند و ثقافت اسلامی اينها غرق در حيرتمیشويم .
در دوره خلفا با كمال تأسف بيشتر توجهات به سوی فتوحات معطوف شد غافل از اينكه به موازات باز كردن در واژههای اسلام به روی افراد ديگر و رو آوردن آنها به اسلام كه به هر حال جاذبه توحيد اسلام و عدل و مساوات اسلام ، عرب و عجم را جذب میكرد ، میبايست فرهنگ و ثقافت اسلامی هم تعليم داده شود و افراد دقيقا با روح اسلام آشنا شوند .
خوارج بيشتر عرب بودند و غير عرب هم كم و بيش در ميان آنها بود ، ولی همه آنها اعم از عرب و غير عرب جاهل مسلك و نا آشنا به فرهنگ اسلامی بودند . همه كسريهای خود را میخواستند با فشار آوردن بر روی ركوع و
سجودهای طولانی جبران كنند . علی عليهالسلام روحيه اينها را همينطور توصيف میكند ، میفرمايد :
" مردمی خشن ، فاقد انديشه عالی و احساسات لطيف ، مردمی پست ، بردهصفت ، او باش كه از هر گوشهای جمع شدهاند و از هر ناحيهای فراهم آمدهاند . اينها كسانی هستند كه بايد اول تعليمات ببينند . آداب اسلامی
به آنها تعليم داده شود ، در فرهنگ و ثقافت اسلامی خبرويت پيدا كنند . بايد بر اينها قيم حكومت كند و مچ ستشان گرفته شود نه اينكه آزاد بگردند و شمشيرها را در دست نگه دارند و راجع به ماهيت اسلام اظهار نظر كنند . اينها نه از مهاجرينند كه از خانههای خود به خاطر اسلام مهاجرت كردند و نه از انصار كه مهاجرين را در جوار خود پذيرفتند " .
پيدايش طبقه جاهل مسلك مقدس ماب كه خوارج جزئی از آنها بودند برای اسلام گران تمام شد . گذشته از خوارج كه با همه عيبها از فضيلت شجاعت و فداكاری بهرهمند بودند ، عدهای ديگر از اين تيپ متنسك به وجود آمد كه
اين هنر را هم نداشت . اينها اسلام را به سوی رهبانيت و انزوا كشاندند ، بازار تظاهر و ريا را رائج كردند . اينها چون آن هنر را نداشتند كه شمشير پولادين بر روی صاحبان قدرت بكشند شمشير زبان را بر روی صاحبان فضيلت
كشيدند . بازار تكفير و تفسيق و نسبت بیدينی به هر صاحب فضيلت را رائج ساختند . به هر حال يكی از بارزترين مميزات خوارج جهالت و نادانيشان بود . از مظاهر جهالتشان ، عدم تفكيك ميان ظاهر يعنی خط و جلد قرآن و معنی قرآن بود . لذا فريب نيرنگ ساده معاويه و عمر و عاص را خوردند .
در اين مردم جهالت و عبادت توأم بود . علی میخواست با جهالت آنها بجنگد ، اما چگونه ممكن بود جنبه زهد و تقوا و عبادت اينها را از جنبه جهالتشان تفكيك كرد ، بلكه عبادتشان عين جهالت بود . عبادت توأم با جهالت از نظر علی كه اسلام شناس درجه اول است ارزشی نداشت . لهذا آنها را كوبيد و وجهه زهد و تقوا و عبادتشان نتوانست سپری در مقابل علی قرار گيرد : خطر جهالت اينگونه افراد و جمعيتها بيشتر از اين ناحيه است كه ابزار و آلت دست زيركها قرار میگيرند و سد راه مصالح عاليه اسلامی واقع میشوند . هميشه منافقان بيدين ، مقدسان احمق را عليه مصالح اسلامی بر میانگيزند .
اينها شمشيری میگردند در دست آنها و تيری در كمان آنها . چقدر عالی و لطيف ، علی عليهالسلام اين وضع اينها را بيان میكند . میفرمايد : "همانا بدترين مردم هستيد . شما تيرهائی هستيد در دست شيطان كه از وجود پليد شما برای زدن نشانه خود استفاده میكند و به وسيله شما مردم را در حيرت و ترديد و گمراهی میافكند " .
گفتيم : در ابتدا حزب خوارج برای احياء يك سنت اسلامی به وجود آمد اما عدم بصيرت و نادانی ، آنها را بدينجا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تفسير كنند و از آنجا ريشه مذهبی پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يك طريقه موادی را ترسيم نمودند . آيهای است در قرآن كه میفرمايد : « ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين »در اين آيه " حكم " از مختصات ذات حق بيان شده است ، منتهی بايد ديد مراد از حكم چيست ؟ بدون ترديد مراد از حكم در اينجا قانون و نظامات حياتی بشر است . در اين آيه ، حق قانونگزاری از غير خدا سلب شده و آنرا از شئون ذات حق ( يا كسی كه ذات حق به او اختيارات بدهد ) میداند . اما خوارج حكم را به معنای حكومت كه شامل حكميت نيز میشد گرفتند و برای خود شعاری ساختند و میگفتند لا حكم الا لله . مرادشان اين بود كه حكومت و حكميت و رهبری نيز همچون قانونگزاری حق اختصاصی خدا است و غير از خدا احدی حق ندارد كه به هيچ نحو حكم يا حاكم ميان مردم باشد همچنانكه حق جعل قانون ندارد .
گاهی اميرالمؤمنين مشغول نماز بود و يا سر منبر برای مردم سخن میگفت ، ندا در میدادند و به او خطاب میكردند كه لا حكم الا لله لا لك و لاصحابك يا علی حق حاكميت جز برای خدا نيست . تو را و اصحابت را نشايد كه
حكومت يا حكميت كنيد .
او در جواب میگفت : "سخنی به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند . درست است قانونگزاری از آن خداست اما اينها میخواهند بگويند غير از خدا كسی نبايد حكومت كند و امير باشد . مردم احتياج به حاكم دارند خواه نيكوكار باشد و خواه بدكار ( يعنی حداقل و در فرض نبودن نيكوكار ) . در پرتو حكومت او مؤمن كار خويش را ( برای خدا ) انجام میدهد و كافر از زندگی دنيای خويش بهرهمند میگردد ، و خداوند مدت ر ا به پايان میرساند . به وسيله حكومت و در پرتو حكومت است كه مالياتها جمع آوری میگردد ، با دشمن پيكار میشود ، راهها امن میگردد ، حق ضعيف و ناتوان از قوی و ستمكار گرفته میشود تا نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش به دست آيد " .خلاصه آنكه قانون خودبخود اجرا نمیگردد ، فرد يا جمعيتی میبايست تا برای اجراء آن بكوشند .
4-مردمی تنگ نظر و كوته ديد بودند . در افقی بسيار پست فكر میكردند . اسلام و مسلمانی را در چهار ديواری انديشههای محدود خود محصور كردهبودند . مانند همه كوته نظران ديگر مدعی بودند كه همه بد میفهمند و يا
اصلا نمیفهمند و همگان راه خطا میروند و همه جهنمی هستند . اينگونه كوته نظران اول كاری كه میكنند و اينست كه تنگ نظری خود را به صورت يك عقيده دينی در میآورند ، رحمت خدا را محدود میكنند ، خداوند را همواره بر كرسی غضب مینشانند و منتظر اينكه از بندهاش لغزشی پيدا شود و به عذابابد كشيده شود . يكی از اصول عقائد خوارج اين بود كه مرتكب گناه كبيره مثلا دروغ يا غيبت يا شرب خمر ، كافر است و از اسلام بيرون است و مستحق خلود در آتش است . عليهذا جز عده بسيار معدودی از بشر همه مخلد در آتشجهنمند . تنگ نظری مذهبی از خصيصههای خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه اسلامی میبينيم . اين همان است كه گفتيم خوارج شعارشان از بين رفته و مرده است اما روح مذهبشان كم و بيش در ميان بعضی افراد و طبقات همچنان زنده و باقی است .
بعضی از خشك مغزان را میبينيم كه جز خود و عدهای بسيار معدود مانند خود ، همه مردم جهان را با ديد كفر و الحاد مینگرند و دائره اسلام و مسلمانی را بسيار محدود خيال میكنند .
گفتيم كه خوارج با روح فرهنگ اسلامی آشنا نبودند ولی شجاع بودند . چون جاهل بودند تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تكفير و تفسيق میكردند تا آنجا كه اسلام و مسلمانی را منحصر به خود میدانستند و ساير مسلمانان را كه اصول عقائد آنها را نمیپذيرفتند كافر میخواندند و چون شجاع بودند غالبا به سراغ صاحبان قدرت میرفتند و به خيال خود آنها را امر به معروف و نهی از منكر میكردند و خود كشته میشدند و گفتيم در دورههای بعد جمود و جهالت و تنسك و مقدس مابی و تنگ نظری آنها برای ديگران باقی ماند اما شجاعت و شهامت و فداكاری از ميان رفت .
خوارج بیشهامت ، يعنی مقدس مابان ترسو ، شمشير پولادين را به كناری گذاشتند و از امر به معروف و نهی از منكر صاحبان قدرت كه برايشان خطر ايجاد میكرد صرف نظر كردند و با شمشير زبان به جان صاحبان فضيلت افتادند . هر صاحب فضيلتی را به نوعی متهم كردند به طوری كه در تاريخ اسلام كمتر صاحب فضيلتی را میتوان يافت كه هدف تير تهمت اين طبقه واقع نشده باشد . يكی را گفتند منكر خدا ، ديگری را گفتند منكر معاد ، سومی را گفتند منكر معراج جسمانی و چهارمی را گفتند صوفی ، پنجمی را چيز ديگر و همينطور ، به طوری كه اگر نظر اين احمقان را ملاك قرار دهيم هيچوقت هيچ دانشمند واقعی مسلمان نبوده است . وقتی كه علی تكفير بشود تكليف ديگران روشن است . بوعلی سينا ، خواجه نصير الدين طوسی ، صدرالمتألهين شيرازی ، فيض كاشانی ، سيد جمال الدين اسد آبادی ، و اخيرا محمد اقبال پاكستانی از كسانی هستند كه از اين جام جرعهای به كامشان ريخته شده است . (
به هر حال ، يكی از مشخصات و مميزات خوارج تنگ نظری و كوته بينی آنها بود كه همه را بيدين و لامذهب میخواندند . علی ، عليه اين كوته نظری آنان استدلال كرد كه اين چه فكر غلطی است كه دنبال میكنيد ؟ فرمود : پيغمبر جانی را سياست میكرد و سپس بر جنازه او نماز میخواند و حال آنكه اگر ارتكاب كبيره موجب كفر بود پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمیخواند زيرا بر جنازه كافر نماز خواندن جايز نيست و قرآن از آن نهی كرده است شرابخوار را حد زد و دست دزد را بريد و زنا كار غير محصن را تازيانه زد و بعد همه را در جرگه مسلمانها راه داد و سهمشان را از بيتالمال قطع نكرد و آنها با مسلمانان ديگر ازدواج كردند . پيغمبر مجازات اسلامی را در حقشان جاری كرد اما اسمشان را از اسامی مسلمانها بيرون نبرد .
فرمود فرض كنيد من خطا كردم و در اثر آن ، كافر گشتم ديگر چرا تمام جامعه اسلامی را تكفير میكنيد ؟ مگر گمراهی و ضلال كسی موجب میگردد كه ديگران نيز در گمراهی و خطا باشند و مورد مؤاخذه قرار گيرند ؟ ! چرا
شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بیگناه و گناهكار - به نظر خودتان - هر دو را از دم شمشير میگذرانيد ؟ !
در اينجا اميرالمؤمنين از دو نظر بر آنان عيب میگيرد و دافعه او از دو سو آنان را دفع میكند : يكی از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز تعميم دادهاند و او را به مؤاخذه گرفتهاند و ديگری از اين نظر كه ارتكاب گناه را موجب كفر و خروج از اسلام دانسته يعنی دائره اسلام را محدود گرفتهاند كه هر كه پا از حدود برخی مقررات بيرون گذاشت از اسلام بيرون رفته است
.
علی در اينجا تنگ نظری و كوته بينی را محكوم كرده و در حقيقت پيكار علی با خوارج ، پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد ، زيرا اگر افراد اين چنين فكر نمیكردند علی نيز اين چنين با آنها رفتار نمیكرد . خونشان را ريخت تا با مرگشان آن انديشههای نيز بميرد ، قرآن
درست فهميده شود و مسلمانان ، اسلام و قرآن را آنچنان ببينند كه هست و قانونگزارش خواسته است .
در اثر كوته بينی و كج فهمی بود كه از سياست قرآن به نيزه كردن گول خوردند و بزرگترين خطرات را برای اسلام به وجود آوردند و علی را كه میرفت تا ريشه نفاقها را بر كند و معاويه و افكار او را برای هميشه نابود سازد ، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن چه حوادث شومی كه بر جامعه اسلامی رو آورد ؟
خوارج در اثر اين كوته نظری ساير مسلمانان را عملا مسلمان نمیدانستند ، ذبيحه آنها را حلال نمیشمردند ، خونشان را مباح میدانستند ، با آنها ازدواج نمیكردند
سياست قرآن بر نيزه كردن
سياست " قرآن بر نيزه كردن " سيزده قرن است كه كم و بيش ميان مسلمين رائج است . مخصوصا هر وقت مقدس مابان و متظاهران زياد میشوند و تظاهر به تقوا و زهد بازار پيدا میكند ، سياست قرآن بر نيزه كردن از طرف استفاده چیها رائج میگردد . درسهائی كه از اينجا بايد آموخت :
الف - درس اول اينست كه هر وقت جاهلها و نادانها و بیخبرها مظهر قدس و تقوا شناخته شوند و مردم آنها را سمبل مسلمان عملی بدانند وسيله خوبی به دست زيركهای منفعت پرست میافتد . اين زيركها همواره آنها را
آلت مقاصد خويش قرار میدهند و از وجود آنها سدی محكم جلو افكار مصلحانواقعی میسازند . بسيار ديده شده است كه عناصر ضد اسلامی رسما از اين وسيله استفاده كردهاند يعنی نيروی خود اسلام را عليه اسلام به كار
انداختهاند . استعمار غرب تجربه فراوانی در استفاده از اين وسيله دارد و در موقع خود از تحريك كاذب احساسات مسلمين خصوصا در زمينه ايجاد تفرقه ميان مسلمين بهره گيری مینمايد . چقدر شرم آور است كه مثلا مسلمان دلسوختهای درصدد بيرون راندن نفوذ خارجی برآيد و همان مردمی كه او میخواهد آنها را نجات دهد با نام و عنوان دين و مذهب سدی در مقابل او گردند . آری اگر توده مردم جاهل و بیخبر باشند و منافقان از سنگر خود اسلام استفاده مینمايند . در ايران خودمان كه مردم افتخار دوستی و ولايت اهل بيت اطهار را دارند ، منافقان از نام مقدس اهل بيت و از سنگر مقدس " ولاء اهل بيت " سنگری عليه قرآن و اسلام و اهل البيت به نفع يهود غاصب میسازند
و اين ، شنيعترين اقسام ظلم به اسلام و قرآن و پيغمبر اكرم و اهل بيت آن بزرگوار است . رسول اكرم فرمود :
" من از هجوم فقر و تنگدستی بر امت خودم بيمناك نيستم . آنچه از آنبر امتم بيمناكم كج انديشی است . آنچه فقر فكری بر امتم وارد میكند فقر اقتصادی وارد نمیكند " .
ب - درس دوم اينست كه بايد كوشش كنيم طرز استنباطمان از قرآن صحيح باشد . قرآن آنگاه راهنما و هادی است كه مورد تدبير صحيح واقع شود ، عالمانه تفسير شود ، از راهنمائيهای اهل قرآن كه راسخين در علم قرآنند بهره گرفته شود . تا طرز استنباط ما از قرآن صحيح نباشد و تا راه و رسم استفاده از قرآن را نياموزيم از آن بهرهمند نخواهيم گشت . سودجويان و يا نادانان گروهی قرآن را میخوانند و احتمال باطل را دنبال میكنند همچنان كه از زبان نهج البلاغه شنيديد آنها كلمه حق را میگويند و از آن باطل را اراده میكنند . اين ، عمل به قرآن و احياء آن نيست بلكه اماته قرآن است . عمل به قرآن آنگاه است كه درك از آن دركی صحيح باشد .
قرآن همواره مسائل را به صورت كلی و اصولی طرح میكند ولی استنباط و تطبيق كلی بر جزئی بسته به فهم و درك صحيح ماست . مثلا در قرآن ننوشته در جنگی كه در فلان روز بين علی و معاويه در میگيرد حق با علی است . در قرآن همين قدر آمده است كه :
« و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفیء الی امر الله »
" اگر دو گروه از مؤمنان كارزار كردند ، آشتی دهيد آنان را و اگر يكی بر ديگری سر كشی و ستمگری كند با آنكه ستمگر است نبرد كنيد تا به سوی فرمان خدا برگردد " .
اين قرآن و طرز بيان قرآن . اما قرآن نمیگويد در فلان جنگ فلان كس حق است و ديگری باطل .
قرآن يكی يكی اسم نمیبرد ، نمیگويد بعد از چهل سال يا كمتر و يا بيشتر مردی به نام معاويه پيدا میشود و با علی جنگ میكند شما به نفع علی وارد جنگ شويد . و نبايد هم وارد جزئيات بشود . قرآن نبايد موضوعات را شماره كند و انگشت روی حق و باطل بگذارد . چنين چيزی ممكن نيست . قرآن آمده است تا جاودانه بماند پس بايد اصول
و كليات را روشن كند تا در هر عصری باطلی رودرروی حق قرار میگيرد مردم با معيار آن كليات عمل كنند . اين ديگر وظيفه خود مردم است كه با ارائه اصل " « و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا ». . . " چشمشان را باز كنند و فرقه طاغی را از فرقه غير طاغی تشخيص دهند و اگر واقعا فرقه سركش دست از سركشی كشيد بپذيرند و اما اگر دست نكشيد و حيله كرد و برای اينكه خود را از شكست نجات دهد تا فرصت جديدی برای حمله به دست آورد و دوباره سركشی كند و به ذيل آيه كه میفرمايد :
« فان فائت فاصلحوا بينهما ». متمسك شود ، حيله او را نپذيرند .تشخيص همه اينها با خود مردم است . قرآن میخواهد مسلمانان رشد عقلی و اجتماعی داشته باشند و به موجب همان رشد عقلی مرد حق را از غير مرد حق تميز دهند . قرآن نيامده است كه برای هميشه با مردم مانند ولی صغير با صغير عمل كند ، جزئيات زندگی آنها را با قيموميت شخصی انجام دهد و هر مورد خاص را با علامت و نشانه حسی تعيين نمايد .
اساسا شناخت اشخاص و ميزان صلاحيت آنها و حدود شايستگی و وابستگیآنها به اسلام و حقايق اسلامی خود يك وظيفه است و غالبا ما از اين وظيفه خطير غافليم .
علی عليهالسلام میفرمود :
" هرگز حق را نخواهيد شناخت و به راه راست پینخواهيد برد مگر آن كس كه راه راست را رها كرده بشناسيد " .
يعنی شناخت اصول و كليات به تنهائی فائده ندارد تا تطبيق به مصداق و جزئی نشود ، زيرا ممكن است با اشتباه درباره افراد و اشخاص و با نشناختن مورد ، با نام حق و نام اسلام و تحت شعارهای اسلامی بر ضد اسلام و
حقيقت و به نفع باطل عمل كنيد .
در قرآن ظلم و ظالم و عدل و حق آمده است اما بايد ديد مصداق آنها كدام است ؟ ظلمی را حق ، و حقی را ظلم تشخيص ندهيم و بعد به موجب همين كليات و به حكم قرآن - به خيال خودمان - سر عدالت و حق را نبريم .
لزوم پيكار با نفاق
مشكلترين مبارزهها مبارزه بانفاق است كه مبارزه با زيركهائی است كه احمقها را وسيله قرار میدهند . اين پيكار از پيكار با كفر به مراتب مشكلتر است زيرا در جنگ با كفر مبارزه با يك جريان مكشوف و ظاهر و بیپرده است و اما مبارزه با نفاق ، در حقيقت مبارزه با كفر مستور است . نفاق دورو دارد ، يك رو ظاهر كه اسلام است و مسلمانی و يك رو باطن ، كه كفر است و شيطنت ، و درك آن برای تودهها و مردم عادی بسيار دشوار و گاهی غيرممكن است و لذا مبارزه با نفاقها غالبا به شكست برخورده است زيرا تودهها شعاع دركشان از سرحد ظاهر نمیگذرد و نهفته را روشن نمیسازد و آنقدر برد ندارد كه تا اعماق باطنها نفوذ كند .
اميرالمؤمنين ( ع ) در نامهای كه برای محمد بن ابیبكر نوشت میگويد :" پيغمبر به من گفت من بر امتم از مؤمن و مشرك نمیترسم . زيرا مؤمن را خداوند به سبب ايمانش باز میدارد و مشرك را به خاطر سركش خوار
میكند ، و لكن بر شما از هر منافق دل دانا زبان میترسم كه آنچه را میپسنديد میگويد و آنچه را ناشايسته میدانيد میكند " .
در اينجا رسول الله از ناحيه نفاق و منافق اعلام خطر میكند ، زيرا عامه امت بی خبر و ناآگاهند و از ظاهرها فريب میخورند ( 2 ) و بايد توجه داشت كه هر اندازه احمق زياد باشد بازار نفاق داغتر است. مبارزه با احمق و حماقت ، مبارزه با نفاق نيز هست زيرا احمق ابزار دست منافق است . قهرا مبارزه با احمق و حماقت خلع سلاح كردن منافق ، و شمشير از دست منافق گرفتن است .
آنچه در بحثهای گذشته گفتيم گوشهای از جاذبه و دافعه علی بود . مخصوصا در مورد دافعه علی به اختصار برگزار كرديم ، اما از آنچه گفتيم معلوم شد كه علی دو طبقه را سخت دفع كرده است :
1 - منافقان زيرك
- زاهدان احمق
همين دو درس ، برای مدعيان تشيع او كافی است كه چشم باز كنند و فريب منافقان را نخورند ، تيز بين باشند و ظاهر بينی را رها نمايند ، كه جامعه تشيع در حال حاضر سخت به اين دو درد مبتلا است .
آری فيلسوفان شاگرد میسازند نه پيرو ، رهبران اجتماعی پيروان متعصب میسازند نه انسانهای مهذب ، اقطاب و مشايخ عرفان ارباب تسليم میسازند نه مؤمن مجاهد فعال . در علی هم خاصيت فيلسوف است و هم خاصيت رهبر انقلابی و هم خاصيت پير طريقت و هم خاصيتی از نوع خاصيت پيامبران . مكتب او هم مكتب عقل و انديشه است و هم مكتب ثوره و انقلاب و هم مكتب تسليم و انضباط و هم مكتب حسن و زيبائی و جذبه و حركت .
محبتی كه قرآن دستور میدهد آن نيست كه با هر كسی مطابق ميل و خوشايند او عمل كنيم ، با او طوری رفتار كنيم كه او خوشش بيايد و لزوما به سوی ما كشيده شود . محبت اين نيست كه هر كسی را در تمايلاتش آزاد
بگذاريم و يا تمايلات او را امضاء كنيم . اين محبت نيست بلكه نفاق و دوروئی است . محبت آنست كه با حقيقت توأم باشد . محبت خير رساندن است و احيانا خير رساندنها به شكلی است كه علاقه و محبت طرف را جلب
نمیكند . چه بسا افرادی كه انسان از اين رهگذر به آنها علاقه میورزد و آنها چون اين محبتها را با تمايلات خويش مخالف میبينند بجای قدردانی دشمنی میكنند . به علاوه و محبت منطقی و عاقلانه آنست كه خير و مصلحت
جامعه بشريت در آن باشد نه خير يك فرد و يا يك دسته بالخصوص .
مانند پدری كه بر فرزندش خشم میگيرد چون او را دوست دارد و به آينده او علاقمند است . اگر خلافی را انجام دهد ناراحت میشود و گاهی كتكش میزند و حال اينكه چه بسا رفتاری ناهنجارتر را از فرزندان و بچههای ديگران ببيند ولی هيچگونه احساسی را در مقابل ندارد . در مورد فرزندش خشمگين شد زيرا كه علاقه داشت ولی در مورد ديگران به خشم نيامد چون علاقه نبود . از طرفی علاقهها گاهی كاذب است يعنی احساسی است كه عقل بر آن حكومت ندارد كما اينكه در قرآن میفرمايد :
"و لا تأخذكم بهما رأفه فی دين الله "در اجرای قانون الهی رأفت و مهرتان به مجرم گل نكند . زيرا اسلام همانگونه كه نسبت به افراد علاقه میورزد به اجتماع نيز علاقمند است . بزرگترين گناه ، گناهی است كه در نظر انسان كوچك آيد و بیاهميت تلقی گردد .
علی ( ع ) میفرمايد : ناتوانترين مردم كسی است كه از دوست يافتن ناتوان باشد و از آن ناتوانتر آنكه دوستان را از دست بدهد و تنها بماند
روايت میكنند : آنكه عاشق گردد و كتمان كند و عفاف بورزد و در همان حال بميرد ، شهيد مرده است .
اما اين نكته را نبايد فراموش كرد كه اين نوع عشق با همه فوائدی كه در شرائط خاص احيانا به وجود میآورد قابل توصيه نيست ، واديی است بس خطرناك . از اين نظر مانند مصيبت است كه اگر بر كسی وارد شود و او با
نيروی صبر و رضا با آن مقابله كند ، مكمل و پاك كننده نفس است ، خام را پخته و مكدر را مصفی مینمايد ، اما مصيبت قابل توصيه نيست . كسی نمیتواند به خاطر استفاده از اين عامل تربيتی ، مصيبت برای خود خلق كند
، و يا برای ديگری به اين بهانه مصيبت ايجاد نمايد .
چنانكه میدانيم در تعليمات اسلامی به آثار و فوائد مصائب و بلايا زياد اشاره شده و نشانهای از لطف خدا معرفی شده است ، اما به هيچوجه به كسی اجازه داده نشده است كه به اين بهانه مصيبتی برای خود و يا برای ديگران
به وجود آورد .
به علاوه ، تفاوتی ميان عشق و مصيبت هست ، و آن اينكه عشق بيش از هر عامل ديگری " ضد عقل " است ، هر جا پا گذاشت عقل را از مسند حكومتش معزول میكند . اينست كه عقل و عشق در ادبيات عرفانی به عنوان دو رقيب معرفی میگردند . رقابت فيلسوفان با عرفا كه آنان به نيروی عقل ، و اينان به نيروی عشق اتكاء و اعتماد دارند از همين جا سرچشمه میگيرد . در ادبيات عرفانی همواره در اين ميدان رقابت ، عقل محكوم و مغلوب ناخته
شده است .
نيروی محبت از نظر اجتماعی نيروی عظيم و مؤثری است . بهترين اجتماعها آن است كه با نيروی محبت اداره شود : محبت زعيم و زمامدار به مردم و محبت و ارادت مردم به زعيم و زمامدار .
علاقه و محبت زمامدار عامل بزرگی است برای ثبات و ادامه حيات حكومت ، و تا عامل محبت نباشد رهبر میتواند و يا بسيار دشوار است كه اجتماعی را رهبری كند و مردم را افرادی منضبط و قانونی تربيت كند ولو اينكه عدالت و مساوات را در آن اجتماع برقرار كند . مردم آنگاه قانونی خواهند بود كه از زمامدارشان علاقه ببينند و آن لاقههاست كه مردم را به پيروی و اطاعت میكشد .
قرآن خطاب به پيغمبر میكند كه ای پيغمبر ! نيروی بزرگی را برای نفوذ در مردم و اداره اجتماع در دست داری :
" به موجب لطف و رحمت الهی ، تو برايشان نرمدل شدی كه اگر تندخوی سختدل بودی از پيرامونت پراكنده میگشتند . پس ، از آنان در گذر و برايشان آمرزش بخواه و در كار با آنان مشورت كن .
در اينجا علت گرايش مردم به پيغمبر اكرم را علاقه و مهری دانسته كه نبی اكرم نسبت به آنان مبذول میداشت . باز دستور میدهد كه ببخششان و برايشان استغفار كن و با آنان مشورت نما . اينها همه از آثار محبت و دوستی است ،
و باز قرآن میفرمايد :
نيك و بد يكسان نيست ، با اخلاق نكوتر دفع شر كن كه آنگاه آنكه بين تو و او دشمنی است گويا دوستی خويشاوند است
قلب زمامدار ، بايستی كانون مهر و محبت باشد نسبت به ملت . قدرت و زور كافی نيست . با قدرت و زور میتوان مردم را گوسفندوار راند ولی نمیتوان نيروهای نهفته آنها را بيدار كرد و به كار انداخت . نه تنها قدرت و زور كافی نيست ، عدالت هم اگر خشك اجرا شود كافی نيست ، بلكه زمامدار همچون پدری مهربان بايد قلبا مردم را دوست بدارد
اگر شخصيت علی ، امروز تحريف نشود و همچنانكه بوده ارائه داده شود ،بسياری از مدعيان دوستيش در رديف دشمنانش قرار خواهند گرفت .
« يا ايها الناس لا تشكوا عليا فو الله انه لاخشن فی ذات الله من ان يشكی » . " مردم ! از علی شكوه نكنيد كه به خدا سوگند او در راه خدا شديدتر از اينست كه كسی درباره وی شكايت كند " .
علی در راه خدا از كسی ملاحظه نداشت بلكه اگر به كسی عنايت میورزيد و از كسی ملاحظه میكرد به خاطر خدا بود . قهرا اين حالت دشمن ساز است و روحهای پرطمع و پر آرزو را رنجيده میكند و به درد میآورد .
در ميان اصحاب پيغمبر هيچكس مانند علی دوستانی فداكار نداشت ، همچنانكه هيچكس مانند او دشمنانی اينچنين جسور و خطرناك نداشت .
بحث خود را معطوف میداريم به دسته اخير يعنی خوارج . اينها ، ولو اينكه منقرض شدهاند اما تاريخچهای آموزنده و عبرت انگيز دارند . افكارشان در ميان ساير مسلمين ريشه دوانيده و در نتيجه در تمام طول اين چهارده قرن با اينكه اشخاص و افرادشان و حتی نامشان از ميان رفته است ولی روحشان در كالبد مقدس نماها همواره وجود داشته و دارد و مزاحمی سخت برای پيشرفت اسلام و مسلمين به شمار میرود .
خوارج يعنی شورشيان . اين واژه از " خروج " به معنای سركشی و طغيان گرفته شده است . پيدايش آنان در جريان حكميت است . در جنگ صفين در آخرين روزی كه جنگ داشت به نفع علی خاتمه میيافت ، معاويه با مشورت عمرو عاص دست به يك نيرنگ ماهرانهای زد . او ديد تمام فعاليتها و رنجهايش بینتيجه ماند و با شكست
يك قدم بيشتر فاصله ندارد . فكر كرد كه جز با اشتباهكاری راه به نجات نمیيابد . دستور داد قرآنها را بر سر نيزهها بلند كنند كه مردم ! ما اهل قبله و قرآنيم ، بيائيد آنرا در بين خويش حكم قرار دهيم . اين سخن تازهای نبود كه آنها ابتكار كرده باشند . همان حرفی است كه قبلا علی گفته بود و تسليم نشدند و اكنون هم تسليم نشده اند . بهانهای است تا راه نجات يابند و از شكست قطعی خود را برهانند .
علی فرياد برآورد بزنيد آنها را ، اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده میخواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضد قرآنی خود ادامه دهند . كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن، ارزش و احترامی ندارد . حقيقت و جلوه راستين قرآن منم . اينها كاغذ و خط را دستاويز كردهاند تا حقيقت و معنی را نابود سازند . عدهای از نادانها و مقدس نماهای بیتشخيص كه جمعيت كثيری را تشكيل میدادند با ي كديگر اشاره كردند كه علی چه میگويد ؟ فرياد برآوردند كه با قرآن بجنگيم ؟ ! جنگ ما به خاطر احياء قرآن است آنها هم كه خود تسليم قرآنند پس ديگر جنگ چرا ؟ علی گفت من نيز میگويم به خاطر قرآن بجنگيد ، اما اينها با قرآن سر و كار ندارند ، لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار دادهاند .
اما نادانی و بیخبری همچون پردهای سياه جلو چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت بازشان داشت . گفتند ما علاوه بر اينكه با قرآن نمیجنگيم ، جنگ با قرآن خود منكری است و بايد برای نهی از آن بكوشيم و با كسانی كه با قرآن میجنگند بجنگيم . تا پيروزی نهائی ساعتی بيش نمانده بود . مالك اشتر كه افسری رشيد و فداكار و از جان گذشته بود ، همچنان میرفت تا خيمه فرماندهی معاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد . در همين وقت اين گروه به علی فشار آوردند كه ما از پشت حمله میكنيم . هر چه علی اصرار میكرد آنها بر انكارشان میافزودند و بيشتر لجاجت میكردند .
علی برای مالك پيغام فرستاد جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد . او به پيام علی جواب داد كه اگر چند لحظهای را اجازتم دهی جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است . شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعهات میكنيم يا بگو برگردد . باز به دنبالش فرستاد كه اگر میخواهی علی را زنده ببينی جنگ را متوقف كن و خود برگرد . او برگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش خوب كارگر افتاد .
ادامه داستان را در کتب دبیرستان خوانده ایم پس بعد از جریان حکمیت را به نقل از شهید مطهری ذکر می کنیم:
مردم به ابوموسی حمله بردند و بعضی با تازيانه بر وی شوريدند . او به مكه فرار كرد و عمر و عاص نيز به شام رفت . خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوائی حكميت را با چشم ديدند و به اشتباه خود پیبردند . اما نمیفهميدند اشتباه در كجا بوده است ؟ نمیگفتند خطای ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمر و عاص شديم و جنگ را متوقف كرديم و هم نمیگفتند كه پس از قرار حكميت ، در انتخاب " داور " خطا كرديم كه ابوموسی را حريف عمر و عاص قرار داديم ، بلكه میگفتند اينكه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم
خلاف شرع و كفر بود ، حاكم منحصرا خدا است و نه انسانها .
آمدند پيش علی كه نفهميديم و تن به حكميت داديم ، هم تو كافر گشتی و هم ما ، ما توبه كرديم تو هم توبه كن . مصيبت تجديد و مضاعف شد . علی گفت توبه به هر حال خوب است « استغفر الله من كل ذنب » ما همواره از هر گناهی استغفار میكنيم . گفتند اين كافی نيست بلكه بايد اعتراف كنی كه " حكميت " گناه بوده و از اين گناه توبه كنی . گفت آخر من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم ، خودتان به وجود آورديد و نتيجهاش را نيز ديديد ، و از طرفی ديگر چيزی كه در اسلام مشروع است چگونه آنرا گناه قلمداد كنم و گناهی كه مرتكب نشدهام ، به آن اعتراف كنم .
از اينجا به عنوان يك فرقه مذهبی دست به فعاليت زدند . در ابتدا يك فرقه ياغی و سركش بودند و به همين جهت " خوارج " ناميده شدند ولی كم كم برای خود اصول و عقائدی تنظيم كردند و حزبی كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت ، تدريجا به صورت يك فقره مذهبی درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت . خوارج بعدها به عنوان طرفداران يك مذهب ، دست به فعاليتهای تبليغی حادی زدند . كم كم به فكر افتادند كه به خيال خود ريشه مفاسد دنيای اسلام را كشف كنند . به اين نتيجه رسيدند كه عثمان و علی و معاويه همه برخطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدی كه به وجود آمده مبارزه كنيم ، امر به معروف و نهی از منكر نمائيم . لهذا مذهب خوارج تحت عنوان وظيفه امر به معروف و نهی از منكر به وجود آمد .
وظيفه امر به معروف و نهی از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسی دارد : يكی بصيرت در دين و ديگری بصيرت در عمل . بصيرت در دين - همچنانكه در روايت آمده است - اگر نباشد زيان اين كار از سودش بيشتر است . و اما بصيرت در عمل لازمه دو شرطی است كه در فقه از آنها به " احتمال تأثير " و " عدم ترتب مفسده " تعبير شده
است و مال آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف. خوارج نه بصيرت دينی داشتند و نه بصيرت عملی . مردمی نادان و فاقد بصيرت بودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند زيرا اين تكليف را امری تعبدی میدانستند و مدعی بودند بايد با چشم بسته انجام داد
عقيده خوارج در باب خلافت
تنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقی میشود ، تئوری آنان در باب خلافت بود . انديشهای دموكرات مابانه داشتند . میگفتند خلافت بايد با انتخاب آزاد انجام گيرد و شايسته ترين افراد كسی است كه
از لحاظ ايمان و تقوا صلاحيت داشته باشد خواه از قريش باشد يا غير قريش ، از قبائل برجسته و نامی باشد يا از قبائل گمنام و عقب افتاده ، عرب باشد و يا غير عرب .
آنگاه پس از انتخاب و اتمام بيعت اگر خلاف مصالح جامعه اسلامی گام برداشت از خلافت عزل میشود و اگر ابا كرد بايد با او پيكار كرد تا كشته شود.
اينها در باب خلافت در مقابل شيعه قرار گرفتهاند كه میگويد خلافت امری است الهی و خليفه بايد تنها از جانب خدا تعيين گردد و هم در مقابل اهل سنت قرار دارند كه میگويند خلافت تنها از آن قريش است و به جمله انما الائمة من قريش تمسك میجويند .
ظاهرا نظريه آنان در باب خلافت ، چيزی نيست كه در اولين مرحله پيدايش خويش به آن رسيده باشند بلكه آنچنان كه شعار معروفشان - لا حكم الا لله - حكايت میكند و از نهج البلاغه نيز استفاده میشود در ابتدا قائل بودهاند كه مردم و اجتماع ، احتياجی به امام و حكومت ندارند و مردم خود بايد به كتاب خدا عمل كنند .
اما بعد ، از اين عقيده رجوع كردند و خود با عبدالله بن وهب راسبی بيعت كردند
خلافت ابوبكر و عمر را صحيح میدانستند به اين خيال كه آن دو نفر از روی انتخاب صحيحی به خلافت رسيدهاند و از مسير مصالح نيز تغيير نكرده و خلافی را مرتكب نشدهاند . انتخاب عثمان و علی را نيز صحيح میدانستند منتهی میگفتند عثمان از اواخر سال ششم خلافتش تغيير مسير داده و مصالح مسلمين را ناديده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است كافر گشته و واجب القتل بوده است ، و علی چون مسئله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه نكرده است او نيز كافر گشته و واجب القتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت علی بعد از تحكيم تبری میجستند
.
از ساير خلفا نيز بيزاری میجستند و هميشه با آنان در پيكار بودند منطق خشك و بیروح آ نها و خشكی و خشونت رفتار آنها ، مباينت روش آنها با زندگی ، و بالاخره تهور آنها كه " تقيه " را حتی به مفهوم صحيح و منطقی آن كنار گذاشته بودند آنها را نابود ساخت . مكتب خوارج مكتبی نبود كه بتواند واقعا باقی بماند ، ولی اين مكتب اثر خود را باقی گذاشت . افكار و عقائد خارجيگری در ساير فرق اسلامی نفوذ كرد و هم اكنون " نهروانی " های فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد علی خطرناكتريندشمن داخلی اسلام همينها هستند ، همچنانكه معاويهها و عمر و عاصها نيز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود " نهروانی " ها كه دشمن آنها شمرده میشوند به موقع استفاده میكنند .
مذهب خوارج هر چند منقرض شده است اما روحا نمرده است . روح " خارجيگری " در پيكر بسياری از ما حلول کرده است . و در حقيقت اين انشعاب اسلامی از اينجا به وجود آمد كه يك دسته كه البته اكثريت بودند فقط ظاهر را مینگريستند و ديدشان آنقدر تيز بين نبود و عمق نداشت كه باطن و حقيقت هر واقعهای را نيز ببينند . ظاهر را
میديدند و در همه جا حمل به صحت میكردند . میگفتند عدهای از بزرگان صحابه و پيرمردها و سابقهدارهای اسلام راهی را رفتهاند و نمیتوان گفت اشتباه كردهاند . اما دسته ديگر كه اقليت بودند در همان هنگام میگفتند
شخصيتها تا آن وقت پيش ما احترام دارند كه به حقيقت احترام بگذارند. اما آنجا كه میبينيم اصول اسلامی به دست همين سابقهدارها پايمال میشود ، ديگر احترامی ندارند . ما طرفدار اصوليم نه طرفدار شخصيتها . تشيع با اين روح به وجود آمده است .
مردی از صحابه اميرالمؤمنين در جريان جنگ جمل سخت در ترديد قرار گرفته بود . او دو طرف را مینگريست . از يك طرف علی را میديد و شخصيتهای بزرگ اسلامی را كه در ركاب علی شمشير میزدند و از طرفی نيز همسر نبی اكرم عايشه را میديد كه قرآن درباره زوجات آن حضرت میفرمايد : « و ازواجه امهاتهم » ( همسران او مادران امتند ) ، و در ركاب عايشه ، طلحه را میديد از پيشتازان در اسلام ، مرد خوش سابقه و تيرانداز ماهر ميدان جنگهای اسلامی و مردی كه به اسلام خدمتهای ارزندهای كرده است ، و باز زبير را میديد ، خوش سابقهتر از طلحه ، آنكه حتی در روز سقيفه از جمله متحصنين در خانه علی بود . اين مرد در حيرتی عجيب افتاده بود كه يعنی چه ؟ ! آخر علی و طلحه و زبير از پيشتازان اسلام و فداكاران سختترين دژهای اسلامند ، اكنون رو در رو قرار گرفتهاند ؟ كداميك به حق نزديكترند ؟ در اين گيرودار چه بايد كرد ؟! توجه داشته باشيد ! نبايد آن مرد را در اين حيرت زياد ملامت كرد .
شايد اگر ما هم در شرائطی كه او قرار داشت قرار میگرفتيم شخصيت و سابقه زبير و طلحه چشم ما را خيره میكرد .الان كه علی و عمار و اويس قرنی و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه روبرو میبينيم ، مردد نمیشويم چون خيال میكنيم دسته دوم مردمی جنايتسيما بودند يعنی آثار جنايت و خيانت از چهرهشان هويدا بود و با نگاه به قيافهها و چهرههای آنان حدس زده میشد كه اهل آتشند . اما اگر در آن زمان میزيستيم و سوابق آنان را از نزديك میديديم شايد از ترديد مصون نمیمانديم . امروز كه دسته اول را بر حق و دسته دوم را بر باطل میدانيم از آن نظر است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق ، ماهيت علی و عمار را از يك طرف و زبير و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناختهايم و در آن ميان توانستهايم خوب قضاوت كنيم . و يا لااقل اگر اهل تحقيق و مطالعه در تاريخ نيستيم از اول كودكی به ما اين چنين تلقين شده است . اما در آنروز هيچكدام از اين دو عامل وجود نداشت .
به هر حال اين مرد محضر اميرالمؤمنين شرفياب شد و گفت : ايمكن ان يجتمع زبير و طلحه و عائشة علی باطل ؟ آيا ممكن است طلحه و زبير و عايشه بر باطل اجتماع كنند ؟ شخصيتهائی مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله
چگونه اشتباه میكنند و راه باطل را میپيمايند آيا اين ممكن است ؟ علی در جواب سخنی دارد كه دكتر طه حسين دانشمند و نويسنده مصر میگويد سخنی محكمتر و بالاتر از اين نمیشود . بعد از آنكه وحی خاموش گشت و ندای آسمانی منقطع شد سخنی به اين بزرگی شنيده نشده است فرمود :
" سرت كلاه رفته و حقيقت بر تو اشتباه شده . حق و باطل را با ميزان قدر و شخصيت افراد نمیشود شناخت . اين صحيح نيست كه تو اول شخصيتهائی را مقياس قرار دهی و بعد حق و باطل را با اين مقياسها بسنجی : فلان چيز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چيز باطل است چون فلان و فلان با آن مخالف . نه ، اشخاص نبايد مقياس حق و باطل قرار گيرند . اين حق و باطل است كه بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند " .
يعنی بايد حقشناس و باطل شناس باشی نه اشخاص و شخصيت شناس ، افراد را - خواه شخصيتهای بزرگ و خواه شخصيتهای كوچك - با حق مقايسه كنی . اگر با آن منطبق شدند شخصيتشان را بپذيری و الا نه . اين حرف نيست كه آيا طلحه و زبير و عايشه ممكن است بر باطل باشند ؟
در اينجا علی معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح تشيع نيز جز اين چيزی نيست . و در حقيقت فرقه شيعه مولود يك بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامی است نه به افراد و اشخاص . قهرا شيعيان اوليه مردمی منتقد و بت شكن بار آمدند .
علی بعد از پيغمبر جوانی سی و سه ساله است با يك اقليتی كمتر از عددانگشتان . در مقابلش پيرمردهای شصت ساله با اكثريتی انبوه و بسيار .
منطق اكثريت اين بود كه راه بزرگان و مشايخ اينست و بزرگان اشتباه نمیكنند و ما راه آنان را میرويم . منطق آن اقليت اين بود كه آنچه اشتباه نمیكند حقيقت است بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيق دهند .
از اينجا معلوم میشود چقدر فراوانند افرادی كه شعارشان شعار تشيع است و اما روحشان روح تشيع نيست .
مسير تشيع همانند روح آن ، تشخيص حقيقت و تعقيب آن است و از بزرگترين اثرات آن جذب و دفع است اما نه هر جذبی و هر دفعی - گفتيم گاهی جذب ، جذب باطل و جنايت و جانی است و دفع ، دفع حقيقت و فضائل انسانی - بلكه دفع و جذبی از سنخ جاذبه و دافعه علی ، زيرا شيعه يعنی كپيهای از سيرتهای علی ، شيعه نيز بايد مانند علی دو نيروئی باشد .
اين مقدمه برای اين بود كه بدانيم ممكن است مذهبی مرده باشد ولی روح آن مذهب در ميان مردم ديگری كه به حسب ظاهر پيرو آن مذهب نيستند بلكه خود را مخالف آن مذهب میدانند زنده باشد . مذهب خوارج امروز مرده است . يعنی ديگر امروز در روی زمين گروه قابل توجهی به نام خوارج كه عدهای تحت همين نام از آن پيروی كنند وجود ندارد ، ولی آيا روح مذهب خارجی هم مرده است ؟ آيا اين روح در پيروان مذاهب ديگر حلول نكرده است ؟ آيا مثلا خدای نكرده در ميان ما ، مخصوصا در ميان طبقه به اصطلاح مقدس ماب ما
اين روح حلول نكرده است ؟
اينها مطلبی است كه جداگانه بايد بررسی شود . ما اگر روح مذهب خارجی را درست بشناسيم شايد بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم . ارزش بحث درباره خوارج از همين نظر است . ما بايد بدانيم علی چرا آنها را " دفع " كرد ، يعنی چرا جاذبه علی آنها را نكشيد و برعكس ، دافعه او آنها را دفع كرد ؟
مسلما چنانكه بعدا خواهيم ديد تمام عناصر روحی كه در شخصيت خوارج و تشكيل روحيه آنها مؤثر بود از عناصری نبود كه تحت نفوذ و حكومت دافعه علی قرار گيرد . بسياری از برجستگيها و امتيازات روشن هم در روحيه آنها وجود داشت كه اگر همراه يك سلسله نقاط تاريك نمیبود آنها را تحت نفوذ و تأثير جاذبه علی قرار میداد ، ولی جنبههای تاريك روحشان آنقدر زياد نبود كه آنها را در صف دشمنان علی قرار داد .
دموكراسی علی
اميرالمؤمنين با خوارج در منتهی درجه آزادی و دموكراسی رفتار كرد . او خليفه است و آنها رعيتش ، هر گونه اعمال سياستی برايش مقدور بود اما او زندانشان نكرد و شلاقشان نزد و حتی سهميه آنان را از بيت المال قطع
نكرد ، به آنها نيز همچون ساير افراد مینگريست . اين مطلب در تاريخ زندگی علی عجيب نيست اما چيزی است كه در دنيا كمتر نمونه دارد . آنها در همه جا در اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد با آنان روبرو میشدند و صحبت میكردند ، طرفين استدلال میكردند ، استدلال يكديگر را جواب میگفتند .
شايد اين مقدار آزادی در دنيا بیسابقه باشد كه حكومتی با مخالفين خود تا اين درجه با دموكراسی رفتار كرده باشد . میآمدند در مسجد و در سخنرانی و خطابه علی پارازيت ايجاد میكردند . روزی علی اميرالمؤمنين بر منبر بود . مردی آمد و سئوالی كرد . علی بالبديهة جواب گفت . يكی از خارجيها از بين مردم فرياد زد : قاتله الله
ما افقهه ( خدا بكشد اين را ، چقدر دانشمند است ) ، ديگران خواستند متعرضش شوند اما علی فرمود رهايش كنيد او به من تنها فحش داد .
خوارج در نماز جماعت به علی اقتدا نمیكردند زيرا او را كافر میپنداشتند . به مسجد میآمدند و با علی نماز نمیگذاردند و احيانا او را میآزردند . علی روزی به نماز ايستاده و مردم نيز به او اقتدا كردهاند . يكی از خوارج به نام ابن الكواء فريادش بلند شد و آيهای را به عنوان كنايه به علی بلند خواند : « و لقد اوحی اليك و الی الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين » اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به تو و همچنين پيغمبران قبل از تو وحی شد كه اگر مشرك شوی اعمالت از بين میرود و از زيانكاران خواهی بود. ابن الكواء با خواندن اين آيه خواست به علی گوشه بزند كه سوابق تو را در اسلام میدانيم ، اول مسلمان هستی ، پيغمبر تو را به برادری انتخاب كرد ، در ليلة المبيت فداكاری درخشانی كردی و در بستر پيغمبر خفتی ، خودترا طعمه شمشيرها قراردادی و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست ، اما خدا به پيغمبرش هم گفته اگر مشرك بشوی اعمالت به هدر میرود ، و چون تو اكنون كافر شدی اعمال گذشته را به هدر دادی .
علی در مقابل چه كرد ؟ ! تا صدای او به قرآن بلند شد سكوت كرد تا آيه را به آخر رساند . همين كه به آخر رساند ، علی نماز را ادامه داد . باز ابن الكواء آيه را تكرار كرد و بلا فاصله علی سكوت نمود . علی سكوت میكرد چون دستور قرآن است كه : « اذا قریء القرآن فاستمعوا له و انصتوا »" هنگامی كه قرآن خوانده میشود گوش فرا دهيد و خاموش شويد " . و به همين دليل است كه وقتی امام جماعت مشغول قرائت است مأمومين
بايد ساكت باشند و گوش كنند .
بعد از چند مرتبهای كه آيه را تكرار كرد و میخواست وضع نماز را به هم زند ، علی اين آيه را خواند :" فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون »" صبر كن وعده خدا حق است و خواهد فرا رسيد . اين مردم بیايمان و يقين ، تو را تكان ندهند و سبكسارت نكنند " . ديگر اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد .
قيام و طغيان خوارج
خارجيها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهای آزاد اكتفا میكردند . رفتار علی نيز درباره آنان همانطور بود كه گفتيم ، يعنی به هيچ وجه مزاحم آنها نمیشد و حتی حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد . اما كم كم كه از توبه علی مأيوس گشتند روششان را عوض كردند و تصميم گرفتند دست به انقلاب بزنند . در منزل يكی از هم مسلكان خود گرد آمدند و او خطابه كوبنده و مهيجی ايراد كرد و دوستان خويش را تحت عنوان امر به معروف و نهی از منكر دعوت به قيام و شورش كرد . خطاب به آنان گفت " : پس از حمد و ثنا ، خدا را سوگند كه سزاوار نيست گروهی كه به خدای بخشايشگر ايمان دارند و به حكم قرآن میگروند دنيا در نظرشان از امر بهمعروف و نهی از منكر و گفته به حق محبوبتر باشد اگر چه اينها زيان آور و خطر زا باشند كه هر كه در اين دنيا در خطر و زيان افتد پاداشش در قيامت خشنودی حق و جاودانی بهشت اوست . برادران ! بيرون بريد ما را از اين شهر ستمگرنشين به نقاط كوهستانی يا بعضی از اين شهرستانها تا در مقابل اين بدعتهای گمراه كننده قيام كنيم و از آنها جلوگيری نمائيم " . با اين سخنان روحيه آتشين آنها آتشين تر شد . از آنجا حركت كردند و دست به طغيان و انقلاب زدند . امنيت راهها را سلب كردند ، غارتگری و آشوب را پيشه كردند . میخواستند با اين وضع دولت را تضعيف كنند و حكومت وقت را از پای درآورند .
اينجا ديگر جای گذشت و آزاد گذاشتن نبود زيرا مسئله اظهار عقيده نيست بلكه اخلال به امنيت اجتماعی و قيام مسلحانه عليه حكومت شرعی است . لذا علی آنان را تعقيب كرد و در كنار نهروان با آنان رودررو قرار گرفت .
خطابه خواند و نصيحت كرد و اتمام حجت نمود . آنگاه پرچم امان را به دست ابوايوب انصاری داد كه هر كس در سايه آن قرار گرفت در امان است . از دوازده هزار نفر ، هشت هزارشان برگشتند و بقيه سرسختی نشان دادند . به سختی شكست خوردند و جز معدودی از آنان باقی نماند .
مميزات خوارج
روحيه خوارج ، روحيه خاصی است . آنها تركيبی از زشتی و زيبائی بودند و در مجموع به نحوی بودند كه در نهايت امر در صف دشمنان علی قرار گرفتند و شخصيت علی آنها را " دفع " كرد نه " جذب " . ما هم جنبههای مثبت و زيبا و هم جنبههای منفی و نازيبای روحيه آنها را كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه و حشتناك كرد ذكر میكنيم :
1- روحيهای مبارزه گر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش سرسختانه میكوشيدند . در تاريخ خوارج فداكاريهائی را میبينيم كه در تاريخ زندگی بشر كم نظير است ، و اين فداكاری و از خود گذشتگی ، آنان را شجاع
و نيرومند پرورده بود. ابن عبدربه درباره آنان میگويد :
" در تمام فرقهها معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آمادهتر برای مرگ از آنها يافت نمیشد . يكی از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او كارگر افتاده بود ، به سوی قاتلش پيش میرفت و میگفت خدايا ! به سوی تو میشتابم تا خشنود شوی " .
معاويه شخصی را به دنبال پسرش كه خارجی بود فرستاد تا او را برگرداند . پدر نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف كند . عاقبت گفت فرزندم ! خواهم رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را ببينی و مهر پدری تو
بجنبد و دست برداری . گفت به خدا قسم من به ضربتی سخت مشتاقترم تا به فرزندم .
2- مردمی عبادت پيشه و متنسك بودند . شبها را به عبادت میگذراندند . بیميل به دنيا و زخارف آن بودند . وقتی علی ، ابن عباس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد ، ابن عباس پس از بازگشتن آنها را چنين وصف كرد :
" دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانيهايشان پينه بسته است . دستها را از بس روی زمينهای خشك و سوزان زمين گذاشتهاند و در مقابل حق به خاك افتادهاند همچون پاهای شتر سفت شده است . پيراهنهای
كهنه و مندرسی به تن كردهاند اما مردمی مصمم و قاطع .
خوارج به احكام اسلامی و ظواهر اسلام سخت پايبند بودند . دست به آنچه خود آن را گناه میدانستند نمی زدند . آنها از خود معيارها داشتند و با آن معيارها خلافی را مرتكب نمی گشتند و از كسی كه دست به گناهی زد بيزار
بودند . زياد بن ابيه يكی از آنان را كشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد . گفت نه روز برايش غذائی بردم و نه شب برايش فراشی گستردم . روز را روزه بود و شب را به عبادت میگذرانيد.
هر گامی كه بر میداشتند از عقيده منشأ میگرفت و در تمام افعال مسلكی بودند . در راه پيشبرد عقائد خود میكوشيدند . علی عليه السلام درباره آنان میفرمايد :
" خوارج را از پس من ديگر نكشيد ، زيرا آن كس كه حق را میجويد و خطا رود همانند آنكس نيست كه باطل را میجويد و آن را میيابد " . يعنی اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند . اينها حق را میخواهند ولی در اشتباه افتادهاند اما آنها از اول حقه باز بودهاند و مسيرشان مسير باطل بوده است . بعد از اين اگر اينها را بكشيد به نفع
معاويه است كه از اينها بدتر و خطرناكتر است .
قبل از آنكه ساير خصيصههای خوارج را بيان كنيم لازم است يك نكته را در اينجا كه سخن از قدس و تقوا و زاهدمابی خوارج است يادآوری كنيم ، و آن اينكه يكی از شگفتيها و برجستگيها و فوق العادگيهای تاريخ زندگی علی كه مانند برای آن نمیتوان پيدا كرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشكههای متحجر و مغرور است .
علی بر روی مردمی اينچنين ظاهر الصلاح و آراسته ، قيافههای حق به جانب ، ژندهپو ش و عبادت پيشه ، شمشير كشيد و همه را از دم شمشير گذرانده است . ما اگر به جای اصحاب او بوديم و قيافههای آنچنانی را میديديم مسلما احساساتمان برانگيخته میشد و علی را به اعتراض میگرفتيم كه آخر شمشير به روی اينچنين مردمی كشيدن ؟ ! . از درسهای بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا ، و جهان اسلام عموما ، همين داستان خوارج است .
علی خود به اهميت و فوق العادگی كار خود از اين جهت واقف است و آن را بازگو میكند . میگويد :
"چشم اين فتنه را من درآوردم . غير از من احدی جرأت چنين كاری را نداشت پس از آنكه موج دريای تاريكی و شبههناكی آن بالا گرفته بود و " هاری " آن فزونی يافته بود . "
اميرالمؤمنين عليهالسلام دو تعبير جالب دارد در اينجا: يكی شبههناكی و ترديدآوری اين جريان . وضع قدس و تقوای ظاهری خوارج طوری بود كه هر مؤمن نافذ الايمانی را به ترديد وامی داشت . از اين جهت يك جو تاريك و مبهم و يك فضای پر از شك و دودلی به وجود آمده بود . تعبير ديگر اينست كه حالت اين خشكه مقدسان را به " كلب " تشبيه
میكند . كلب يعنی هاری . هاری همان ديوانگی است كه در سگ پيدا میشود.به هر كس میرسد گاز میزند و هر اتفاقا حامل يك بيماری ( ميكروب ) مسری است . نيش سگ به بدن هر انسان يا حيوانی فرو رود و از لعاب دهان آن چيزی وارد خون انسان يا حيوان بشود آن انسان يا حيوان هار پس از چندی به همان بيماری مبتلا میگردد . او هم هار میشود و گاز میگيرد و ديگران را هار میكند . اگر اين وضع ادامه پيدا كند ، فوق العاده خطرناك میگردد .
اينست كه خردمندان بلا فاصله سگ هار را اعدام میكنند كه لااقل ديگران از خطر هاری نجات يابند .
علی میفرمايد اينها حكم سگ هار را پيدا كرده بودند ، چاره پذير نبودند ، میگزيدند و مبتلا میكردند و مرتب بر عدد هارها میافزودند . وای به حال جامعه مسلمين از آن وقت كه گروهی خشكه مقدس يك دنده جاهل بیخبر ، پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند . چه قدرتی میتواند در مقابل اين مارهای افسون ناپذير ايستادگی كند ؟ كدام روح قوی و نيرومند است كه در مقابل اين قيافههای زهد و تقوا تكان نخورد ؟ كدام دست است كه بخواهد برای فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟ مگر نه اينست كه پيغمبر فرمود دو دسته پشت مرا شكستند : عالم لا ابالی ، و جاهل مقدس ماب .
علی میخواهد بگويد اگر من با نهضت خارجيگری در دنيای اسلام مبارزه نمیكردم ديگر كسی پيدا نمیشد كه جرأت كند اين چنين مبارزه كند . غير از من كسی نبود كه ببيند جمعيتی پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته ،
مردمی مسلكی و دينی اما در عين حال سد راه اسلام ، مردمی كه خودشان خيال میكنند به نفع اسلام كار میكنند اما در حقيقت دشمن واقعی اسلامند ، و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد . من اين كار را كردم .
عمل علی راه خلفا و حكام بعدی را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند . سربازان اسلامی نيز بدون چون و چرا پيروی میكردند كه علی با آنان جنگيده است ، و در حقيقت سيره علی راه را برای ديگران نيز باز كرد كه بیپروا بتوانند با يك جمعيت ظاهرالصلاح مقدس ماب ديندار ولی احمق پيكار كنند .
3- خوارج مردمی جاهل و نادان بودند . در اثر جهالت و نادانی حقايق را نمی فهميدند و بد تفسير میكردند و اين كج فهميها كم كم برای آنان به صورت يك مذهب و آئينی در آمد كه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن از خويش بروز میدادند . در ابتدا فريضه اسلامی نهی از منكر ، آنان را به صورت حزبی شكل داد كه تنها هدفشان احيای يك سنت اسلامی بود .
در اينجا لازم است بايستيم و در يك نكته از تاريخ اسلام دقيقا تأمل كنيم :ما وقتی كه به سيره نبوی مراجعه میكنيم میبينيم آن حضرت در تمام دوره سيزده ساله مكه به احدی اجازه جهاد و حتی دفاع نداد ، تا آنجا كه واقعا
مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهی به حبشه مهاجرت كردند ، اما سايرين ماندند و زجر كشيدند . تنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت جهاد داده شد .
در دوره مكه مسلمانان تعليمات ديدند ، با روح اسلام آشنا شدند ، ثقافت اسلامی در اعماق روحشان نفوذ يافت . نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر كدام يك مبلغ واقعی اسلام بودند و رسول اكرم كه آنها را به اطراف و اكناف میفرستاد خوب از عهده بر میآمدند . هنگامی هم كه به جهاد میرفتند میدانستند برای چه هدف و ايدهای میجنگند . به تعبير اميرالمؤمنين عليهالسلام : " همانا بصيرتها و انديشههای روشن و حساب شده خود را بر شمشيرهای خود حمل میكردند " .
چنين شمشيرهای آبديده و انسانهای تعليمات يافته بودند كه توانستند رسالت خود را در زمينه اسلام انجام دهند . وقتی كه تاريخ را میخوانيم و گفتگوهای اين مردم را كه تا چند سال پيش جز شمشير و شتر چيزی را نمیشناختند میبينيم ، از انديشه بلند و ثقافت اسلامی اينها غرق در حيرتمیشويم .
در دوره خلفا با كمال تأسف بيشتر توجهات به سوی فتوحات معطوف شد غافل از اينكه به موازات باز كردن در واژههای اسلام به روی افراد ديگر و رو آوردن آنها به اسلام كه به هر حال جاذبه توحيد اسلام و عدل و مساوات اسلام ، عرب و عجم را جذب میكرد ، میبايست فرهنگ و ثقافت اسلامی هم تعليم داده شود و افراد دقيقا با روح اسلام آشنا شوند .
خوارج بيشتر عرب بودند و غير عرب هم كم و بيش در ميان آنها بود ، ولی همه آنها اعم از عرب و غير عرب جاهل مسلك و نا آشنا به فرهنگ اسلامی بودند . همه كسريهای خود را میخواستند با فشار آوردن بر روی ركوع و
سجودهای طولانی جبران كنند . علی عليهالسلام روحيه اينها را همينطور توصيف میكند ، میفرمايد :
" مردمی خشن ، فاقد انديشه عالی و احساسات لطيف ، مردمی پست ، بردهصفت ، او باش كه از هر گوشهای جمع شدهاند و از هر ناحيهای فراهم آمدهاند . اينها كسانی هستند كه بايد اول تعليمات ببينند . آداب اسلامی
به آنها تعليم داده شود ، در فرهنگ و ثقافت اسلامی خبرويت پيدا كنند . بايد بر اينها قيم حكومت كند و مچ ستشان گرفته شود نه اينكه آزاد بگردند و شمشيرها را در دست نگه دارند و راجع به ماهيت اسلام اظهار نظر كنند . اينها نه از مهاجرينند كه از خانههای خود به خاطر اسلام مهاجرت كردند و نه از انصار كه مهاجرين را در جوار خود پذيرفتند " .
پيدايش طبقه جاهل مسلك مقدس ماب كه خوارج جزئی از آنها بودند برای اسلام گران تمام شد . گذشته از خوارج كه با همه عيبها از فضيلت شجاعت و فداكاری بهرهمند بودند ، عدهای ديگر از اين تيپ متنسك به وجود آمد كه
اين هنر را هم نداشت . اينها اسلام را به سوی رهبانيت و انزوا كشاندند ، بازار تظاهر و ريا را رائج كردند . اينها چون آن هنر را نداشتند كه شمشير پولادين بر روی صاحبان قدرت بكشند شمشير زبان را بر روی صاحبان فضيلت
كشيدند . بازار تكفير و تفسيق و نسبت بیدينی به هر صاحب فضيلت را رائج ساختند . به هر حال يكی از بارزترين مميزات خوارج جهالت و نادانيشان بود . از مظاهر جهالتشان ، عدم تفكيك ميان ظاهر يعنی خط و جلد قرآن و معنی قرآن بود . لذا فريب نيرنگ ساده معاويه و عمر و عاص را خوردند .
در اين مردم جهالت و عبادت توأم بود . علی میخواست با جهالت آنها بجنگد ، اما چگونه ممكن بود جنبه زهد و تقوا و عبادت اينها را از جنبه جهالتشان تفكيك كرد ، بلكه عبادتشان عين جهالت بود . عبادت توأم با جهالت از نظر علی كه اسلام شناس درجه اول است ارزشی نداشت . لهذا آنها را كوبيد و وجهه زهد و تقوا و عبادتشان نتوانست سپری در مقابل علی قرار گيرد : خطر جهالت اينگونه افراد و جمعيتها بيشتر از اين ناحيه است كه ابزار و آلت دست زيركها قرار میگيرند و سد راه مصالح عاليه اسلامی واقع میشوند . هميشه منافقان بيدين ، مقدسان احمق را عليه مصالح اسلامی بر میانگيزند .
اينها شمشيری میگردند در دست آنها و تيری در كمان آنها . چقدر عالی و لطيف ، علی عليهالسلام اين وضع اينها را بيان میكند . میفرمايد : "همانا بدترين مردم هستيد . شما تيرهائی هستيد در دست شيطان كه از وجود پليد شما برای زدن نشانه خود استفاده میكند و به وسيله شما مردم را در حيرت و ترديد و گمراهی میافكند " .
گفتيم : در ابتدا حزب خوارج برای احياء يك سنت اسلامی به وجود آمد اما عدم بصيرت و نادانی ، آنها را بدينجا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تفسير كنند و از آنجا ريشه مذهبی پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يك طريقه موادی را ترسيم نمودند . آيهای است در قرآن كه میفرمايد : « ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين »در اين آيه " حكم " از مختصات ذات حق بيان شده است ، منتهی بايد ديد مراد از حكم چيست ؟ بدون ترديد مراد از حكم در اينجا قانون و نظامات حياتی بشر است . در اين آيه ، حق قانونگزاری از غير خدا سلب شده و آنرا از شئون ذات حق ( يا كسی كه ذات حق به او اختيارات بدهد ) میداند . اما خوارج حكم را به معنای حكومت كه شامل حكميت نيز میشد گرفتند و برای خود شعاری ساختند و میگفتند لا حكم الا لله . مرادشان اين بود كه حكومت و حكميت و رهبری نيز همچون قانونگزاری حق اختصاصی خدا است و غير از خدا احدی حق ندارد كه به هيچ نحو حكم يا حاكم ميان مردم باشد همچنانكه حق جعل قانون ندارد .
گاهی اميرالمؤمنين مشغول نماز بود و يا سر منبر برای مردم سخن میگفت ، ندا در میدادند و به او خطاب میكردند كه لا حكم الا لله لا لك و لاصحابك يا علی حق حاكميت جز برای خدا نيست . تو را و اصحابت را نشايد كه
حكومت يا حكميت كنيد .
او در جواب میگفت : "سخنی به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند . درست است قانونگزاری از آن خداست اما اينها میخواهند بگويند غير از خدا كسی نبايد حكومت كند و امير باشد . مردم احتياج به حاكم دارند خواه نيكوكار باشد و خواه بدكار ( يعنی حداقل و در فرض نبودن نيكوكار ) . در پرتو حكومت او مؤمن كار خويش را ( برای خدا ) انجام میدهد و كافر از زندگی دنيای خويش بهرهمند میگردد ، و خداوند مدت ر ا به پايان میرساند . به وسيله حكومت و در پرتو حكومت است كه مالياتها جمع آوری میگردد ، با دشمن پيكار میشود ، راهها امن میگردد ، حق ضعيف و ناتوان از قوی و ستمكار گرفته میشود تا نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش به دست آيد " .خلاصه آنكه قانون خودبخود اجرا نمیگردد ، فرد يا جمعيتی میبايست تا برای اجراء آن بكوشند .
4-مردمی تنگ نظر و كوته ديد بودند . در افقی بسيار پست فكر میكردند . اسلام و مسلمانی را در چهار ديواری انديشههای محدود خود محصور كردهبودند . مانند همه كوته نظران ديگر مدعی بودند كه همه بد میفهمند و يا
اصلا نمیفهمند و همگان راه خطا میروند و همه جهنمی هستند . اينگونه كوته نظران اول كاری كه میكنند و اينست كه تنگ نظری خود را به صورت يك عقيده دينی در میآورند ، رحمت خدا را محدود میكنند ، خداوند را همواره بر كرسی غضب مینشانند و منتظر اينكه از بندهاش لغزشی پيدا شود و به عذابابد كشيده شود . يكی از اصول عقائد خوارج اين بود كه مرتكب گناه كبيره مثلا دروغ يا غيبت يا شرب خمر ، كافر است و از اسلام بيرون است و مستحق خلود در آتش است . عليهذا جز عده بسيار معدودی از بشر همه مخلد در آتشجهنمند . تنگ نظری مذهبی از خصيصههای خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه اسلامی میبينيم . اين همان است كه گفتيم خوارج شعارشان از بين رفته و مرده است اما روح مذهبشان كم و بيش در ميان بعضی افراد و طبقات همچنان زنده و باقی است .
بعضی از خشك مغزان را میبينيم كه جز خود و عدهای بسيار معدود مانند خود ، همه مردم جهان را با ديد كفر و الحاد مینگرند و دائره اسلام و مسلمانی را بسيار محدود خيال میكنند .
گفتيم كه خوارج با روح فرهنگ اسلامی آشنا نبودند ولی شجاع بودند . چون جاهل بودند تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تكفير و تفسيق میكردند تا آنجا كه اسلام و مسلمانی را منحصر به خود میدانستند و ساير مسلمانان را كه اصول عقائد آنها را نمیپذيرفتند كافر میخواندند و چون شجاع بودند غالبا به سراغ صاحبان قدرت میرفتند و به خيال خود آنها را امر به معروف و نهی از منكر میكردند و خود كشته میشدند و گفتيم در دورههای بعد جمود و جهالت و تنسك و مقدس مابی و تنگ نظری آنها برای ديگران باقی ماند اما شجاعت و شهامت و فداكاری از ميان رفت .
خوارج بیشهامت ، يعنی مقدس مابان ترسو ، شمشير پولادين را به كناری گذاشتند و از امر به معروف و نهی از منكر صاحبان قدرت كه برايشان خطر ايجاد میكرد صرف نظر كردند و با شمشير زبان به جان صاحبان فضيلت افتادند . هر صاحب فضيلتی را به نوعی متهم كردند به طوری كه در تاريخ اسلام كمتر صاحب فضيلتی را میتوان يافت كه هدف تير تهمت اين طبقه واقع نشده باشد . يكی را گفتند منكر خدا ، ديگری را گفتند منكر معاد ، سومی را گفتند منكر معراج جسمانی و چهارمی را گفتند صوفی ، پنجمی را چيز ديگر و همينطور ، به طوری كه اگر نظر اين احمقان را ملاك قرار دهيم هيچوقت هيچ دانشمند واقعی مسلمان نبوده است . وقتی كه علی تكفير بشود تكليف ديگران روشن است . بوعلی سينا ، خواجه نصير الدين طوسی ، صدرالمتألهين شيرازی ، فيض كاشانی ، سيد جمال الدين اسد آبادی ، و اخيرا محمد اقبال پاكستانی از كسانی هستند كه از اين جام جرعهای به كامشان ريخته شده است . (
به هر حال ، يكی از مشخصات و مميزات خوارج تنگ نظری و كوته بينی آنها بود كه همه را بيدين و لامذهب میخواندند . علی ، عليه اين كوته نظری آنان استدلال كرد كه اين چه فكر غلطی است كه دنبال میكنيد ؟ فرمود : پيغمبر جانی را سياست میكرد و سپس بر جنازه او نماز میخواند و حال آنكه اگر ارتكاب كبيره موجب كفر بود پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمیخواند زيرا بر جنازه كافر نماز خواندن جايز نيست و قرآن از آن نهی كرده است شرابخوار را حد زد و دست دزد را بريد و زنا كار غير محصن را تازيانه زد و بعد همه را در جرگه مسلمانها راه داد و سهمشان را از بيتالمال قطع نكرد و آنها با مسلمانان ديگر ازدواج كردند . پيغمبر مجازات اسلامی را در حقشان جاری كرد اما اسمشان را از اسامی مسلمانها بيرون نبرد .
فرمود فرض كنيد من خطا كردم و در اثر آن ، كافر گشتم ديگر چرا تمام جامعه اسلامی را تكفير میكنيد ؟ مگر گمراهی و ضلال كسی موجب میگردد كه ديگران نيز در گمراهی و خطا باشند و مورد مؤاخذه قرار گيرند ؟ ! چرا
شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بیگناه و گناهكار - به نظر خودتان - هر دو را از دم شمشير میگذرانيد ؟ !
در اينجا اميرالمؤمنين از دو نظر بر آنان عيب میگيرد و دافعه او از دو سو آنان را دفع میكند : يكی از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز تعميم دادهاند و او را به مؤاخذه گرفتهاند و ديگری از اين نظر كه ارتكاب گناه را موجب كفر و خروج از اسلام دانسته يعنی دائره اسلام را محدود گرفتهاند كه هر كه پا از حدود برخی مقررات بيرون گذاشت از اسلام بيرون رفته است
.
علی در اينجا تنگ نظری و كوته بينی را محكوم كرده و در حقيقت پيكار علی با خوارج ، پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد ، زيرا اگر افراد اين چنين فكر نمیكردند علی نيز اين چنين با آنها رفتار نمیكرد . خونشان را ريخت تا با مرگشان آن انديشههای نيز بميرد ، قرآن
درست فهميده شود و مسلمانان ، اسلام و قرآن را آنچنان ببينند كه هست و قانونگزارش خواسته است .
در اثر كوته بينی و كج فهمی بود كه از سياست قرآن به نيزه كردن گول خوردند و بزرگترين خطرات را برای اسلام به وجود آوردند و علی را كه میرفت تا ريشه نفاقها را بر كند و معاويه و افكار او را برای هميشه نابود سازد ، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن چه حوادث شومی كه بر جامعه اسلامی رو آورد ؟
خوارج در اثر اين كوته نظری ساير مسلمانان را عملا مسلمان نمیدانستند ، ذبيحه آنها را حلال نمیشمردند ، خونشان را مباح میدانستند ، با آنها ازدواج نمیكردند
سياست قرآن بر نيزه كردن
سياست " قرآن بر نيزه كردن " سيزده قرن است كه كم و بيش ميان مسلمين رائج است . مخصوصا هر وقت مقدس مابان و متظاهران زياد میشوند و تظاهر به تقوا و زهد بازار پيدا میكند ، سياست قرآن بر نيزه كردن از طرف استفاده چیها رائج میگردد . درسهائی كه از اينجا بايد آموخت :
الف - درس اول اينست كه هر وقت جاهلها و نادانها و بیخبرها مظهر قدس و تقوا شناخته شوند و مردم آنها را سمبل مسلمان عملی بدانند وسيله خوبی به دست زيركهای منفعت پرست میافتد . اين زيركها همواره آنها را
آلت مقاصد خويش قرار میدهند و از وجود آنها سدی محكم جلو افكار مصلحانواقعی میسازند . بسيار ديده شده است كه عناصر ضد اسلامی رسما از اين وسيله استفاده كردهاند يعنی نيروی خود اسلام را عليه اسلام به كار
انداختهاند . استعمار غرب تجربه فراوانی در استفاده از اين وسيله دارد و در موقع خود از تحريك كاذب احساسات مسلمين خصوصا در زمينه ايجاد تفرقه ميان مسلمين بهره گيری مینمايد . چقدر شرم آور است كه مثلا مسلمان دلسوختهای درصدد بيرون راندن نفوذ خارجی برآيد و همان مردمی كه او میخواهد آنها را نجات دهد با نام و عنوان دين و مذهب سدی در مقابل او گردند . آری اگر توده مردم جاهل و بیخبر باشند و منافقان از سنگر خود اسلام استفاده مینمايند . در ايران خودمان كه مردم افتخار دوستی و ولايت اهل بيت اطهار را دارند ، منافقان از نام مقدس اهل بيت و از سنگر مقدس " ولاء اهل بيت " سنگری عليه قرآن و اسلام و اهل البيت به نفع يهود غاصب میسازند
و اين ، شنيعترين اقسام ظلم به اسلام و قرآن و پيغمبر اكرم و اهل بيت آن بزرگوار است . رسول اكرم فرمود :
" من از هجوم فقر و تنگدستی بر امت خودم بيمناك نيستم . آنچه از آنبر امتم بيمناكم كج انديشی است . آنچه فقر فكری بر امتم وارد میكند فقر اقتصادی وارد نمیكند " .
ب - درس دوم اينست كه بايد كوشش كنيم طرز استنباطمان از قرآن صحيح باشد . قرآن آنگاه راهنما و هادی است كه مورد تدبير صحيح واقع شود ، عالمانه تفسير شود ، از راهنمائيهای اهل قرآن كه راسخين در علم قرآنند بهره گرفته شود . تا طرز استنباط ما از قرآن صحيح نباشد و تا راه و رسم استفاده از قرآن را نياموزيم از آن بهرهمند نخواهيم گشت . سودجويان و يا نادانان گروهی قرآن را میخوانند و احتمال باطل را دنبال میكنند همچنان كه از زبان نهج البلاغه شنيديد آنها كلمه حق را میگويند و از آن باطل را اراده میكنند . اين ، عمل به قرآن و احياء آن نيست بلكه اماته قرآن است . عمل به قرآن آنگاه است كه درك از آن دركی صحيح باشد .
قرآن همواره مسائل را به صورت كلی و اصولی طرح میكند ولی استنباط و تطبيق كلی بر جزئی بسته به فهم و درك صحيح ماست . مثلا در قرآن ننوشته در جنگی كه در فلان روز بين علی و معاويه در میگيرد حق با علی است . در قرآن همين قدر آمده است كه :
« و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفیء الی امر الله »
" اگر دو گروه از مؤمنان كارزار كردند ، آشتی دهيد آنان را و اگر يكی بر ديگری سر كشی و ستمگری كند با آنكه ستمگر است نبرد كنيد تا به سوی فرمان خدا برگردد " .
اين قرآن و طرز بيان قرآن . اما قرآن نمیگويد در فلان جنگ فلان كس حق است و ديگری باطل .
قرآن يكی يكی اسم نمیبرد ، نمیگويد بعد از چهل سال يا كمتر و يا بيشتر مردی به نام معاويه پيدا میشود و با علی جنگ میكند شما به نفع علی وارد جنگ شويد . و نبايد هم وارد جزئيات بشود . قرآن نبايد موضوعات را شماره كند و انگشت روی حق و باطل بگذارد . چنين چيزی ممكن نيست . قرآن آمده است تا جاودانه بماند پس بايد اصول
و كليات را روشن كند تا در هر عصری باطلی رودرروی حق قرار میگيرد مردم با معيار آن كليات عمل كنند . اين ديگر وظيفه خود مردم است كه با ارائه اصل " « و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا ». . . " چشمشان را باز كنند و فرقه طاغی را از فرقه غير طاغی تشخيص دهند و اگر واقعا فرقه سركش دست از سركشی كشيد بپذيرند و اما اگر دست نكشيد و حيله كرد و برای اينكه خود را از شكست نجات دهد تا فرصت جديدی برای حمله به دست آورد و دوباره سركشی كند و به ذيل آيه كه میفرمايد :
« فان فائت فاصلحوا بينهما ». متمسك شود ، حيله او را نپذيرند .تشخيص همه اينها با خود مردم است . قرآن میخواهد مسلمانان رشد عقلی و اجتماعی داشته باشند و به موجب همان رشد عقلی مرد حق را از غير مرد حق تميز دهند . قرآن نيامده است كه برای هميشه با مردم مانند ولی صغير با صغير عمل كند ، جزئيات زندگی آنها را با قيموميت شخصی انجام دهد و هر مورد خاص را با علامت و نشانه حسی تعيين نمايد .
اساسا شناخت اشخاص و ميزان صلاحيت آنها و حدود شايستگی و وابستگیآنها به اسلام و حقايق اسلامی خود يك وظيفه است و غالبا ما از اين وظيفه خطير غافليم .
علی عليهالسلام میفرمود :
" هرگز حق را نخواهيد شناخت و به راه راست پینخواهيد برد مگر آن كس كه راه راست را رها كرده بشناسيد " .
يعنی شناخت اصول و كليات به تنهائی فائده ندارد تا تطبيق به مصداق و جزئی نشود ، زيرا ممكن است با اشتباه درباره افراد و اشخاص و با نشناختن مورد ، با نام حق و نام اسلام و تحت شعارهای اسلامی بر ضد اسلام و
حقيقت و به نفع باطل عمل كنيد .
در قرآن ظلم و ظالم و عدل و حق آمده است اما بايد ديد مصداق آنها كدام است ؟ ظلمی را حق ، و حقی را ظلم تشخيص ندهيم و بعد به موجب همين كليات و به حكم قرآن - به خيال خودمان - سر عدالت و حق را نبريم .
لزوم پيكار با نفاق
مشكلترين مبارزهها مبارزه بانفاق است كه مبارزه با زيركهائی است كه احمقها را وسيله قرار میدهند . اين پيكار از پيكار با كفر به مراتب مشكلتر است زيرا در جنگ با كفر مبارزه با يك جريان مكشوف و ظاهر و بیپرده است و اما مبارزه با نفاق ، در حقيقت مبارزه با كفر مستور است . نفاق دورو دارد ، يك رو ظاهر كه اسلام است و مسلمانی و يك رو باطن ، كه كفر است و شيطنت ، و درك آن برای تودهها و مردم عادی بسيار دشوار و گاهی غيرممكن است و لذا مبارزه با نفاقها غالبا به شكست برخورده است زيرا تودهها شعاع دركشان از سرحد ظاهر نمیگذرد و نهفته را روشن نمیسازد و آنقدر برد ندارد كه تا اعماق باطنها نفوذ كند .
اميرالمؤمنين ( ع ) در نامهای كه برای محمد بن ابیبكر نوشت میگويد :" پيغمبر به من گفت من بر امتم از مؤمن و مشرك نمیترسم . زيرا مؤمن را خداوند به سبب ايمانش باز میدارد و مشرك را به خاطر سركش خوار
میكند ، و لكن بر شما از هر منافق دل دانا زبان میترسم كه آنچه را میپسنديد میگويد و آنچه را ناشايسته میدانيد میكند " .
در اينجا رسول الله از ناحيه نفاق و منافق اعلام خطر میكند ، زيرا عامه امت بی خبر و ناآگاهند و از ظاهرها فريب میخورند ( 2 ) و بايد توجه داشت كه هر اندازه احمق زياد باشد بازار نفاق داغتر است. مبارزه با احمق و حماقت ، مبارزه با نفاق نيز هست زيرا احمق ابزار دست منافق است . قهرا مبارزه با احمق و حماقت خلع سلاح كردن منافق ، و شمشير از دست منافق گرفتن است .
آنچه در بحثهای گذشته گفتيم گوشهای از جاذبه و دافعه علی بود . مخصوصا در مورد دافعه علی به اختصار برگزار كرديم ، اما از آنچه گفتيم معلوم شد كه علی دو طبقه را سخت دفع كرده است :
1 - منافقان زيرك
- زاهدان احمق
همين دو درس ، برای مدعيان تشيع او كافی است كه چشم باز كنند و فريب منافقان را نخورند ، تيز بين باشند و ظاهر بينی را رها نمايند ، كه جامعه تشيع در حال حاضر سخت به اين دو درد مبتلا است .
۲ نظر:
سلام
شما چرا اینقدر دیر به دیر مطلب می نویسید؟
نمی دونم، شاید چون سرم خیلی شلوغه، شاید حرف تازه ای ندارم و شاید هم احتیاط! خودم دوست دارم بنویسم اما جور نمیشه
ارسال یک نظر