۷.۱۳.۱۳۸۷

منم عوض شدم

روز اولی که شروع کردم به نوشتن این وبلاگ (دبیرستان هم که بودم مدتی از این کارا می کردم اما یه وبلاگ دیگه بود) اسم وبلاگو گذاشته بودم "یادداشت های برای آینده" و راستشو بخواین خیلی نوشته ها حرف هی دلی بود که ساعت ها فکر می کردم که چطور بنویسمشون، آخه بعضی هاشون رنگ و بوی سیاسی داشتن، بعضی هاشون زیادی شخصی بودن و بعضی ها هم مصداق حرف همون شاعری بودند که میگه: "آخه همه حرف ها که گفتنی نیست" واسه همینم فقط اشاره ای می کردم تا بعدها که خودم می خونم تا آخر خطه یاد بیارم، به قول این خارجکی ها فقط یک ریمایندر واسه آینده بودن
اسم وبلاگ رو هم اونطور انتخاب کرده بودم که بگم فقط یه مخاطب خاص به نام خودم دارم، اما بعدها رویکرد وبلاگ نویسیم عام تر شد اسمش رو هم کردم: "هی فلانی، شاید زندگی همین باشد" اما باز هم خیلی حرف های نگفته ام رو اونجا می نوشتم، بعد هم مدتی در وبلاگ رو تخته کردیم
یه مدت پیش برگشتم نوشته های قدیمم رو بیاد آوردم، آخه دیگه اعتقادات قدیمیم عوض شده بود، آخه همون معینی که از ساختن مملکت از تو می نوشت، همون آدمی که ساعت ها با رفقاش بحث می کرد که چرا می خواین از این مملکت برین، همون آدمی که از قیمت آدم ها حرف میزد، همونی که ... حالا چند ماهی به فکر این افتاده بگذاره و بره، سه چهار ماه پیش سر جریاناتی با یه سری آدم و ارگان داغ داغ شد که حتما واسه دکترا بره پشت سرش رو هم نگاه نکنه، هر چند عشقش به تدریج از اون داغی اولیه دراومد اما هنوز هم رفتن از دغدغه هایی هست که ذهنشو مشغول کرده...خوب دیگه کمی عوض شده
وقتی هر کجا آباد گفتم که کله کردم قید همه دل بستگی هامو به این خاک بزنم و برم، فقط شک دارم که بعد از تحصیل برگردم یا نه، بعضی رفقا شروع کردن مخ مارو زدن که چرا بری؟ حتی بعضی ها که قبلا مخشون رو کار گرفته بودم که بمونید مملکت رو از نو بسازیم و ساعت ها باهاشون بحث می کردم شاکی شده بودن ... احتمالا حق با اونا بود
اما پاسخ من اون زمان این بود که
ما هم پریشان خاطر و دیوانه بودیم ما هم اسیر طره مه رخ جانانه بودیم
می گفتم حالا دیگه می خوام قید همه دغدغه های پیشین رو بزنم برم اون ور، شاید بعدش برگردم اما اون زمان حداقل یه پایه علمی خوب دارم، نمی دونم چرا این قدر ساده اما خوب ارزش های ذهنیم رو بعضی ها به تاراج برده بودن...، یکی از رفقا گفت اگه کارت جور نش که بری چی؟! گفتم می مونم و مملکت رو می سازم!!! گفت عجب
اون روزی که واسه تحقیق انتخاب رشته رفتم خواجه نصیر یکی از دانشجو ها گفت من هم عشق علوم انسانی بودم مثل تو به این مباحث بین رشته ای علاقه مند بودم اما بعد مدتی بی خیال اون فاز شدم، فاز کارم رو عوض کردم و افتادن دنبال بورس تا این که بعد از یک سال جور شد و حالا می خوام برم، راستشو بخواین تو دلم گفتم نه بابا این اصلا عشق انسانی نبوده الکی میگه. حالا چند ماه گذشته چندتا کلاس در مباحثی مثل هوش مصنوعی رفتم می بینم جذابیتش برام کمتر از اون ایده آل های قدیمی علوم انسانی نیست! عجب روزگار غریبیه نه؟! عجب دنیای کوچکیه، نه؟
حالا امروز نشستم و روزگار می گذرونم بدون این که واقعا تصمیم جدی داشته باشم که چه مسیری رو دقیق طی کنم اما خدا رو شکر می کنم که معتقدم اگه به عقب برگردم همین مسیر زندگی رو انتخاب می کنم و هرگز به این فکر نمی کنم که کاش قبلا فلان کارو کردم، کاملا از دو دلی ها، انتخاب مسیرها و ... که در گذشته داشتم راضیم هرچند گاهی مسیرمو کامل عوض کردم
نوشته های شخصی رو هر چی ادامه بدی تمومی نداره، منم خیلی دوست ندارم وارد همه جزئیات بشم چون احتمالا فقط به درد یادآوری گذشته در آینده خودم می خوره که اونم با همین اشارات کافیه تا همه حس و حال الانم رو به یاد بیارم
همیشه شاد و همیشه امیدوار و راضی از زندگیتون باشین


هیچ نظری موجود نیست: