۹.۱۰.۱۳۸۶

مقدمه عرفان

یک پیرمرد با ریش های بلند، یک خورجین کوچک بر دوش، چهره ای دلربا، لحنی آرام، با گردنبندی از مولا علی، سجاده نشین شب ها، اونی که از دنیا بریده وکنج خانقا زندگی رو به حد ابتدایی اون کافی دونسته رو آدما تمثال یک عارف می دونن!

عجب که در این روزگار ما ظاهرهای آدما شده سمبل تمام عیار ذاتشون و قضاوت هامون فقط به اون ظاهر ادما شده و خوب جوونا رو می بینی که از قصه های عرفا چیزایی شنیدن و می خوان با عزلت از این دنیای پست هفت شهر عشق عطار رو طی کنن، خوب دیگه همه چی بجز این این مسیر براشون حجاب میشه و می خوان اون حجاب ها رو بردارن!

راستشو بخواین من یک خصوصیت بد خیلی خوب دارم!! وقتی می خوام در مورد یه چیز اطلاع پیدا کنم دنبالش می رم اما وقتی به منبعش رسیدم از اون منبع کامل استفاده نمی کنم! بذارین یه مثال روزمره بزنم بعد بریم سراغ بحث خودمون! خیلی وقت ها که اتفاقی سیاسی، اجتماعی در حد بحران (که متاسفانه زیاد هم هستند اما مراتب اونا فرق داره) میفته، سعی می کنم برم و اخبار بکر بدون غرض رو گیر بیارم اما هرگز یک منبع اطلاعاتی رو تا پایان نمی خونم، همین که چارچوب قضیه روشن شد برام کافیه، مثلا اگه مقاله هست معمولا تا یه حد اون اطلاع رسانی هست اما بقیش نظر شخصی نویسنده مقاله هست و سعی می کنم مابقی داستان رو خودم تحلیل کنم!

قبلا از این بحث جنجالات رسانه ای در امور اجتماعی مطلبی رو در وبلاگ نوشتم که چطور رسانه های محترم شخصیت ها رو مطابق با تیراژشون نقد می کنن، اما امروز می خوام بگم در مفاهیم حتی عمیق مذهبی و فرهنگی ما هم عده ای ظاهرپرست حقیقت رو از جلوی چشمای ما دور کردن!

بحث عرفان خیلی خیلی شیرین و راحته اما خوب می بینی که اونقدر پیچوندنش که آدم فکر می کنه عطار برای رفتن به هفت شهر عشقش زندگیش رو باخته و مثل اون پیرمرد اول نوشته بوده و جز این هم راهی نیست!

البته نمی دونم شاید جناب عطار واقعا چنین کاری کرده باشه یا نه و اینم بر می گرده به همون موضوع که من فقط در حدی که یک حس نسبت به عرفان پیدا کنم پرس و جو کردم و اینو بهتر می دونم که بذارم تا بجای مطالعه در این راه قدمی رو خودم بردارم، (تصور کنید یه روز من دم از عرفان بزنم و بگم عارف شدم، عجب روزی میشه اون روز! تصورش هم ... بگذریم)

دوست دارم بحث عرفان رو قشنگ پیش ببرم و کلام تا کلام اونو با شعر براتون بگم واسه همین امروز فقط قصدم این بود مقدمه ای شخصی(!) بگم تا بحث شروع بشه!

عشق و عرفان با هم رابطه تنگاتنگی دارن و حتی بحث عشق مجازی هم در عرفان جایگاه ویژه ای داره، کما این که می بینیم کسی مثل حافظ به عنوان شیخ عشاق و شیخ عرفا همزمان معروف است (جدیدا که با شیخ حافظ دم خور شدیم یه حس و حال جالبی بهمون داده، بعضی وقتا سر سفره شیخ بنشینید شاید شما هم مشتری بشید! وسط کنکور ما شیخ سراغ ما میاد و دلمون رو تازه می کنه). یا اصلا عشق مولانا به شمس، عشق حضرت علی به پیامبر اونا هم نمونه ای از عشق مجازی و نه ازلی بودن و حتی در عرفان بحثی هست ه هر عشقی به معشوقی، عشق به معشوق ازلی است که جای بحث اون اینجا نیست!

اینا رو گفتم تا بگم این دو مقوله در هم گره خوردن و این که من بحث عشق رو از عرفان جدا کردم هم سخته و هم آسون اما خوب چون شاید مشتری این دو فرق داشته باشه تفکیکشون کردم اما هر دو یکی هستند!

جان کلام اینجاست که معتقدم عارف شدن ما با همین زندگی روزمره، در میون همه ناملایمات اون، در میون تقلای ادا برای نون، در میون تلاش های شبانه روزی بدون لحظه ای استراحت هم می تونه باشه و اصلا اصل عرفان هم همینه نه در عزلت و گوشه نشینی، فقط کافیه دلو به دلدار بدی و با خلق زندگی کنی! آخه اقایون عزلت نشین کودومتون شنیدین پیامبران یا ائمه یا مولانا یا ... یه کنجی بنشینن و به قول مرحوم دکتر شریعتی بخوان همون طور که جلو رئیسشون چرب زبانی می کنن با چند تا جمله عبادت که شب و روز تکرار می کنن پله های عرفان رو طی کنن؟!

به قول دکتر الهی قمشه ای تصور کنید یکی عاشق باشه و مثلا اسم معشوقش مریم باشه، آیا این آدم اگه بشینه توی خونه و هزاران بار بگه مریم، مریم، مریم و ... کاری در جهت رسیدن به معشوقش انجام داده، حالا آقایون با هزاران بار الله گفتن هم عارف نمی شن، این دعاها حرکتی رو لازم داره که اصل اون حرکته و ظاهر اون دعاست، اما این حرکت نیازی نیست آفاقی باشه، بلکه توی دل می شه به معشوق ازلی رسد.

تحریفات عرفای در همه قسمت های اون رسوخ کرده و مثلا ریاضت رو یه جورایی تعریف می کنن که آدمو از زندگی وا می داره و فقط به ریاضت مشغول می کنه! نه رفقا این هم که آقایون می گن ریاضتی نیست که تنها راه عرفی باشه! بذارین یه نمونه از عارفان روزمره بگم نه عزلت نشین های کنج خانه!

می گفتن تعریف یکی از عرفا رو شنیده بودیم که در یکی از روستاها زندگی می کرد و راه افتادیم تا به دیدار اون بریم و وقتی به آدرس خونش رسیدیم و در زدیم یک زنی بداخلاق شروع کرد به ما دری وری گفتن، گفتیم ما عارف بزرگوار فلانی رو می خوایم که گفتن آدرس خونش اینجاست. گفت ما عارف نداریم همه ما رو دیوونه کردن اما اگه اون فلان چنان شده که صاحب خونه هستو می خوایت برین الان توی بیابونه! می گفتن رفتیم و طرف رو دیدیم و بعد از صحبت هایی با اون گفتیم که این پیر زن زن تو بود؟ چگونه اونو تحمل می کنی؟ اونم گفت اگه امروز به من می گن عارف فقط به صدقه سر اون زن هست و من همه پله هایی که طی کردم به واسطه حضور اون بود وگرنه من امروز زندگی عادی خودمو داشتم!! ( همون حکایت چشم ها را باید شست سهراب رو میشه اینجا دید، اگه ما بودیم و اون پیرزن ..)

اصلا حضزت زینب وقتی از کربلا ازش می پرسن جواب میده: ما رایت الا جمیلا!!! (می تونیم تصور کنیم یعنی چی؟)

البته این بحث ها هرگز منافی تلاش ما برای بهبود نیست، که آقایون از اون ور پشت بوم می فتن و میگن هر چه یار پسندد نکوست و ما هیچ کاری نمی کنیم تا عارف شیم!! ای بابا شما آخه اونا هم اگه به وضعیت موجود رضایت داده بودن که پله اول طلب رو هم طی نکرده بودن، سعی کنیم خودمون فکر کنیم تا مثل آقایون در ظاهر نمونیم! عارف تلاششو می کنه اما از اون چیزی که اتفاق میفته حتی اگه به کامش هم نباشه راضیه و به واسطه اون شرایط در اجتماع ریاضت می کشه!

اگه بخوایم در مورد عرفان بحث کنیم شاید همه مقدمات و موخرات اونو حافظ شیرین کلام در شعر زیر آورده و واسه سرچراغی (!) همینو داشته باشین تا تنور کمی داغ بشه و بعد بتونیم مطلب رو توی اون بپزیم و بدیم خدمتتون!

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد

وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد



گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست

طلب از گم شدگان لب دریا می کرد



مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می کرد



دیدمش خرم و خندان قدح باده بدست

واندر آن آیینه صد گونه تماشا می کرد



گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد



بیدلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد



این همه شعبده خویش که می کرد اینجا

سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد



گفت آن یار کزو گشت سردار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد



فیض روح القدس ارباز مدد فرمایید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد



گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله ای از دل شیدا میکرد

هیچ نظری موجود نیست: