آخر اتوبوس نشسته بودم ساعت 1 شب بود و خوب دیگه خیلی ها خواب بودن و ما هم دیگه حوصلمون سر رفته بود و از استاد خواستیم که به میون ما بیاد و یکی از رفقا پرسید: آقا این دخترها که اومده بودن سراغتون واسه چی بود؟! استاد هم جواب داد که موضوع مهمی نبود و گذشته، بی خیال! رفیق ما گفت ظاهرا دلخوری پیش اومده و اون استاد هم گفت بی خیال! اما خوب اصرار رفیقمون ادامه داشت!
سر صحبت که باز شد خوب رفقای دیگه هم اومدن و اون شب تا حدود 3.5 که من بیدار بودم اون بحث اولیه تا حد بحث های اعتقادی با تندی تمام پیگیری می شد و خوب موضع گیری بچه ها در برابر موضع استاد بود و خوب استاد تنها در برابر ما 4 نفر بود که هر موقع کسی خسته می شد نفر بعدی شروع می کرد!
این ترم ما درس مایکروویو رو برخلاف برنامه دانشکده ارائه دادیم و استاد اون یکی از دانشجویان دکترا بود که افق دید بالایی داشت و خوب به اصرار این استاد بازدید علمی همزمان با درس برگزار شد و اون شب داشتیم به بازدید اصفهان می رفتیم. از این ترم که گذشت من از این استاد مسائل غیردرسی زادی یاد گرفتم و حتی سوتفاهمی که پیش اومده بود برای من جالب بود!
حکایت از اونجا شروع شده بود که استاد گفت که دوست داره یه بازدید علمی از صنایع بزرگ و مادر کشور بذاره و از بچه ها خواست که کسی داوطلب پیگیری بشه و خوب روز اول کسی قبول نکرد و من که از هرچی فعالیت دانشگاهی هست توبه کرده بودم هرگز نمی خواستم در این موضوع قدم بگذارم، اما یکی از رفقا این کار رو کرد و قرار شد کارها رو انجام بده و وقتی به سراغ من اومد و همکاری خواست قول همکاری به اون دادم!
مدتی بعد با اون رفیق بحث های زیادی داشتیم در مورد انصراف من از کلیه فعالیت های دانشجویی که در وبلاگ هم مطالبی رو با عنوان تشویش افکارم و ... رو همون زمان نوشتم و خلاصه رفیق ما مخ مارو خورد که تو باید به میون بچه ها برگردی و سعی کنی تا حدی که می تونی مواضع فعی حاکم بر دانشگاه رو اصلاح کنی و خوب چون گلگی کردم که اون موقع که من بودم کسی نبود و حالا اومدید گفت که حالا دیگه اومدیم تو یا علی بگو ما تا آخر هستیم!
آقا خوب اولین کار همون بازدید بود و خوب گفتم همکاری می کنم اما چندی بعد مجبور شدم همه کارهای ریز و درشتشو خودم انجام بدم و رفقا هیچ همکاری نکردن و خوب به خاطر دنگ و فنگ های اداری خاص که وجود داره باید حتما در بازدید با یک عضو هیات علمی می رفتیم تا بازدید بتونه مختلط باشه، هم چنین چون به منطقه نظامی می رفتیم مکافات خاصی هم داشتیم و ...
هرطور که بود همه کارها رو انجام دادم اما اطلاعیه که زدم هیچ کسی مراجعه نکرد که ثبت نام کنه و همه گذاشته بودن واسه روز آخر و از طرفی خوب از ما اسم راننده ها و پلاک ماشین رو هم خواسته بودند تا مجوز بدهند و برای اسکان و تغذیه هم باید پول را سریع تر واریز می کردیم! عجله زیادی حاکم بود اما بچه ها که هیچ همکاری نکرده بودند برای اسم نویسی هم حتی اقدام نکرده بودند!
بعد از این که دیگه توی میان ترم ها همه کارها رو کرده بودم قرار شد از تک تک بچه ها که مایکروویو دارن بپرسم که میان یا نه، خوب این کار رو انجام دادم و بچه های فوق لیسانس و بقیه هم اسم نوشتند و قرار بود که دیگه پول رو به حساب دانشگاه صنعتی اصفهان واریز کنیم و اسامی رو هم برای بازدیدها فاکس کردیم که خوب دوباره الطاف دوستان شروع شد!
بچه ها یکی یکی زنگ می زدند که ما نمی آییم و دیگری زنگ می زد که من می خواهم بیام و خوب بعد از فاکس ما این تغییرات سخت بود و حتی بعضی که نمی خواستند بیایند به من خبر هم نداده بودند! در این اوضاع یه روز که رفتم کلاس و داشتم بچه ها رو واسه بازدید گروه بندی می کردم دخترها گفتند واسه چند نفرمون مشکل ایجاد شده و ما 4-3 نفر بیش تر نیستیم و با این اوضاع نمی تونیم بیایم!
راستشو بخواین این یه آب سرد بود که روی من ریخته شد چون اولا خیلی از کارها به خاطر صرفا مختلط بودن بازدید انجام شد از جمله راضی کردن یک عضو هیات علمی برای همراهی که هیچ استادی قبول نمی کرد و ... اما خوب چون از نظر من با وجود مسئولیت های مضاعف در اردو مختلط، خوب دخترها هم حق داشتند اگه بخوان بیان و این دنگ و فنگ ها برعهده من بود که پیگیری می کردم اما این که روز آخر که اسامی فاکس شده بود و همه کارها انجام شده و پیش بینی اسکان و تغذیه 10 دختر شده بود با چنین استدلالی گفتند نمی آییم من خوب واقعا ناراحت شدم.
می گفتند امتحان یکیشون با بازدید تلاقی داره و اگه اون بیاد 4تایی میان، اما خوب من از روز اول گفته بودم جابجایی امتحان ها با خود بچه ها هست و حتی بر این موضوع تاکید کرده بودم و واقعا اگه کسی مایل به اومدن بود شاید 20 دقیقه هم وقت او گرفته نمی شد که امتحان رو جابجا کنه اما خوب حالا صبرکرده بودن تا روز آخر و این طور اظهارنظر کردن بعد از اون عدم همکاری کامل رفقا واقعا برای من دلخوری ایجاد کرد و حتی استدلالشون هم خیلی نامانوس بود!
آخه توی بازدید علمی، همه دانشجویانی که سه سال با هم بودن و خوب برای اسکان و همه چی دخترها جدا اقدام شده بود استدلال می کنن که تعدادمون کمه و نمیایم! خوب من هم این موضوع رو به استاد نقل قول کردم و خوب استاد بعدا مدعی بودند که من این نقل قول رو بد انجام داده بودم، ایشون هم گفتن خوب نمی خوان بیان نیان، شما اقدامات خودتون رو انجام بدین! آخه اون روز تا قبل از 4 باید همه تغییرات اعمالی در نفرات رو برای حراست دانشگاهمون و محل های بازدید و اسکان می فرستادیم و دیگه اون موقع احتمال جابجایی امتحان هم کم بود!
نمی دونم شاید من بد مطرح کرده بودم اما بعد از این که دخترها کلاس رو ترک کردن داشتم با استاد حرف می زدم و بعد از چند دقیقه یکی از دخترها اومد و گفت که ما از موضع شک خارج شدیم و تصمیم گرفتیم نیایم! ظاهرا بحث ما با استاد به گوش اونا رسیده بود که باعث دلخوری اونها هم شده بود و تصمیم گرفته بودن که کلا نیان!
جلسه بعد استاد که اومد جو کلاس خیلی بدتر شد! استاد که متوجه نشده بود جلسه قبل بعد از کلاس صحبت هامون باعث دلخوری دخترها شده شروع کرد به صحبت که "بله، خانم ها گفتن که نمی خوان بیام، خوب برای ما هم راحت تره و مسئولیت کمتری خواهیم داشت." گفتن که پارسال برای بازدیدی که تدارک دیده بودن می خواستن فقط پسرها رو ببرن اما خوب به دلیل تقاضای خانم ها اونا رو هم اضافه کرده بودن و...
متن امروز خیلی طولانی شد و تازه داریم به قسمت حساس اون نزدیک می شیم و چون دوست ندارم طولانی بنویسم ادامه مطلب رو می ذارم واسه بعد.
دوتا نکته رو اشاره کنم، اول این که من اصلا دوست ندارم هیچ موضوعی رو اینجا در هنگامی که موضوع تازه و بکر هست بنویسم چون معمولا در این موارد احساسات غالب می شه و باعث میشه جانبه گرایی در نویسنده و مخاطب ایجاد بشه و واسه همین در مورد تحصن دانشگاه اون موقع کامل ننوشتم، یا همین موضوع که اتفاق افتاد یا بحث بنزین یا نفت و ... و اصولا وقتی آب ها از آسیاب افتاد سعی می کنم در یه فضای فکری نقدش کنیم گرچه موضوع حجاب رو در همون بحث های اولیم کمی بحث کرده بودم اما چون امروز باب شده فعلا بحث نمی کنم!
دوما این موضوع بازدید اصفهان صرفا یک خاطره نیست که برای من درس هایی بود که نکات زیادی داشت اما برای گفتن این نکات یک فضاسازی اولیه لازم است که در این نوشته ها انجام دادم!
مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم *** دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديده سيرست مرا ، جان دليرست مرا *** زهره شيرست مرا ، زهره تابنده شدم
گفــت که : ديوانه نه ، لايق اين خانه نه *** رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه *** رفتم و سرمست شدم و ز طرب آکنده شدم
گفــت که : تو کشته نه ، در طرب آغشته نه *** پيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی *** گول شدم ، هول شدم ، وز همه بر کنده شدم
گفــت که : تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی *** جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراکنده شدم
گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری *** شيخ نيم ، پيش نيم ، امر ترا بنده شدم
گفــت که : با بال و پری ، من پر و بالت ندهم *** در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو ، راه مرو رنجه مشو *** زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم
گفت مرا عشق کهن ، از بر ما نقل مکن *** گفتم آری نکنم ، ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشيد توئی ، سايه گه بيد منم *** چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم *** اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم
صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر *** بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو *** کامد او در بر من ، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم ، از فلک و چرخ بخم *** کز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم
شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک *** کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بر ديم سبق *** بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم *** يوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدم
از توا م ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر *** کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان *** کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
۱ نظر:
سلام
دوست داشتم این نوشته رو به نتیجه برسونم اما از اینجای بحث به بعد تا حد زیادی موضوع جنس مخالف بود و یه بحث عقیدتی که با رفقا داشتیم، بحث جنس مخالف قبلا در این وبلاگ زیاد نوشتم و امروز یه مطلب به وبلاگ اضافه می کنم که تا اطلاع ثانوی دیگه از این موضوع نمی نویسم، بحث های عقیدتیمون هم در قالب دیگه خواهم نوشت
ارسال یک نظر