۴.۱۴.۱۳۸۶

روز مادر

یادمه اول دوم ابتدایی بودم داشتم می رفتم روی پشت بوم یهو یه گربه از طرف مقابل داشت از پله ها میومد پایین که منو دید بجا در بره اومدم طرفم و توی پله ها خوردم زمین یه داد زدم و هنوز دادم تموم نشده بود داد زدم" مامان من هیچیم نشده، الکی داد زدم!!!" اگرچه خوب جای پنجه گربه روی دستتم مونده بود

سوم ابتدایی بودم و به یکی از مدارس قدیمی شهر می رفتم و یک بار که با بچه ها داشتیم دنبال هم می دویدیم صورتم خورد به لبه سنگر (!) مدرسه و لبم هفت تا بخیه خورد و وقتی به خونه اومدم بزرگترین دغدغم این بود که این موضوع رو چطور به مامانم بگم و تا مامانم از مدرسش برگشت هنوز توی خونه نیومده و منو ندیده داد می زدم "مامان، بخدا من چسرم نشده؛ این چسب الکیه!"

یادمه همون ابتدایی بودم که هنوز بچه ها تو این فازها نبودن که بدونن ارزش پول چیه و در حالی که همه براشون خنده دار بود اما مامانم باهام میومد و می رفتم مثلا ربع سکه می خریدم یه مدت بعدش اونو می فروختم و دلار می خریدم، بعد قالیچه خریدم و بعد ... و همین موضوع باعث شد امروز فکر می کنم که دودوتای زندگی رو از نظر مالی بهتر از خیلی ادمای سالخورده می دونم!

سال اول دانشگاه می خواستیم یه افطاری بدیم و رفتیم با دو سه تا از رفقا رستوران شاطرعباس و شفاهی قرار گذاشتیم و بعد از اون اساتید و بچه ها رو دعوت کردم اما روز قبل از افطاری آقا خوب دیده چند تا جوون خوشحال اومدن سراغش هوس کرد دبه در بیاره و چون رئیس صنف رستوران دارای شیراز بود به خیال خودش ککش هم نمی گزید اگه من هر کاری می کردم و هر چی تلفنی گفتم کارت عین نامردیه اصلا دیگه براش مهم نبود، زنگ زدم به یکی از رفقا و رفیقم با دامادشون رفت و زنگ زدم مامانم با برادرم اینا که برمن بودن رفتن سراغ طرف، بعد از 45 دقیقه زنگ زدم به رفیقم که اوضاع چطوره، گفت سه حالت داره : یا رئیس رستوران سکته می کنه یا سقف مغازش میاد رو سرش و یا هرجور ما بگیم باهامون کنار میاد!!! شاید به خاطر همین حرکات بود که امروز هیچ حرف زوری رو نمی تونم قبول کنم و فقط به خاطر تندی یک مسئول می رم تهران و نامه رسمی میارم که طرف حرفشو پس بگیره و کارم رو راه بیندازه!

مامان من همه هستی من بود اما روزگار غریبی است، امروز که باید هر لحظه این صحنه جلوی چشمامون بیاد همه چی رو فراموش کردیم! یکی از رفقا صحبت جالبی می کرد، می گفت جایی می خواستم برم خواستگاری ولی یک لحظه احساس کردم دختر دور از چشم حضار داره با مامانش تندی می کنه، با خودم گفتم کسی که شکر نعمت مامان باباشو نکنه اصلا نمی فهمه شکر نعمت چیه و قید اون دختر رو زدم!

روزگار غریبی است، وقتی جوونا به جایی می رسن که دیگه والدین روپیر کردن همه چی رو فراموش می کنن! وقتی مادر یکی از رفقا به موبایلم زنگ می زد تا خبردار شه که بچش کجاست و آخرکار به من می گفت که به بچم نگی که زنگ زدم چون اگه بفهمه توی خونه عصبانی میشه، توی دلم فقط می گفتم عجب روزگار غریبی است!

اون دفعه براتون نوشتم که وقتی توی تاکسی مامان آدم کناریم بهش زنگ زد و طرف که هر روز مادرش رو می دید و الانم داشت می رفت خونه فقط 5 دقیقه داشت قربون صدقه مادرش می رفت و بابت غذای هنوز نخورده اون روز هم تشکر می کرد واقعا توی دلم هم خیلی خیلی زرف رو تحسین کردم و واقعا غبطه می خوردم که چرا من این طور احترام به مادرم نمی ذارم؟!
هر کودوم از ما فکرشو بکنیم می بینیم که والدین عاشق ترین ادمایی هستن که هیچ توقعی از آدما ندارن! فقط دوست دارن عشقشون سالم باشه و موفق!! واقعا وقتی یه بچه مریض می شه به تقلای مامانش دقت کردیم؟! تا حالا هزار بار دیدیم که یک لبخند بچه واسه یه عمر مامان بچه رو شاد می کنه، حالا اون بچه 2سال داشته باشه یا 60 سال فرقی نمی کنه!

نمی دونم اما اون عشق بی منت رو ما چطور حواب می دیم؟!

می خواستم خیلی حرفا بنویسم اما ترجیح می دم دونا نقل قول داشته باشم و همین جا روز زن رو به همه گنجینه های عشق و محبت تبریک می گم!

ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نميشوند بلکه در دل حس ويا لمس ميشوند ،.

پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم.

زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.

آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود

ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم .

آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم .

مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟

او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست .

به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم.

او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد.

آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم.

وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود،

موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.

با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .

وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم

و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند.

ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود .

دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود.

پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم.

هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته

به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند.

من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسيده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم .

هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم،

هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم .

وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .

وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟

من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم .

چند روز بعد مادر م در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم .

کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد.

يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:

نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.

و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم .

در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم

که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.

هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست .

زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود .

متن زیر هم جالب بود:

http://mostafavi-moeen.blogspot.com/2007/06/education-story-of-day.html

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چقدر از شروع متنت خندیدم ! چون دقیقا صحنه ها برام تداعی میشد . آخی ، جریان لبت که بخیه خورده بودو چه خوب یادمه ! چقددددد داداشی مظلوم و آرومی بودی .

راس میگی ، چه مامان همیشه دل نگرونی داریم !

وقتی پا رو میذاریم بیرون از خونه تا وقتی برگردیم حداقل 3 بار این اس ام اسو از مامان داریم : کجائی ؟

همیشه وقتی یه اتفاق غیر مترقبه برا خودمون یا یکی از خواهر برادرا پیش میاد بیشتر از خودمون باید شور مامانو بزنیم ، باید هماهنگ کنیم که چجوری به مامان بگیم .

مامان ما واقعا یه فرشتست .

من یکی که قدرشو نه دونستم و نه میدونم


کاش وبلاگ خودم رو به راه بود تا یه مطلب کوچولو براش بذارم ، شاید یه روزی خوندش ! حرفائی که هیچ وقت بهش نزدم !

ناشناس گفت...

معين حرف تازه بزن: همه مي دونن كه بيشتر مامانا فرشتن و با اين وجود كم هستن افرادي كه قدرشون را بدونن. البته يكي از اون معدود افراد خودمم!!!! چقدر خودم را تحويل گرفتم. البته خودمونيم من رابطم با مامانم خيلي خوبه و بيشتر مقل 2 تا دوست هستيم و اينقدر سر به سر هم مي ذاريم كه اندازه نداره. بگذريم از اين حرفها ولي واقعا تا زنده ايم بايد قدر همديگه را بدونيم