۱۲.۱۸.۱۳۸۵

دکتر حسین پور گفتار چهارم

سلام دوستان

یکی از دوستان از من خواسته بود در مورد خصوصیات اخلاقی دکتر حسین پور بنویسم و البته این نظر رو خیلی وقت پیش توی یه سایت دیگه نوشته بود اما خوب بابت تاخیر من امیدوارم منو ببخشه

راستشو بخواین واسه مراسم دکتر ما قرار گذاشتیم چند تا مصاحبه با استادا و هم کلاسی های دکتر بکنیم و وقتی شروع کردیم دیدم 3 روز برای این کار کمه و اگرچه به 7 نفر از اونا مراجعه کرده بودیم اما تصمیم گرفتیم این موضوع رو به سالگرد دکتر موکول کنیم تا یه کار تر و تمیز قابل ارائه عمومی آماده کنیم و انشاالله بتونیم با کسب مجوز یه مجموعه مستند تهیه کنیم

یه سوالی که واسه ما خیلی مهم بود این بود که چرا دکتر، دکتر شد؟! منظورم اینه که سیر صعودی مراحل پیشرفت دکتر چرا با اون سرعت عجیب طی شد؟! و جواب های مختلفی گرفتیم

- همه اذعان داشتند که دکتر هدفش رو کاملا شناخته بود و مسیر نهایی رو برای خودش انتخاب کرده بود و سه فاکتور فوق العاده اساسی داشت یکی استعداد، دومی پشتکار و سومی اعتقاد که معمولا در افراد محدودی به قوتی که در دکتر وجود داشت جمع می شود

- خیلی ها می گفتند دکتر بچه جنگ بود و کسی که توی جبهه بزرگ شده یه جور دیگه فکر می کنه، اما باز این جمله واسه ما خیلی کلی بود از اونا پرسیدین مگه جبهه چه اثری داشته؟! گفتن توی جبهه هیچ امکاناتی نبود و بچه ها با حداقل امکانات و با قوای ذهنیشون ابزارهای مقابله رو می ساختن و از طرف دیگه مردی و مردونگی موج می زد، می گفتن اون زمان بچه ها پرتقال های خراب رو پیدا می کردن و می خوردن تا بقیه سالم ها رو بخورن و روحیه ایثار موج می زد و مردم واسه جون دادن برای خاکشون لحظه شماری می کردن اما حالا ... اصلا جوون حالا کجا، اونا کجا

- یه خصوصیت عجیب دکتر این بود که اکثر روزا روزه بود و یه وعده غذا می خورد و هرروز 2.5 ساعت بیش تر نمی خوابید و خصوصیتی که همه و حتی خود دکتر روی اون تاکید داشت ورزشکار بودن دکتر بود که خودش می گفت بچه ها اگه ورزش نکنید هر چقدر هم درس بخونید بدنتون پا به پای ذهنتون یش نخواهد رفت

- دکتر همیشه بزرگ و از افق بالا نگاه می کرد، پروژه های بسیار بزرگ بر می داشت اما همت داشت که تا آخرش وایساد و همیشه به قولی یکی از هم دوره ای های دکتر بجای ساخت یه خونه یه طبقه از شالوده برای آپارتمان 50 طبقه کار می کرد

- دکتر شدیدا به نسل آینده ای که باید راهشو ادامه بدن اعتقاد داشت و سعی می کرد مسیر رو واسه اونا فراهم کنه، دوره های فراگرایشی و ... رو برای همین پیشنهاد داد. یادش بخیر که توی اتاقش که می رفتیم به زبون هرکسی با اون حرف می زد و جذبش می کرد و فوق العاده روی دانشجوهاش وقت می ذاشت، یکی از اساتید هم دوره ای دکتر می گفت زمان جنگ که کلاس ها تق و لق بود دکتر از محدود بچه هایی بود که کلاس های زیادی برداشته بود و به قول اون استاد اصلا روحیه عافیت طلبی نداشت که توی جنگ ما رو چه به این حرفا و حتی اون استاد می گفت که برای بچه هایی هم درسشون اصلا خوب نبود وقت می ذاشت تا مطلب رو تفهیم کنه

- دکتر به کارهای پایه ای اعتقاد داشت و دلیل تغییر رشته از برق به فیزیک هم همین بود و اعتقاد داشت هر چه پایه ای تر به قضایا نگاه کنیم می توانیم تصمیم های بهتری بگیریم و حرف هایی با غلط کمتری بزنیم یکی از اساتید هم دوره ای دکتر مثال قشنگی میزد و می گفت اگر فیزیکدان و مهندس دید از سایر گرایش ها نداشته باشد روی موضوعاتی وقت می گذارد که در سایر گرایش ها به نتیجه نرسیدن آن اثبات می شود و مثال فعالیت بر روی نیروی مخالف با گرانش را زد و موضوعاتی نیز از برق مثال زدند که به دلایلی امکان طرح آنها نیست

- دکتر برای بدست آوردن پایه علمی وقت زیادی گذاشت تا حدی که لیسانس را 6 ساله و به همین ترتیب سایر مقاطع را طی کردند و در این مدت واحدهای اختیاری زیادی را گذراندند که تا دوره دکترا در حدود 350 واحد گذرانده بودند اما بعد از آن به قول یکی از افراد همیشه دیگر عجله داشتند زیرا وقت موجود را کم می دانستند تا حدی که حتی گفته می شد دکتر هر موقع از خانه بدون ماشین خارج می شد دوان دوان می رفت و در دانشگاه نیز حتی چندیدن پله را با هم می رفت و واقعا از مابقی وقت خود استفاده میکرد، حتی کسی می گفت دکتر برای رفتن از این دنیا هم عجله کرد

- مادر دکتر را ما در مراسم او دیدیم و علاوه بر سخنرانی او خدمتش رفتیم و واقعا زن بزرگواری و شیرزنی بود که حتی بچه ها می گفتند در مراسم دکتر او نامزد دکتر را دلداری می داد گرچه غم دوری فرزند اورا شکسته بود و تمام سخنش این بود که پسرم برای این خاک کار می کرد و شما راه او را ادامه دهید و کارهای ناتمامش را به پایان برسانید و بی شک از دامان چنین زنی چنین پسری نیز پرورش خواهد یافت

- دکتر شدیدا به کار گروهی و مشترک اعتقاد داشت، پروژه های خود را با همکاری سایر اساتید و حتی دانشجویان انجام می داد و حتی در این مسیر واسطه همکاری دانشگاه ها نیز شده بود که بارزترین آن همکاری دانشگاه شیراز و مالک اشتر اصفهان بود که حتی یک روز اساتید بخش فیزیک شیراز را به مالک اشتر برده بود و بی شک در کلیه گروه ها یکی از وزنه های ثقیل روحیه و اعتقاد به پایان کارها بود و حتی کارها را مشترک بین دو دانشگاه و اساتید آنها انجام می داد

- دکتر مطالعه و کنکاش فراوانی داشت طوری که از نزدیکان ایشان می گفت جز در زمانی که دکتر کلاس داشت سایر اوقات در اتاق خود در میان کتاب ها و جزوه هایش بود و روزهای پنج شنبه و جمعه بود که برای آزمایش به اصفهان می رفت و از همکاران دکتر می گفت انجا شبانه روز به آزمایش مشغول بود که همین موضوع به تصادف های دکتر منجر شد

- از نظر بعد اعتقادی هم قبلا نقل شد که دکتر گفته بود من فروع دینم را هم برای خودم اثبات کرده ام و این واقعا جمله عجیبی بود

- هم دوره ای های دکتر به فروتنی دکتر اذعان داشتند و این که دکتر به بحث های بی ارزش هرگز نمی پرداخت و حتی گفته شد که هنگامی که بحث های ناسیونالیستی مطرح می شد دکتر آن قدر سکوت می کرد که حتی هم دوره ای ایشان می گفت تا فوت ایشان فکر می مردم ایشان شیرازی است

- اعتقاد دیگر دکتر این بود که خدا نظریه ای را به ذهن آدمی لقا نمی کند مگر کاربرد آن نیز در عمل موجود باشد و این گفتاری بود که دکتر بدان عمل می کرد و خود از زبان دکتر شنیدم که هیچ فرمولی را حفظ نکردم مگر کاربرد آن را در عمل دیدم، البته دکتر معتقد بود اول باید زیربنای علمی را ساخت و بعد به کار عملی پرداخت و برای همین دوستانی که هم دوره ای ما بودند و برای مسایل عملی سراغ دکتر می رفتند می گفت شما 20 سال دیگر نمی توانید بر روی مسایل تحلیلی وقت بگذارید اما فرصت کار عملی دارید و اکنون که ذهنی پویا دارید پایه علمی خود را قوی کنید

- دکتر اعتقاد داشت با چهار دانشمند فیزیک مثل اتیشتین می توان ابرقدرت شد و ایران باید یک ابرقدرت اسلامی شود و خود در این راه پیش می رفت و یکی از اساتید می گفت اگر دکتر مانده بود نمی توان گفت که تا 10 سال دیگر چه می کرد؟! اما من(اون استاد) با شناختی که از دانشمندان آن سوی مرزها هم دارم می گویم باید منتظر جایزه نوبل او می ماندیم

امیدوارم بتوانیم نصیحت مادر دکتر را آویزه گوش خود کنیم و راه او را ادامه دهیم، اگر نیاز به توضیحات بیش تر باشد این کار را انجام خواهم داد

شعر زیر رو دکتر جوادپور در مراسم دکتر خوند و چه زیبا بود

بگــــذار تـــا بگـــریم چون ابر در بهـــاران

کـــز سنگ ناله خیزد روز وداع یـــــــاران

هر کس شراب فرقت روزی چشیــده باشــد

داند که سخت بـــــــاشد قطع امیــــــدواران

با ساربان بگــوییــــد احـــوال آب چشمــــم

تا بـــر شتـــر نبنـــدد محمـــل بروز بــاران

بگــذاشتند ما را در دیـــــــــده آب حســرت

گــریان چو در قیــامت چشم گنــــــاهکاران

ای صبح شب نشینان جــانـــــم بطاقت آمـــد

از بسکــــه دیـــر آمـــد شـــام روزه داران

چنــدین کـــه بر شمــردم ازماجرای عشقت

انـــدوه دل نگفتم الا یــــــک از هــــزاران

سعدی بروزگاران مهری نشسته بـــــــردل

بیــرون نم توان کــرد الا بـــه روزگــاران

چنــدت کنـــــم حکایت شـرح اینقدر کفایت

باقی نمــی تــوان گفت الا بـه غمگســاران

هیچ نظری موجود نیست: