بابای خونه صبح تا شب چند شیفت باید کار کنه، بعد از بازنشستگی هم دنبال کار جدیدی بگرده، مادر خونه هم چه بیرون کار کنه چه نکنه هیچ لحطه آرومی نداره، بچه ها هم بیچاره ها هزارتا مشغولیات دارن، از گیم نت و پیک نیک گرفته تا بدنسازی و گلسازی و استخر و ...و همیشه هم از والدین گله مندند و حتی بدشون نمیاد تندی هم بکنن، البته واسه خاطر والدین یا سرنوشتشون در جامعه مدرک گرا(!) هر از گاهی هم درس می خونن تا مدرکی بگیرن
جوونا حرف اول به دوم قهر می کنن و همیشه خدا نالونن که والدینشون اونا رو درک نمی کنن و استعداد فراوونشون به هدر داره میره، اصلا آینده ای هم ندارن و کار متناسب با پرستیژون هم گیر نمیاد و ایتا همش تقصیر ... است
این شده نسلی که توی کوچه و خیابون می بینید و همیشه خدا شاکی هستن، نسلی که واقعا مشکلات زندگی رو حس نمی کنن و خانواده هاشون هم واسه آسایششون همه چیز در اختیارشون گذاشتن غافل از این که این طور عاقبت این نسل چی می شه، نسلی که اگه واقعا یه روز با یه مشکل روبرو شه توان مقابله نداره و تا 30 سالگی هنوز بچه هستند، نه فکر و بینش دارن نه کار دارن و نه علمی که بشه باهاش زندگیو ساخت و واقعا زندگی بی هدف و مقصودی دارن
کافیه فقط چشمامون رو باز کنیم و ببینیم این جونا چکار می کنن و کمی به آینده فکر کنیم! امروز کافی شاپ، چت، پیک نیک، بیلیارد، به قول شیرازی ها خط زدن، استخر، سونا، کلاس موسیقی، کنسرت، گردش روزانه با دوستان، گیم نت، آرایشگاه(!)، کوهنوردی، سینما، دی وی دی های فیلم، ماهواره، تلویزیون، ویراژ با ماشین، احیانا پارتی، اعتیاد به هر چیزی، روزی سه بار عاشق می شن و شب هم فارغ میشن، اس ام اس بازی، وبلاگ نویس(!)، سرکشی به سایت های کلوب و ارکات و... برنامه هفتگی خیلی از بچه ها رو کاملا پر کرده و شوخی کردیم اگه قبول نکنیم که این افراد درصد بالایی از جمعیت ما رو تشکیل می دن، البته بعضی هاشون هم میون کاراشون کلاس هم میرن و درسی هم می خونن
نیایم فقط اینطور نگاه کنیم و اینا رو مخصوص قشر مرفه بدونیم بلکه درصد زیادی از موارد فوق میون همه اقشار جوونا رواج داره و اصلا بعضی هاشون به تنهایی نصف وقت شبتنه روز بچه ها رو می گیره و این نسل از راهنمایی تا سی سالگی حتی بعد از اون این رویه را متناسب با سنشون ادامه می دن و در مقابل جور اونا رو کس دیگه می کشه
کلا بذارین همن جا بگم که می خوام چه نتیجه ای بگیرم، می خوام بگم ما و نسل ما مقصرتر از هر کس دیگه هستیم که ازشون انتقاد می کنیم و این نسل با این شیوه به هیچ جایی نخواهد رسد، قبلا مطلبی با عنوان چیزی به نام اعتقاد نوشتم که جان کلامش این بود که حتی درصد بالایی از افرادی هم که فکر می کنن آدما معتقدی هستن مبانی فکریشون متزلزله و واقعا شاید اعتقادی نباشه، در مود عشق های کیلویی هم یه چیزایی نوشتم، در مورد سیاست زدگی، در مورد بی قراری و تحمل مشکلات نداشتنمون ، فرار مغزها،مفروش خویش ارزان و ... نیز قبل مطالبی نوشتم که در مجموع می خوام نتیجه بگیرم که ما و هم نسلیان ما داریم به بیراهه می ریم
تا حالا چند بار نشستیم واسه خودمون یه هدف تعریف کنیم و زندگی خودمون رو ارزیابی کنیم، واقعا بود و نبود ما چه فواید و زیان هایی داره؟! به کجا میریم و چه هدفی داریم؟!تا چه حد کارامون مبانی فکری و عقلی داره، و تا چه حد تابع جوگیری و احساسات ما هست؟!اگه هیچ فشاری از خانواده ها نبود چه کارهایی می کردیم؟! نسل قبل از ما با هزاران دردسر بزرگ شدند و خون دل زحمت کشیدند نتیجه، این چنین شد، حالا وقتی ما بخواهیم مملکت رو بچرخونیم چه می کنیم
نمی گم آموزش پرورش، صدا سیما، دانشگاه، خانواده، اینترنت، ماهواره و... مقصر نیستند، اما واقعا ما چقدر همت کردیم؟! قصد من از نوشتن این مطالب نتیجه گیری و نسخه بندی برای مسائل نیست بلکه فقط دوست دارم دغدغه های فکری ایجاد بشه تا فردایی از خواب بیدار نشیم که ببینیم خیلی دیره
واقعا تا حالا به فردای خودمون و مملکتمون فکر کردیم؟! آیا تا بحال فکر کردیم بینش فکری ما مثلا در دوران دانشگاه چه تحولی داشته و این تحول مثبت بوده یا منفی؟! وقتی با دقت نگاه کنیم و ببینیم واقعا از چند درصد وقتمون استفاده مفید می کنیم شاید بهتر بشه تصمیم گرفت و آیا این مشغولیات جذاب رو نیازی هست وقتی رو بهشون اختصاص بدیم که اوج زندگی آدمی زاد در اون سن هست؟! به قول مرحوم دکتر حسین پور 20 سال دیگه تازه دوست داریم بتونیم درس بخونیم اما ذهن تنبل شده ما دیگه جواب نخواهد داد
شاید اگه زندگی دکتر حسابی ها،انیشتین و حتی هیتلر ها رو بخونیم یه تفاوت هایی رو با زندگی خودمون حس کنیم
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟
به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده ست مراد وی از این ساختن
جان که از عالم علوی ست یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همانجا مکنم
مر غ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند ز بدنم
ای خوش آن روزی که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پرو بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم ؟
یا کدام است سخن می فهمد اندر دهنم ؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
یا چه جان است نگویی که فش بیرهنم ؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نا مدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیار و بیدار یکی دم نزنم