مدت هاست که دیگر دستم به نوشتن نمی رود، حال و
هوایی برای نوشتن ندارم. نوشتنهای وبلاگی خودم برایم شده است مثل سخنرانی
سخنرانانی که میآیند یک ساعت نطق میکنند و جمعیت فقط منتظرند تا با کف سوت یا
صلوات یا داد و بیداد و یا هر ابزار دیگری انتهای نطق ناطق را جشن بگیرند !
شاید ده سال پیش که وبلاگی داشتم و مطالبی مینوشتم
مقتضیات فضای مجازی گونهای دیگر بود. شبکههای اجتماعی بدان مفهوم وجود نداشتند،
این همه سایت خبری و تحلیلی (؟) نبود و وبلاگ برای خودش چیز متفاوتی بود. امروز
حداقل مزیت شبکههای اجتماعی اینه که که از متکلم وحده بودن مطالب آدم درمیاد و
نظرات عدهای با نگاه متفاوت رو میبینی و حس بهتری خواهی داشت. راستش خیلی هم
احساس خوبی ندارم که مطلبی را بنویسم و بعد لینک را در شبکههای اجتماعی به اشتراک
بگذارم چون مقتضیات این دو فضا رو متفاوت میدونم.
دلیل دیگری هم برای ننوشتن دارم و اونم اینه که
شاید احساس میکنم از نوشتنها یا صحبتهای عمومی عایدی خاصی حاصل نمیشه! میای
میگی و میگی و دو نفرن میگن ایول و دونفر میگن اراجیف نگو و آخرش طور خاصی نمیشه!
بنظرم اگه بشه به جایی رسید بیشتر با کارهای عملیاتی میشه تا نوشتن و گفتن. اون
همه توی همین وبلاگ قصه نوشتم که خودمم دیگه شاید حوصلم نشه بخونمشون تا چه رسد به
دیگران. اما وقتی یک کار کوچیکی رو انجام میدادیم و در مورد اون در جمع کوچکی گپ
و گفتگو میکردیم به مراتب برای هممون اثرگذارتر بود
با همه این حرف ها دوست دارم بنویسم اما بجای نظریهپردازیهایی
که بعد از زمانی خودم منتقد همونها میشم، دوست دارم از تجربههای متفاوت و شاید
ساده بنویسم. تجربههایی که نشان از نگاه متفاوت دارند و بتونن در فضای دیگر و
ابعادی متفاوت به کار خودم و دیگران بیان. شاید اگر باز قصد نوشتن داشتم از این
تجربهها نوشتم
به سبک مرسومم در این وبلاگ متن رو با یک شعر تمام
می کنم. تفالی به حافظ زدم در موضوعی دیگر
و خواجه اهل راز گفت
حال دل با تو گفتنم هوس است
*** خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصه فاش
*** از رقیبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز و شریف
*** با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانهای چنین نازک
*** در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
*** که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
*** خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعیان
*** شعر رندانه گفتنم هوس است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر