خیلی غصه ها قابل
گفتن نیستن و این از بدترین غصه هایی هست که میشه در موردش در جمع سخن گفت..
خیلی وقته دوست
دارم اینجا دوباره بنویسم، اما فاصله بد چیزیه! میون تحصیل فاصله بیفته، سخته، ادامش
سخته. میون افراد فاصله بیفته نزدیکی مجددش سخته، میون قلب ها فاصله بیفته
نزدیکیشون سخته و بالاخره میون نوشتن ها فاصله بیفته نوشتن سخت میشه!
از این قصه ها
بگذریم شاید اگه سر کیف برای نوشتن دوباره شدم دوباره اومدم و این سفره رو پهن
کردم اما فعلا نقدا سعی می کنم لینک های جانبی وبلاگ رو کمی بهبود بدم
از جمله لینک یک
سری برنامه های بین رشته ای که میون علوم انسانی و مهندسی کار می کنند رو در قسمت
لینک ها اضافه می کنم شاید به درد دوستان بخوره که دغدغه های مشابهی دارند
روزگار به کامتون
]راستی معمولا انتهای نوشته هام یه شعر می ذاشتم، مدتی پیش
قسمتی از یک شعر رو دیدم و کمی خاطرات را در خیابان، دوست داشتم این قسمت شعر رو
بذارم اما گفتم مبنا و سنخیتی نداره، با نوشته هام نمی خونه! اما امروز فکر کردم
شاید برای هر مساله جزئی خودسانسوری معنا نداشته باشه! حالا گیریم اینجا همخوانی
با نوشتمون نداشته باشه، چه اشکال داره، مهم اینه که یه زمان دوست داشتم اون شعر
رو اینجا بذارم![
شاید سالها بعد در گذر جاده ها
بی تفاوت از كنار هم بگذریم
و بگوییم:
آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود
پی نوشت اول:
راستش گشتم دیدم این شعر قبل و بعد داشته اما چون من فقط از این قسمتش خوشم اومده
بود این قسمتش رو نوشتم
پی نوشت دوم:
قبلا خیلی حساس بودم که حتما شاعر اشعار رو بنویسم و الآن هم همون اعتقاد رو دارم
اما اصلا حسش نیست کلی بگردم شاعرش رو پیدا کنم. در همین جا از شاعرش عذر می
خوام!!!